سیاهکل آمد
دوباره 19 بهمن آمد، یاد سیاهکل، و یاد رفیقان، رفیقانی که برخاسته بودند در دورهای که همگان گواه آن بودند که “هوا بس ناجوانمردانه سرد است”، در وقتی که سکوت بود و خموشی و انتظار تا مگر پژواک گامی شنیده شود و در زمانی که “ما بسختی در هوای گندیده طاعونی دم میزدیم” *، آری در چنین زمانهای رفیقان دستان خود را گشوده بودند و لالهها در طوفانها می کاشتند تا گلستانی برپا کنند برای بیشمار زنان و مردان سرزمین خود، در دورهای که در برابر تندر ایستادند، خانه را روشن کردند و مردند تا زندگیهای نوینی آفریده شود . آنها جهانی می خواستند با همه نوع رنگهای شاداب زندگی، جهانی که مهربانی به قیمت لبخند باشد و هیچ انسانی بیش از یکبار نمیرد.
تصویر آنها همچنان بر دیوار آویزان است، از “میدان ژاله” تا یک مسافت زمانی که اکنون را هم در بر می گیرد: این رفیق احمدزاده است، با نیمرخی از غرور و عشق به تودهها که بر ساحل ننشسته و خود را به دریا زده است. این رفیق پویان است که انگشتانش دو کبوتر بودند بر ماشه تفنگ. این رفیق مرضیه اسکوئی است که تفنگ در دست و با کوله باری از مهربانی که جنگید تا آرزوهای پژمرده جوانه زنند و فرداها چراغان شوند، این رفیق شیرین معاضد است که فدا شد تا فدایی زنده بماند، این رفیق صفایی فراهانی است که خشمگین از ظلم، از سرزمین خون و ستم با اندیشه نبرد آمده بود. این رفیق صمد بهرنگی است، ماهی سیاه کوچولویی که راه دریا را نشان داده بود به شیفتگان راه آزادی پیش از آن که در ارس “غرق” اش سازند. این رفیق نابدل است که هر زحمتکشی با دستان پینه بسته در این دنیا برای او رفیقی بود، این رفیق بهروز دهقانی است، رهروی راستین که هرگز از رهروی نماند و مشکلات را تا مرگ زیر شکنجه به جان خرید. این رفیق حمید اشرف است که در طوفان حوادث، ستبر و کبیر برجای ماند. این رفیق هوشنگ نیری است، این رفیق پروین فاطمی است، این رفیق مهرنوش ابراهیمی است، این رفیق … و این رفیق غفور حسن پور است، برپا کننده گروه جنگل با تلاش های بیدریغش که نام و یادش همیشه بر تارک سیاهکل جاوید باد. رفیقانی که بدون غم از سرزنش های خار مغیلان، با جامهای از گل و مهربانی براه پر صعب زدند، رفیقانی که با شب جنگیدند تا همگان نظاره گر نور آفتاب شوند، رفیقانی که نه تنها با قلم تباهی دهر را به چشم جهانیان پدیدار کردند بلکه همچون زنان و مردانی تیز خشم سلاح به دست نیز پیکار کردند. رفیقانی که بر فراز صخرهها سینه به سینه باد جنگیدند. عشقی که آنها به تودهها داشتند صمد بهرنگی را از نو زنده کرد که خون بود و بر خاک نماند، رفیق صمدی که چهرۀ حیرت انگیز تعهد بود در مصاف غول و هیولا، رفیقی که همدست تودهها بود آن دم که تودهها توطئه می کردند گسستن زنجیر را.
و چگونه شاه، این امیر “جزیره ثبات”، آن نوکر دارندگان و مالکان، آنی که هوای بس ناجوانمردانه سرد را بر این سرزمین حاکم کرده بود، آنی که سکوت و خموشی و انتظار بر جامعه حاکم کرده بود تا مگر پژواک گامی شنیده نشود، و آنی که عاملی بود تا “ما به سختی در هوای گندیده طاعونی دم میزدیم”، برای کشتن این انسانها همه قوه قهریه اش را به کار گرفت و گرچه در نهایت او و جانشینان خلفش موفق شدند آزادیخواهانی را بکشند ولی هرگز نتوانستند آزادیخواهی را بکشند، آن انسان آزاده ای را که همیشه چشم به ویترین مغازه داشته و مسلسل را آرزو میکند.
دوباره 19 بهمن آمد، و یاد سیاهکل، و یاد رفیقان، رفیقانی که برخاسته بودند و در برابر تندر ایستادند، خانه را روشن کرده و مُردند.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد
عبداله باوی
فوریه 2014
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ـ شاملو شاعر آزاده خلق، شعر سفر