نویسنده: محمدزمان سیرت
امید سالها مامور وزارت اقتصاد بود و پیش از 24 اسد تقاعد کرد. علی و سیما از خانم دوم او بودند. وی از 3 زن 14 طفل داشت، ولی همه بعد از تولد فوت کرده، فقط علی و سیما در روزهای پیری او به دنیا آمده و زنده مانده بودند.
علی صنف هفت و سیما صنف دوم مکتب بود که مادرش به مرض سرطان معده مبتلا شد و فوت کرد که در روزهای آخر عمرش نه آبی و نه نانی از گلویش پایین میرفت. او که در بستر بیماری آخرین روزهای زندگی خود را میگذراند و در نفسهای که شمرده میشد به فکر علی و سیما بود. بیچاره رنج بسیار کشید. امید بعد از تقاعد در یکی از سرایها نگهبان شد و خرج خانه را پیدا میکرد. در کاه فروشی پُل کمپنی، کابل خانه محقری داشت.
علی از صنف دوازده از لیسه سیدالشهدا که در پایین کوه چهل دختران موفقیت دارد، فارغ شد. بعد از سپری کردن یک دوره امتحان سراسر کانکور به دانشگاه کابل رشته هنرهای زیبا راهیافت. علی که از یک خانه فقیری به دانشگاه کابل کامیاب شده بود؛ روز اول دانشگاه نه کفشی برای پوشیدن داشت، نه پولی برای کرایه موتر!
علی مجبور بود سال اول دانشگاه را با یک یخنقات آبی، یک شلوار تکهیی سیاه و یک کرمچ کرمی که از یک کهنه فروشی تانک تیل دشت برچی که صنف دوازده شده بود، گرفته بود، گذراند.
علی انگلیسی را پیش خود یاد گرفت و برای تهیه سیمنار از کمپیوتر همصنفان خود استفاده میکرد. سال دوم دانشگاه در یک موسسه خصوصی کار گرفت و با دختر کاکایش ازدواج کرد.
ورود گروه طالبان که شهر کابل را به شهر ارواح تبدیل کرد بود، خانهی آنها را هم با تلاشی دورهای با خاک یکسان کرد و حتی خانهی آنها را کندن کاری کرده بودند. علی با خانم و سایر اعضای فامیلش به شهرک دوازده امام_دشت برچی گریخته بودند و در خانه یکی از همکاران دفترش که از همان روزهای اول ورود گروه طالبان به ایران فرار کرده بود، جابجا شدند.
پدر علی همیشه از بابت دختر جوانش در خانه پریشان بود و دایم میگفت: خدا او را پس بختش کند. سیما صنف نه بود و با آمدن طالبان از مکتب محروم شد و زمزمه «جهاد النکاح» خواب از چشمان او ربوده بود. بالاخره او را به پسری بنام طاهر که دکاندار بود و نزدیک به چهل سال سن داشت ولی در جریان بیکاری و کوچ اجباری برادرش را دستیار خود در دکان گرفت، دادند.
یکی از روزها که پدر علی از شهرک دوازده امام جهت خبرگیری به کاه فروشی پُل کمپنی رفته بود با درگیری بر سر جلوگیری از سرقت پنجره های خانهاش جابجا سکته قلبی کرد و مُرد، علی و سیما بعد از سه روز او را از زیر خرابه خانهاش یافته، دفن کرده، فاتحهی مختصری برایش گرفتند.
طاهر بعد از مرگ پدر سیما چندبار خواست عروسی کند اما قیودات طالبان مانع آن میشد. یک سال از نامزدی سیما میگذشت. با افزایش گشت خودسرانه افراد طالبان در شهر در اثر جنجال طاهر با یکی از قومندانان طالب که با گرفتن نوشابه پول نمیداد مجبور شد به پاکستان فرار کند، زیرا طالب را بشدت لت و کوب کرده بود.
از حاکمیت طالبان بر کابل یک و نیم سال میگذشت، که روزی افراد امربالمعروف از کنار خانهی علی میگذرند و صدای موسیقی را از داخل خانه شنیده، دروازه را تک تک میکنند. سیما از پشت در با آنان صحبت کرده و از بودن وسایل موسیقی در خانه منکر میشود. عصر که علی از کار میآمد(کنار جاده ترکاری فروشی میکرد) جریان را برایش گفتند.
یکی از طالبان که ملا سراج نام داشت، فردا بعد از آنکه آدرس کار علی را از پشت دروازه از خانمش میگیرد، نزد علی میآید و خواهان ازدواج با سیما میشود( از همسایه ها خبر گرفته بود که علی خواهری در خانه دارد). علی هرچه تاکید میکند که خواهرش ازدواج کرده ولی طالب قبول نکرد و بنای اذیت و آزار علی را گذاشت، چون فکر میکرد که علی دروغ میگوید. چند روز پیاپی با دونفر دیگر بر موتر کرولا سوار میآمد و علی را تهدید میکرد و اخطار میداد. علی سیما و خانمش را که صاحب یک طفل شده بود، به خانهی کاکایش در شهرک اتفاق فرستاده و به طاهر احوال داده که هرچه زودتر بیاید. سه روز بعد طاهر رسید. علی جریان را برایش تعریف کرد. عروسی مختصری برای طاهر و سیما برگذار کردند. سیما، خانم علی و طفلش با طاهر روانهی پاکستان شدند و علی تصمیم گرفت بعد از تصفیه حسابها به پاکستان برود.
دو روز بعد که علی چند دسته سبزی را به یکی از مشتریهایش تحویل میداد، ملا سراج آمد و گفت: خانهات را کجا انتقال دادی؟ تا علی گفت به تو چه مربوط است با قنداق چنان به فرقش کوبید که سرش را کفاند و خون جاری شد. دو روز را با تداوی سرش گذراند. علی که سخت ازین ناحیه عصبانی شده بود، خود را وادار کرد که با ملا سراج مصالحه کند. بعد از مصالحه او و یکی از دوستان طالبش به خانه آمد و علی پای پول را به میان آورد و گفت اگر خواهرم را میخواهی باید پنج لک افغانی بدهی. او در آنروز سه لک برای علی داد و گفت: فردا مسئله را ختم میکنیم در آنروز او را بسیار عزت کرد و وقت نان طوری وانمود کرد که اولادهایش در خانه میباشند.
فردا ملا به تنهایی آمد و بسیار خوشحال بود. دم در او را پذیرایی گرمی کرد. او لباسهای سفید با چپلق و لُنگی پوشیده بود و بوی عطر میداد. علی تصمیم خود را گرفته بود. به مجردیکه ملا خواست چپلقش را بکشد و داخل خانه شود که علی از پشت بر او حمله کرد و با چوبی که از وقت آماده کرده بود به فرقش کوفت. ملا غرق در خون شد و به زمین افتاد. بعد، او را آنقدر کوبید که فهمید دیگر توان حرکت ندارد. دو لک افغانیاش را گرفت و تفنگچهاش را در چاه خانه انداخت. مقداری فرش و وسایل خانه که باقی مانده بود را برداشته به کاکایش رساند و خود همانروز به جلال آباد رفته، فردا خود را به پاکستان رسانید.