علیرضا عسگری-ماموریت بزرگ

ماموریت بزرگ
ماجرایی درست شده بود. خیلی مشخص بود چند نفری که دارند میروند و برمیگردند با هم هماهنگ هستند و سر و سری با هم دارند. دو نفرشان بیشتر به چشم میخوردند.یکی از آنها کاپشن بهاره ی تیره رنگی به تن داشت. خیلی نیاز نبود دقت کنی تا یک شی برجسته  را از زیر کاپشنش و روی کمرش ببینی. آیا اسلحه داشت؟ به نظر نمیرسید. آخر اینچنین ماجراهایی که به مامور مسلح نیاز ندارد. فوقش چند تایی می آیند، زیر نظر میگیرند و بعد هر وقت نیاز بود دستبندی در میآورند و طرف را دستگیر میکنند. با ایما و اشاره به هم علامت میدادند. معلوم بود خودشان هم کمی گیج شده اند. انگار که یک موضوع بسیار مهم را کشف کرده اند. یکی از آنها که کاپشن چرم قهوه ای رنگی به تن داشت مقداری از فرد مشکوک فاصله گرفت و رفت و خودش را پشت یک باجه ی تلفن پنهان کرد.
به نظر میرسید او مامور بالادستی است. از زیر کاپشن بیسیمی درآورد و شروع کرد به صحبت کردن. معلوم شد این چند نفر واقعا مامور هستند و دارند طرف را زیر نظر میگیرند. لابد این کاپشن چرمی هم دارد از روسای بالادست خودش تعیین تکلیف میکند که چه اقدامی باید انجام بدهند. چند نفری از مردم دور و اطراف هم کنجکاوانه وارد قضیه شده بودند. یک مرد میان سال که عینک تقریبا ته استکانی به چشم داشت و  روی نیمکت نشسته بود و داشت روزنامه میخواند، هرزگاهی به سوژه ی مشکوک نگاهی میکرد. اما بیشتر مراقب رفتار و سکنات مامور ها بود. به نظر نمیآمد ماموران ابایی داشه باشند از این که توسط عابرین یا مردم عادی توی پارک شناخته شوند. بلکه بیشتر تمرکزشان روی سوژه ی اصلی یعنی پسر بچه بود.
کودک که پسربچه ای 11-12 ساله مینمود مقداری کارتن پهن کرده بود و به حالت مشق نوشتن دراز کشیده بود و ترازویی هم جلویش  بود. اغلب کسانی که میرفتند تا پسرک با ترازو وزنشان کند مقداری هم با او حرف میزدند. احتمالا همین باعث شده بود تا ماموران بیشتر شک کنند. خانمی نسبتا جوان، که مانتوی سفید رنگی بر تن داشت بعد از اینکه خودش را وزن کرد و پولی به پسرک داد در حال رفتن بود که پسرک برخواست و دنبالش دوید، چیزهایی میگفت، دختر جوان ایستاد و بحثی بینشان درگرفت. بالاخره پسرک مقداری پول را به اجبار توی جیب مانتوی دختر فرو کرد و دوید و برگشت و نشست سر جایش. ماموری که کاپشن بهاره ی تیره داشت مقداری دختر مانتو سفید را تعقیب کرد و با خروج دختر از پارک و نشستنش در یک تاکسی گویا بی خیال شد و به صحنه ی اصلی کار و ماموریتش برگشت.
معلوم نبود که پسرک به جز وزن کردن مراجعه کنندگان چه حرف دیگری میزد و یا با آنها چه کاری داشت ؛موضوع یک وزن کردن ساده و پرداخت مبلغی به پسرک به نظر نمیامد. و احتمالا همین شک ماموران را برانگیخته بود.
مرد عینکی از روی نیمکت برخواست. مثل اینکه داشت به سمت پسرک میرفت. و این حرکت ش توجه ماموران را به خود جلب کرد. مرد عینکی با خودش گفت. ” باید بفهمم که ماجرا چیه؟ هر چی شد به درک ! فوقش میان منو میگیرن ! من که کاری نکردم ! هر کی حسابش پاکه… چی بود بقیه ش؟  مهم نیست. من حسابم پاکه. من نه مواد فروشم و نه هیچی. یک کارگر از کار افتاده هستم که بنا به توصیه پزشک روزی چند ساعت باید بیام توی پارک و قدم بزنم. خوب اگه پرسیدن چرا قدم نمیزدی چی؟ خوب باشه مگه زوره؟! خسته میشم، حوصله ندارم، روزنامه میخونم و برمیگردم خونه. همین رفت و برگشت تا خونه خودش کلی پیاده رویه. اصلا به جهنم سیاه هر چی گفتند من هم راستشو میگم. باید بفهمم ماجرا چیه. با این عینک مزخرف که نمیشه درست دید پسره داره چیکار میکنه. اگه پرسیدن چرا رفتی باهاش حرف زدی چیکار کنم؟ هیچی میگم منم شک کرده بودم، مثل خود شما ! میخواستم بدونم چرا پسرک به محض اینکه یک عابر بهش نزدیک میشه یک چیزایی رو با روزنامه ای که دم دستشه قایم میکنه. اون چیه که قایم میکنه؟ اصلا چرا هر کس میره بعد از وزن کردن میشینه با پسرک حرف میزنه؟ اینهمه بچه تو خیابونا کار میکنن. هیچ کس اینهمه دل سوزی نمیکنه یا نمیشینه چند دقیقه ای هم با بچه حرف بزنه، ماجرا چیه؟ اصلا هر چی ازم پرسیدن مهم نیست. دارم کلافه میشم. این عینک نزدیک بین لعنتی هم نمیذاره درست ببینم پسرک چی رو زیر روزنامه قایم میکنه. نکنه داره چیزی اون زیر نگه میداره و وقتی مشتری میاد یواشکی بهش میده؟ این مامورا هم بیخودی شک نکردن واقعا ! بیچاره ها چقدر مدته دارن زیر نظر میگیرن پسرک رو. نکنه جزو باند خلافی چیزی باشه؟ باید سر در بیارم.اون وقت این مردم چقدر دل میسوزونن. راست میگفت اون سریاله که اینا جزو باندای خلاف و قاچاق هستند ! نه بابا منم چقدر احمقم آخه ! مگه من خودم هی نمیگفتم بابا اینا تبلیغ الکی هستش.من خودم تو پیاده روی حرفه ای شدم از بس خیابونا و پارکا رو گز کردم هیشکی بهتر از من با این بچه ها سر و کله نزده. من دیگه اکثر بچه هایی که توی این منطقه میان و کار میکنن رو میشناسم. اینا اکثرا برای کمک به خونواده های خودشون کار میکنن. باند خلاف کجا بود؟ دوس دارم نویسنده ی سریالا رو بگیرم خفه کنم. اصلا هیچی نمیدونن از این بچه ها… تازه گیرم اینا جزو باند باشن، بیچار تر هستند که ! واقعا باید به دادشون رسید. چرا هیشکی به داد اینا نمیرسه؟ ما هم فقط غر میزنیم. من خودم بالاخره باید کاری کنم یا نه؟ ”
حواسش نبود که در حالی که داشت با خودش فکر میکرد دایم به پسرک نزدیک تر میشد. حواسش نبود که رفته بود روی یک نیمکت درست نزدیک پسرک نشسته بود و در افکار خودش غرق شده بود. مامور ها خیلی سراسیمه شده بودند. با خودشان فکر میکردند لابد این مرد عینکی سردسته ی باندی است که پسرک برای آن کار میکند. چرا که آرام آرام خودش را به نیمکتی در نزدیکی پسرک رسانده بود. و تازه قبلا هم تمام حرکات ماموران  در حالی که وانمود میکرد دارد روزنامه میخواند را زیر نظر گرفته بود. ماموران تمامی بقیه عابرین را تقریبا رها کرده بودند و حالا مرد عینکی را زیر نظر گرفته بودند. پسرک کماکان مشغول بود. و باز هم هر کسی که میامد خودش را وزن کند مقداری هم با پسرک صحبت میکرد. این باعث شک شده بود. موضوع از چه قرار بود؟
همین موضوع بود که ذهن ماموران و مرد عینکی را به خود مشغول کرده بود. مرد عینکی حالا نشسته بود روی نیمکتی که حدود 20 متر با پسرک فاصله داشت. اما هنوز نمیتوانست حرکات و اقدامات و اشیا دور و بر پسرک را ببیند. هنوز هم غرق فکر بود: ” این چه بدختی هست تو این جامعه؟ اصلا چرا باید این بچه کار کنه؟ من یه عمر کار کردم آخرش چی شد؟ اگه من مشکل داشتم و بچه دار نشدم شاید از این نظر شانس داشتم! اگر نه با این خرج و مخارج حتمن بچه م باید الان اینجا توی پیاده روها و پارک ها و خیابون ها کار میکرد. این پسر بدبخت معلوم نیست چقدر مصیبت و نکبت تو زندگیشه که اومده اینجا روزی چند ساعت میشینه تو سرما و گرما، تا یه پولی بندازن کف مشتش. لابد درآمدش کفایت نمیکنه که مجبور شده بیافته تو باند خلاف. سردسته ی باند کی هست که این همه بی شرفه که این بچه رو وارد این کار کرده؟… باید سر دربیارم…باید برم بهش بگم پسرم نکن اینکارو. اصلا خودم بهت پول میدم ، اینکارو نکن…اما از کجا بهش پول بدم ؟ من که خودم شیپیش تو جیبم ملق میزنه! پس چیکار کنم؟ حداقل نصیحتش میکنم. من بچه نداشتم اما تو مثل پسرم، پسرم، عزیزم اینکارو نکن. برات سنگین تموم میشه، بازداشت میشی میبرنت کانون، اونجا خودش یه جور جهنمه… آره باهاش حرف میزنم…باید بدونم چی زیر روزنامه ها قایم کرده…آره میرم باهاش حرف میزنم..هرچه باداباد…مامورا که خر نیستند میفهمن من کاره ای نیستم…”
غرق در افکار خودش بود و ماموران حالا فقط او را زیر نظر گرفته بودند. مامور کاپشن چرمی با ایما و اشاره به کاپشن بهاره گوشزد میکرد که کاملا آماده باشد. و خودش پشت درختی رفت و بیسیمش را درآورد : ثاقب ثاقب، ابوذر، ثاقب ثاقب ابوذر…ثاقب به گوشم…ثاقب طبق دستور، فعلا روی سوژه قبلی اقدام نمیکنیم. عملیات را روی سرکرده متمرکز میکنیم. منتظر تایید دستور نهایی برای دستگیری سوژه ی جدید.تمام…ابوذر تایید میشه. اقدام کنید.نیروی پشتیبانی هم در اطرافتون مستقر شده. تمام” مامور کاپشن چرم با خوشحالی و هیجان وصف ناپذیری از پشت درخت بیرون آمد و به مامور دوم اشاره داد که عملیات برای دستگیری مرد عینکی تایید شده و فعلا روی دستگیری پسرک اقدام نمیشود. ماموران خوشحال بودن. چون برای به تله انداختن پسرک آمده بودند اما حسابی بخت یارشان بوده و حالا سرکرده ی باند خلاف را دستگیر میکردند. واقعا ماموریت جالبی از کار درآمده بود. چقدر پاداش و حق ماموریت و تشویقی خواهند گرفت. در دلشان شاد بودند. حتما ترفیع درجه هم نصیبشان میشد.
مرد عینکی عزم خود را جزم کرده بود. میدانست تعدادی مامور در اطراف هستند اما میخواست هر طور شده سر دربیاورد که پسرک چه میکند. با خودش فکر میکرد” چقدر این پسرک زندگی ناطوری داره، از حالا و خلاف؟ خوب باشه، درسته نون نداری بخوری، اما آدم نباید خلاف کنه… ای بابا از کجا معلوم خودم اگه بچه داشتم همین مصیبت سرش درنمیومد. من خودم با حقوقم نمیتونستم خرج خودمون دو نفر رو بدم…این طفلی معلوم نیست چقدر بدبختی داره…اما باید بهش بگم دست از خلاف برداره شاید قبول کرد، بالاخره منم وظیفه ای دارم، اینم ماموریت من واسه امروز. تو زندگی که هیچ کاری نکردیم، حداقل امروز به یکی کمک کنم”
با خودش فکر کرد باید برود. از روی نیمکت برخواست و راه افتاد. مامورین خودشان را کم کم به پسرک و صحنه ی دستگیری درخشان شان نزدیک تر میکردند. مرد عینکی تا چند متری پسرک رسید. پسر سراسیمه روزنامه ها را روی چیزی در اطراف خودش انداخت. کاملا واضح بود دارد چیزی را پنهان میکند. مقداری هم هول شده بود. به صورت مرد عینکی نگاه میکرد که بفهمد آیا مرد متوجه چیزهایی که با روزنامه پوشانده و پنهان کرده، شده یا نه. مرد عینکی مطمئن شده بود که پسرک چیزی را پنهان کرده است. روی ترازو رفت و بعد از اینکه وانمود کرد وزنش را قرائت کرده کنار ترازو به صورت دوزانو روی زمین نشست. ماموران مراقب بودند تا درست در لحظه ای که مرد عینکی با موارد جرم در دستش باشد او را دستگیر کنند تا بعدا نتواند چیزی را انکار کند. آنها منتظر بودند تا مرد دست ببرد و چیزهای زیر روزنامه را بکاود تا در همان لحظه بریزند و او را دستگیر کنند. مرد نشست و به صورت پسرک نگاه کرد.” پسرم این کار چیه؟ تو باید با شرف زندگی کنی، مگه همین کارت کفاف مخارجت رو نمیده؟ دیگه چرا خلاف؟” پسرک هاج و واج مانده بود و صورتش سرخ شده بود ” حاج آقا چه خلافی؟! من خلافی نکردم که” پسرک بغض کرده بود. مرد با خودش فکر میکرد” درست متوجه شدم لابد الان میخواد بزنه زیر گریه و مظلوم نمایی کنه. ولی من کور که نیستم که ببینم یه چیزی  زیر روزنامه قایم شده، حالا هر چی هست” . پسرک حالا زده بود زیر گریه و داد میزد و به مرد توضیح میداد. مرد دستش را زیر روزنامه برده بود تا به پسرک ثابت کند او خر نیست و توضیح پسر برای اینکه وقتی کسی نزدیک میشود پسر چیزی را در زیر روزنامه قایم نمیکند دروغی بیش نیست. ماموران ریخته بودند و چند ضربه لگد و سیلی و سپس دستبند. همه عصبی و ناراحت بودند، مرد، ماموران و پسرک. مامورکاپشن چرمی رو به مرد عینکی فریاد میزدد” بیشرف کجا قاییمش کردی؟ خودم دیدم دست کردی زیر روزنامه! جرم رو چیکار کردی؟ ای پس فطرت، مادر…” پسر هاج و واج مانده بودو مرد عینکی نفسش بالا نمیآمد. انگار اصلا صدای ماموران را نمیشنید. میدید دهانشان میجنبد و دست و پاهایشان تکان میخورد اما صدایی نمیشنید. در ذهنش جمله ی پسر در حالی که بغض کرده و حرف میزد هی تکرار میشد.” حاج آقا به خدا چیزی نیست. من اهل خلاف نیستم. من فقط نمیخوام کسایی که میان خودشون رو وزن کنند بقیه چیزام رو ببینند” مرد عینکی انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند، رمق نداشت، تنها چیزی که میشنید صدای پسرک توی مغزش بود:” من خلافکار نیستم به خدا! فقط من دوست ندارم مردم ببینن اینجا مشقامو مینویسم. یه جورایی بعدش میخوان به آدم رحم کنن و پول بیشتر بدن. من ترحم نمیخوام. من با شرافت دارم کاسبی میکنم. پول خودمو میخوام. دویصت تومن ! نمیخوام ببینن دارم مشق مینویسم دلشون برام بسوزه. به خاطر همین دفتر و کتابمو وقنی کسی نزدیک میشه با روزنامه میپوشونم…”
مرد عینکی چیزی نمیشنید. حتا متوجه لگدهای مکرر مامورین نمیشد. فقط صدای پسرک در گوشش میپیچید: ” من ترحم نمیخوام. دارم با شرافت کاسبی میکنم.نمیخوام ببینن دارم اینجا مشق مینویسم”.
و پسرک از او دور تر میشد…چهره ی پسرک را دیگر نمیدید. مرد را کشان کشان با خود به سمت خیابان میبردند. حالا دستبند به دست درون ماشینی انداخته شده بود. ماموران مانده بودند این شکست در عملیات را چگونه توضیح دهند. و هیچ مورد جرم مشخصی از مرد عینکی کشف و ضبط نکرده بودند؛ آیا باید او را آزاد میکردند؟ مرد عینکی صدایی نمیشنید، عرق کرده بود، نفس نفس میزد و اصلا متوجه نبود که با او چه کرده اند. اینکه پاسخ ماموران را نمیداد بیشتر لج انها را درآورده بود و باعث میشد بیشتر کتک بخورد. او اصلا صدای ماموران را نمیشنید. فقط صدای پسرک در ذهنش تکرار میشد. درست شبیه روزی شده بود که دیگر طاقت بدنش تمام شده بود و در محل کارش افتاده بود روی زمین و همکارانش دور و برش جمع شده بودند و هر کس چیزی میگفت اما او صدای کسی را نمیشنید. بعد از آن ماجرا بود که بالاخره با هزار بدبختی و با نصف حقوق و آنهم بعد از چند ماه دوندگی موفق شد از کارافتادگی بگیرد. آن روز هم همین حال را داشت.
ماموران مانده بودند که باید با این ماجرا چه کنند.مردم جمع شده بودند و نیروهای پشتیبانی سعی میکردند آنها را پراکنده کنند. صدای آژیر ماشین های پلیس نمیگذاشت صدا به صدا برسد. مردم هم همه و پچ پچ میکردند. برخی میگفتند” این یارو که دستگیر شده سرکرده ی باند خلاف بوده و از این کودکان سو استفاده میکرده”، یکی میگفت” مرد بیچاره، من خودم شاهد بودم اصلا کاری نکرد. بچه را اذیت نکرد، چرا دستگیر ش کردند؟” مرد عینکی صدایی نمیشنید دهانش خشک شده بود و صدایی هم از گلویش بیرون نمیامد.
در میان جماعتی که در آنجا جمع شده بودند، کسی ندید پسرک چقدر گریه کرد تا به هق هق افتاد. پسرک دیگر طاقت نیاورده بود، بساطش را به سرعت جمع کرده بود و برخواسته بود.گویا کسی ندیده بود پسرک در حالی که هق هق میکرد و میدوید یک بار هم به زمین خورده بود و  و برخواسته بود و انگار کسی هم ندیده بود ضمن گریه کردن زیر لب چیزهایی میگوید که درست شنیده نمیشد. فقط چند تن از عابرین دیده بودند که او  در حالی که گریه میکرد دوان دوان از پارک بیرون زده و در لابلای ماشین های توی ترافیک گم شده بود.
علیرضا عسگری
13 اسفند 92