در دفاع از نام انقلاب

(بحران مارکسیسم یا ورشکستگی سیاسی چپ؟) 1

خالد نزهت

مقدمه
“دموکراسیْ” فانتزی مؤمنان به نظم امپریالیسم آمریکایی از اوان تثبیت آن پس از جنگ جهانی دوم بوده است.
سوژه‌ی دموکراتْ نتیجه‌ی منطقی سوژه‌ی انتزاعیِ دکارتی است که در تنورش، از متعلقات پیشاکاپیتالیستی‌اش
واقعاً منتزع شده است. دموکراسیْ شیوه‌ی بودن سوژه‌ی خودآیینِ فردگرایی است که محصول مستقیم کاپیتالیسم
است. لیکن، فرآیند تعمیق افول هژمونی امپریالیسم آمریکا، توأمانِ با احراز عدم کفایت فانتزیِ دموکراسی در
پاسخ به شکاف‌ها و بحران‌های عینیِ هردم‌حادترشونده در گوشه گوشه‌ی جهان است. در مواجهه با این
احراز، بورژوازی جهانیِ کهنهْ برای بازیابی سرکردگی خود هرچه بیش‌تر مجبور به کنارگذاشتن عقلانیت و
زبان لیبرال‌دموکراتیک شده و به سمت جنون دست‌ِراستی تمام عیاری حرکت می‌کند که الزام سیاسی این جبهه
در دوران نظامی‌گری و گام‌های منتهی به سلطه‌ی بدون هژمونی‌اش است. بورژوازی ضدِّ هژمونیِ
امپریالیسم آمریکایی نیز که نیاز و توان بریدن بند ناف خود از جهان امپریالیستی کهنه را دارد، به سمت ایجاد
اتحادها و پیوندهای اجتماعی و سیاسی منطقه‌ای ره می‌پیماید و وعده‌ی تحقق یک جهان عالی‌تر و متکامل‌تر
را ذیل آرمان‌های منطقه‌گرایانه‌ی خود می‌پروراند. شکاف در جهان بورژوایی، طبقه‌ی کارگر را ناگزیر به
میدان تعیین تکلیف سیاست می‌کشاند، اما هر چقدر این شکاف عمیق‌تر شده و به‌هم‌ریختگی و آشوب در جهان
بورژوایی شدیدتر گردد، طبقه‌ی کارگر از امکان عینی بیش‌تری برای خودآگاهی نسبت به منافع تاریخیِ
طبقاتی خود، فهم خصلت بحران‌آفرین و تضادآمیز سرمایه‌داری و درک وحدت بنیادین هر دو قطب بورژوایی
جهان و گسست از هر دو قطب به نفع سیاست مستقل سوسیالیستی برخوردار می‌شود. با تَرَک خوردن سقف
گفتمان لیبرال‌دموکراتیکِ جهان کهنه‌ی بورژوایی، خصلت طبقاتی تحرکات بورژوازی کهنه‌ی در حال افول
هر چه بیش‌تر عیان می‌گردد و وعده‌ی بازسازی و ارتفاع این سقف از سوی بورژوازی نوینِ در حال عروج،
هنوز کم‌رمق‌تر از آن است که بتواند خصلت طبقاتی تحرکات او را به تمامی بپوشاند. بخش‌های بزرگی از
طبقه‌ی متوسط، منافع طبقاتی خود را در یکی از این گرایش‌های جهان بورژوایی یافته و گام‌به‌گام پشت
بورژوازی متبوع‌شان ره می‌پیمایند. اما جایگاه سست و میانی طبقه‌ی متوسط به او هم‌چنین اجازه‌ی پرورش
موجودیت‌هایی را در صحنه‌ی سیاست می‌دهد که بی‌اعتنا به شکاف‌ها و بحران‌های عینی جهان و
گرایش‌های ساختاری بورژوایی، هم‌چنان به فانتزی “دموکراسی” وفادار بمانند. چپ در دموکراسی‌خواهی‌اش

1 در همین ابتدا لازم به ذکر است که در میان جملات متنْ تمامی عبارات داخل «» از نوشته‌های یاشار دارالشفا گرفته شده‌اند.

2

جان‌سختی می‌کند و در زمانه‌ی افول دموکراسی که منبعث از افول هژمونی امپریالیسم است، این چپ هنوز
به‌تمامی وفادار به دموکراسی باقی می‌ماند.
یاشار دارالشفا یکی از نمایندگان این قشر طبقه‌ی متوسط است که حیات سیاسی‌اش به فانتزی دموکراسی و
سیاست دموکراسی‌خواهی گره خورده و هم‌چنان به آن وفادار مانده است. وجه شاخص او نسبت به دیگر
شرکایش، استعداد قابل‌توجهش در تشخیص زمان چرخش در نقاط عطف صحنه‌ی سیاست است که هر بار با
تحرکات جدیدیْ جهت قالب‌کردن فانتزی دموکراسی به طبقه‌ی کارگر نمایان می‌گردد. دارالشفا عرض اندامش
در جناح چپ لیبرالیسم ایرانی را در چرخش به گفتار مارکسیسم ارتدوکس پس از شورش دی 96 آغاز می‌کند.
او به‌عنوان یک چپ اصلاح‌طلب و جنبش سبزی با پایان حیات سیاسی اصلاح‌طلبان استحاله‌گرا و
پروامپریالیست، با نقد نظریه‌ی «سرمایه‌داری نامتعارف» محمد مالجو 2 ، تلاش می‌کند تا دامان خود را از ننگ
همراهی با جنبش سبز 88 و سینه‌زدن زیر بیرق موسوی و رهنورد پاک کرده و به بازآرایی نظری و سیاسی
چپ لیبرالْ در قالب براندازی یاری رساند. در این دوره او با درک به‌غایت کاریکاتورگونه از امپریالیسم،
«پایان ماجرای جمهوری اسلامی» را خواسته‌ی انحصاری چپ‌ها می‌داند؛ چرا که جمهوری اسلامی از نظر
او «تابع منویات امپریالیسم» است و نهایت جدال امپریالیسم با جمهوری اسلامی به تلاش برای «امتیازگیری»
ضمن حفظ این حاکمیت خلاصه می‌شود. 3 «انقلاب پرولتری» در نظر دارالشفا، هدفش «فراروی از هویت‌ها و
نابودکردن آن‌ها برای برپایی جامعه‌ای برابر و آزاد» است و راهبردش وحدت جنبش‌های جامعه‌ی مدنی مانند
جنبش زنان و جنبش قومیت‌ها با اتکا به محوریت جنبش کارگری. 4 معرکه‌ی «زن، زندگی، آزادی» فرا
می‌رسد و مشخص می‌شود «پایان ماجرای جمهوری اسلامی» نه‌تنها خواسته‌ی انحصاری چپ‌ها نیست بلکه
نمایندگان بسیار پیگیرتری در راست دارد. جنبش زنان و قومیت‌ها در صحنه هستند اما نه به طبقه‌ی کارگر
بلکه به طبقه‌ی متوسطی اتکا دارند که از عمق وجودش نسبت به طبقه‌ی کارگر و کمونیسم نفرت دارد. البته
همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شود که دارالشفا با سر در معرکه‌ی طبقه‌ی متوسطی شیرجه نزند. او جنبش کارگری
را برای «عدم نقش‌آفرینی در «خیزش‌ـ‌قیام‌ها»ی مردمی» سرزنش کرده و خواستار پیوستن کارگران به این
معرکه‌ی ضدِّکارگری می‌شود. 5 پس از شکست «زن، زندگی، آزادی»، یاشار دارالشفا با انتشار متن «در
حاشیهی «بحران مارکسیسم» امروز ما» در بهمن 1402 تلاش می‌کند تا بحران و ورشکستگی سیاسی خودش
و هم‌پالگی‌هایش در جناح چپ لیبرالیسم را بر گردن «مارکسیسم» بیاندازد. او «بحران مارکسیسم» را در سه
حیطه‌ی «طبقه، حزب و انقلاب» می‌داند. در هر سه حیطه، سطحی از بو بردن از جنبه‌های نوین
منکشف‌شده‌ی واقعیت پس از شکست ز.زآ و تلاش برای فاصله گرفتن از صورت‌بندی‌های پیشین
براندازانه‌ی چپ را می‌بینیم. اما اولاً دارالشفا به‌شکلی کاملاً وقیحانه هیچ اشاره‌ای به نقش خود در ارائه‌ی
صورت‌بندی‌های پیشین نمی‌کند و دوماً و مهم‌تر اینکه تلاش او برای فاصله گرفتن از صورت‌بندی‌های
پیشین و مواضع و خطوط نوینی که در متون دارالشفا پس از شکست ز.ز.آ مشاهده می‌شود، کوچک‌ترین
گرایشی به خروج از چارچوب مبانی لیبرالیسم را نشان نمی‌دهد و تنها ملغمه‌ای از تکرار مواضع سیاسی

2 لازم به ذکر است که پیش از نقد یاشار دارالشفا به مالجو (مانده در هزارتوی دسته‌بندی‌ها، شهریور 1397، تارنمای نقد)، انتقاد مارکسیستی و
کمونیستی به محمد مالجو و انگاره‌ی «سرمایه‌داری نامتعارف» به حد مکفی انجام گرفته بود. جزوه‌ی «چپ در انقیاد سرمایه و کاپیتال
مارکس» که در پاییز سال 1394 منتشر شد، بنیان‌های نظری انگاره‌ی «سرمایه‌داری نامتعارف» را زیر ضرب گرفت، جزوه‌ای که
مرحله‌ای از تکوین نظریه و سیاست کمونیستی در سال‌های بعدی محسوب می‌شود. هم‌چنین وحید صمدی در سال‌های 94 و 95 و در
نوشته‌ای سه قسمتی، تحت عنوان «بوته‌ی مالجو در بوته‌ی نقد!»، نقدی با درون‌مایه‌ها و سویه‌هایی صحیح بر محمد مالجو وارد کرد. نقد
دارالشفا به محمد مالجو تنها اعترافی پیش‌پاافتاده و دیرهنگام است با این هدف که چپ لیبرال را از ننگ رسوایی همراهی با اصلاح‌طلبان خلاص
کند و آن را برای وظیفه‌ی جدیدش در جبهه‌ی براندازی پروامپریالیستی آماده نماید.
3 ریشه‌ها و تبعات چپ حکومت‌ساخته، قسمت دوم، دقیقه‌ی 30، گفت‌وگو با نشریات دانشجویی، دی 1399.
4 توتالیتاریسم «چپ» به بهانه‌ی «مارکسیسم»، تارنمای نقد، شهریور 1400.
5 ناجنبش کارگری ایران، نشریه‌ی دانشجویی ژینا، دانشگاه تهران، شماره نهم، اردیبهشت 1402.

3

پیشین با چاشنی راهکارهای نوین در پوشش عبارات مارکسیستی ارتدوکس پرطمراق‌تر از قبل است که
نقش‌شان چیزی نیست مگر روکشی برای پنهان نمودن ورشکستگی چپ لیبرال و احیای تلاش‌های پوسیده‌ی‌
براندازانه‌ای که آزمایشگاه تاریخ در 1401 به قاطعانهترین شکلی رسوایی آنها را اعلام نمود. این روند در متن
«نقد مارکسیسم مراد فرهادپور» نیز توسط دارالشفا پی گرفته می‌شود. روشنفکر چپ لیبرال که احساس کرده
است مشتریان طبقه‌ی متوسطی‌اش را برای همیشه از دست داده و آن‌ها را به دولت پزشکیان و راست افراطی
برانداز باخته، شهامت بیش‌تری برای کشیدن چک بلامحل از حساب مارکسیسم پیدا کرده و ضمن لگدپراکنی به
طبقه‌ی متوسط می‌کوشد تا این‌بار با قربانی‌کردن مراد فرهادپور خود را از لکه‌ی ننگ رسوایی چپ ایران
در معرکه‌ی 1401 برهاند.
دارالشفا در سال 1400 صراحتاً از «گره‌گاه‌های ستم (اینترسکشنالیتی)» هم‌چون «مسئله‌ای مهم» در راهبرد
سیاسی خود نام برده و خواهان «گره زدن نبرد طبقاتی به دیگر نبردها با اَشکال ستم» شده بود. 6 پس از شکست
ز.ز.آ، در متن «بحران مارکسیسم» و ذیل موضوع «بحران طبقه»، او به «اینترسکشنالیتی (گره‌گاه‌های
ستم)» حمله می‌کند، به جرم اینکه «بر اساس آن همه‌ی هویت‌های تحت ستم (طبقه، ملیت، جنسیت، نوعی از
مذهب) به یک اندازه اهمیت دارند و باید از سوژگی‌شان علیه ساختار استقبال کرد.» 7 آزمایشگاه تاریخ در
1401 نشان داد که مبارزات اجتماعیِ ذیل لوای «ستم علیه زنان» و «ستم علیه ملیت‌ها» در ایران، هیچ
رغبتی به شعار «اداره‌ی شورایی» چپ‌های لیبرال نشان نمی‌دهند و تحت رهبری فمینیسم و ناسیونالیسم
قوم‌گرایانه قرار دارند. دارالشفا بدون آن‌که متوجه خصلت ساختاراً لیبرالی و پروامپریالیستی این‌گونه مبارزات
در وهله‌ی کنونی شده باشد، هم‌چنان بر راهبردهای سیاسی لیبرالی و جنبش‌گرایانه‌اش که بیانی از بال چپ
فمینیسم و قومیت‌گرایی پروامپریالیستی هستند پافشاری کرده و به واقعیت منکشف‌شده‌ی نوین چنین پاسخ
می‌دهد که اولاً تقصیر کم‌کاری «مارکسیسم» بود که نتوانست قابلیت‌های تئوریک متون ترجمه‌ایِ مارکسیسم
کلاسیک را بالفعل کرده و با اثبات نظریِ «میانجی‌مندیِ دیگر اَشکال ستم به‌واسطه‌ی تضاد بنیادین کار و
سرمایه»، مبارزات اجتماعی آنان را به مبارزات کارگری گره بزند. 8 دوماً اینکه زنان بورژوا را باید از مبارزه
با «ستم علیه زنان» و «بورژوازی ملت تحت ستم» را از مبارزه با «ستم علیه ملیت‌ها» اخراج کرد تا این
مبارزات در مسیر پیوند با «انقلاب پرولتری» قرار گیرد. 9 پاسخی که ملغمه‌ای‌ست از روشنفکرگراییِ
ایده‌آلیستی و اکونومیسم؛ پاسخی که شناخت منافع انضمامی طبقات و تبعاً گره‌‌گاه‌های اعتلای مبارزه‌ی
طبقاتی را به میانجی تحلیل مشخص از شرایط مشخص و فهم منطقِ دلالت سطح نسبتاً خودآیین سیاست نمی‌جوید
و به‌جای بازنگری در مواضع سیاسی اشتباه پیشین خود که عملاً منافع طبقه‌ی کارگر را قربانی طبقات
بالادست کرده بود، به‌دنبال پیش‌بُرد همان مواضع ضمن مرزبندی‌های مَدْرسی، انتزاعی و نظرورزانه است.
دارالشفا در سال 1397 بدون وجود هیچ‌گونه حزب پرولتری نیرومند و بدون انکشاف آگاهی طبقاتی تودهای
قابل‌اتکایی در صحنه‌ی سیاست ایران متنی تحت عنوان «همه قدرت به دست شوراها» صادر کرد، به نکوهش
آنارشیستی هرگونه «اقتدار مرکزی» پرداخت و خیال کرد با نظرورزی روشنفکرانه و ایده‌آلیستی‌ای تحت
عنوان «فراخوان عمومی به ایده‌ی اداری شورایی جامعه» می‌توان براندازی را به رنگ چپ آراست. 10 پس از
شکست ز.ز.آ، در متن «بحران مارکسیسم» و ذیل موضوع «بحران حزب»، او «آمادگی کارگران برای گرفتن
قدرت» را خوش‌خیالی می‌نامد. 11 دارالشفا با مشاهده‌ی شکست ز.ز.آ، متوجه این جنبه از پدیدار واقعیت شده

6 توتالیتاریسم «چپ» به بهانه‌ی «مارکسیسم»، تارنمای نقد، شهریور 1400.
7 در نقد مارکسیسم مراد فرهادپور، تارنمای نقد، شهریور 1403.
8 در حاشیهی «بحران مارکسیسم» امروز ما، تارنمای نقد، بهمن 1402.
9 در نقد مارکسیسم مراد فرهادپور، تارنمای نقد، شهریور 1403.
10 همه‌ی قدرت به دست شوراها (فراخوان عمومی به ایده اداره شورایی جامعه)، یاشار دارالشفا و لیلا، فلاخن 124، آذر 1397.

4

است که انگاره‌های خیالین جامعه‌ی مدنی هم‌چون “آزادی”، “دموکراسی”، “حقوق بشر” و … دیگر آن
جذابیت و قدرت برانگیزاننده‌ی سابق را ندارند که بتوان امید به موفقیت «جنبش‌های خودجوش» جامعه‌ی
مدنی بست. در درک این واقعیت، دارالشفا تنها نیست. انبوهی از گروه‌های چپ و راست پروامپریالیست نیز
متوجه شده‌اند که «جنبش‌های خودجوش مردم» برای پیروزی بر جمهوری اسلامی کافی نیستند و سبک‌کار
خود را مبتنی بر سازماندهی هسته‌های سیاسی آماده برای انجام وظایف و عملیات‌های نظامی هم‌سو با آمریکا
و اسرائیل قرار داده‌اند. این خصلت جنگ است که جنگ‌افزارها را تعیین می‌کند و شکل سازماندهی را
نمی‌توان به‌طور مکانیکی از محتوای سیاسی آن جدا نمود. دارالشفا از شکل جدیدی به نام «حزب» سخن
می‌گوید بدون آن‌که در سیاست‌های لیبرالی و پروامپریالیستی پیشین خود تجدیدنظر کرده باشد. پس تنها
نتیجه‌ی «ضرورت سازماندهی طبقهْ» با خوانش و بینش و منش دارالشفا، برای صحنه‌ی سیاست ایران
می‌تواند این باشد که کارگران را برای انجام «وظایف دموکراتیک» به جریان عروج‌یابنده‌ی میلیتاریسم
دست‌راستی اپوزیسیون برانداز بکشاند و خود برای انجام «وظایف سوسیالیستی» مشغول نظرورزی
روشنفکرانه و خرده‌کاری اکونومیستی شود. 12
دارالشفا در سال 1399 وجود سیاستی به نام «براندازی» را از بیخ انکار کرده و آن را تنها هیاهویی دروغین
برای امتیازگیری از جمهوری اسلامی خوانده بود. 13 پس از شکست ز.ز.آ، در متن «بحران مارکسیسم» و ذیل
موضوع «بحران انقلاب»، او ناگهان نگران «مخدوش‌شدن مرز براندازی و انقلاب» شده است. 14 دارالشفا که
در جریان معرکه‌ی «زن، زندگی، آزادی» بدجوری بند را به آب داده و از بیانیه‌ی اولترا‌ـ‌ارتجاعی چپ‌های
برانداز، یعنی «منشور مطالبات حداقلی تشکل‌های مدنی (20 گانه)» حمایت کرده بود 15 ، پس از شکست آن
معرکهْ تقلا می‌کند تا با حمله به «چپ‌های جمهوری‌خواه» تقصیر شکست را برگردن شرکایش بیاندازد و
وحدت بنیادین و ریشه‌ای خود با آنان را با پذیرشِ به ظاهر فروتنانه‌ی مسئولیت خود در «ضعف
دشمن‌شناسی» ماست‌مالی کند. 16 دارالشفایی که در 15 سال اخیر پای ثابت تمام لشکرکشی‌های خیابانی طبقه‌ی
متوسط در ایران از جنبش سبز 88 تا «زن، زندگی، آزادی» 1401 بوده است، اکنون و پس از پشت‌کردن
بخش‌هایی از این طبقه به براندازی و رأی آن‌ها به مسعود پزشکیان با طبقه‌ی خود قهر کرده است: «طبقه‌ی
میانی ما اما به مدد پیشروی‌های آرامش برای به‌دست‌آوردن حقوق نام‌برده، آرام آرام به این درک رسیده است
که می‌تواند به‌رغم وجود جمهوری اسلامی، از خوشی‌های زندگی بهره‌مند شود.» 17 دارالشفایی که در جریان
«قیام ژینا» طبقه‌ی کارگر را سرزنش می‌کرد که از قافله‌ی دموکراسی‌خواهی طبقه‌ی متوسط عقب مانده
است 18 ، اکنون و با مشاهده‌ی پشت کردن بخشی از طبقه‌ی متوسط به دموکراسی‌خواهی براندازانه و گرایش
بخش دیگرش به سوی سلطنت‌طلبی می‌خواهد پرچم دموکراسی‌خواهی را به میان کارگران ببرد و در قیاسی
مضحک با نظریه‌ی لنینی درباره‌ی انقلاب 1905 روسیه، پرولتاریا را واجد «وظیفه‌ی هم‌زمانِ پیش‌برد
مطالبات دموکراتیک و سوسیالیستی» می‌انگارد. 19 چون طبقه‌ی متوسط دیگر برای ارضای فانتزی دموکراسی
ناب دارالشفا رمق و تمایل چندانی ندارد، او می‌خواهد به طبقه‌ی کارگر چنین بنمایاند که از خانه‌ی طبقاتی
11 در حاشیهی «بحران مارکسیسم» امروز ما، تارنمای نقد، بهمن 1402.
12 «ضروری است که پرولتاریا وظایف هم‌زمان دموکراتیزاسیون و سوسیالیسم را برعهده بگیرد»، در حاشیهی «بحران مارکسیسم» امروز ما،
تارنمای نقد، بهمن 1402.
13 ریشه‌ها و تبعات چپ حکومت‌ساخته، قسمت دوم، دقیقه‌ی 30، گفت‌وگو با نشریات دانشجویی، دی 1399.
14 در حاشیهی «بحران مارکسیسم» امروز ما، تارنمای نقد، بهمن 1402.
15 «ناجنبش کارگری ایران»، نشریه‌ی دانشجویی ژینا، دانشگاه تهران، شماره‌ی نهم، اردیبهشت 1402.
16 در نقد مارکسیسم مراد فرهادپور، تارنمای نقد، شهریور 1403.
17 همان.
18 ناجنبش کارگری ایران، نشریه دانشجویی ژینا، دانشگاه تهران، شماره‌ی نهم، اردیبهشت 1402.
19 در حاشیهی «بحران مارکسیسم» امروز ما، تارنمای نقد، بهمن 1402.

5

خود فرار کرده است تا به مبارزه برای منافع طبقه‌ی کارگر بپیوندد. اما کیست که نداند این‌گونه فرارهای
موقتی، ولگردی‌های گاه‌وبیگاه در کوچه‌پس‌کوچه‌های میدان سیاست و لاس‌زدن‌های روشنفکرانه با
نظریه‌ی ارزش و کاپیتال تنها بخشی از سبک‌زندگی طبقه‌ی متوسطی است و بند ناف او از خانه‌اش بریده
نشده است. توبه‌ی گرگ مرگ است. مواضع و پراتیک سیاسی او هم‌چنان نه معطوف به اعتلای مبارزه‌ی
طبقاتی و انقلاب پرولتری بلکه معطوف به احیای بال چپ براندازی و چشم امید او نیز هم‌چنان به موفقیت
براندازی دوخته شده است. او دار و ندارش را در قمار براندازانه‌ی 1401 باخته است اما باز هم اِبایی ندارد
که هم‌زمان با ابراز نگرانی برای «مخدوش‌شدن مرز براندازی و انقلاب» تنها چیزی که نزد طبقه‌ی کارگر و
مارکسیسم ایرانی برایش مانده، یعنی بی‌آبرویی‌اش، را برای یک دور براندازی دیگر قمار کند. او هم‌چنان به
«خلاء قدرت» یا «جابه‌جایی قدرت{به نفع لیبرالیسم}»، در جریان دور بعدی براندازی چشم دوخته که به
گفته‌ی او «ممکن است» باعث «شنیده‌شدن صدای سوسیالیسم از حنجره‌‌ی طبقه‌ی کارگر» آن‌هم به‌شکل
«یک‌باره» شود و دکّان حقیر کاسب‌کاری سیاسی او را از ورشکستگی برهاند. 20 باشد تا صبح دولتش بدمد.

بخش اول) دوران امپریالیسم آمریکایی و سوژه‌ی دموکراسی‌خواه
جامعه‌ی مدنیْ پدیداری ساختاری و وهله‌ای از هستیِ کاپیتالیسم است که انتزاع مادی ارزش، در قامت ذات
جامعه‌ی سرمایهداری، به میانجیِ آن خود را بر تن سطح اجتماع انسانی حک میکند. زمین به میانجیِ اجاره،
نیروی کار به میانجیِ دستمزد و سایر کالاهای واجد ارزش مصرفی به میانجیِ قیمت، درونیِ حرکتِ خودگسترِ
ارزش شده و مطابق با الزامات آن شکل گرفته و تکوین مییابند. اساساً صیرورت ارزش به‌مثابه ذات نیز با
همین پدیدار ممکن میشود. ذیل شکل ارزش یعنی ارزش مبادله است که ارزش بر کار انسان و نیروهای تولیدی
بشر سیطره یافته و ارزشی که مخلوق کار مجرد انسان است با این جابه‌جایی و انتقال و وارونگی، بدل به
سوژه‌ی حرکت جامعه میگردد.
وجه تمایز انسان از طبیعت، عاملیت غایتمند کار انسان است که توانایی وضع هدفی در بُعد زمانی آینده را دارد
و زبان نیز در همین غایت‌مندیِ کار و شکاف بین سوژه‌ی کار و ابژه‌ی کار ممکن می‌شود. 21 پس حیات
ارزش در مقام سوژه و ذات حرکت جامعهْ وابسته به کار انسانی و توانایی آن در وضع اهداف خود است. ارزش
با اجتماعیکردن کار انسانی، عاملیت انسان را واجد قابلیتی نوین در تاریخ یعنی کنترل آگاهانه‌ی کلیتی به نام
جامعه مینماید؛ اما از آنجایی که ارزش، اهدافی بیگانه با عاملیت انسانها برای تولید تعیین کرده و هدف تولید را
خودگستری خود قرار میدهد، به مانعی برای تحقق این قابلیت بدل میگردد. ارزش، انسان را تحت سلطه‌ی
سوژگی خود قرار میدهد اما نمیتواند خصلت طبیعی انسان و ریشههای او در طبیعت را بخشکاند. هدف و حرکت
ارزش معطوف به خودگستری و کسب سود بیش‌تر است و با الزامات و سازوکارهای بازتولید انسانها انطباق
ندارد. انقیاد و شی‌ء‌واره‌شدنِ کار زنده توسط ارزش هیچگاه نمیتواند کامل باشد؛ شی‌ء‌وارگی تامِ کار زنده از
سوی ارزش بدین‌معناست که خلق و خودگستریِ خودِ ارزش ناممکن می‌شود؛ چرا که منشأ و خالق ارزشْ کار
زنده است. اگر جامعه‌ی مدنیْ استواری خود را مرهون توانایی ساختاری ارزش در تحت تابعیت قراردادن کار
انسانی از طریق توانایی ساختاری آن و تدوین شیوه‌ای برای بازتولید مادّی جامعه‌ی انسانی است، طراز
هستیشناسانه‌ی سیاست محصول تضاد کار و سرمایه‌ و ناتمامیت منظومه‌ی اتونوم و خودپوی ارزش است؛

20 همان.
21 بنگرید به دو فصل ابتدایی کتاب‌چه‌ی «بوطیقا و زمان»، امیرحسین نیکزاد، نشر سمندر.

6

وهلهای که ناشی از تضاد درون‌ماندگار ارزش و تضاد بین رشد نیروهای مولده و مناسبات تولیدی و لذا ناتوانی
در بازتولید مادّی حیات طبیعی جامعه انسانی است. ارزش برای بقا و تداوم حرکت خود نیازمند تکوین و پذیرش
مرزی در طراز سیاست است که همان دولت است؛ دولتی که عاملیت انسانی را با آمیختهای از زور و رضایت،
ذیل هژمونی سرمایه قرار میدهد.
سیر رشد مناسبات سرمایهدارانه در دوران امپریالیسم بریتانیایی و در جهان غیراروپای غربی و آمریکا تحت
حاکمیت‌های طبقاتی پیشاسرمایهدارانهای قرار داشت که سُمبه‌ی زور خود را از بقایای مناسبات و هستی
اجتماعی طبقات پیشاسرمایهدارانه تأمین میکردند. اما فرآیند حرکت خودگسترانه‌ی سرمایه نیازمند روفتن این
بقایای پیشاسرمایه‌دارانه بود و تبعاً دولتهای متناظر با این بقایا نیز مسیری جز زوال و اضمحلال پیشِ روی
نداشتند. این زوال و اضمحلال موجب بروز وهله‌ی عاملیت طبقات تحت بهره‌کشی در شکل یک تمرّد انقلابی
بود و تاریخ تکوین دولت مدرن و تکاملیافته‌ی بورژوایی همانا تاریخ مواجهه با این انقلابات، سرکوب سویههای
سوسیالیستی آنها و قرار دادنشان ذیل هژمونی بورژوازی بود. در یک دولت مدرن و تکامل‌یافته‌ی بورژوایی،
جامعه‌ی مدنی و دولت در وحدت با یکدیگر قرار میگیرند و دو رکن حاکمیت بورژوازی را تشکیل میدهند. در
چنین دولت مدرنی، قوه‌ی قهریه‌ی دولتی شکل استثناء را به خود می‌گیرد و دولت مدرن برمبنای فانتزی‌های
خیالینی که ریشه در جامعه‌ی مدنی دارند هم‌چون قاعده‌ای طبیعی انگاشه می‌شود. در واقع “زره” قهر
مستظهر به “خندق” رضایت است. جامعه‌ی مدنیْ انسانِ طبقاتی را در کلیتی شبه انضمامی قرار میدهد که
پیشانگاره‌ی آن همانا طبیعی‌انگاشتن استثمار و تابعیت کار از سرمایه در ساختار اقتصادی تولید است.
اگر که سطح ارزش و اقتصاد به‌طور درون‌ماندگاری واجد تضاد است، سطح پدیدار این اقتصاد یا همان
جامعه‌ی مدنی به‌طور درون‌ماندگاری واجد فقدانی‌ست که ادامه‌ی همان تضاد سطح پیشین است در این سطح
پدیداری. فقدان به شکل یک حفره در مرکز وهله‌ی نمادین و دیسکورسیو جامعه‌ی مدنی قرار دارد. هرچه
بروز تضاد سطح ارزش به طراز بحران نزدیک‌تر شود، فقدان سطح پدیدار نیز تلألو بیش‌تری خواهد کرد.
عملیات و پراتیک کمونیستی بر همین تضاد و فقدان استوار است. سطح سیاست به دلیل همان تضاد و همین
فقدان و عدم کفایت نمادین است که منکشف می‌شود. بدون سطح سیاستْ تضاد و فقدانْ جامعه‌ی سرمایه‌داری
را ناممکن می‌کنند. پس سطح سیاست به‌منزله‌ی سطح قدرت و قدرت طبقاتی که خود را بر فراز طبقات قرار
می‌دهد، ضروری می‌شود. در واقع قدرت طبقاتی بدون تجلی فراطبقاتی‌بودن ناممکن می‌شود. بنابراین، اگر
سطح ارزش را خودِ تضاد وقفه می‌اندازد و اگر سطح جامعه‌ی مدنی را خودِ فقدان و عدم کفایتِ نمادین آن
است که وقفه می‌اندازد، سطح سیاست به‌منزله‌ی سطح غایی در سلسله‌ی هستی‌شناختی کاپیتالیسم، تنها
به‌میانجی تکوین یک ثقل قدرت طبقاتی دیگر است که دچار وقفه می‌شود. تبدیل و تغیّرِ این وقفه‌ی آخر به یک
گسست تام و تمام، که نام انقلاب دارد، است که وقفه‌های پیشین را نقطه‌ی پایان می‌گذارد و کل مسیر حرکت
بشری را وارد ریل تمدنیِ نوینی می‌کند: تمدن کمونیستی. وگرنه وقفه‌های پیشین در بی‌کرانگی کاذبی
به‌صورتی بی‌انتها و در طرازهایی بالاتر تکرار خواهند شد.
در این چشم‌انداز هستیشناسانه‌ی جامعه‌ی مدنی، «منفعت» در اَشکال گوناگونش از جمله دستمزد، سود و …
در مقام هدف و ابژه‌ی میل سوژه قرار میگیرد و پویش توقف‌ناپذیر عاملیت انسانی در راستای خواست آزادی و
برابری و حقِ تکاملیافتهتر اجتماعی برای تکمیل این منفعتها و غنی‌سازیِ همان سوژه‌ی خودآیین و فردگرای
لازمه‌ی کاپیتالیسم. جامعه‌ی مدنی فقدان کانونی‌اش را با ترجمه به خواست‌ها کتمان می‌کند. اما ساختار
اقتصادی سرمایه از تحقق تمامی این خواستها ناتوان است و بنابراین جامعه‌ی مدنی هرگز نمیتواند به‌تمامی
وهله‌ی فقدانش را کتمان کند. این دیالکتیک فقدان و خواستْ همان پویه‌ی جامعه‌ی مدنی است که هم آن را با
بروز جنبشی‌اش تکامل می‌دهد و هم آن را با عدم رضایت‌مندی و ارضاء دچار وقفه می‌کند. 22

7

خواستهای جامعه‌ی مدنی وعدههایی هستند که در ازای پذیرش طبیعتواره‌ی اقتدار اجتماعی سرمایه از سوی
عاملیت انسانها به ایشان اعطا شدهاند و ناکامی سرمایه در تحقق تامّ این وعدهها، وضع و پذیرش اقتداری سیاسی
را ضروری میسازد که باید از جنس آگاهی، کلیّت و تاریخ باشد. این اقتدار در شکل بورژوایی‌اش، از جنس
آگاهی پوزیتیو بورژوایی، کلیت شبه‌انضمامی و تاریخ طبیعی است. اقتدار بورژوایی هدف و ابژه‌ی میل نوینی
فراتر از خواست‌های مبتنی بر منفعت جامعه‌ی مدنی برای عاملیت انسانی وضع میکند که البته در
چارچوب‌های جامعه‌ی مدنی قرار داشته و قوّه‌ی پذیرش و طبیعی‌انگاشته‌شدن خود را از همان چارچوب
می‌گیرد. ذیل این هدف و ابژه‌ی میل والاتر است که چارچوب جامعه‌ی مدنی حفظ شده و خواستهای جامعه‌ی
مدنی در فرآیند صیرورت جنبشی‌اش بازتعریف و بازنمایی میشوند؛ هدف و ابژه‌ی میلی که از جنس یک
فانتزی روایی‌ـ‌گفتمانی است؛ فانتزیای که لحظه‌ی تأسیس آن با یک حرکت نیرومند و عطفگونه‌ی تاریخیْ
توسط اراده‌ی آزاد سوژه‌های جامعه‌ی مدنی رقم خورده و با شمایل پدر بنیانگذاری که تجسّد و الگوی عالی
روایی‌ـ‌گفتمانی آن فانتزی است گره می‌خورد؛ تصویری آرمانی و بدون شکاف از یک جامعه‌ی مدنی آزادتر
و برابرتر و عادلانه‌تر که تمامی خواستها و وعدههای مشروع جامعه‌ی مدنی بورژوایی در آن تحقق مییابد و
فقدان کانونی و بی‌کرانگیِ کاذب و بیپایان پویه‌ی جامعه‌ی مدنی موجود را با یک پویش بیپایان برای تحقق یک
فانتزی سیاسی تکمیل میکند. از آنجایی که سرمایه گرایش به گسترش دایره‌ی حرکت خود در سطح جهانی دارد،
فانتزیهای سیاسیْ ناچار به تعیین نسبت خود با دیگر دولت‌ـ‌ملّتهای جهان در چارچوب یک نظم و اقتدار سیاسی
جهانی یا همان امپریالیسمِ دوران هستند.
دوران امپریالیسم بریتانیایی، دوران شکلگیری چند دولت‌ـ‌ملّت بورژوایی بزرگ بود که با آغاز فاز
مالیه‌گرایانه‌ی این دوران امپریالیستی و اولویت صدور سرمایه بر رونق مادی، ضرورتاً صدور سرمایه‌شان
به الحاق کشورهای دیگر و تقسیم جهان میان خود گره خورده بود. فانتزی سیاسی این دوران “پیشرفت” و
“تمدنسازی” بود که سوژههای جامعه‌ی مدنی کشورهای امپریالیستی را واجد وظیفه و رسالت صدور “تمدن” به
کشورهای عقبمانده از طریق استعمار نظاممند می‌کرد و روشنفکران کمپرادوریسمِ کشورهای عقبمانده را واجد
رسالت تقلید “تمدّن” 23 ، ذیل حاکمیت وابسته به ممالک مترقی می‌دانست که بدین نمط، سیاست الحاق و
استعمارگری را که خصلت امپریالیسم دوران و لازمه‌ی ساختار اقتصادی سرمایهداری در سطح جهانی در آن
دوران بود، توجیه میکرد. البته دیری نپایید که خصلت امپریالیسم دوران به مانعی برای گسترش ضروری
سرمایهداری در سطح جهانی تبدیل شد و ناتوانی ساختار اقتصادی سرمایهداری در سطح جهانی در بازتولید
حیات مادّی جوامع گوناگون به بروز و تشدید تمرّد انقلابی طبقه‌ی کارگر و زحمتکشان جهان در قالب انقلابهای
پرولتری و جنبش‌های رهاییبخش ملّی انجامید. اینبار بورژوازی میبایست در قامتی جهانی‌ْ به حال این مبارزات
انقلابی فکری میکرد و با تکوین نظم سیاسی‌ـ‌جهانی امپریالیستی نوین، آن را ذیل هژمونی سرمایه قرار داده و
سویههای سوسیالیستیاش را فرو مینشانْد. تثبیت امپریالیسم آمریکاییْ محصول پیروزی بورژوازی جهانی در این
مأموریت بود. امپریالیسم آمریکایی با یک‌پارچگی کشورهای سرمایهداری نیرومند سابقاً متخاصم در یک
چارچوب آزادتر و برابرترِ بیانیافته در پیمانها و نهادهای متعدد بینالمللیِ ذیل سرکردگی ایالات متحده آمریکا،
زمینه‌ی ادغام سرمایه در این کشورها، ایجاد شرکتهای چندملیّتی و توسعه‌ی نیروهای مولّده ذیل مناسبات تولید
سرمایه‌دارانه را فراهم نمود که نهتنها موجب جایگزینی تخاصمات ملّی پیشین میان این کشورها با یک وحدت
ضدِّکمونیستیْ‌ـ‌پرولتری حول فانتزی دموکراسی گشت، بلکه به بورژوازی ملّیِ کشورهای مستعمره و
نیمه‌ـ‌مستعمره نیز امکان تکوین و تأسیس دولت‌ـ‌ملّت مدرن بورژواییْ ذیل نظم امپریالیستی نوین جهان را داد.

22 این‌که کدامین وقفه‌ها حامل توانش انقلابی در سطح سیاست است را ساختار تضادمند و نیز دوران‌مند ارزش و محدودیت‌های ساختاری آن در
هر دوران تعیین می‌کند.
23 خواننده توجه دارد که اصطلاح تجددطلب و منورالفکر نیز محصول همین دوره‌ی تاریخی است در جایی مثل ایران.

8

پس از گذار امپریالیسم آمریکایی به فاز رونق مالی نئولیبرالیستی و نیز انحلال اردوگاه سوسیالیستی، زمینه برای
جهانیشدن فانتزیهای گفتمانی امپریالیسم آمریکا یعنی آزادی، دموکراسی و حقوق بشر فراهم‌تر شد که در
“انقلابهای” دموکراسی‌خواهانه 24 ‌ در کشورهای سابقاً سوسیالیستیِ خارج از مدار هژمونی امپریالیسم آمریکا و
جایگزینی دیکتاتوریهای نظامی بورژوازی ملّی کشورهای پایین‌تر در زنجیره‌ی جهانیِ تولید کالایی با
حکومت‌های دموکراتیک، خود را نشان داد. تعمیق سوژه‌ی گلوبالیستِ لیبرالدموکرات و اومانیستْ محصول این
دوران بود؛ سوژه‌ای که اقتدار برسازنده‌اش سوژگی طبیعت‌واره‌ی ارزش بود و برای تحقق عالی این سوژگی
در آرزوی زدودن هرگونه اقتدار مرکزی از جنس آگاهی، کلیت و تاریخ بود تا سرمایه‌ی مالی بتواند بدون
مزاحمت دولت‌ـ‌ملّت‌ها و نیروهای سیاسی طبقاتی‌ـ‌پرولتریْ آزادانه از میان مرزها به حرکت در بیاید و
«دهکده‌ی جهانی» را بر بوم «پایان تاریخ» نقاشی کند. 25
پس، هنگامی که دارالشفا آرمان سیاسی خود را «فرارَوی از هویت‌ها و نابودکردن آن‌ها برای برپایی جامعه‌ای
برابر و آزاد» 26 بیان می‌کند، دقیقاً همین سوژه‌ی گلوبالیست لیبرالدموکرات و اومانیست است که سخن می‌گوید.
سوژه‌ای که سیاستش همان تقدیس بی‌واسطه‌ی خواست‌ها و جنبش‌ها است. سوژه‌ای که نظم سرمایه‌دارانه‌ی
جهانیِ آزاد و برابر آمریکایی را چونان قاعده‌ی وجودیِ ابدی درونی کرده و رسالت و وظیفه‌ی سیاسی خود را
چیزی نمی‌داند مگر ایجاد بستری برای گسترش و تعمیق پویه‌های توقف‌ناپذیر جامعه‌ی مدنی برای رفع
استثنائات به نفع قاعده. فانتزی دموکراسی نابْ میان‌جی میل‌ورزیِ این سوژه است. سوژه‌ای که برای تداوم
حرکت و حیاتش، وسواس‌گونه و با ذره‌بین به‌دنبال نشانه‌های نابرابری در جامعه‌ی مدنی می‌گردد و برای
ارضای فانتزی خود روزی با دگرباشان جنسی عشق‌بازی می‌کند و روزی دیگر با اقلیت‌های قومی و دینی. 27
آرمان سیاسی و اجتماعی چپ‌های لیبرال ایرانی مانند دارالشفاها همان آرمان سیاسی و اجتماعی سوژه‌های
دموکراسی‌خواه محصول دوران امپریالیسم آمریکایی در سراسر جهان است. اما برای اینکه مواضع و سبک
کار سیاسی ویژه‌ی آن‌ها، که در بخش‌های بعدی دقیق‌تر و مبسوط‌تر وارسی و واکاوی خواهند شد، را درک
کنیم، باید به تحلیل مشخص از شرایط مشخص سیاسی و اجتماعی ایران بپردازیم.
جمهوری اسلامی شکل تحقّق کنونیِ دولت‌ـ‌ملّت بورژوازی ملّی ایران است. ایران تحت سلطنت پهلوی پس از
کودتای 28 مرداد ذیل سرکردگی امپریالیسم آمریکایی قرار گرفته و مناسبات تولیدی سرمایه‌دارانه در آن
گسترش و تعمیق پیدا کرد. محصول این گسترش و تعمیق، جامعه‌ی مدنی نیرومندی بود که سلطنت پهلوی را
چونان بازتاب میل و اراده‌ی خویشتن نمی‌شناخت. با پایان دوران رونق صنعتی امپریالیسم آمریکایی و رسیدن
سیاست توسعه‌ی صنعتی متناسب با آن یعنی جایگزینی واردات به آستانه‌های گذرناپذیر خود، پویش‌های
24 منظور همان انقلاب‌های مخملی است. در این‌خصوص به‌طور مثال بنگرید به کتاب «جنبش هم‌بستگی و مبارزه‌ی طبقاتی در لهستان»،
شماره‌ی دهم نشریه‌ی line of March، نشر سمندر.
25 سوژه‌ی دموکراسی‌خواه آمریکایی در دوران رونق صنعتی و جنگ سرد با اردوگاه سوسیالیستی، در سطح جهان‌بینی تاریخی‌ـ‌فلسفی به
ایده‌های جهان‌شمول دوران روشنگری و انقلاب‌ها و جنبش‌های جهان‌گیر بورژوایی در قرن‌های اخیر استمساک می‌جست و در دوران رونق
مالی پساجنگ سردی هرچه بیش‌تر به سمت پست مدرنیسم و انکار تاریخ و کلیّت روی آورد.
26 توتالیتاریسم «چپ» به بهانه‌ی «مارکسیسم»، تارنمای نقد، شهریور 1400.
27 دارالشفا ریشه‌ی نابرابری‌های موجود در جامعه‌ی مدنی را در شیوه‌ی تولید سرمایه‌دارانه دیده و از این جهت، مبارزه با این نابرابری‌ها را
معطوف به گذار از این شیوه‌ی تولید می‌داند. هم‌چنین برای اینکه خود را از نامتعارف انگاشتن سرمایه‌داری ایران مبرا کند، مثال‌هایی از
نابرابری‌هایی مشابه در کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته غربی مانند آمریکا می‌زند. نکته دقیقاً اینجاست که اگرچه شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری
چنین نابرابری‌هایی را ایجاد کرده است، اما هم‌چنین بستر و امکان مبارزه با آن‌ها را نیز در قالب جامعه‌ی مدنی بورژوایی و دولت
دموکراتیک منتج از آن فراهم نموده است. سرمایه‌داری هیچ‌گاه نمی‌تواند تمامی نابرابری‌ها را رفع کند ولی می‌تواند به بی‌کرانگی کاذبی در
سوژه‌ی لیبرال شکل دهد که همواره در پویش برای رفع استثنائات جامعه‌ی مدنی به نفع قاعده‌ی آزادی و برابری آن است و هیچ‌گاه از
چارچوب جامعه‌ی مدنی بورژوایی، فانتزی دموکراسی و انقیاد شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری خارج نمی‌شود. نماینده‌ی چنین سوژه‌ای در
کشورهای سرمایه‌داری غربی، بال موسوم به «پروگرسیو» است که لیبرال‌هایی مانند دارالشفاها هم‌سنخان آن‌ها در ایران هستند. این همان، به
قول لنین، بال لیبرال دولت‌های کاپیتالیستی است که بال دیگرش محافظه‌کاری است. بورژوازی در سطح سیاست و در شرایط متعارف با این دو
بال پرواز می‌کند.

9

انقلابیْ سلطنت پهلوی را آماج خود قرار داده و آن را واژگون می‌کنند. در چنین شرایطی و به دلیل اضطرارِ
مخذول‌سازیِ سیاسیِ وجه عمیق طبقاتی انقلاب، اسلام‌گراییْ بیان سیاسی اصلی بورژوازی ملّی ایران برای
تأسیس حاکمیت بورژواییِ نوین شد و به‌دلیل غنای طبقاتی و وجه ضدِّامپریالیستی انقلاب 57، جناح
ضدِّآمریکایی اسلام‌گرایی تحت رهبری آیت‌الله خمینی به نمایندگی از بورژوازی ملّی ایران برای تأسیس
حاکمیت نوین از درون کوران مبارزه‌ی طبقاتی بیرون آمد و دولت بورژواییِ خارج از مدار امپریالیسم
آمریکایی تکوین یافت. پیروزی بورژوازی ایران بر انقلاب و تثبیت دولت‌ـ‌ملّت آن با سرکوب و کشتار
کمونیست‌ها جشن گرفته شد و جامعه‌ی مدنی بورژوایی که با پویش اعتلایی انقلاب 57 در خطر گسیختگی بود
احیا و تثبیت.
اما با سررسیدن فاز رونق نئولیبرالیستیِ دوران امپریالیسم آمریکایی، جهان شکل دیگری به خود می‌گیرد.
کشورهای سرمایه‌داری پایین‌ِ زنجیره‌ی جهانیِ تولید کالاییْ یکی پس از دیگری حکومت‌های دیکتاتوری خود
را به نفع حکومت‌های لیبرالی پروامپریالیستیِ برآمده از خواست جامعه‌ی مدنی کنار می‌گذارند و با اتخاذ
سیاست‌های توسعه‌ی صنعتیِ مبتنی بر توسعه‌ی صادرات به ایفای نقش در تقسیم کار نوینِ منبعث از فاز نوین
مشغول می‌شوند. در اینجا، هرچه‌بیش‌تر از قبلْ جامعه‌ی مدنی ایرانْ گرایش ضدِّآمریکاییْ، که نماینده‌ی
وهله‌ی تثبیت دولت‌ـ‌ملّت بورژوازی ملّی ایران در کوران انقلاب 57 است، را چونان استثنائی بر قاعده‌ی
جامعه‌ی مدنی جهانی خوانش کرده و برای رفع این استثناء به نفع آن قاعده می‌پوید تا ایران را به نظم ذیل
سرکردگی امپریالیسم آمریکایی وارد کند. بورژوازی ملّی ایران نیز به تبع این تغییر بستر عام جهانیْ
هرچه‌بیشتر دو شقِّه می‌گردد. شقِّه‌ی نخست می‌کوشد تا با بازنمایی پویه‌های “خندق” جامعه‌ی مدنیِ خواهان
بازگشت به مدار سرکردگی امپریالیسم آمریکایی در شکل انتخاباتی، نهادهای انتخابی دولت‌ـ‌ملّت جمهوری
اسلامی ایران را تصاحب کرده و مسیر بازسازی این دولت‌ـ‌ملّت را با راهبرد استحاله بپیماید. شقِّه‌ی دوم نیز
بر بازنمایی نیروی اجتماعی وفادار به فانتزی مؤسس حاکمیت بورژوایی جمهوری اسلامی پافشاری کرده و
جایگاه خود را در “هسته‌ی سخت” قدرت تثبیت می‌کند. پس در اینجا با شکافی ساختاری مواجه هستیم که تنها
با یک نبرد سیاسی‌ـ‌اجتماعی میان سوژه‌های لیبرال مؤمن به فانتزی دموکراسی آمریکایی و سوژه‌های وفادار
به فانتزی مؤسس حاکمیت بورژوایی جمهوری اسلامی ایران تعیین تکلیف می‌گردد. کفه‌ی ترازو به نفع
جامعه‌ی مدنی پروآمریکایی سنگینی کرده و دَم‌به‌دم سوژه‌های وفادار به جمهوری اسلامی، به نفع لیبرالیسم
پروآمریکایی ریزش می‌کنند تا اینکه ورقْ باری دیگر از سمت بستر عام جهانی بر می‌گردد: تکوین فرآیند افول
هژمونی. به‌طور قطع می‌توان گفت بدون این تکوینْ سرنگونیِ استحاله‌گرایانه یا براندازانه‌ی جمهوری
اسلامی امری بود گریزناپذیر.
فرآیند افول هژمونی امپریالیسم آمریکا، دولت‌ـ‌ملّت‌های بورژوایی نیرومند دیگری مانند چین و روسیه، برزیل،
هند، … را در موقعیتی مشابه با جمهوری اسلامی یعنی موقعیت نبرد مرگ یا زندگی با امپریالیسم آمریکایی
قرار می‌دهد تا خصلت استثنائی جمهوری اسلامی رفته‌رفته رنگ ببازد و به جای انتظار برای رفعْ به نفعِ
قاعده‌ی خصم خود، به یکی از پرچم‌داران وضع قاعده‌ی نوین جهانی بدل شود. اینجاست که شکافی نوین
درون جامعه‌ی مدنی بورژوایی ایران رخ می‌دهد. در دوران رونق امپریالیسم آمریکا، دولت‌ـ‌ملّت‌ها در یک
نظام تقسیم کار و مبادله‌ی آزاد و برابر با چنان بندهای محکمی به یکدیگر دوخته شده بودند که سوژه‌ی زینده
در جامعه‌ی مدنی را به این باور می‌رساند که مرزهای میان دولت‌ـ‌ملّت‌ها تنها خطوطی بی‌اهمیت و
باقی‌مانده از تاریخ گذشته‌اند. اما با افول امپریالیسم آمریکا این بندها شروع به سست‌شدن کرده‌اند و با
طوفانی‌شدن اقیانوس سرمایه‌داری جهانی، سوژه‌ی زینده در جامعه‌ی مدنیْ چاره‌ای ندارد مگر آن‌که خیال
دوباره آرام‌شدن این اقیانوس و شناکردن در یک جهان بدون مرز را رها کرده و برای در امان‌ماندن از
طوفان‌ها به کشتی‌ دولت‌ـ‌ملّت خودی پناه ببرد. 28 انتظار سوژه‌ی جامعه‌ی مدنی از دولت‌ـ‌ملّت خودی در
دوران رونق امپریالیسم آمریکایی، که دوران گسترش رقابتی سرمایه در سطح جهانی بود، خلاصه می‌شد در
حفاظت از مالکیت خصوصی و سازوکارهای بازار آزاد و تضمین جریان آزاد بین‌الملی مهاجرت، کالا و
28 «همین شیء ملّی است که در شرایط بحران و بازگشت تضاد وانهاده شده، طبیعی‌ترین تخته‌پاره و رجا و ملتجای فرد-اتم‌های جامعه‌ی مدنی
می‌تواند شود.»، اٌدیسه‌ی امپریالیسم (سنخ‌شناسی تکرار اٌفول و فعلیّت خاص انقلاب)، پویان صادقی، آبان 1401.

10

سرمایه: همان دولت شب‌پا. در چنین شرایطی، شکاف درون بورژوازی ملّی ایران به نفع سیاست نوین موسوم
به محور مقاومت کورسو می‌گردد؛ سیاستی که در تقلای بازنمایی جامعه‌ی مدنی بورژوایی ایران ذیل سیاست
ساخت امت منطقه‌ای و نفوذ منطقه‌ای و تلاش برای شکل‌دهی به بلوک جهانی نوینی در اتحاد با کشورهای
سرمایه‌داری نیرومندی مانند چین و روسیه است. هم‌چنین شکاف میان سویه‌ی پروامپریالیستی جامعه‌ی مدنی
ایران با جمهوری اسلامی در شکل براندازیِ میلیتاریستی نمایندگی می‌شود. 29
بخش دوم) امپریالیسم در گفتار دارالشفا
برای اینکه متوجه شویم جدال دارالشفا علیه نامتعارف انگاشتن سرمایه‌داری ایران با محمد مالجو از چه منظری
صورت گرفت، ابتدا به فهم دارالشفا از مقوله‌ی «امپریالیسم» می‌پردازیم. دارالشفا در برنامه‌ی گفت‌وگوی
«ریشه‌ها و تبعات چپ حکومت‌ساخته»، ضمن حمله به فهمی خاص از امپریالیسم که به ظن او به «چپ‌های
آنتی‌امپ» تعلق دارد، خطوط فهم خویش را آشکار می‌کند: «اگر مسئلهْ امپریالیسم‌ستیزی است می‌توانیم
بپرسیم جایگاه چین کجاست؟ چرا فقط دارد با آمریکا ستیز می‌شود. چرا با چین نمی‌ستیزید؟ قطعاً آمریکا
هِد{رأس} سرمایه‌داری جهانی است با اتکا به قدرت دلار و نیروهایی که در جهان دارد. ولی چین و روسیه کجا
قرار می‌گیرد؟ عملکرد جمهوری اسلامی به‌عنوان نظامی که عملاً در عرصه‌ی سیاست‌های اقتصادی و
امنیتیْ کاملاً براساس منویات امپریالیسم رفتار کرده و می‌کند کجا قرار می‌گیرد؟ آیا مهم‌ترین خواست
امپریالیسم درهم‌شکستن هرشکلی از مقاومت نیروهای چپ نیست؟ آیا امپریالیسم خواهان درهم‌شکستن
امکان‌های رفاه در حوزه‌ی کار نیست تا سرمایه راحت‌تر به گردش بیفتد؟ آیا امپریالیسم خواهان توّرم
ناسیونالیسم مرکزگرا نیست تا امکان اتحاد خلق‌های خاورمیانه از بین برود؟» 30 و در پاسخ به هر یک از سه
پرسشی که مطرح می‌کند، توضیح می‌دهد که جمهوری اسلامی چگونه در هر سه حوزه، منویات امپریالیسم را
مو‌به‌مو اجرا کرده است: نیروهای چپ را در ایران سرکوب کرده است؛ با نابودی حقوق نیروی کار ایران،
گردش سرمایه را راحت‌تر کرده است و با “ناسیونالیسم شیعی” به سرکوب اقلیت‌های قومی پرداخته است. این
گفتاورد عامیانه و سطحی، مبسوط‌ترین صورت‌بندی درباره‌ی مقوله‌ی امپریالیسم در میان نوشته‌ها و
گفته‌های دارالشفا است. حاصل آن همه روشنفکربازی، لاس‌زدن با کاپیتال و کرور کرور ترجمه‌ی متون
نظری درباره‌ی امپریالیسم در سایت «نقد»، شده است اینکه امپریالیسم به چند فکت سطحیْ بدون لحاظ‌کردن
زمینه‌ی وقوع‌شان تقلیل داده شود.
امپریالیسمْ نظامی سیاسی در سطح جهانی و متشکل از انواع ترتیبات و الگوهای نهادی مشخص است که گردش
سرمایه در سطح جهانی را ممکن می‌کند. امپریالیسم زمینه‌ی رشد نیروهای مولّده ذیل مناسبات تولید
سرمایه‌دارانه در سطح جهانی را فراهم می‌کند. اما سطح رشد افقی و عمقی سرمایه‌داری در سطح جهانی،
ناگزیر توازن مراکز ثقل سرمایه را برهم زده و ترتیبات و الگوهای نهادی امپریالیسم مستقر را از کار
می‌اندازد. در نتیجه، امپریالیسمِ مستقر وارد دوران افول خود شده و شکاف و تنش در میان سرمایه‌های رقیب
جهانی شکل هرچه متخاصمانه‌تری به خود می‌گیرد که آخرین فاز آن عروج جنگ‌های جهانی است. از دل این
دورانِ هرج و مرجِ توأمان با بحران‌های مزمن اقتصادی، اگر بربریت بر جهان حاکم نشود، می‌تواند
سوسیالیسمی جهان‌گسترْ همْ کار سرمایه‌داری را در بخش‌های مهمی از جهان یکسره می‌کند، لیکن قطعاً
سرمایه‌داری جهانی به سوی تثبیت یک نظم جهانی سیاسی نوینِ متشّکل از ترتیبات و الگوهای متناسب با
الزامات نوین حرکت خواهد کرد. دارالشفا با یک درک مبتذل مکانیکی و اکونومیستی، امپریالیسم را به صِرف
یک دستگاه و سازوبرگ مداخلات فرامرزی فرومی‌کاهد که گویی تنها با وضع قوانین ضدِّرفاه کارگری در
29 از آن‌جایی که جمهوری اسلامی شکل حاکمیت بورژوازی ملّی ایران است، بورژوازی ایران به‌دلیل جایگاهش در ساختار اقتصادی،
درهم‌تنیدگی منافعش با این حاکمیت را بیش‌تر از طبقات دیگر درک می‌کند و هنگامی که سیاست اصلاح‌طلبانه‌ در دوران روحانی با شکست
مواجه می‌شود، با سرعت و شدت بیش‌تری نسبت به دیگر طبقات جامعه‌ی مدنی به سمت پذیرش سیاست محورمقاومت حرکت کرده و بسیار
کم‌تر از طبقات دیگر به سیاست بورژوا‌ـ‌امپریالیستیِ براندازی تمایل نشان می‌دهد.
30 ریشه‌ها و تبعات چپ حکومت‌ساخته، قسمت اول، دقیقه 20، گفت‌وگو با نشریات دانشجویی، دی 1399.

11

کشورهای گوناگون و سرکوب نیروهای سیاسی چپ نافی این قوانین، زمینه‌ی گردش سرمایه را در سطح
جهانی فراهم می‌کند. اما خصلت و سنخ مشخص امپریالیسمِ هر دوران وهله‌ای اساسی از همان کلیّتی است که
دلالت مداخلات فرامرزی مشخص دولت‌های بورژوایی تنها در بستر آن قابل فهم هستند. خصلت و سنخ دوران
امپریالیسم بریتانیایی مبتنی بر الحاق‌گری و استعمارگری چند قدرت سرمایه‌داری بزرگ بود. اما خصلت و
سنخ امپریالیسم آمریکاییْ مبتنی بر دولت‌ـ‌ملّت‌های بورژوایی مستقل است. تنها با شناخت کلیت‌نگرانه‌ی
خصلت و سنخ امپریالیسم جهانی دوران، جایگاه هر یک از دولت‌های بورژوایی و نسبت سیاسی طبقه‌ی کارگر
جهانی با اقدامات مشخص گوناگون این دولت‌ها تعیین می‌گردد.
چین و روسیه دولت‌ـ‌ملّت‌هایی بورژوایی هستند که در دوران رونق مالی نئولیبرالیستی امپریالیسم آمریکایی به
این نظم جهانی سرمایه‌دارانه پیوستند، به طُرق مختلف در تقسیم کار و بازار جهانی سرمایه‌داری نقش ایفا
کردند و به مراکز مهم قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی این نظم بدل گشتند. با پیش‌رَوی و تعمیق هر چه
بیش‌تر فرآیند افول هژمونی امپریالیسم آمریکایی، قدرت اقتصادی، سیاسی و نظامی این کشورها برای سرکرده
نظم مستقر جهانی هر چه بیش‌تر تحمل‌ناپذیرتر شده و ایشان را به سمت نبردی بر سر مرگ یا زندگی با
سرکرده سوق می‌دهد. کمونیست‌ها از ستیز طبقاتی بی‌امان طبقه‌ی کارگر چین و روسیه علیه
دولت‌ـ‌ملّت‌های بورژوایی‌شان دفاع و حمایت تمام‌قد می‌کنند. اما تا جایی که فعالیت‌های فرامرزی این
دولت‌ها معطوف به ناکام‌گذاشتن سازوکارهای امپریالیسم آمریکایی برای بازیابی دولت‌ـ‌ملّت‌های بورژوایی
پروآمریکایی است، مانند آن‌چه درباره‌ی مداخلات روسیه در سوریه و اوکراین صدق می‌کند، کمونیست‌ها
هیچ‌گاه به چنین مداخلاتی صفت «امپریالیستی» متّصف نکرده و اتفاقاً از چنین مداخلاتی به‌موجب تسریع افول
هژمونی امپریالیسم آمریکا و تبعاً امکاناتی که برای اعتلای مبارزه‌ی طبقاتی فراهم می‌کنند، استقبال
می‌نمایند. 31 جمهوری اسلامی ایران هم همان‌طور که شرحش رفت، حاکمیت بورژوازی ایران است و از این
وجه، خصلت طبقاتی مشترکی با تمامی حاکمیت‌های بورژوایی جهان دارد. این حاکمیت در دهه‌ی 60
خورشیدی، ضمن سرکوب نیروهای سیاسی کارگری و کمونیست، تعمیق و گسترش مناسبات سرمایه‌دارانه در
ایران را پیگیری نمود و از دهه‌ی 70 خورشیدی نیز با مشارکت هرچه‌بیش‌تر و فعالانه‌تر در تقسیم کار و
بازار جهانی سرمایه‌داری در بستر دوران رونق مالی امپریالیسم آمریکایی به افزایش توان اقتصادی و سیاسی
خود در منطقه و جهان پرداخت. اما از آن‌جایی که وهله‌ی تاریخی تثبیت حاکمیت جمهوری اسلامی ایران
به‌دلیل وجه ضدِّامپریالیستی و غنای طبقاتی انقلاب 57 به خروج بورژوایی از مدار امپریالیسم آمریکایی گره
خورد تا با تقلیل ضدِّامپریالیسم به ضدِّآمریکایی‌گری و “استکبارستیزیْ” و خروج از مدار امپریالیستیْ غنای
طبقاتی‌اش را زمین‌گیر کند، شکافی ساختاری میان حاکمیت بورژوایی جمهوری اسلامی ایران و امپریالیسم
آمریکایی شکل گرفت که بنیان مادّی گرایش بازگشت به مدار سرکردگی امپریالیسم آمریکایی درون جامعه‌ی
مدنی ایران بوده است.
فهم و روایت نظری اشتباه دارالشفا از امپریالیسم نه از حیث یک خطای صرفاً معرف‌شناختی بلکه از حیث
تلاش او برای شکل‌دهی به یک تبیین طبقه‌ی متوسطیِ براندازانه و پروامپریالیستیْ واجد اهمیت است. باید دید
این فهم و روایت نظری در شرایط تاریخی مشخصِ پس از دی‌ماه 1396 منجر به چه تحلیل مشخصی شده و
زمینه‌ی اتخاذ چه مواضع سیاسی‌ای را فراهم می‌کند. دارالشفا در همان برنامه‌ی «ریشه‌ها و تبعات چپ
حکومت‌ساخته» با این پرسش مواجه می‌شود: «چه تفاوتی بین “دیگه تمومه ماجرای” چپ مستقل و “دیگه
تمومه ماجرای” جریانات ترامپیست است؟» و این چنین پاسخ می‌دهد: «کسانی فکر می‌کنند این شعار براندازی
و اپوزیسیون راست است. قضیه این است که ترامپیست‌ها خواهان تمام‌شدن ماجرا نیستند. خواهان ادامه‌ی
ماجرا هستند. اگر به‌معنای اصیل کلمه به مفهوم امپریالیسم و عملکرد امپریالیسم را در نظر بگیریم، چه چیزی
31 با تعمیق هرچه بیش‌تر فرآیند افول هژمونی امپریالیسم آمریکا، کشورهایی مانند چین، روسیه و جمهوری اسلامی ایران هر چه بیش‌تر در
قامت یک بلوک جهانی سرمایهدارانه‌ی نوین تثبیت یافته، در جهت ارائه‌ی پاسخ بورژوایی به محدودیتهای ساختاری و انسدادهای سیاسی موجود
در امپریالیسم آمریکایی گام برداشته و برای تکوین سازوکارهای کاپیتالیستیِ نوین در جهان میکوشند. انکشاف این فرآیند آستانهمند برای طبقه‌ی
کارگر و کمونیستها به‌معنای تعین‌یافتگی و در دستور کار قرار گرفتن وظایف سیاسی و سبک کاری نوینی در مقابله با تحرکات فرامرزی این
بلوک نوین خواهد بود. برقراری سوسیالیسم جهانگستر تنها از خلال مبارزه‌ی هم‌زمان با امپریالیسم در حال افول مستقر آمریکایی و امپریالیسم
در حال عروج آینده ممکن خواهد بود.

12

خلاف منویات امپریالیسم تا این لحظه پیش رفته است از نظر سیاست‌گذاری داخلی و حتی سیاست‌گذاری
خارجی، که آن‌ها خواهان این باشند که ماجرا تمام شود؟ آن‌ها خواهان این نیستند که ماجرا تمام شود. هر از
چندی با اصول‌گرا یا اصلاح‌طلب می‌بندند و این شعار هیچ ربطی به ترامپیست‌ها ندارد.» 32
دارالشفا در بهمن 1402 و در «بحران مارکسیسم» از «مخدوش‌شدن مرز «براندازی» و «انقلاب»» گلایه
کرده بود و آن را از مصادیق «بحران مارکسیسم» معرفی. این همان مرزِ به ظنّ او شفاف و مخدوش‌ناشدنی‌ای
است که او پیش‌تر در دی ماه 1399 میان «براندازی» و «انقلاب» ترسیم کرده بود! مرزی دروغین و از جنس
انکار و شارلاتینسم. او با انکار هژمونی امپریالیسم آمریکا که ریشه در نقش تاریخی‌ـ‌جهانی آن در توسعه‌ی
نیروهای مولّده‌ی بشری ذیل مناسبات سرمایه‌دارانه‌ی تولید و تبعاً تکامل جامعه‌ی مدنی بورژوایی دارد، دلالت
سیاسی پروامپریالیستی دموکراسی‌خواهی در ایران را انکار کرده و تحقق آزادی و دموکراسی را وظیفه‌ی چپی
می‌داند که درعین‌حال به برابری و عدالت نیز توجه دارد. در این تصویر مسخ‌شده و کاریکاتورگونه از
واقعیت، نقش امپریالیسم آمریکا در صحنه‌ی سیاست به صِرف مداخلات سیاسی، نظامی و گفتمانی‌ـ‌رسانه‌ای
برای مصادره‌ی دموکراسی‌خواهی در ایران به منظور افزایش قدرت چانه‌زنی و امتیازگیری از جمهوری
اسلامی تقلیل داده می‌شود و بنیان مادّی دموکراسی‌خواهی در ایران که همان سرمایه‌داری و جامعه‌ی مدنی
بورژوایی است پوشانده می‌شود. مرز میان «براندازی» و «انقلاب» چنین تصویر می‌شود که «براندازان»
راست تنها در سخن از تغییر جمهوری اسلامی سخن می‌گویند و در عمل تنها اهرم فشاری برای امتیازگیری
دولت آمریکا از جمهوری اسلامی هستند. اما «انقلابیون» چپ نه فقط در سخن بلکه در عمل نیز تا پای جان
برای تغییر جمهوری اسلامی می‌جنگند. این همان تحلیل رایج در چپ برانداز است که تلاش می‌کرد با
برجسته‌سازی و نکوهش رودربایستی‌های لیبرال‌ـ‌اومانیستی اپوزیسیونِ آن موقعْ با مقامات جمهوری اسلامی،
خود را یگانه کارگزار شایسته و حقیقی درهم‌شکستن تمامیت دستگاه‌ حاکمیت جمهوری اسلامی معرفی کند. 33
این تلاش از سوی چپ در جریان معرکه‌ی «زن، زندگی، آزادی» در 1401 به اوج رسوایی رسید و زمانی
دچار «بحران» شد که طبقه‌ی متوسط برانداز و نیروهای راست اپوزیسیون با شتابی حیرت‌انگیز
رودربایستی‌های لیبرال‌ـ‌اومانیستی سابق‌شان را با جمهوری اسلامی تماماً کنار گذاشتند و با تقاضای صریح
تحریم و منطقه‌ی پرواز ممنوع و حمله‌ی نظامی مستقیم ناتو و اسرائیل به مقامات و تأسیسات جمهوری اسلامی
در منتها الیه موضع “براندازی سخت” ایستادند. در اینجا مشخص شد که تلاش چپ‌ها برای ظاهرشدن در
جایگاه قاطع‌ترین و پیگیرترین نیرو در براندازی جمهوری اسلامی تنها ادایی بود از نیرویی که تجسّدی بهتر
برای این هدف بود: مجاهدین. 34

بخش سوم) پیش از «قیام ژینا»: انقلاب یا براندازی؟
نظریه در واقع گرایش‌ها، امکانات و شرایط عینی‌ای که موضع و پراتیک سیاسی در بستر آن‌ها اتخاذ می‌شود
را بیان می‌کند. در بخش پیشین دیدیم که نظریه‌ی دارالشفا درباره‌ی امپریالیسم چگونه شرایط عینی مشخص
جامعه ایران پس از دی‌ماه 1396 را به‌نفع اتخاذ سیاست براندازانه‌ی پروامپریالیستی در لوای فریبنده‌ی
32 ریشه‌ها و تبعات چپ حکومت‌ساخته، قسمت دوم، دقیقه‌ی 30، گفت‌وگو با نشریات دانشجویی، دی 1399.
33 درهم‌شکستن دستگاه حاکمیت بورژوازیْ وهله‌ای ضروری از انقلاب پرولتری است که مارکس و لنین بر ضرورت آن تأکید کرده‌اند. اما
انقلاب پرولتری به درهم‌شکستن دستگاه حاکمیت بورژوازی خلاصه نمی‌شود: «بنابراین انقلابْ ضروری است نه فقط بدین سبب که طبقه‌ی
حاکم به شیوه‌ی دیگری سرنگون نتوان شد. بلکه بدین سبب که طبقه‌ی سرنگونکننده تنها در انقلاب میتواند به خلاص کردن خود از تمامی
پلیدیهای اعصار موفق شود و قابلیت تأسیس جامعه‌ی نوین را کسب کند.» (ایدئولوژی آلمانی، مارکس و انگلس، ترجمه‌ی پرویز بابایی، نشر
چشمه، چاپ دوم، 1389، صفحه‌ی 321) درک کاریکاتورگونه از انقلاب که بر نفی صِرف پافشاری کرده و وهله‌ی ایجاب را به ایدهآلیسمی
تام و خیالبافانه میسپارد همانا شگرد چپ لیبرال پروـ‌امپریالیست برای قالب کردن براندازی پروـ‌امپریالیستی زیر لوای نام اعظم انقلاب بوده
است. از جمله نخستین صورتبندیهای چنین درکی را میتوان در «جنبش سلبی و اثباتی» منصور حکمت یافت و دید که درک کنونی جناحهای
گوناگون چپ لیبرال پروـ‌امپریالیست درباره‌ی «انقلاب» هیچ افزوده‌ی قابل اعتنایی نسبت به آن ندارد.
34 برای درک بهتر چرایی جایگاه شاخص مجاهدین در این زمینه نگاه کنید به کتاب‌چه‌ی «مجاهدین و سامان سیاست در ایران»، آصف سرمد،
منتشره در فضای مجازی.

13

«انقلاب» روایت می‌کند. اگر محمد مالجو با نظریه‌ی «سرمایه‌داری نامتعارف» گرایش ساختاریِ بازگرداندن
ایران به مدار هژمونی امپریالیسم آمریکا را در قالب سیاست استحاله‌گرایی چپ نمایندگی می‌کرد، یاشار
دارالشفا از نظریه‌ی «سرمایه‌داری نامتعارف» محمد مالجو فاصله می‌گیرد تا همان گرایش ساختاری را
این‌بار در قالب سیاست براندازانه‌ی چپ صورت‌بندی کند. مالجو با نامتعارف انگاشتن سرمایه‌داری ایران
می‌خواست کارگران را متحد بورژوازی دموکرات و طبقه‌ی متوسط برای برقراری دموکراسی در ایران از
مسیر استحاله‌ی جمهوری اسلامی کند؛ دارالشفا با اذعان به متعارف بودن سرمایه‌داری ایران و سپس انکار
هژمونی امپریالیسم آمریکا و دلالت پروامپریالیستی دموکراسی‌خواهیْ می‌خواهد کارگران را متحد همان‌ها
برای برقراری دموکراسی در ایران از مسیر براندازی کند.
لازم است که در ادامه به تعریف وی از «کمونیسم» و سپس به مواضع سیاسی‌اش در سال‌های 1397 تا
1401 یعنی حدفاصل زمانی میان دی‌ماه 1396 و معرکه‌ی «زن‌، زندگی، آزادی» در 1401 بپردازیم تا
نشان دهیم سیاستی که او بر آن نام «انقلاب» می‌نهد، چیزی نیست مگر همان براندازی
دموکراتیک‌ـ‌پروامپریالیستیِ ملبّس به ادبیات مارکسیستی.
دارالشفا در شهریور 1400 و در متن «توتالیتاریسم «چپ» به بهانه‌ی «مارکسیسم»» می‌گوید:‌ «در
جمع‌بندی نهایی معتقدم که مشکل صورت‌بندی امثال مصباحی در این است که مسئله‌ی کمونیسم را از فرارَوی
از هویت‌ها و نابودکردن آن‌ها برای برپایی جامعه‌ای برابر و آزاد،‌ بدل به سیاست هویت می‌کنند.» دارالشفا
که تحمل مرزهای مخدوش را ندارد، در اینجا نیز توانسته همانند مرز میان «براندازی» و «انقلاب»، هرگونه
مرزی میان «کمونیسم» و «لیبرالیسم» را امحاء نموده و کمونیسم را به نفع لیبرالیسم مسخ کند. «جامعه‌ای
برابر و آزاد» آرمان تاریخی اساسی لیبرالیسم است که در شعار مهم‌ترین انقلاب بورژوایی تاریخ یعنی انقلاب
فرانسه، منعکس گشت. در آثار کلاسیک مارکسیسم مکرراً تبیین شده است که آزادی و برابری جامعه‌ی
بورژوایی، که بازتابی از مناسبات تولیدی مبتنی بر بازار است، استثمار طبقه‌ی کارگر را تکمیل می‌کنند و
یکی بدون دیگری ممکن نیست و هدف کمونیسم چیزی نیست مگر رهایی بشریت به‌میانجی رهایی طبقه‌ی
کارگر از بند استثمار سرمایه‌داری و در نهایت، رسیدن به جامعه‌ای بی‌طبقه که مبتنی بر مالکیت اشتراکی
ابزار تولید است:
«در واقع، قلمروی گردش یا مبادلهی کالا که در محدودهی آن خریدوفروش نیروی کار جریان مییابد،
درواقع همان بهشت حقوق طبیعی بشر است. اینجا قلمرو منحصربهفرد آزادی، برابری، مالکیت و بنتام
است.» 35 «بورژوازیْ نظام فئودالی را در هم کوبید و نظام اجتماعی سرمایهداری، یعنی قلمرو رقابت
آزاد، آزادی فردی و برابریِ صاحبان کالا از نظر قانون و بقیه‌ی نعمات سرمایهداری را بر روی
ویرانههای آن نظام بنا کرد.» 36 «در جریان انقلاب پرولتری … فقط احمق‌ها و خائنین می‌توانند به
لفاظی در باب «آزادی»، «برابری» و «اتحاد دموکراسی کارگری» بپردازند.» 37
آرمان سیاسی‌ـ‌اجتماعی دارالشفا همان فانتزی دموکراسی ناب سوژه‌های منقاد جهان امپریالیسم آمریکایی است
که تلاش می‌کند در بدیل «اداره‌ی شورایی» و در زَروَرق سوسیالیستی پوشانده شود: «حاکمیت شورایی
به‌دلیل معطوف بودن بر دموکراسی مستقیم در ساحت سیاسی به صدور احکام و نسخه‌های یک‌دست
نمی‌انجامد، مگر در مواردی که مسأله‌ای سرزمینی در میان باشد که در آن نیز همه‌ی گروه‌ها صاحب نماینده
برای حفظ منافع هستند. دموکراسی مستقیم مهم‌ترین و دقیق‌ترین شیوه‌ای است که به‌دلیل شفافیت درونی این
35 سرمایه، مجلد یکم، کارل مارکس، ترجمه‌ی حسن مرتضوی، چاپ دوم، نشر لاهیتا، فصل چهارم، صفحه 198.
36 سوسیالیسم: تخیلی و علمی، فردریک انگلس، ترجمه‌ی مسعود صابری، چاپ سوم، نشر طلایه‌ی پرسو، صفحه 92.
37 لنین، سخنرانی‌ 19 می، در رابطه با فریب مردم با شعارهای آزادی و برابری، 1919.

14

فرم، امکان فساد را در بیش‌ترین حد ممکن کاهش می‌دهد. بنابراین اداره‌ی شوراییْ دموکراسی را در
رادیکال‌ترین شکل آن متحقق می‌کند، راه‌حلی برای نزاع‌های قومی است و تفاوت‌های زبانی و زیستی را به
جای آن‌که به نفع یک مرکزیت به تنازع و فرآیند سرکوب بکشاند به توافق و اجماع بر اساس اتحادها
می‌برد.» 38 وقتی دارالشفا و لیلا، مزیت «اداره‌ی شورایی» را کارایی حداکثری آن در کاستن از «فساد»
عنوان می‌کنند، به‌روشنی وحدت و هم‌سرشتی خود را با لیبرتارین‌هایی نشان می‌دهند که خواستار
کوچک‌‌شدن و محو دولت به نفع بازار هستند. وقتی آن‌ها ویژگی‌های «اداره‌ی شورایی» را با عباراتی
هم‌چون «دموکراسی مستقیم» یا «دموکراسی از پایین» توصیف نموده و آن را در ضدیِّت آنارشیستی با
«مرکزیت» و «اقتدار» معرفی می‌نمایند، در واقع کاری نمی‌کنند مگر تقدیس بی‌واسطه‌ی خواست‌ها و
جنبش‌های خودجوش جامعه‌ی مدنی که به باور آنان بدون دخالت یک میانجی و کلیّت سیاسی متمرکز و مقتدر
می‌تواند به «توافق و اجماع براساس اتحادها» برسد.
فهم سراسر لیبرالی از کمونیسم به‌مثابه تحقق ایده‌ی ناب دموکراسی و کمونیسم به‌منزله‌ی تجسد دموکراسی
ناب، منجر به چنین تعریفی از «انقلاب» و «سیاست کمونیستی» نزد دارالشفا می‌شود: ««انقلاب» در نظر
چنین سیاستی برانداختن بنیان‌های ستم از خلال درگیری با طبقه‌ی حاکم است. این نبرد در عین اتکایش به
«طبقه‌ی کارگر» می‌کوشد به قصد «برانداختن دولت»، «محو مردسالاری» و «از بین‌بردن توسعه‌ی
نامتوازن» با «زنان» و «خلق‌های تحت ستم» هم‌بسته شود.» 39 «در نتیجه، تحت این ساختار و ستم بنیادی آن،
الغای سرمایه‌داری و مناسبات طبقاتیْ شرط لازم مبارزه با هر شکلی از سلطه است، اما شرط کافی نیست. و
همین نکته است که مسائل مهمی هم‌چون گره‌گاه‌های ستم (اینترسکشنالیتی) را به میان می‌آورد. هم‌چنین
روشن می‌شود که نبرد علیه اَشکال سلطه می‌تواند به‌میانجی رابطه‌ی طبقاتی آغاز نشود اما به آن گره بخورد؛
هم‌چنان که نبرد طبقاتی هم باید بتواند به دیگر نبردها با اَشکال ستم گره بخورد.» 40 انقلاب پرولتری همانا فرآیند
اعتلای مبارزه‌ی طبقاتی پرولتاریا از چارچوب‌های جامعه‌ی مدنی بورژوایی به سطح مبارزه‌ی سیاسی
توده‌ای طبقه‌ی کارگر و متحدینش بر سر تسخیر قدرت سیاسی است. اما انقلاب پرولتری نزد دارالشفا به یک
پراتیک جنبش‌گرایانه مسخ می‌گردد که جامعه‌ی مدنی بورژوایی را نه تحت آماج، بلکه عرصه‌ی مبارزه‌ی
طبقاتی انگاشته و کسب سرکردگی سیاسی توده‌های زحمت‌کشِ به ستوه‌ آمده از حاکمیت بورژوازی را به
استعاره‌ی گره‌خوردن جنبش‌های جامعه‌ی مدنی به جنبش کارگری تحریف می‌کند؛ و لذا سیاست پرولتری
به‌فع سیاستی دموکراسی‌خواه فسخ می‌گردد. لنین، اکونومیست‌ها را متهم می‌نمود که سیاست را امتداد
بی‌واسطه‌ی منافع مستقیم اقتصادی می‌دانند و نه کلیّتی که این منافع جزئیِ بی‌واسطه را تابع خود می‌سازد؛ و
جنبش‌گرایی، سبک کار سیاست لیبرال‌دموکراتِ گلوبالیست و اومانیست است که ساحت سیاست را صحنه‌ی
گفت‌وگو، تعامل، توافق، اجماع، اتحاد و گره‌خوردن خواست‌های بی‌واسطه‌ی اقشار گوناگون جامعه‌ی مدنی
بورژوایی می‌داند که بدین نمط در حال تمرین مشق دموکراسی هستند و از اقتدار خود جز برای زدودن موانعی
38 همه‌ی قدرت به دست شوراها (فراخوان عمومی به ایده‌ی اداره شورایی جامعه)، یاشار دارالشفا و لیلا، فلاخن 124، آذر 1397. در سراسر
این متن به نکوهش «اقتدار مرکزی» پرداخته شده است که نشان می‌دهد «اداره‌ی شوراییِ» یاشار و لیلا در تقابل آشکار با «دیکتاتوری
پرولتاریا» مارکس و انگلس و لنین قرار دارد. به عنوان نمونه: «دولت مرکزی از اساس به لحاظ فرمی با اداره شورایی در تناقض است.» «آیا
اقتدار مرکزی هرچقدر هم قدرتمند و شفاف و پاکدست باشد اصولاً امکان حل این بحران‌ها را با سازوکارهای فعلی به صرف اعلان دستوری از
بالا دارد.» «چگونه از تصاحب قدرت، منابع و نیروی نظامی به دست دولتی مرکزی جلوگیری کنیم تا امکان شکل‌گیری شوراها از پایین میسر
شود.» برای مطالعه‌ی نقد مفصّل این متن و نیز به‌صورت کلان‌تر نقد بیان‌های نظری چپ، مراجعه کنید به: «چپ علیه کمونیسم»، وحید
اسدی، دی 1399، منتشره در فضای مجازی.
39 در حاشیهی «بحران مارکسیسم» امروز ما، تارنمای نقد، بهمن 1402.
40 توتالیتاریسم «چپ» به بهانه‌ی «مارکسیسم»، تارنمای نقد، شهریور 1400. برای نقد این انگاره نزد نماینده‌ی دیگری از چپ لیبرال رجوع
کنید به: «در دفاع از نام مارکسیسم (نقدی بر امیرحسین محمدی فرد)»، حبیب آلادپوش، آبان 1403.

15

که بر سر راه دخول استثنائات به درون قاعده‌ی آزادی و برابری جامعه‌ی مدنی جهانی قرار دارد، استفاده
نمی‌کنند. 41 در ادامه به بروزات مشخص این سبک کار در نسبت با مسائل سیاسی و اجتماعی مشخص جامعه‌ی
ایران می‌پردازیم. چپ جنبش‌گرا دچار فتیشیسم جامعه‌ی مدنی است و الهیات آن را دربست پذیرفته است.
ستم جنسیتی: دارالشفا در «بحران مارکسیسم» می‌گوید: «واضح است که «حجاب اجباری» یک جلوه از «ستم
جنسی/جنسیتی» است که می‌تواند به دیگر جلوه‌های این نوع از ستم و نیز به «تضاد کار و سرمایه» گره
بخورد.» تضاد کار و سرمایه در سطح انضمامی به اَشکال گوناگونی بروز می‌کند و خنجر سرمایه به انحاء
گوناگون بر گرده‌ی ‌تک‌تک اعضای پیکره‌ی طبقه‌ی کارگر و زحمت‌کشان فرود می‌آید: از استثمار شدید
کارگران در کارخانه‌ها و تبعاً سرکوب مبارزه‌ی ایشان برای افزایش مزد،‌ کاهش ساعت کاری، امنیت شغلی و
بهبود وضعیت کاری تا بیکارسازی و چشاندن طعم گرسنگی به میلیون‌ها کارگر به‌منظور حفظ اهرم فشاری در
دست کارفرمایان تا قادر به فرونشاندن خواست‌های کارگران شاغل باشند و هم‌چنین اقشار حاشیه‌نشین و
مطرود از کاری که حتی از بختِ یافتنِ موقعیت استثمارشدن نیز ناامید شده‌‌اند. زنان طبقه‌ی کارگر نیز بخشی
از پیکره‌ی طبقه‌ی کارگرند؛ زنانی که در قالب نقش‌شان در خانواده، وظیفه‌ی بازتولید نسلی طبقه‌ی کارگر و
بخشی از بازتولید کالای نیروی کار کارگران را از طریق “کار خانگی” برعهده دارند. کمونیست‌ها موظّف به
سازماندهی مبارزات اجتماعی تمامی اعضای پیکره‌ی طبقه‌ی کارگر از جمله زنان این طبقه و اعتلای مبارزات
اجتماعی آنان به سطح مبارزه‌ی‌ سیاسی‌ـ‌طبقاتی علیه حاکمیت بورژوایی جمهوری اسلامی هستند. اما در
شرایطی که به‌دلیل سطح نازل انکشاف مبارزه‌ی طبقاتی، تقریباً هیچ نمود بارزی از مبارزات اجتماعی و
سیاسی زنان طبقه‌ی کارگر در جامعه ایران مشاهده نمی‌شود، مسئله‌ی «حجاب اجباری» به گره‌گاه جدالی
پرسروصدا و هرروزه میان گشت ارشاد و دختران و زنان طبقه‌ی متوسطی در خیابان‌های کشور بدل شده
است؛ مسئله‌ای که در سال 1401 ماشه‌ی انفجار یکی از بزرگ‌‌ترین جدال‌های سیاسی تاریخی علیه
جمهوری اسلامی را کشید و دال محوری آن شد.
انقلاب 57 محتوایی به‌شدت ضدامپریالیستی داشت و امکان برقراری حکومت بورژوایی درون مدار هژمونی
امپریالیسم آمریکا فراهم نبود. نبرد سیاسی اساسی پس از بهمن 57 و سرنگونی دستگاه سلطنتْ میان نیروهای
اسلام‌گرای تحت رهبری خمینی و نیروهای سوسیالیستی در جریان بود که هر دو خواهان خروج از مدار
هژمونی امپریالیسم آمریکا بودند، اولی خواهان خروجی بورژوایی بودبه‌منظور قطع فرآیند اعتلای انقلاب و
دومی خواهان خروجی پرولتری به‌منظور ارتفاع یافتن فرآیند انقلاب. الزام قانونی به حجاب اسلامی یکی از
وهله‌های همان خروج بورژوایی بود و جمهوری اسلامی با بدل‌کردن این الزام به یکی از بنیان‌های حاکمیت
بورژوازی، حجاب اسلامی را به نماد شکاف فرهنگی میان ایران و آمریکا بدل کرد. در آن وهله، مخالفت
کمونیست‌ها با این الزامْ موضعی صحیح بود چرا که ناکام‌گذاشتن خروج بورژوایی از مدار امپریالیسم آمریکا،
ضرورت انکشاف مبارزه‌ی طبقاتی و پیروزی طبقه‌ی کارگر در تسخیر قدرت سیاسی بود. اما پس از پایان آن
نبرد تاریخی به نفع بورژوازی در ابتدای دهه‌ی 60 خورشیدی و تثبیت حاکمیت جمهوری اسلامی و رشد
متعاقب انباشت سرمایه و تعمیق جامعه‌ی مدنی بورژوایی، مبارزه علیه حجاب اجباری به یکی از محورهای
اصلی گرایش ساختاری جامعه‌ی مدنی بورژوایی ایران برای بازگشت به مدار امپریالیسم آمریکا تبدیل شد. به
همین علت بود که مرگ مهسا امینی، رویداد احضارکننده‌ی دال حجاب اجباری، به برافروختن
جنبش‌ـ‌معرکه‌ی پروامپریالیستی ز.ز.آ انجامید و بخش‌های قابل‌توجهی از طبقه‌ی متوسط، این حامل و پاسدار
اساسی ارزش‌های جامعه‌ی مدنی، را به میدان جنگ مرگ و زندگی علیه جمهوری اسلامی کشانید. 42
41 همواره باید استثنائاتی وجود داشته باشد تا پویش لیبرال‌دموکراتیک بتواند با تعیین اهداف و اِعمال اقتدار در نسبت با آن‌ها در امتداد بی‌کرانگی
کاذب خود برقرار بماند و فانتزی دموکراسی ناب او پابرجا.

16

روشنفکر طبقه‌ی متوسط می‌تواند در عالم خیالاتش هرچیزی را به چیز دیگر گره بزند، اما ساحت سیاست نه
سیرک آزاد تردستی‌ها و شعبده‌بازی‌های روشنفکرانهْ بلکه صحنه‌ای از مبارزه‌ی طبقاتی است که قواعد
عینی و دِلالی مشخصی بر آن حکم‌فرما بوده و قابل فروکاست به صحنه‌ی گره‌خوردن خواست‌های جامعه‌ی
مدنی نیست. فرآیند اعتلای مبارزه‌ی طبقاتی پرولتاریا همان فرآیند خروج این طبقه از سیطره‌ی انگاشته‌ها و
انگاره‌ها و ارزش‌های جامعه‌ی مدنی بورژوایی است و این مهم ممکن نیست مگر با شناخت و مرزبندی با
گرایش‌هایی که جامعه‌ی مدنی بورژوایی را در سطح سیاست نمایندگی می‌کنند. دارالشفا اصول مارکسیستی را
به‌طور عام بیان کرده و از تحلیل مشخّص از شرایط مشخّص که اساس سیاست لنینیستی است طفره می‌رود. او
«در نقد مارکسیسم مراد فرهادپور» اتحاد زنان طبقه‌ی کارگر با زنان بورژوا را رد می‌کند. بسیار عالی. اما
رد این اتحاد تنها با تحلیل مشخّص از شرایط مشخّص و شناخت منطقِ دلالتِ حکم‌فرما بر ساحت سیاست ممکن
می‌شود؛ با شناخت این نکته که در این لحظه‌ی تاریخی مشخّص از تاریخ جامعه‌ی ایران، دال حجاب اجباریْ
سنگر تثبیت‌یافته‌ی جامعه‌ی مدنی و طبقه‌ی متوسط است و طبعاً حضور کارگران در این سنگر ‌هیچ بختی
برای برافراشتن پرچم سوسیالیسم در آن ایجاد نکرده و تنها کارگران را به پیاده‌نظام و دنباله‌رو طبقه‌ی متوسط
و لیبرالیسم بدل می‌کند. روشنفکر طبقه‌ی متوسط بعد از کلی تلاش بالاخره موفق شد به حُکمی انتزاعی برای
مرزبندی با بورژوازی و طبقه‌ی متوسط برسد. چه حکمی؟ اینکه اتحاد زنان طبقه‌ی کارگر با زنان بورژوا را
نهی کند؛ و البته بدون آن‌که این حُکم تا سطح سیاست نیز تداوم یابد.
ستم ملّی: موضع دارالشفا دربار‌ه‌ی ستم ملّیْ رونوشتی ناشیانه و جزمی از نصّ موضع لنین درباره‌ی “حق
تعیین سرنوشت ملت‌های تحت ستم” در ابتدای قرن بیستم است. لنین در جزوه‌ی “درباره‌ی حق ملل در تعیین
سرنوشت خویش” و ذیل سرفصلی با عنوان “طرح تاریخی مشخص مسأله” می‌نویسند:
نظریه‌ی مارکسیستیْ بی‌چون و چرا خواستار است به هنگام تجزیه و تحلیل هر مسئله‌ی اجتماعی، آن
مسئله بدواً در چهارچوب تاریخی معینی مطرح گردد و سپس چنان‌چه سخن بر سر یک کشور (مثلاً بر
سر برنامه‌ی ملیْ برای یک کشور) باشد، خصوصیات مشخصی که در حدود یک دوره‌ی معین
تاریخیْ این کشور را از سایر کشورهای متمایز می‌سازد در نظر گرفته شود. 43
سپس به بیان نقش “دوران” در تعیین دلالت “حق تعیین سرنوشت ملل” در ساحت سیاست می‌پردازد:
«این خواستِ مقدم بر هر چیز عبارت است از لزوم جدا نمودن کامل دو دوره‌ی سرمایه‌داری که از
نقطه نظر جنبش‌های ملّی به طور اساسی از یکدیگر متمایزند. از یک طرف دوره‌ی ورشکستگی
فئودالیسم و حکومت مطلقه یعنی دوره‌ی به وجود آمدن جامعه بورژواـ‌دموکراتیک و دولت است… از
طرف دیگر در مقابل ما دوره‌ای قرار دارد که در آن تشکیل دولت‌های سرمایه‌داری کاملاً صورت
گرفته، رژیم مشروطیت مدت‌ها است برقرار گردیده و تضاد آشتی‌ناپذیر بین پرولتاریا و بورژوازی
قویاً شدت یافته است و دوره‌ای است که می‌توان آن را ورشکستگی سرمایه‌داری نامید.» 44 «در باخترِ
قسمت قاره‌ای اروپا، دوران انقلاب‌های بورژواـ‌دموکراتیک فاصله‌ی زمانی نسبتاً معینی را اشغال
می‌نماید که تقریباً از سال 1789 تا 1871 طول می‌کشد. همین دوره، دوره‌ی جنبش‌های ملّی و
تشکیل دولت‌های ملّی است… در حال حاضر، جست‌وجوی حق تعیین سرنوشت در برنامه‌های

42 برای توضیح مفصلتر رجوع کنید به: «جمهوری اسلامی، طراز سیاست و دال سیال حجاب»، پویان صادقی، مهر 1401، منتشره در فضای
مجازی.
43 درباره‌ی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، مجموعه‌ی آثار لنین، جلد دوم، ترجمه‌ی محمد پورهرمزان، انتشارات فردوس، چاپ اول،
1384، صفحه‌ی 1001.
44 همان، صفحه‌ی 1001.

17

سوسیالیست‌های اروپای باختری معنایش پی نبردن به الفبای مارکسیسم است… در اروپای خاوری و
در آسیا دوران انقلاب‌های بورژوا‌ـ‌دموکراتیک تنها در سال 1905 آغاز گردید. انقلاب‌های روسیه،
ایران، ترکیه، چین، جنگ در کشورهای بالکان؛ اینها زنجیره‌ی حوادث جهانی دوران ما در «خاور»
ما است. تنها نابینایان ممکن است در این زنجیر حوادثْ بیداریِ یک سلسله از جنبش‌های
بورژواـ‌دموکراتیک و کوشش‌هایی را که برای تشکیل دولت‌های مستقل و واحد ملی به عمل می‌آید
نبینند. همانا به همین دلیل و فقط به همین دلیل که روسیه به اتفاق کشورهای همسایه در حال گذراندن
این دوره است وجود بخش حق ملل در تعیین سرنوشت خویش در برنامه‌ی ما لازم است.» 45
اگر امروز چپ‌هایی مانند دارالشفا از نصّ لنین علیه روح و روش‌شناسی لنینیستی استفاده می‌کنند، در آن
دوران نیز چپ‌هایی بودند که رفتار مشابهی را در قبال مارکس انجام می‌دادند و لنین به افشای ایشان
می‌پردازد:
این که حزب سوسیالیست لهستان در سال 1896 می‌کوشید نظریه‌ی مارکس را که به دوران دیگری
مربوط است، «تثبیت نماید» معنایش استفاده از نصّ مارکسیسم علیه روح مارکسیسم بود. 46
در فاصله‌ی سال‌های 1848 تا 1871 مارکس و انگلس قاطعانه از استقلال لهستان که میان همسایگانش،
روسیه و آلمان، تقسیم شده بود حمایت می‌کردند اما هم‌زمان علیه استقلال‌خواهی چک‌ها و اسلاوهای جنوبی
موضع‌گیری می‌کردند:
ولی اگر این نظریه‌ی مارکس برای ثلث دوم یا ربع سوم قرن نوزده کاملاً صحیح بود در قرن بیستم
دیگر صحت خود را از دست داده است… لهستان اشرافی از بین رفته و جای خود را به لهستان
سرمایه‌داری داده است. در چنین شرایطی لهستان نمی‌توانست اهمیت انقلابی استثنائی خود را از دست
ندهد. 47
در دوران “ورشکستگی فئودالیسم” موضع سیاسی کمونیست‌ها همان‌طور که مارکس و انگلس در “مانیفست
حزب کمونیست” تشریح کرده‌اند، مشارکت پرولتاریا در جبهه انقلاب‌های بورژوا‌ـ‌دموکراتیک بود. در
میانه‌ی قرن نوزدهم، روسیه‌ی تزاری فاقد جنبش‌های دموکراتیک توده‌ای و قلعه‌ی ارتجاع اروپا محسوب
می‌شد: “وضع مشخص دوران مارکس، تسلط تزاریسم بر سیاست بین‌المللی بود.” 48 “مارکس و انگلس با دقت
بسیار “خلق‌های مرتجع در مجموع” که “مقدمه‌الجیش روسیه” در اروپا بودند را در مقابل خلق‌های انقلابی
قرار می‌داده‌اند یعنی آلمان‌ها، لهستانی‌ها و مجارها.” اما دوران لنین (ورشکستگی سرمایه‌داری) با دوران
مارکس (ورشکستگی فئودالیسم) متفاوت است:
تزاریسم به‌نحو چشم‌گیر و غیرقابل انکاری از موقعیتی که به‌عنوان عمده‌ترین سنگر ارتجاع داشت
ساقط شده است… عصر مارکس و انگلس تا عصر امپریالیسم دوام نکرد. در حال حاضر نظامی
به‌وجود آمده که شامل یک مشت (5 تا 6) قدرت «معظم» امپریالیستی می‌باشد و آنها هر کدام بر
ملت‌های بیگانه اِعمال ستم می‌کنند. این ستم یکی از عواملی است که به‌طور مصنوعی سقوط
سرمایه‌داری را به تأخیر می‌اندازد و به‌طرز مصنوعی اپورتونیسم و سوسیال شوونیسم را در
ملت‌های امپریالیستی که حاکم بر سرنوشت جهان‌اند حفظ می‌کند. 49
45 همان، صفحه‌ی 1007.
46 همان، صفحه‌ی 1035.
47 همان.
48 ولادیمیر لنین، ترازنامه‌ی مباحثه‌ای پیرامون حق ملل در تعیین سرنوشت خویش.

18

در دوران امپریالیسم بریتانیایی، چند کشور امپریالیستی بزرگ برای الحاق مستعمرات و کشورهای سرمایه‌داری
کوچک اروپا مانند لهستان با یکدیگر رقابت می‌کردند. لنین این قاعده‌‌ی نظم امپریالیستی حاکم بر جهان را با
قاعده‌ی راهبردی “شناسایی حق کلیه‌ی ملل در سرنوشت خویش” پاسخ می‌گوید چرا که بدون از کار افتادن
این قاعده‌ی امپریالیستی مسلط دوران، سقوط سرمایه‌داری و پیروزی سوسیالیسم در سطح جهانی غیرممکن
بود:
انقلاب اجتماعی فقط می‌تواند به‌شکل دورانی ظاهر شود که در آن جنگ داخلی پرولتاریا علیه
بورژوازی در کشورهای پیشرفته با تعداد زیادی از جنبش‌های دموکراتیک و انقلابی، از جمله
جنبش‌های آزادی‌بخش ملّی در میان ملت‌های توسعه نیافته، عقب‌مانده و تحت ستم پیوند بخورد. 50
اما لنین ضمن طرح این قاعده‌ی عامِ اصولی برای انترناسیونالیسم پرولتری از موارد قابل‌توجه استثنائی
مشخصی نام می‌بَرَد که در این قاعده نمی‌گنجیدند: کشورهایی اروپایی مانند لهستان، هلند و نروژ. کشورهایی
که علی‌رغم شرایط ویژه‌ی متفاوتشان، وجه اشتراکات مهمی با یکدیگر داشتند. اولاً کشورهای سرمایه‌داری
کوچکی بودند که در نبرد تاریخی میان پرولتاریای کشورهای امپریالیستی بزرگ علیه بورژوازی و
سوسیال‌امپریالیسم درون جنبش کارگری این کشورهای بزرگ، تعیین‌کنندگی کم‌تری داشتند. دوماً نقطه‌ای از
رقابت کشورهای امپریالیستی بزرگ همسایه برای الحاق‌گری محسوب می‌شدند و استقلال سیاسی آن‌ها
می‌توانست به جنگ میان قدرت‌های امپریالیستی بزرگ و تقویت سوسیال‌شوونیسم در این کشورهای بزرگ
بیانجامد. به همین دلیل، لنین در موضع‌گیری خود که بیان شاهکاری از تشخیص قاعده و استثناء و وحدت
استراتژی و تاکتیک و نشاندن هر یک در جای صحیح خود است این سیاست را پیشنهاد می‌دهد که
کمونیست‌های کشورهای امپریالیستی بزرگِ الحاق‌گر، “آزادی جداشدن و استقلال سیاسی” را برای کشورهای
کوچک تحت سلطه به رسمیت بشناسند اما کمونیست‌های کشورهای کوچک تحت سلطه، شعار استقلال را به
میان نکشیده و “در جهت تحقق بخشیدن به وحدت مبارزات پرولتری کشور کوچک با کشورهای بزرگ تلاش
کنند.” 51 او واقف است که الحاق‌گریْ خصلت اساسی و قاعده‌ی امپریالیسم دوران است. مبارزه‌ی طبقاتی در
کشورهای امپریالیستی بزرگ، حلقه‌ی اصلی زنجیره برای پیروزی انقلاب جهانی سوسیالیستی هستند و بنابراین
کمونیست‌های این کشورها که در نبردی تعیین‌کننده با سوسیال‌شوونیسم درون جنبش کارگری قرار دارند
می‌بایست بدون هیچ قید و شرطی از “حق ملل در تعیین سرنوشت خویش” دفاع کنند. اما مکمل این استراتژی
در کشورهای سرمایه‌داری کوچک اتخاذ موضع تاکتیکیِ مخالفت با جدایی است تا برافروختن جنگ میان
قدرت‌های امپریالیستی بزرگ، صف سوسیال‌شوونیسم را تقویت نکند.
همان‌طور که لنین به‌روشنی تفاوت دوران خود با مارکس را توضیح می‌دهد، ما نیز موظفیم تفاوت دوران
خود (امپریالیسم آمریکایی) با لنین (امپریالیسم بریتانیایی) را توضیح دهیم. قاعده‌ی امپریالیسم آمریکایی برخلاف
سلف بریتانیایی‌اش الحاق‌گری نبوده و ابتنایش بر دولت‌ـ‌ملّت‌های بورژوایی مستقل است. امپریالیسم آمریکا
در اعلامیه‌ی چهاردهگانه‌ی ویلسون در سال 1918 که پس از جنگ جهانی اول و در پاسخ به موضع “حق
ملل در تعیین سرنوشت خویش” لنین اتخاذ شد در برابر الحاق‌گری قدرت‌های امپریالیستی کهن ایستاد و از
تشکیل دولت‌ـ‌ملّت‌های بورژوایی مستقل در اروپا دفاع کرد. این نظم امپریالیستی نوین پس از جنگ جهانی دوم
به‌مرور جایگزین امپریالیسم کهن بریتانیایی شد و اگرچه به هنگام عیان‌شدن ظرفیت اعتلای سوسیالیستی در
جنبش‌های رهایی‌بخش ملّی از سرکوب آن‌ها دریغ نمی‌کرد اما پس از سرکوب این جنبش‌ها نه در جهت
49 همان.
50 همان.
51 همان.

19

احیای بورژوازی کمپرادور و حاکمیت مستعمراتی و وابسته بلکه در جهت ایجاد حاکمیت بورژوایی مستقل در
این کشورها گام برمی‌داشت. ذیل نظم امپریالیستی نوین، کشورهای سرمایه‌داری بزرگ نه در رقابت با یکدیگر
برای الحاق کشورها بلکه در اتحاد یکدیگر در قالب بلوک امپریالیستیْ تحت رهبریِ ایالات متحده آمریکا قرار
گرفتند که نوک پیکانش متوجه اردوگاه سوسیالیستی تحت رهبری اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود. پس از
پیروزی بر اردوگاه سوسیالیستی نیز امپریالیسم آمریکایی مراحل جذب کشورهای سابقاً سوسیالیستی و دیگر
کشورهای بورژوایی خارج از مدار هژمونی به درون مدار را در قالب انقلاب‌های