خدامراد فولادی – در پوششِ نامی دروغین ( ناسازنمایی در ایدئولوژی حزب کمونیست کارگری ) بخش (١)

خدامراد فولادی

در پوششِ نامی دروغین
( ناسازنمایی در ایدئولوژی حزب کمونیست کارگری )
بخش (١)

توضیح :
مقاله ی حاضر بخش هایی است از یک نوشته در نقد ِ مقاله ی « جبر یا اختیار » کورش مدرسی که اگر اشتباه نکنم ابتدا در میانه ی دهه ی ١٣٨٠ در سایت ِ درون مرزی و تعطیل شده ی « فرهنگ توسعه » و سپس در مجله ی هفته با عنوان بالا درج شده است .
انتشار مجدد « جبر یا اختیار » مدرسی در سایت ِ ایران تریبون – که هم اکنون در آن سایت موجود است- دلیل ِ موجهی است بر انتشار مجدد ِ نقد آن . چرا که به نظر من بی تفاوتی و سکوت در برابر شخص یا تشکیلاتی که خود را مارکسیست می نامد ، و در پوشش این نام و عنوان علیه آن قلم و قدم بر می دارد – آن هم در عرصه ی ایدئولوژی و فلسفه – ، میدان دادن به کسانی است که ایده های غیر مارکسیستی خود را با نام ِ مارکس و مارکسیسم به ناآگاهان قالب می کنند . هم نسبت دروغ دادن به مارکس و هم سکوت در برابر آن ستم ِ دوچندان است در حق ِ مارکس و مارکسیسیم .
این مقاله با چنین هدف و رویکردی نوشته شده است .
٭٭٭
دیالکتیک یعنی روابط درونی اجزای یک پدیده که با هم کنشهای متقابل و متضاد دارند و علت دگرگونی پدیده و در نهایت فراشد آن از وضعیتی به وضعیت دیگر است.این فراشد جبراً و ناگزیر تکاملی و در جهت اعتلاست. انکار و حذف ذهنی دیالکتیک و نتایج قطعی آن- علیت و حتمیت- به معنای انکار و حذف ذهنی دینامیسم درونی(خودپویی) پدیده های مادی و اجازه ی ورود دادن به هرگونه ایدۀ فراتری(ترانسندنتال) به درون پروسه های طبیعی و اجتماعی برای توضیح علل پویایی و دگرگونی شان می باشد.ح.ک.ک با چنین کاری مارکسیسم را تاحد ایده آلیسم متافیزیکی سرجیمز جنیزو هایزنبرگ فرومی کاهد. کاری که هیچ رویزیونیست و اپورتونیستی تاکنون با مارکسیسم نکرده است.
نوشته اند:«پایۀ متدلوژی مارکس، شباهت زیادی به پایه ی شناخت در مکانیک کوانتوم دارد که در آن مشاهده شونده و مشاهده گر یک پدیدۀ غیرقابل تفکیک هستند و عدم قطعیت و یا محتوم نبودن درست از همین انتگره بودن یا یکپارچگی عین و ذهن و پراتیک است و درست به دلیل اینکه این متد با ماتریالیسم دترمینیستی نوع بلشویکی و استالینی قابل انطباق نیست.آکادمی علوم روسیه در دوره ی استالین مکانیک کوانتوم و تئوری نسبیت را غیر ماتریالیستی-دیالکتیکی اعلام نمود.چون در مقابل قطعیت(certainty) ماتریالیسم دترمینیستی بلشویکی فقط امکان(possibility )را قرار می دهد.»
این را هرکسی که با فلسفه سروکار دارد می داند که متدلوژی ماتریالیستی مارکس کمترین شباهتی به روش شناسی ایده آلیستی عدم حتمیت برآمده از فیزیک کوانتوم ندارد. بلکه درست در نقطۀ مقابل آن است؛ زیرا یکم: فیزیک کوانتوم یک چیز است و فلسفه و جهان بینی- به ویژه جامعه شناسی مبتنی بر آن چیز دیگر. کوانتوم مقوله ای ریاضی- فیزیکی(مکانیکی) است که با اتم و ذرات بنیادی یا ریزساخت ها و میکروکوزم ها (microcosms) سروکار دارد.در اصل مکانیک کوانتوم ادامه و حالت تکمیلی (تکاملی)مکانیک کلاسیک یا مکانیک نیوتونی است که با اجسام بزرگ و کلان ساخت ها(macrocosmها) سروکار دارد.
هیچ ماتریالیستی مخالف فیزیک کوانتوم نیست. بلکه  مخالف آن برداشت و نتیجه گیری فلسفی-ایده آلیستی است که می خواهد یک نظریۀ فیزیکی-آن هم دربارۀ ریزساخت ها را به حهان بزرگ و جامعۀ بشری تسری دهد. جامعه قوانین ویژه ی شناخته شده ای دارد که کمترین شباهتی با قوانین حاکم براتم وذرات بنیادی ندارد.و هر تلاشی برای ایجاد شباهت-و در واقع شبهه-میان عملکرد این دو سیستم – که یکی شعورمند و آگاهانه عمل می کند و دیگری غیر شعورمند و نااگاهانه- تلاشی ارتجاعی و mystical ، و امروزه به سود بورژوازی و نظام ِ سرمایه است.
دوم: برپایۀ فیزیک کوانتوم و ضعیت هر اتم و یا ذرۀ بنیادی را- به مثابه یک جزء جدا و بی ارتباط با کل و مجموعه ای که آن اتم و ذره ی بنیادی جزئی از آن است- به دلیل سرعت بسیار زیاد نمی توان پیش بینی نمود و پیش بینی وضعیت آن در آینده تنها براساس احتمال و امکان میسر است و نه برپایۀ حتم و یقین. ایده آلیست ها-و این بسیار مهم است-از این عدم حتمیت پیش بینی وضعیت  ذرات بنیادی در لحظۀ بعد چند نتیجۀ فلسفی مهم می گیرند: ۱)علیت ماتریالیستی نادرست است. ۲)بر جهان- به طور کلی- همین اصل و قاعده حکمفرماست. ۳)و مهم تر از اینها: آینده ای که مارکسیست ها برای جامعه پیش بینی می کنند-یعنی جامعۀ بدون طبقه و مالکیت خصوصی-قطعیت ندارد. آنچه ماتریالیست های دیالکتیکی با آن مخالف بوده و هستند.این نتیجه گیری هاست و نه خود اصل فیزیکی.مخالفت مارکسیست ها با عدم حتمیت فلسفی است که نافی حقیقت عینی جهان است و نه با عدم حتمیت ریزساخت ها که شباهت سیستمی و متدلوژیک با کلان ساخت ها و جامعه ندارد. افزون براینها وقتی علیت و حتمیت در کار نباشد، پای آزادی اراده و اختیار به میان می آید. به سخن دیگر: وقتی بخواهی منکر حتمیت و دترمینیسم حاکم بر پدیده ها و جامعه بشوی، راهی جز تأیید و لونتاریسم و اختیارگرایی ایده آلیستی نداری. در واقع سرچشمه ی تمام این بحث ها، ایده ها و نظرها مصلحت و جایگاه طبقاتی افراد یعنی واقعیت های عینی جهان پیرامون و ازجمله واقعیت های اجتماعی است. خود نظریه های فیزیکی تا زمانی که در پیوند با مناسبات اجتماعی و طبقاتی افراد قرارنگرفته و توجیه گر این مناسبات نشده اند نظریه های صرفاً علمی اند؛ اما به محض آنکه وارد روابط انسان ها بشوند خصلت طبقاتی و ایدئولوژیک پیدا می کنند. علم نه ایده آلیست است و نه طبقاتی، بورژوازی برای حفظ و توجیه سلطه ی خود به آن سمت و سو و وجهۀ طبقاتی وایده آلیستی می دهد.
سوم: هم عدم حتمیت فیزیک کوانتوم – به عنوان یک نظریه ی عام درمورد ذرات بنیادی و اتم- نادرست است، هم نتیجه گیری ایده آلیست ها از آن در قلمرو جامعه شناسی.زیرا فرض فیزیکدان ایده آلیست این است که یک عدد اتم یا یک ذره ی بنیادی جدا از کلیت و سیستمی که آن اتم یا ذره ی بنیادی جزئی از آن است، می تواند وجود داشته باشد و به هستی جزیی جداافتاده اش از کل تا ابد ادامه دهد، و نیز این هستی تک افتاده هیچ گونه پیوند دیالکتیکی و همبستۀ ناگزیر با دیگر اتم ها و ذرات بنیادی و با طبیعت پیرامون ندارد و هنگامی که این ایده ی نادرست را به قلمرو جامعه سرایت می دهد.«رابینسون کروزوئه ی » کشتی شکسته ای را درنظر می آورد که در جزیره ای تک و تنها فارغ از اجتماع بشری و قوانین و عملکردهای آن زندگی خوش و راحتی را به دور از دغدغۀ فرماسیون مسلط اجتماعی می گذراند.علم فیزیک و دانش جامعه شناسی این فرضیه های خیالبافانه را تأیید نکرده و آنهارا رد می کنند.یک ذرۀ بنیادی یا یک اتم را مگر در ذهن بتوان تک و جداافتاده و بی ارتباط با کلیت و جهانی که ذره جزئی از آن است تصورکرد. همچنان که رابینسون کروزوئه ی آزاد و مختار و دوراز هرگونه قید و بند و ضرورت اجتماعی را تنها در ذهنی می توان تصور نمود که معتقد به انتگره (یکپارچگی) مشاهدۀ مشاهده گر و مشاهده شونده یا وحدت ایده ای،عین ذهن و پراتیک باشد.
عدم حتمیت فیزیکدانان ایده آلیست وظیفه ی دوگانه ای را برعهده گرفته است.از یک سو با تکیه بر خلایی که جز یک عدد اتم و یا یک ذره ی بنیادی در آن یافت نمی شود، جهان مادی را به مقوله ای ذهنی تبدیل می کند تا ذهن فیزیکدانان هر بلایی خواست سر آن بیاورد و از سوی دیگر جامعۀ بشری را نیز تابع بی نظمی همین خلأ ذهنی نماید و اراده ی ذهن فردی خود را که تابع هیچ اراده ی عینی جمعی و واقعی نیست بر آن تحمیل نماید. با همین پیش فرض هاست که سرجیمز جنیز در فیزیک و فلسفه اش نخست به تعربف ذهن گرایانۀ ذرۀ بنیادی و سپس از آنجا به فلسفه وجامعه شناسی پوزیتیویستی اش راه می برد. یعنی از انکار علیت و حتمیت- به گفته ی خودش- مکانیک کوانتوم به نفی پیش بینی آینده ی جامعه و ضرورت و حتمیت جایگزینی جامعه ای برابر و بی طبقه به جای جامعه ی سرمایه داری در فرآیند تکامل اجتماعی می رسد. فلسفه و نگرشی که موردتأیید و قبول ح.ک.ک هم هست. سر جیمز جنیز نوشته است:«بدین طریق دریافتیم که ساختمان ذره ای تابش، اصل یکنواختی[قانون مندی] طبیعت را رد می کندو رویدادهای طبیعت دیگر مقهور قانون علیت نیست یا لااقل اگر قانون علیت بر رویدادهای طبیعت حکومت می کند، علل آن[ نه در خود طبیعت بلکه در] ورای رشته رویدادهایی است که برای ما معلوم است. بنابراین اگر باز مایل باشیم حوادث طبیعی را محکوم قوانین علی بدانیم، باید فرض کنیم که ورای رویدادها و همچنین ورای دسترس ما زمینه ای واقعی است که حوادث عالم رویدادها در آن زمینه [یعنی در بیرون از طبیعت و عالم رویدادها] معین و مقدر می شود.»(فیزیک و فلسفه ص ۱۶۶)
برای نویسندۀ فیزیک و فلسفه و نیز ح.ک.ک حکم بر وجود جهان خارج تنها یک استدلال ذهنی است و نه بیان واقعیت عینی:«این جهان مادی چیزی جز یک بنای ذهنی مختص به شخص ما نیست.فضا جز فضای ادراکی یا مشاهده شونده ی ما نیست و ممکن است بیرون از ضمیر خودآگاه ما وجود نداشته باشد.»(همان کتاب ص۲۲۲). و این یعنی ایده آلیسم ذهنی محض که درضمن همان انتگره (یکپارچگی) عین-ذهن- پراتیک موردنظر ح.ک.ک نیز می باشد. ح.ک.ک حتا وقتی از شرایط عینی سخن می گوید این شرایط را در چارچوب مقولات ذهنی بررسی می کند نه در محدوده ی واقعیت های موجود جامعه ای که باید به طور واقعی تغییر کند. یعنی شرایط را در ذهن خود می سازد و به شیوه ی مکانیکی برهم سوار می کند و آن گاه با ارادۀ ذهنی خود وادار به عمل و پراتیک می کند و در نهایت خوشحال است که می تواند جهان را هروقت اراده کند، تغییر دهد.با چنین فرضی است که طبقه ی کارگر را را به طور ذهنی و ارادی از شرایط اجتماعی و وضعیت تولیدی جامعه جداکرده و بدون درنظر گرفتن چگونگی صف بندی نیروهای آنتاگونیستی و آمادگی بورژوازی برای مقاومت و درصورت لزوم سرکوب فاشیستی،‌فرمان حمله و کسب قدرت سیاسی صادر میکند:«اگر طبقۀ کارگر می داند که می خواهد جامعۀ سوسیالیستی را بنابگذارد،سوسیالیسم پدیده ای ضروری است که می تواند محقق شود.اگر چیزی مانع انجام تحقق سوسیالیسم است، نه شرایط ابژکتیو بلکه آمادگی خود طبقه است و تمام تلاش برای تحقق انقلاب سوسیالیستی معطوف به آماده کردن سیاسی طبقه ی کارگر برای انجام این انقلاب است و نه تکامل نیروهای مولده یا روابط تولیدی.» و در این میان آمادگی و نیروی بالفعل بورژوازی-یعنی قطب عمده و اکنون کارامد تضاد جامعه ی سرمایه داری-به هیچ گرفته شده و محلی از اعراب ندارد. و ایده آلیسم اراده گرای خود را با نام مارکس مهر و نشان می زند:« از روزی که مانیفست نوشته شد، شرایط عینی برای انقلاب سوسیالیستی مارکس آماده است زیرا از جمله داده های بیرون از ما و مستقل از اراده ی ما افکاری است که در سطح جامعه بالا گرفته است.»(مقاله ی جبر یا اختیار)
سر جیمز جنیز با هوشیاری طبقاتی اش از فیزیک کوانتوم و نفی علیت و حتمیت تخیلی به نفی قانون مندی جامعه نقب می زند:«فیزیک جدید نشان داده که بیان این مسائل (ترتب علی و حتمیت) خالی از معنا شده است. دانستن موضع دقیق ذرات یا عناصر تابش دیگر امکان ندارد و حتی اگر داشته باشد باز هم پیش بینی وقایع لحظۀ بعد محال است.» (فیزیک و فلسفه ص ۲۴۶). «فیزیک کلاسیک راه را به سوی هرگونه آزادی اراده بسته بود ولی این کار از فیزیک جدید بعید می نماید [وقتی علیت و حتمیتی نباشد ارادۀ اتم برای هر کار خلافی آزاد است! این را سیاست مدار ایده آلیست می گوید!] عالمی که فیزیک قدیم به ما نشان می داد به زندان بیشتر شباهت داشت تا به محل سکونت. جهانی که فیزیک جدید به ما ارائه می دهد ظاهراً ممکن است برای مردان آزاد، اقامت گاه مناسبی باشد نه اینکه تنها پناهگاه ددان باشد. خانه ای است که در آن لااقل ممکن است حوادث را بر وفق مراد خود سازیم و برای تلاش ها و کامیابی های خویشتن زندگی کنیم.» این هم از معجزات فیزیک کلاسیک و فیزیک کوانتوم است که یکی حبس و زندان می سازد و یکی آزادی می دهد! البته به روایت فیزیکدان درباری!
ح.ک.ک نیز با زیرکی طبقاتی-ایده آلیستی اش،‌ضمن به کارگیری ادبیات مارکسیستی، مارکسیسم و شناخت مارکسیستی را درمورد دترمینیسم حاکم بر پدیده ها زیر سؤال می برد:« تغییر عنصر اختیار را به پیش می کشددر حالی که تفسیر عنصر همراهی با تاریخ یا دنباله روی [از تاریخ] را برجسته می کند. فاصلۀ میان ولونتاریسم و مارکسیسم کجاست؟ کجا تلاش برای تغییر، واقعی است و کجا این تلاش، غیرواقعی و آب در هاون کوبیدن است؟ کجا فرد [یا همان ذره در فیزیک کوانتوم] عنصر فعال در تغییر واقعیت است و کجا یک عنصر پاسیو؟» واژه ها، اصطلاحات و زبان همگی مارکسیستی اند:«تغییر»،«تفسیر»،«تغییر واقعیت»،«تاریخ»،«عنصر فعال و عنصر پاسیو» همگی یادآور تزهایی دربارۀ فویرباخ مارکس هستند. واژه ها و اصطلاحاتی که از بدنه ی مارکسیسم جدا شده به طور مکانیکی و صوری به هم چسبانده شده اند تا به تزهایی علیه مارکس تبدیل شوند. حتا واژۀ پراتیک در ادبیات ح.ک.ک با پراتیک در سیستم فلسفی- جامعه شناختی مارکس تفاوت ماهوی دارد. پراتیک مارکسیستی عمل اجتماعی-طبقاتی است. در حالی که منظور ح.ک.ک از پراتیک عمل فردی و پراگماتیسم ایده آلیستی است.یعنی عملی که به انسان- به فرد انسان جدا از تعلق طبقاتی اش- سودی برساند،این عمل و فعالیت می تواندذهنی هم باشد. از همین رو پراتیک را از فعالیت تولیدی به شیوۀ مکانیکی-وارادی- جدا می کند.آن هم درمورد طبقۀ کارگر که تمام هستی اش به پراتیک تولیدی او گره خورده و حتا اگاهی و شعورش نیز محصول همین کار اجتماعی-تولیدی است. «اگر طبقه ی کارگر می داند که می خواهد جامعۀ سوسیالیستی را بنابگذارد [این آگاهی و دانش را از کجا کسب کرده جز در فرایند تولید و مبارزۀ طبقاتی؟] سوسیالیسم پدیده ای ضروری است که می تواند محقق شود.اگر چیزی مانع انجام تحقق سوسیالیسم است نه شرایط ابژکتیو بلکه امادگی خود طبقه است . تمام تلاش برای تحقق انقلاب سوسیالیستی معطوف به آماده کردن سیاسی طبقۀ کارگر برای انجام این انقلاب است و نه تکامل نیروهای مولده و روابط تولیدی.»(جبر یا اختیار) و از همین موضع ایده آلیستی-ذهن گرایانه ادعا می کند:«از روزی که مانیفست نوشته شد شرایط عینی برای انقلاب سوسیالیستی آماده است زیرا از جمله داده های بیرون از ما و مستقل از اراده ی ما افکاری است که در سطح جامعه بالا گرفته است.»(جبر یا اختیار). ح.ک.ک نیروهای مولد و روابط تولیدی را از فرایند تکامل اجتماعی-یعنی از تاریخ- حذف می کند تا به ولونتاریسم مورد نظرش برسد. به زبان دیگر ح.ک.ک عینیت و قوانین دیالکتیکی حاکم بر مناسبات تولیدی و تعیین کنندگی شان را از تئوری شناخت خود بیرون می کند تا راه را برای ورود عوامل ذهنی- از جمله ارادۀ نامشروط- باز بگذارد. شیوه ی حرکت شناخت ح.ک.ک از ایده به ماده(از ذهن به عین)، اختیارگرا،نامشروط و ازاین رو ایده آلیستی و متافیزیکی است.سوبژکتیویسم ح.ک.ک آنجا آشکار می شود که افکار(ایده ها) را مستقل از ارادۀ ما(انسان ها) می داند که به طور خود به خودی و جدا از پراتیک تولید می توانند هستی داشته و حتی تعیین کننده هم باشند.« تز ما (ح.ک.ک) اراده ی انسان است که بر متن همۀ ممکن ها تاریخ را محقق می کند و آن را می سازد.»(جبر یا اختیار) متدلوژی غیرعلمی و تحریف گر ح.ک.ک به او اجازه می دهد واقعیت را غیرواقعی و غیرواقعی را واقعی قلمداد نماید. بر پایه ی این متدلوژی، مارکسیسم تراوشات ذهن مارکس است نه بازتاب واقعیت های عینی که توسط مارکس و انگلس شناخته و بیان گردیده است. با همین رویکرد روش شناختی در عین حال سفسطه آمیز، ح.ک.ک خود را مجازمی داند تئوری های علمی مارکس را خودسرانه تغییر داده، خصلت ماتریالیستی و دیالکتیکی شان را از آنها سلب و محتوای دترمی نیستی شان را به کلی انکار نماید. تفاوت دیدگاهی مارکس و نظریه پردازان ح.ک.ک تفاوتی ماهیتی، طبقاتی و شناخت شناسانه یا به زبان انگلس تضاد دو اردوگاه ایدئولوژیک است.آنان سخنگوی دو اردوگاه رودرروی متخاصم اند که هرکدام جهان را به شیوۀ خاص طبقۀ خود بازتاب می دهد. برای ح.ک.ک همچون هایزنبرگ و سرجیمز جنیز جهان جمع عددی اتمها و ذراتی است که هیچ ضرورت و قانونیت و علیتی آنها را به هم متصل نمی کند و اگر رابطه ای میان شان برقرار است آزادانه و دل بخواهی است که به دلیل مشروط نبودن به حتمیت دیالکتیکی در هر لحظه می تواند از هم گسسته شود.پیوستگی و ترتب علی به گمان این جریان فکری در ذات پدیده ها نیست بلکه امری ذهنی است که اندیشه(ایده) بر رویدادها و پدیده های جداگانه اعمال و آنها را در وحدت درونی خود(در منیت خویش) قالب ریزی و طبقه بندی می کند.تاریخ از این دیدگاه مجموعه ای از حوادث و رویدادهای بی ارتباط باهم و بی هدف است که در هر برهۀ زمانی ممکن است از هم گسسته شده به بی نظمی آن پایان داده شود.«وقتی که این سیستم جبرگرایانه [یعنی دترمینیسم مکانیک کلاسیک] را به جامعه تسری بدهید معنی آن تعیین حدود و ثغور قابلیت بشر در تغییر جامعه است. وقتی اعلام می شود که جامعه [و تاریخ] قانون دارد منظور از قانون آن پروسه ای است که فی الحال در حال جریان است. ماتریالیست های این دوره، دترمینیست هستند.مثل فویر باخ [اتفاقاً مارکس بود که گفت جامعه قانون دارد.]»(مقاله ی جبر یا اختیار)
از نظرگاه دیالکتیکی-ماتریالیستی مارکس اما وضعیت به گونه ی دیگری است. در اینجا همان گونه که مقالۀ جبر یا اختیار با طعنه و کنایه می گوید:«همه چیز نظم خود را دارد.ستارگان، منظومه ها همه مطابق یک سری قوانین معلوم و داده عمل می کنند.در این [سیستم نظری] آینده کاملاً قابل پیش بینی و به اعتباری محتوم است.» ح.ک.ک مدعی است فیزیک کوانتوم، فیزیک کلاسیک و قوانین آن را کاملاً باطل می کند. می پرسیم فیزیک کوانتوم کدام قوانین را باطل کرده است و آیا قوانین علمی را به طور ذهنی و خودسرانه می توان باطل اعلام نمود؟ ح.ک.ک با این تزهای عجیب و غیرعلمی نشان داد که یکم:معنای قانون را نمی داند و درک او از قانون مقرراتی است که دولت ها برای تحمیل اقتدار خود بر جامعه اعمال می کنند و نمی داند حتا همین مقررات وضع شده از سوی بخشی از انسان ها نیز ضمانت عملی و ایجابی دارند و تابع نظم و قاعده ی معینی هستند.یعنی از واقعیت های عینی و الزامات جامعه ی مفروضی نشأت می گیرند، اگرچه در زمرۀ قوانین عام حرکت که شمول کلی دارند به شمار نمی ایند، با این حال اما همین الزام ها و «باید نباید» های اجتماعی گذرا و موقتی را هم نمی توان به طور فردی و ارادی تادیده گرفت به این بهانه که مثلاً از مکانیک کلاسیک الگوبرداری شده اند.اینجا هم ح.ک.ک نشان می دهد که با یکی گرفتن قوانین حاکم بر طبیعت و قوانین وضع شده از سوی دولت ها-اگرچه به طور تلویحی و سربسته-قصد مغلطه و عوام فریبی دارد.
او با انکار «قانون» به عوام می گوید ما مخالف هرگونه قانون وضع شده از سوی هر مقام و مرجع زورگو (جبار) هستیم.به همین دلیل است که نوشته اند:«جریاناتی که در قرن ۱۸ شکل می گیرند و متفکرین این دوره بیش از پیش جبرگرا می شوند و معتقدند که تغییر جامعه قانون دارد و بشر باید از این قوانین پیروی کند.همان طور که مثلاً بر طبیعت، اصل بقای انرژی و یا افزایش آنتروپی حاکم است و از دست آنها نمی توان خلاص شد:جامعه هم قوانین طبیعی دارد که بشر قادر به زیرپاگذاشتن آن ها نیست. مقایسۀ تماماً با فیزیک ان زمان است که به فیزیک کلاسیک شهرت دارد.فیزیکی تماماً جبرگرا و دترمینیست.»(جبر یا اختیار).
فریب کاری ح.ک.ک حد و مرزی نمی شناسد.او مرز واقعی و غیرواقعی، عینی و ذهنی،ارادی و غیرارادی را به هم می ریزدتا با نفی قانون مندی حاکم بر جامعه و فرارفت حتمی از جامعۀ سرمایه داری، خوش خدمتی خود را به بورژوازی نشان دهد.دوم: ایده آلیسم ح.ک.ک فرقی میان قانون و کشف آن توسط انسان قائل نیست و نمی داند قانون ذاتی پدیده است و چه توسط انسان کشف و بیان بشود یا نشود هستی عینی و مستقل از ذهن دارد. او چنین القا می کند که برخی قوانین به ویژه آنهایی که بورژوازی به سود خود نمی داند مانند پیش بینی آیندۀ جامعه و گذار از مالکیت خصوصی به مالکیت جمعی و همگانی را متفکران قرن ۱۸ و ۱۹ از خود اختراع کرده اند و الگوی این اختراع هم قوانین فیزیک کلاسیک بوده است. و چون چنین است اصل عدم حتمیت هایزنبرگ-یعنی شخص هایزنبرگ-می تواند این قوانین دترمینیستی را ملغا اعلام نماید:«اصل عدم قطعیت هایزنبرگ قبل از هرچیز مفتوح ماندن سرنوشت آینده را نشان می دهد و این نسبت دترمی نیستی را زیرپا می گذارد.»(همانجا)
بورژوازی به مثابه ی یک طبقه ی استثمارگر در حال زوال با حتمیت و عدم حتمیت فیزیک کلاسیک و فیزیک کوانتوم کاری ندارد. آنچه برای او در دوران معاصرمهم و دردسرساز است و ذهن او و متفکران اش را به شدت به خود مشغول کرده، پیش بینی تحولات آینده و نابودی اقتدار سیاسی و اقتصادی اش به دست طبقۀ کارگر انقلابی از سوی مارکس و انگلس و دیگر مارکسیست های انقلابی است. این آن حتمیت و دترمینیسمی است که باید زیر پا گذاشته شود تا بورژوازی هراسان از انقلاب و بیمناک از آینده بتواند هم چنان با خیال راحت به چپاول دست رنج کارگران و زحمت کشان ادامه دهد . هایزنبرگ ها و جیمز جنیز ها به مثابه پادوهای بورژوازی و حزب ها و سازمان ها و باشگاه های بورژوایی با نام های رنگارنگ-بعضاً با نام و عنوان واقعی و بعضاً با نام و عنوان و پوشش فریب دهنده ی مارکسیستی-همچون ح.ک.ک این وظیفه را برعهده گرفته اند.این ها از ذره و اتم-یعنی از جزء-گرفتند تا به کلان و کل-یعنی جامعه-برسند.
ح.ک.ک ادعا کرده که:«پایه ی متدولوژی مارکس شباهت زیادی به پایه ی شناخت در مکانیک کوانتوم دارد و عدم قطعیت و محتوم نبودن از یکپارچگی عین و ذهن و پراتیک(مشاهده شونده،مشاهده گر و مشاهده) ناشی می شود.» و در جای دیگری می گوید:«اصل عدم قطعیت(uncertainty) هایزنبرگ قبل از هرچیز مفتوح ماندن سرنوشت آینده را نشان می دهد و این نسبت دترمینیستی [ماتریالیسم دیالکتیک] را زیرپا می گذارد.»
اگر نخواهیم تسلیم وارونه گویی ها و تحریف های فلسفه مآبانه ی ح.ک.ک شویم و مانند او به نتایجی که باب میل بورژوازی درمانده از پلمیک رودرروست برسیم، و اگر این گفته ها را معیاری برای سنجش صداقت یا عدم صداقت ح.ک.ک قراردهیم باید همین جا بر روی همین دونکته ی مهم و پایه ای-یعنی شباهت متدولوژی مارکس و هایزنبرگ از یک سو و محتوم نبودن و عدم قطعیت پیش بینی آینده از سوی دیگر-درنگ کرده و با مراجعه به تئوری های مارکس و ایده های مطرح شده از جانب هایزنبرگ-از بنیان گذاران اصل عدم حتمیت در فلسفه ی ایده آلیستی معاصر بر پایۀ فیزیک کوانتوم-صداقت این جریان فکری- سیاسی را با گفته های خودش محک بزنیم.پرسش نخست ما این باید باشد که متدولوژی چیست و چه شباهتی میان متدولوژی مارکس و هایزنبرگ می تواند وجود داشته باشد. متدولوژی شیوۀ برخورد به(درکِ) جهان و تحلیل و توضیح آن است. می توان گفت متدولوژی رشته ی باریکی است که از میان عقاید و نظریه های یک اندیشمند در تمام دوران نظریه پردازی او می گذرد و این عقاید و نظریه ها را به طور ارگانیک (تنگاتنگ و همبسته)به یکدیگر مرتبط می سازد، به گونه ای که هیچ عقیده و نظریه ای در هیچ زمینه ای بیرون از این رشتۀ اتصال قرارنگیرد.یعنی متدولوژی عامل یکپارچگی و انتظام نظریه ها، آرا و عقاید یک اندیشمند صاحب ایده و نظر است.متدولوژی مبنای یکپارچگی شناخت است. هیچ متفکر تأثیرگذار صاحب جهان بینی منسجمی را نمی شناسیم که از متدولوژی منسجمی پیروی نکند، یعنی ایده ها و آرای خویش را به شیوه ی نظام مند یکسانی ارائه ننماید. رابطۀ ایده(اندیشه) با متدولوژی رابطۀ تنگاتنگ و دیالکتیکی است.با فراروی اندیشه از ساده به پیچیده، متدولوژی نیز شکل بیان پیچیده تری می یابد یعنی از سطح به عمق می رود.در هرحال متدولوژی همواره در جهت تثبیت نظریه و ایده ی ابراز شده حرکت می کند و عامل یکدستی و وحدت جهان بینی است.
ویژگی عمدۀ متدولوژی وحدت همبستۀ ان با تئوری و پراتیک به عنوان کلیتی جهان شناختی می باشد.این وحدت و همبستگی در تمام زمینه های اندیشگی و عملی خصلت نمای صاحب اندیشه و تئوری است. برای نمونه: روش تحلیل یک ماتریالیست دیالکتیکی در همه ی زمینه های فلسفی، اجتماعی، اقتصادی، یکسان و دیالکتیکی- ماتریالیستی است.اینگونه نیست که روش تحلیلی او در زمینه ای دیالکتیکی-ماتریالیستی و در زمینه ی؟ دیگر متافیزیکی-ایده آلیستی باشد. متدولوژی اثر انگشت شناخته شدۀ متفکر، فیلسوف و اندیشمند بر آثار خویش است.
مارکس از جمله اندیشمندانی است که متدولوژی شناخته شدۀ مختص به خود را دارد.متدولوژی او دیالکتیکی و ماتریالیستی است.اصول اساسی متدولوژی مارکس در شناخت جهان و جامعه عبارت اند از:
۱-تقدم عین((object بر ذهن((subject. به این معنی که عین، هستی مستقل از ذهن دارد و به آن وابسته نیست.ذهن وابسته به عین و محصول تکامل ان است.تقدم عین بر ذهن (ماده بر آگاهی) تقدم زمانی و تاریخی است.ذهن محصول تکامل تاریخی عین(ماده،طبیعت)است.رابطه ی عین و ذهن (طبیعت و اندیشه) رابطۀ دیالکتیکی و دوسویه است.اندیشه(ذهن-ذهنی) در پراتیک انسان مادیت(عینیت) می یابد(یا عینی می شود)و موجب دگرگونی طبیعت(عین) می گردد.درنتیجه خود نیز دچار دگرگونی(دگرگشت) می شود.بنابراین طبیعت(عین)و شناخت(ذهن)روندی تکاملی(فرارفتی) واعتلایی دارند.به عبارت دیگر هم عین و هم ذهن در حرکت اند و سکون و ایستایی-جز به طور نسبی،موقت و گذرا-ندارند. حرکت عین و ذهن تابع قانون مندی های ویژه ی آنهاست.برطبق این قانون مندی ها پدیده ها وچیزهای عینی و بازتاب های ذهنی شان به دلیل اینکه حرکت ذهن تابع حرکت عین است-از ساده به پیچیده و از پست به عالی تکامل می یابند. فهم این قانون مندی ها را که در مبارزه ی تولیدی انسان برای ادامۀ زندگی نوع خویش صورت می گیرد و خود حرکت(فرایندی) از ساده به پیچیده دارد، شناخت می گوئیم. پراتیک(عمل اجتماعی به ویژه کار تولیدی انسان)عامل(علت) شناخت است و شناخت محصول(معلول) پراتیک.رابطۀ پراتیک و شناخت همچون رابطۀ دیگر پدیده های علی، دیالکتیکی و دوسویه است. یعنی پراتیک به شناخت و شناخت به پراتیک تبدیل می شود.بدون پراتیک شناخت وجود ندارد و بدون شناخت پراتیک ادامه نمی یابد.شناخت از جزئی به کلی و سپس از کلی به جزیی-یعنی از مشخص به مجرد و از مجرد به مشخص- و از این رو دیالکتیکی و پیوسته است نه ساکن و گسسته.
۲- هر پدیده،گذشته،حال و آینده ای دارد.پیوستگی پدیده یعنی پیوند زنجیره ی زمانی-تاریخی آن که دربرگیرندۀ گذشته، حال و آینده ی پدیده است، به شناخت کلی از هستی آن پدیده می انجامد.به گونه ای که می توان با تکیه بر داده های علمی تاکنونی، آیندۀ پدیده را با ضریب اطمینان نزدیک به یقین پیش بینی نمود.شناخت تئوریکِ ماتریالیستی دیالکتیکی عالی ترین شکل شناخت است که خود محصول و نتیجۀ پراتیک تاکنونی انسان و برآیند عالی ترین و پیشرفته ترین دستاوردهای تاریخی وی می باشد.
شناخت تئوریکِ ماتریالیستی دیالکتیکی بیان کلی ترین و عام ترین قوانین طبیعت، جامعه و تفکر است.این شناخت بر پایۀ داده های تاکنونی پراتیک براین باور است که می توان آینده ی پدیده ها را به شیوۀ علمی پیش بینی نمود.چرا که کشف قانون مندی،توان پیش بینی آینده را به انسان می دهد و این به آن معناست که بدون شناخت قانون مندی کمترین شناختی از خود پدیده (چیستی آن) نیز نخواهیم داشت.شناخت پدیده یعنی شناخت قوانین آن. اگر قوانین درون ذاتی پدیده را بشناسیم پدیده را شناخته ایم.در غیراین صورت آن پدیده برای ما «درخود» اسرارآمیز و غیرقابل دسترس است. به عنوان مثال تا زمانی که قوانین و کارکردهای درونی اتم و ذرات بنیادی را ازطریق ابزارهای علمی و باروش های عملی(پراتیکی) نشناخته ایم، هیچگونه ایدۀ درست و شناخت شناسانه ای درمورد اتم و ذرات بنیادی نمی توانیم ابراز نمائیم و هرگونه ایده و نظری در این باره، ذهن گرایانه و خیال بافانه خواهدبود.به محض آنکه به قوانین و کارکردهای درون ذاتی اتم و ذرات بنیادی اشراف حاصل کنیم آنها دیگر چیزهایی در خود(ناشناخته، ناشناختنی) نیستند و به چیزهای «برای ما» تبدیل می شوند.زیرا ما نسبت به آنها و رفتارشان( سمت و سوی حرکت و تغییرات حتمی شان یعنی آنچه هستند و آنچه می شوند) آگاهی و شناخت داریم.به طور کلی کشف و شناخت قانون مندی ها انسان را به کشف اسرار طبیعت و جامعه توانا می سازد.پیوستگی و توالی زمانی(تاریخی) پدیده ها یا رابطۀ علت و معلولی و حتمیت پیش آمد معلول درصورت فراهم بودن شرایط آن، به معنای نظام مند بودن همه ی پدیده های مادی است وگرنه ما هرگز نمی توانستیم به عنوان مثال خورشیدگرفتگی و ماه گرفتگی را پیش بینی و خود را برای مشاهده ی این پدیده ها آماده نمائیم.در ضمن این گونه رویدادها موجب ترس ما از ناشناخته و پناه بردن به افیون های گوناگون نیز می گردید.نکته ی بااهمیت و قابل تأکید دربارۀ پیش بینی آینده این است که برخی رویدادهای پیش بینی شده سریع اتفاق می افتند و ما می توانیم نتیجه ی پیش بینی را به زودی مشاهده کنیم،مانند نمونۀ خورشیدگرفتگی و ماه گرفتگی.اما برخی پیش بینی ها به دلیل وجودسکون نسبی و کندی حرکت پدیده ی موردنظر به زودی اتفاق نمی افتند بلکه باید سالها،صدها ، هزاران و میلیون ها سال بگذرد تا درستی پیش بینی یا تحقق آن به اثبات برسد. مانند این پیش بینی علمی که منظومه ی شمسی ما در چهارونیم میلیارد سال دیگر نابود می گردد. یا پیش بینی تحولات اجتماعی و جایگزینی فرماسیون بدون طبقه به جای فرماسیون طبقاتی کنونی و اتفاقاً همین پیش بینی های صرفاً تئوریک در عمل اثبات شدنی-وموکول به آینده- هستند که بهانه و دست آویز پوزیتیویست ها(اثبات گرایان) برای انکار تئوری های علمی آینده گرا می شوند.در هرحال کندی و تندی(گذشت زمان) در حرکت پدیده ها نسبی است و این نسبیت هنگامی که در پیوند با انسان قرارگیرد-یعنی موضوع پراتیک و شناخت بشود-باز هم نسبی تر می شود. چون که انسان در طبیعت خود محدودیت زیستی(زمانی) دارد و نمی تواند نتایج همۀ پیش بینی هایش را-حتی در تجربه ی نوعی- به چشم ببیند و جالب اینجاست که پوزیتیویست ایده آلیستی که خود به آینده ی موهوم پس از زندگی امیدبسته ، این پیش بینی های علمی-ماتریالیستی را قبول ندارد.
من برای نشان دادن روش دیالکتیکی ماتریالیستی مارکس در تحلیل پدیده ها و نتیجه گیری های او از فرایند حرکت ماده چند نمونه از نوشته هایش را در برش ها ی مختلف زندگی او می آورم تا دانسته شود که جهان بینی مارکس و روش شناسی وی در تبیین طبیعت، جامعه و تفکر چگونه است و آیا میان دیدگاه های ح.ک.ک- هایزنبرگ و سر جیمز جینز که جای خود دارند!- و مارکس شباهت و همخوانی وجود دارد یانه. مارکس در جایی می نویسد:«کارگر در جریان تولید، ذات خویش را به عنوان نیروی کار و وجود سرمایه دار را به عنوان سرمایه دار دائماً تولید میکند هم چنان که سرمایه دار هم ضمن باز تولید سرمایه، دائماً به باز تولید نیروی کار رویا روی خویش می پردازد، یعنی هریک از دوعنصر مهم روند تولید در ضمن بازتولید ذات خود، ذات مقابل خود یا نفی خود را هم تولید می کند.سرمایه برای دیگری کار ایجاد می کند، کار برای دیگری فرآورده تولید می کند، سرمایه تولیدکنندۀ کارگر و کارگر تولید کننده ی سرمایه دار است.»(گروند ریسه.ترجمه ی پرهام. تدین ص ۴۵۲)
در این فراز مارکس دیالکتیک و تضادهای دیالکتیکی را در یک پدیده ی مشخص مادی-یعنی جامعه به مثابه بخشی از طبیعت وتاریخ-به طور زنده و عینی به ما نشان می دهد.این متدولوژی نه خیال بافانه و ایده آلیستی است نه متافیزیکی.در آن همه ی عناصر به طور زنده، پویا،قابل مشاهده و تعمیم و انکشاف حضور عینی و دیالکتیکی دارند. تیروی کار،سرمایه، تولید و نیروی محرکه ی پروسه یعنی تضاد کار و سرمایه همگی در متن پراتیک طبقات اصلی جامعه به طور نمونه و ارمکانیسم و سازوکار قانون مند و دیالکتیکی پدیده ی مادی را پیش چشم ما به نمایش می گذارند.این تحلیل نمونه وار بیانگر وجود قانون مندی و تضاد و در نتیجه حرکت درون زا در همه ی  پدیده های مادی است.نبوغ مارکس کشف و ارایه ای این همانندی جهانشمول است.متدولوژی مارکس بر چنین واقعیتی استوار است .در جمله ی زیر از گروند ریسه تمام اصول بنیادیِ متدولوژیِ دیالکتیکی-ماتریالیستی مارکس را مانند نفی-درنتیجه ی وحدت و مبارزه ی اضداد- رابطه ی علت و معلولی و دترمینیسم(حتمیت) برآمد مرحله ای از مرحله ی پیشین یعنی گذار از حال به آینده و پیش بینی آینده با کشف قوانین حرکت یعنی همه ی آن اصولی را که ح.ک.ک وابستگی شان را به مارکس انکار کرده و به بلشویک ها نسبت داده می توان آشکارا مشاهده نمود:«تلقی درست درواقع به ما امکان می دهد که قانون حرکت تاریخی را کشف کنیم و دریابیم که شکل تولیدی کنونی جامعه ی ما در کجاها کمیت اش می لنگد و چگونه جای خود را به شکل بعدی خواهد داد.ریشه های تاریخی اقتصاد بورژوایی و تاریخی بودن این مرحله از تولید اجتماعی که بنای آن بر مقدماتی قرار دارد که اکنون از بین رفته اند نشان می دهد که شرایط کنونی تولید اجتماعی نیز حامل بذر نابودی و الغای تاریخی خویش اند و جای خود را در شرایط تاریخی لازم به جامعۀ نوینی خواهند داد.»(گروند ریسه ترجمه ی  پرهام.تدین جلد یکم ص۴۵۵-۴۵۶)
به بیان دیالکتیکی-ماتریالیستی مارکس در گفتار بالا توجه کنیم: کار اجتماعی عامل رشد و تکامل کمی و کیفی سرمایه در فرایند تولید می گردد.یعنی وجود تضاد در پروسه ی  تولید(سرمایه داری) عامل(علت) اصلی تکامل این پروسه است.سپس تضاد در مرحلة معینی از رشد و تکامل فرایند به آنتاگونیسم می انجامد و ضرورتاً باید به شیوة غیر مسالمت آمیز حل شود تا جلوی رشد نیروهای مولدی را که جبراً انکشاف می یابند سد نکند.این آنتاگونیسم سرانجام به سود نیروی پیشرو حل خواهدشد.منتها این بار حل تضاد به معنای نابودی کل پروسه ای است که دوران اش را سپری کرده و ناگزیر باید جای خود را به مرحله ی عالی تری از تکامل واگذارد.در نتیجه جامعه به فاز نوینی از روند تکاملی خویش فراخواهدرفت.
چنین فرارفتی که برآیند حل تضاد به شیوه ی  قهرآمیز می باشد، چیزی جز نفی مرحله ی‌ پیشین و تحقق و اثبات مرحله ی عالی تر نمی باشد.این نظریه ها تا زمانی که تحقق نیافته و جنبة اثباتی نگرفته اند(یعنی به واقعیت مادی تبدیل نشده اند)‌صرفاً تئوری و تنها پیش بینی علمی آینده بر پایه ی قانون مندی خود پدیدة‌ در حال حاضر موجودند.این آن چیزی است که مارکس می گوید و ح.ک.ک به تبعیت از عدم حتمیت هایزنبرگ و شرکا نمی پذیرد.
ادامه دارد…