http://www.kanoonm.com/1145#more-1145
نگرش رادیکال به محیط زیست
(متن سخنرانی در سمینار محیط زیست)
فریبرز رییس دانا
طبیعی است که نگاه رادیکال به محیط زیست با نگاه مارکسیستی به محیط زیست متفاوت است، مدتها مارکسیستها متهم بودند که نگاه اکولوژیکی به طبیعت ندارند، گو اینکه همین نگاه را مدتها فمینیستها داشتند و مدتها مارکسیستها را متهم به داشتن نگاه مردانه به مسائل میکردند. البته مساله زن در این بحث نمیگنجد و در فرصت مناسب میتوان به این اتهام نادرست پرداخت. اما به اتهام رذیلانهی بورژوازی به اندیشههای مارکسیستی نسبت به مساله محیط زیست به سادگی میتوان توضیح داد. نخستین کسی که به قول انگلس به محدودیتهای شناخت در ارتباط با زیست شناسی پرداخت، امیل دوبوس رایموند زیستشناس آلمانی بود، او در دهههای 1870و 1880 به این نتیجه رسیده بود که چون رابطهی حیات با ماده از نوع رابطهی پیدایش است پس باید به سراغ نظریه های تکامل برای خاستگاه حیات رفت. داروین نیز با اینکه قبل از مارکس زندگی میکرد عالیترین نوع نگرش ماتریالیسم دیالکتیک به طبیعت را تئوریزه کرد و بعد از او هم انگلس این کار را انجام داد. نظر انگلس نظریهی داروین را باید چونان برهان عملی نظریهی هگلی در مورد پیوند درونی میان ضرورت و تصادف در نظر گرفت. مدتها محفل های بورژوایی یا مارکسیستهای ناوارد به انگلس حمله میکردند که او دیدگاههای ماتریالیسم دیالکتیک را به اکولوژی به زور وارد میکند، این حرفها هم عموما با پوشش «رادیکالیسم» انجام شد و گفته میشد دیالکتیک مربوط به پراکسیس است و نه طبیعت، پراکسیس در اجتماع اتفاق میافتد و یکی از پایههای آن آگاهی است دیدگاه هگلی در مارکسیسم علیه دیدگاه پوزیویستی بود و در آن بر مادهگرایی عملی مارکس تاکید میشد که در مفهوم او از پراکسیس جا داشت و سنتهای آن موجب شده بود بررسی با شیوههای دیالکتیکی در طبیعت کمرنگ شود یا کنار برود و اساسا گفته شود این قلمرو به پوزیویستها تعلق دارد. در نتیجه میگفتند به کار بردن دیدگاههای دیالکتیکی در طبیعت توسط انگلس یک اشتباه بزرگ است. در دهه ی 70 میلادی و آن زمان که در انگلستان دانشجو بودم به یاد دارم مارکسیستهایی را که اعتقاد داشتند انگلس در این موضوع اشتباه کرده است و خود را “مارکسیستهای” ضد انگلس میدانستند و انگلس را انحرافی در اندیشههای مارکسیستی میدانستند و معتقد بودند که استفاده از دیالکتیک در مسائل مربوط به طبیعت و اکولوژی اشتباه بزرگی از جانب انگلس بوده است.
بعدها کسانی این بحث انگلس را باز کردند. میتوانم به ئی پی تامپسون و ریموند ویلیامز در انگستان ، سوئیزی ، باران و مکداف و بریدمن ( اصحاب مانتلی ریویو) در امریکا اشاره کنم. به نوعی ما مدیون جان بلامی فاستر هستیم که در کتاب «اکولوژی و مارکس» نظریات مربوط به انگلس را باز کرد و حقانیت نظرات او را اثبات کرد و به امکان کاربرد شیوههای دیالیکتیکی در طبیعت یاری رساند. اگر کانت در نقد سومش بر آن بود که غایت شناسی بر پایهی تعقل ناب میتواند به شناخت طبیعت کمک کند. برای مارکسیستهای امروز این تعقل دیالکتیکی در منطق پیدایش است که میتواند به شناخت ما کمک کند. در واقع نشان داده شده است انگلس مارکسیست بزرگی بود و به کار بردن دیالکتیک در طبیعت نیازمند یک توضیح و فهم ویژه و جدیدی است. آرزوی و در واقع خواسته مارکس این نبود که متدولوژی طراحی کند که در همه علوم کاربرد داشته باشد. او پوزیتیویسم را دیده بود و از توانایی ها و محدودیت های آن هم مطلع بود (در حد زمان خود) بارها هم متهم به پوزیتیویسم شده بود. او نمیخواست متدولوژی ای را داشته باشد که در همهی علوم اعم از فیزیک و شیمی و ریاضیات و … کاربرد داشته باشد و اثبات شود، او پرنسیب ذهنی را خواهان بود که بتواند علوم و معرفتشناسی را یگانه تعریف کند. معرفتشناسی که او شناخته بود و طرح کرده بود ماتریالیسم بود، ماتریالیسمی غیرمکانیکی و دیالکتیکی که وقتی مربوط به مسائل اجتماعی و مبارزات طبقه کارگر میشد بحث پراکسیس را پیش میآورد.
درستی نظریات مارکس هم بعد از گذشت سالیان اثبات شده است. در قرن 20 که مبارزات رهاییبخش و مبارزات انقلابی طبقه کارگر در اوج خود قرار داشت، و مساله سوسیالیسم، مساله اصلی بود . این روند باعث فراموش شدن مساله محیط زیست شد. مارکس میگوید به جز کار این طبیعت است که در تولید دخالت دارد. اما شماری نه چندان کم از کسانی که “کار باور” هستند عموما مساله طبیعت را فراموش میکنند در حالیکه مارکس چنین دیدگاهی نداشت و انسان را جزئی از طبیعت میدانست، دنبالهی طبیعت میدانست اما دنبالهی اجتماعی شده طبیعت، اگر شما بخواهید بر اساس یک نگاه دگماتیک انسان را صرفا اجتماعی تعریف کنید، او را از طبیعت دور کردید، اصل و پایه و ریشه انسان را فراموش کردید و در مقابل این نظریه هم نظریههای سبزهای لطیف ِطبیعت گرا قرار دارد که این هم خود دیدگاهی ناقص و نادرست است که انسان را صرفا در غالب طبیعت بنگریم. جملهای از مارکس در گروندریسه است که من یادداشت دقیق آن را الان ندارم و نقل به مضمون آن الان در ذهنم است که چیزی که نیاز به توضیح دارد و نتیجه فرایند تاریخی است و آن یگانه بودن انسان زنده با شرایط طبیعی ای که زنده است و بنابراین مبادلهی سوخت و ساز با طبیعت نیست و از این رو تصرف طبیعت نیست (یعنی فقط این نیست) بلکه در واقع صدای هستی انسان زنده با آن شرایط غیرزنده است که برای هستی انسان ضروری است. این جدایی در شرایط دستمزدی و کارگر و سرمایه به وقوع پیوسته است. از نظر مارکس گرامی ترین علم، تاریخ است. از نظر مارکس پدیده ها در تاریخ اتفاق میافتند و از این رو خصلت تاریخی دارند. چرا مارکس در 22 سالگی در میان فیلسوفان باستان به اپیکور علاقهمندتر بود؟ او ارسطو و دمکریت و افلاطون و رواقیون را خوب میشناخت اما ان چیزی که برای مارکس اپیکور را ارجح کرد، ماتریالیست بودن او بود و در واقع ماتریالیست غیر علت و معلولی بودن او. ماتریالیستها علت و معلولی برعکس ماتریالیستهای تحلیلی، به طبیعت صرفا نگاه علت و معلولی دارند. اپیکور در واقع اولین ماتریالیستی بود که نگاه علت و معلولی، مخصوصا علت و معلولی ساده نداشت، اپیکور رابطه علت و معلولی را از ذهن خود کنار گذاشته بود و یا ماتریالیسمی غیر علت معلولی و با تحلیل– البته تحلیل ناپخته ی آن زمان _ پدیده ها را بررسی میکرد. اپیکور واضع نظریه بیگانگی انسان بوده است ولی اپیکور انسان را در مقابل طبیعت بیگانه میدید و بی سبب هم نبود که مارکس زمان خود را صرف کرد تا در نظریه دکترای خود نظریات اپیکور را بسط دهد. در واقع اپیکور نظریهی تصادفی در اتم ها را بر خلاف نظر دموکریتوس، را قبول داشت، داروین هم نظریه تصادفی جهش در تکامل انواع را قبول داشت. وقتی مساله را از این زاویه مورد بررسی قرار دهیم میتوانیم نقش انگلس و مساله دیالکتیک در طبیعت را هم مورد بررسی قرار دهیم، کاری که جان بلامی فاستر آن را بسط داد.
بعضیها مارکس و انگلس را متهم میکنندکه چون آنها انسان را دنباله طبیعت میدانند در واقع انسان و طبیعت دارای وحدت بدون تضاد هستند، در حالیکه این حرف یکسره اشتباه است. دقت کنید او میگوید”نه وحدت انسان ارگانیک با طبیعت غیر ارگانیک”. این وحدت غیر ارگانیک، در واقع همان متابولیسم انسان با طبیعت است، متابولیسم در واقع همان سوخت و ساز است، متابولیسم بدن انسان این است که موادی را میگیرد، تبدیل به انرژی میکند و انرژی را مصرف میکند تا تمام میشود و مجددا همین روند را تکرار میکند. او میگوید آن چیزی که نیاز به توضیح دارد این وحدت نیست بلکه چیزی که نیاز به توضیح دارد در واقع جدایی ارگانیک زنده و این شرایط نا زنده است. میگوید آن چیزی که نیاز داریم بدانیم وحدت انسان با طبیعت نیست بلکه جدا شدن این دو پدیده است. این درسی است که مارکس برای پروراندن آن ، کار خود را از اپیکور شروع کرده است. ما وقتی شروع میکنیم به صورت آگاهانه از بهرهکشی در واقع با طبیعت دچار تضاد میشویم و وحدتی باقی نمیماند و حال باید این تضاد را به گونهای حل کنیم. باری این جدایی محصول رواج کار دستمزدی و سرمایه و در واقع نظام بهره کشی سرمایه دارانه است و از همین جا ما وارد بحث اصلی خود مارکس میشویم.
او میگوید آن چیزی که ما باید بگوییم وحدت انسان با طبیعت نیست چون این وحدت وجود دارد ولی وقتی که جدایی بین انسان و طبیعت در تاریخ اتفاق میافتد باید چرایی این اتفاق را توضیح دهیم و باید بگوییم و توضیح دهیم آن چیزی که بین طبیعت و انسان جدایی انداخته است چیست، مارکس میگوید این جدایی همیشه در تاریخ وجود داشته است، مانند ستم بر زنان که همیشه در نظامهای مردسالارانه وجود داشته است. انسان مدتهاست که از طبیعت جدا شده است و از آن بهره کشی میکند ولی آن چیزی که انسان را در تضاد کامل با محیط خود قرار میدهد رابطه کار دستمزدی و سرمایه است، به طور خلاصه وقتی نظام سرمایهداری در جامعه مستولی شد، این نظام جدایی انسان از طبیعت را در شرایط متفاوتی با گذشته قرار میدهد. مارکس توضیح میدهد که چگونه این اتفاق میافتد، در واقع مارکس بحثی را مطرح میکند که انگلس به کمک این بحث میآید و آن پیوند اکولوژیکی است. پیوند اکولوژیکی پیوند انسان و طبیعت نیست، پیوند دادن دگرگونی اجتماعی با دگرگونی رابطه انسان و طبیعت است، پس انسان داریم، طبیعت داریم، رابطه بین این دو را داریم و هم چنین یک رابطه وحدت داریم و یک تضاد داریم.
حالا بحث جدیدی هم اضافه شد و آن دگرگونیهای اجتماعی که رابطه بین انسان و طبیعت را هر چه دگرگونتر میکند و به وضعی در میآورد که امروز درآمده است، یعنی بهره کشی از طبیعت. یادم میآید زمانی دور وقتی نوآموز بودم و کتاب های آموزشی و آثار مارکسیستی و مترقی هم در دست نبودند وقتی از مربیان و معلمان و رفقای سیاسی میپرسیدم بعد از حل نهایی تضادهای اجتماعی، نوبت دیالکتیکی به چه میرسد پاسخ ناکامی، ناراستی دریافت میکردم زیرا این پاسخ از آثار چاپ شوروی بیرون تراویده بود میگفتد نبرد برای تسلط بر طبیعت این یک وجه قضیه بود. مارکس خودش بعدها نظریه ی تسلط بر طبیعت را به نظریهی سازگاری و وحدت بر طبیعت متکامل کرد. با پیروزی انسان بر نظام بهره کشی نوبت به نظام بهرهکشی از طبیعت نمیرسد، بلکه بر عکس طرحی نو و انسانی در افکنده میشود. در این مورد نیز برخی خرده میگیرند که این کار بهرهکشی از طبیعت فقط توسط نظام سرمایهداری انجام نشده و در زمان اتحاد جماهیر شوروی هم این اتفاق افتاده است به خصوص در سیبری که ستمگرانه از طبیعت آنجا بهرهبرداری کردند. جواب ما این است که هر اتفاقی که در اتحاد جماهیر شوروی افتاده ضد شیوه و روش سرمایهداری نبوده است و اتفاقا مواردی از این دست، پاشنه آشیل نظام شوروی شد، ثانیا واکنشی هم که نظام شوروی داشته واکنش صحیحی نبوده است، این نظام در مقابل نظام سرمایهداری واکنشی داشت تا بتواند رقابت کند و برای پیروزی سوسیالیسم در یک کشور تولید خود را بالا ببرد. بنابراین نافی تجربهی شوروی نافی نقطه نظر مارکس نیست زیرا هر چیزی هم که در شوروی اتفاق افتاد براساس نظرات مارکس نبوده است. البته آن چه که در شوروی اتفاق افتاده کسری هم از آن چه که امروز در جهان سرمایهداری اتفاق میافتد نبوده است. ولی همین مقدار اندک هم نشان دهندهی استفاده از روشهای نادرست در مقابل سرمایه داری است یعنی، ادای سرمایهداری را در مقابل خودش در آوردن.
حالا بحث مختصر دیگری هم دارم که میخواهم برای شما بگویم. جنبشی در جهان به نام جنبش سبز مطرح است، جنبش سبز مانند جنبش فمینیستی یا مانند جنبش چپ نو، در ابتدای شکلگیری خود رادیکال به دنیا آمد و مبانی بسیاری از نظرات خود را از اندیشههای کارل مارکس انتخاب کرده بود، همان طوری که جنبش چپ نو از نا امیدی چپ های آمریکایی از وضعیت چپ در آن زمان ناشی شد و شکل گرفت و در ابتدای شکلگیریاش هم رادیکال بود اما بعدها راه به پست مدرنیسم برد و (البته بخش رادیکال آن بالنده مانده است). جنبش فمینیستی هم راه به لیبرالیسم فمینیستی برد یعنی معیار آزادی زن را آزادیهای فردی زن دانست، در واقع راه به جایی برد که در ابتدا علیه آن مبارزه میکرد یعنی برعلیه سلطهی فردی مرد بر زن مبارزه میکرد اما در نهایت خودش در تله آزادیهای فردی زن افتاد. جنبش سبز هم بی برو برگرد جنبشی رادیکال بود چون به هر راهی که برای دفاع از طبیعت و محیط زیست میرفتند میدیدند چیزی اینجا به عنوان زمینهی ساز اصلی (و نه در رابطه ی علت ومعلولی ساده) بحران محیط زیست وجود دارد و آن عامل سرمایهداری است. یک تفاوت بین سرخها و سبزها همیشه وجود داشته است، این تفاوت سوءتفاهمی است که سبزها به سرخها داشته اند. آنها گمان میکنند چون ما نظریات مارکسیستی داریم و چون مارکس گفته مناسبات تولیدی مانع رشد نیروهای مولد میشود ما خواهان تولید ستمگرانه ، بیملاحظه و بیرحمانهی هر چه بیشتر و به هر قیمت هستیم. شاید تجربهی استالین و نواستالین نیز به این سوءبرداشت کمک کرد. این طور نیست، مناسبات تولید مانع رشد نیروهای مولده است ولی نتیجه ما از این جمله این نیست که مناسبات تولید اصلاح شود تا ما بتوانیم با ولع بیشتر به تولید بیرحمانه دست بزنیم. کارل مارکس و مارکسیستها بودند که نظریه ی واقع گرایانه ی بحران ناشی از اضافه انباشت که در همان حالی که فقر و فقر نسبی گسترش مییابد، کشف کردند و بسط دادند. ما نه به تولید ولع آمیز و نه به مصرف ولعآمیز اعتقادی نداریم. ما به تولید عادلانه اعتقاد داریم، تولیدی که دستاندازی به طبیعت نکند، تولیدی که منجر به بهرهکشی از انسان و بیگانه سازی نشود.
مارکس زمانی که در موارد مختلف از سوسیالیسم صحبت میکند در واقع مشخص میکند که برای تولید نه تنها ولعی قائل نیست بلکه برای تولید در ارتباط با توزیع و استفاده از کار انسان و طبیعت حد و مرزی قائل است. بنابراین انتقادی که سبزها به سرخها دارند از نظر من بی اساس است. مارکس از اخلاق و انسانگراییهای متداول و احساساتی زده خیلی صحبت نکرده است اما مارکس ، گرایشی رمانتیک نیز داشت (منظور برداشت از عصر فلسفی رمانتیسم است) و او به عنوان انسان گراترین فیلسوفی که من میشناسم، با نشان دادن تولید و مصرف ولع آمیز، آسیب هایش را به جامعه و هستی آدمیزاد نشان داد و به نقد کشید. بنابراین او ولع تولید نداشته و به عدالت در تولید باور داشته است. به هر روی ما اگر سبزهای اولیه را بررسی کنیم، تحلیلهایی که در مورد سرمایهداری دارند واقعا برای مارکسیستها کاربرد دارد و میتواند یاری رسان باشد. در واقع مارکسیستها همانطور که خود را باید مدیون فمینیستهای سوسیالیست یا مارکسیست چند دههی اخیر بدانند باید مدیون سبزهای اولیه هم بدانند چرا که آنها دریچه های جدیدی به نقد سرمایه داری را باز کردند و در مورد دستاندازیهای سرمایه داری در طبیعت که منجر به دگرگونی رابطه انسان و طبیعت میشوند. به هر روی از نظر من این جنبشها هستند که باید به طور بنیادی تحولخواهی خود را مدیون مارکس و مارکسیسم باشند.
افزایش تولید در نظام سرمایهداری برای افزایش سود و سرمایه است. به عنوان مثال عرض کنم، وسایل نقلیه عمومی نیاز به مداخله دولت دارد، تاچر که بر سر اقتصاد انگلستان آن گند بزرگ را آورد هر نوع کمک را به وسایل حمل و نقل عمومی شهرها از بین برد و لغو کرد و در نتیجه قیمت به اندازه ای بالا رفت که این خدمات رو به ورشکستگی رفتند. حالا بررسی کنیم افزایش بی رویه تولید برای افزایش سود بیشتر از یک سو و ناصرفه مند بودن وسائل حمل و نقل عمومی را اگر آنها کنار یکدیگر بگذاریم وبا هم به گونهای همزمان و تعارض آمیز و سیستمی ببینیم ، نتیجه ای نمیدهد جز آلوده تر شدن بیش از پیش محیط زیست. حال میتوانیم دگرگونی رابطهی انسان با طبیعت را هم به راحتی در این مساله ببینیم و دریابیم دگرگونی روابط اجتماعی میتواند چه تاثیری بر دگرگونی روابط انسان با طبیعت بگذارد.
آلودگی محیط زیست منجر به اعتراض و مقاومت مردم در مقابل دولت میشود، اعتراض مردم در جایی که حکومتهای خودکامه و ستمگر وجود دارند و ما این را بارها در سرزمین خود تجربه کردهایم با سرکوب روبرو میشود ولی در غرب که دمکراسی را تجربه کردهاند (از حرف من این برداشت را نکنید که اگر دمکراسی لیبرالی عینا در اینجا هم پیاده شود نتیجه خوبی میدهد، اگر وقت بود این را هم توضیح خواهم داد.) به هر حال در غرب چون از سرکوب عریان استفاده نمیشود از شماری سیاستهای با برنامه و هدفمند و نهادینه شده و مغالطه آمیز استفاده میشود، یعنی انداختن آلودگی محیط زیست بر گردن کشورهای کمتر توسعه یافته و جهان سوم، این را اگر برای اقتصاددانان لیبرال بگویی، میگویند یعنی چی؟ آیا آمریکاییها دودشان را فوت میکنند میفرستند در شهر و کشور شما. (این را یکی از همین اقتصاددانان لیبرال به خودم گفت.) بگذارید با مثالی بحث را روشن کنم کوشش بسیاری به وجود آمده است که سوخت فسیلی را تبدیل کنند به سوخت اتانول، چون استفاده از سوخت اتانول، به جای سوختهای فسیلی در خودروها آلودگی محیط زیست مصنوع و شهرها را از بین میبرد. اتانول از چه چیزی به وجود میآید؟ یکی سویا، یکی ذرت، یکی نخل روغنی. تقاضا برای ذرت و تبدیل آن برای تولید اتانول، باعث اعتراضاتی شده، که اولین اعتراض به این امر توسط یک مارکسیست عملگرا در جهان انجام شد به نام فیدل کاسترو. او بود که اعلام کرد ما مردم جهان سوم نباید خاک خود را استثمار کنیم. (نظر مارکس در بارهی کشاورزی و استثمار خاک را نیز به یاد آورید.) نباید کشاورزی خود را استثمار کنیم و خوراک خود را بدهیم، تا شما اتانول درست کنید اتوموبیلهایتان کم دودتر شود و رفاهتان به قیمت فقر وگرسنگی بیشتر. ولی به هر روی افزایش ناگهانی تقاضای ذرت باعث شد که فقط در مکزیک بین سالهای 2006 تا 2011 یک و نیم میلیارد ضرر کند، حال باید پرسید یعنی چی که مکزیک ضرر کند؟ کشاورزان مکزیکی ضرر کردند، زارعانی که در واقع پشتیبان اصلی جنبش انقلابی زاپاتیستها بودند و هستند، زیان دیدند زیرا امریکا به ذرت کاران خود سوبسید میداد و آنها باید غذای خود را گرانتر میخریدند. این مصرفکنندگان عادی ذرت بودند که ضرر کردند برای اینکه آنها ذرت را به عنوان غذا مصرف میکنند و این آمار در سطح جهان بالاتر هم هست، همهی جهان در این فاصله نزدیک به 16 میلیارد دلار زیان دید و جهان سوم نیز 9.3 میلیارد دلار. نتیجهی امر با اعتراضات مردم روبرو شد، و به عنوان نمونه در اروپا مصرف سوختهای اتانولی 5 تا 10% طی سالهای اخیر کاهش پیدا کرد. اما در امریکا هنوز فشار برای جایگزینی سوخت اتوبوس با غذای مردم بالاست.
در مورد سویا اگر بخواهم بگویم تمام کارخانههای سویا در آرژانتین که کارخانهدارها و صاحبانش که برای طبقه کارگر و حقوقهای آنها رفتار درستی نداشتند، اگر نمیخواستند کارخانه را طبق قانون اداره کنند ، کارخانه توسط دولت آرژانتین مصادره و به کارگران همان واحد واگذار شد و اتفاقا از زمانی که کارگران بر این کارخانهها مسلط شدند، زیانهای کارخانه از بین رفت و از زمانی که این اتفاق افتاد قیمت سویا هم افزایش خاصی نداشت. اتفاقا ایران هم یکی از مشتریان سویا از آرژانتین هست.
در مورد نخل روغنی هم بگویم، در سواحل پاسیفیک کلمبیا، مناطقی هست که این دولت ریاکار و ضد کارگری فعلی کلمبیا که تمام تلاشش از بین بردن جنبش مسلحانه انقلابی کلمبیا یا همان فارک است، زمانی که به قدرت رسید قانونی را گذراند با عنوان حفاظت از سواحل پاسیفیک. آن سواحل مناطقیاند که در آن سیاهان زندگی میکنند. آنها که تاریخچه رسیدنشان به آن منطقه خود داستانی مفصل دارد، در آنجا زندگی خاص خود را داشتند و بر روی خاک با دستهای خالی شروع به کشت کردند و بعد محیط زیست زیبایی در آنجا به وجود آمد، به نحوی که این دولت ریاکار فعلی آن منطقه را محیط زیست ملی اعلام کرد و گفت شرایطی ایجاد میشود که ساکنان این مناطق بتوانند سود سرشار ببرند. اما این فقط ریاکاری بود، چندسال بعد حملهی اقتصادی نولیبرالی به سواحل پاسیفیک و سرزمین های سیاهان آغاز شد، گیاه نخل روغنی را به این مناطق بردند و از فقر مردم استفاده کردند وبخشهایی از زمین ها را خریدند و بعضی از اراضی را تصرف کردند و محیط زیست زیبای آنجا را زیر کشت نخل روغنی نابود کردند. خاک را نابود کردند، چون گیاه نخل روغنی به خاک فشار زیادی میاورد، نخل روغنی برای چه میخواستند، برای اینکه به امریکا صادر کنند، که در آنجا سوخت اتانول تولید کنند و مردم نیویورک وشیکاگو و لوس آنجلس آلودگی بیشتری به خود نبینند و این کار اگر هستی مردم را نابود میکند ، بیخیال. باری این است رابطهی دیالکتیکی دگرگونی اجتماعی و تصرف بهرهکش تر از طبیعت .