بودن و شدن کودکان ما

بودن و شدن کودکان ما
یاشار سهندی
رمانی هست به نام “ژرمینال” اثر امیل زولا. سالها دور آنرا خواندم. در حین خواندن مدام ازخودم میپرسیدم مگر ممکن است؟ رمان تمام شد و سوال من به جای خودش باقی بود. داستان رمان در معادن مرز بلژیک و فرانسه اواخر قرن نوزده میگذرد. به نظر من یکی از فصلهای کلیدی داستان هنگامی است که اسب جوان تازه نفسی را بهر زحمتی هست به پایین میفرستند تا جایگزین اسب پیر و بیماری شود که سالیان بسیار است که در آن زیر حبس شده و واگن ها ذغال سنگ را به روی ریل در تونلهای اعماق زمین جابجا میکند و جز سیاهی رنگی در ذهنش نمانده و جز بوی عرق کارگران و ذغال سنگ همه بوی های جهان را از یاد برده است. داغی حرارت خورشید چون خاطره ای دور دست است که برایش بیشتر کابوس است تا یک رویا. لحظه برخورد این دو حیوان را نویسنده با مهارت قلمش فوق العاده تصویر کرده است. یکی بوی آفتاب و علفزار میداد و دیگر بوی نیستی ومرگ. اسب پیر با بو کشیدن اسب جوان ( بوی دنیای که از یادش رفته بود) دیوانه میشود و اسب جوان در آن اعماق زمین به هراس افتاده و بی طاقتی میکند. آن سالها میپرسیدم مگر ممکن است این همه ستمکاری وسیاهی و تباهی.
سالیان پیش، یکی از نمادها کارهای گرافیکی و یا پوسترهای تبلیغاتی چپ ها و کمونیستها، دودکش کوره پزخانه ها بود. این نمادی بود از سرمایه داری در ایران. تصویر بسیار ساده بود، یک مخروط ناقص و بلند بدون هیچ بعدی و به رنگ سیاه. حقیقت این است که کوره های آجر پزی یکی از اولین نشانه های پا گرفتن سرمایه داری در ایران بودند. در سالیان دور که ساختمانهای مرتفع یک شهر حداکثر بیشتر از سه طبقه نبود ازدور دستها این دودکش ها در قاب نگاه بیینده جا میگرفت و حقیقتا این دودکش ها در دنیای واقعی هیچ بعدی نداشت مانند همان پوسترها. خطی سیاه میان آسمان و زمین. این کوره ها و این دودکش ها هنوز پابرجاست، دودی که از آن متصاعد میشود نشانه استثمار بی حد انسانهای بی پناهی است که در گودالهای عمیق پای این کوره ها جان میکنند. در آن جا بدنیا می آیند و میمرند.
“٣٠ هزار کوره آجرپزی، گروهی از محروم ترین کارگران کشور را در خود جای داده است. شاغلان این بخش با وجود مشقت‌های فراوان کار برای هر خشت تنها ٢٧ تومان دریافت می کنند، نیمی از سال بیمه ندارند و برای بازنشسته شدن ٧٠ تا ٨٠ سال باید کار کنند.” این گزارش خبرگزاری حکومتی مهر است. حکومتی که وجودش تضمین این دوزخهای زمینی است. در گزارش خبرگزاری مهر تاکید شده است:” هزاران کارگر محروم امروز در نقاط مختلف کشور، روز خود را در کنار کوره های داغ آجرپزی می گذرانند و در اغلب موارد مجبور می شوند روزانه بین ١٠ تا ١٨ ساعت کار کنند. با وجود نقص ها و مسائل فراوان در اشتغال به این نوع کار در ایران، حضور چشمگیر کودکان در کنار کوره های آجرپزی خودنمایی می کند. … زنان در این كوره پزخانه ها كارهایی را بر عهده دارند كه از توان جسمی آنها خارج است، بسیاری از آنان كودكان خود را بر سر كوره های آجرپزی به دنیا می آورند.” این کودکان بدنیا نیامده محکوم هستند که استثمار شوند. تا این کودکان توانی می یابند که دو تا آجر را روی دست یا سر بگیرند از سن ٤ و ه سالگی استثمارشان شروع میشود.
تصویری که زولا از معادن اواخر قرن نوزدهم میدهد، در اوایل قرن بیست یکم کماکان در کوره پزخانه ها ایران جریان دارد. اگر در رمان ژرمینال دوزخ زیر زمین است در اینجا دوزخ روی زمین است. زیر آسمان آبی که در چشم کارگران رنگ خاکستری دارد. کودکان ما در این مکانهای دوزخی تا چشم باز کرده عوض دیدن رنگی از شادی در اطراف و دوست داشتن یکی از هزاران شخصیت کارتونی، زیر نگاه دودکش غول آسایی بزرگ میشوند که از بلندای آن سیاهی به بیرون منتشر میشود. در نگاه این کودکان این دودکش ها چه معنایی دارد؟ اگر جادوگران بد ذات در قصه ها که شاهزاده خانمی دلربا و مهربان را زندانی کردند روزی، در انتهای قصه به سزای اعمالش زشت اش میرسد، این غول پای سفت کرده در خاک اما ذره ذره وجود کودکان ما را میبلعد. نمیدانم خواننده این یادداشت قصه یل و اژدها را که به همت زنده یاد شاملو اجرا شد شنیده است یا خیر که در جایی اژدهای این قصه ( که نماد جامعه طبقاتی، سرمایه داری است) فریاد برمی آورد:” دنیا را خواهم بلعید!” این غول آجری بالای سر کودکان ما، بواقع آنها را بلعیده است. این کودکان بزرگ نشده پیر میشوند. روحشان پژمرده میگردد. به مانند آن اسب پیر رمان ژرمینال اگر روزی رنگ آبی زندگی را درک کنند دیوانه خواهند شد. حرارت خورشید و داغی خورشید در اینجا اما نه شور زندگی که عین عذاب است. پوست صورت انسانهای بزرگ در زیر این حرارت به مانند چرم چغر شده است، آب زیر پوست کودکان خشکیده و صورتهای معصوم آنها گل انداخته و این نه از شادابی و سرخوشی بلکه از سوختگی مداوم است که به مانند صحرای تشنه آب، ترک افتاده است.
در قصه یل و اژدها شاملو، پیر فرزانه ای در “کارگاه انسان سازی” خود، از کرور کرور جوان یلی میسازد و به جنگ اژدها میفرستد. در دنیای واقعی اما انسانیت هنوز زنده است. انسانهایی هستند که به جنگ اژدهای سرمایه داری میروند. انسانهایی هستند که با متشکل کردن خود و دیگران از خود یلی میسازند بی همتا. انسانهایی مانند بهنام ابراهیم زاده که با وجود زنجیر در پاهایش و آب شدن ذره ذره وجود فرزندش در مهلکه یک بیماری سهمگین، یک دم کودکان کار را از خاطر نمی برد. انسانهای هستند که حقوق کودک را پرچم مبارزه بر علیه سرمایه ساختند، نظامی که نشانه حیاتش دود غلیظ و سیاهی است که از دودکش ها کورپزخانه ها بر آبی آسمان پنجه میکشد. پرچم مبارزه برای حقوق کودک به همت کمونیستهای ایران برافراشته شده است، این فریاد کمونیستها است که میگویند کودکان حق دارند از دنیای شاد برخوردار باشند، کودکان باید از زنجیره استثمار و مذهب برکنار باشند. جامعه موظف است که به محض شکل گرفتن جنین از او محافظت کند تا پر و بالی بیابد و از بودن خود لذت ببرد.
بعد از سالها باید بگویم نه تنها آن سیه روزی و تباهی که در رمان ژرمینال ترسیم شده ممکن بوده باید اذعان کرد در ابتدای قرن بیست یکم آنچه در کوره پزخانه های ایران میگذرد، نمونه اوج شقاوت و نکبت سرمایه داری است. بودن وشدن چیزی است که سرمایه داری از همه ما، بخصوص کودکان ما دریغ کرده است.