نویسنده: محمدزمان سیرت
یکی از روزها انفجار و جنگ کمی آرام بود و گفته میشد که امروز به مناسبت عید بین دولت و تالبان آتش بس است، تصمیم دانشگاه رفتن را گرفتم و با موتر فلانکوچ به سوی «پُل کمپنی» نزدیک پغمان در حرکت افتادم. چون راه «کوته سنگی» بسیار خطرناک بود که هر لحظه احتمال درگیری و انفجار میرفت، لذا از راه «افشار» رفتم. وقتی به «چارراه قمبر» رسیدم دکانداران همه مقابل دکانهای شان ایستاده بودند و از من میپرسیدند که از کدام راه آمدهای. وقتی به دانشگاه رسیدم، چند استاد در حال برآمدن بودند و گفتند که از درس خبری نیست. بخاطریکه درگیری شروع نشود، از راه سرک اصلی پیش «دانشگاه کابل» حرکت کردم که به کوته سنگی ختم میشد. وقتی به «دیوان بیگی» رسیدم فیرهایی از کوته سنگی بلند شد لذا راه خود را دوباره بطرف افشار از میان کوچهها تغییر دادم تا خود را به گردنه «باغ بالا» برسانم و تا آرام شدن اوضاع پیش دوستم باشم. هنوز نصف سرک را طی نکرده بودم که صدای «چشت» «چشت» را شنیدم و دوباره صدا تکرار شد، من گوشهای خود را کر انداخته، خواستم به سرعت دور شوم که صدای کش کردن گیت تفنگ را شنیدم و صدای خفهای با تحکم بلند شد که «حرکت نکو»! یک نفر که موهای دراز داشت و پوز خود را با دستمال چارخانه پیچانده و سلاح خود را بسویم گرفته بود، فهمیدم که در دام افتادهام. مرد مسلح سلاح را بالایم گرفته و پرسید: از کجا آمدهای؟
گفتم: دانشجو استم و از «کوه چهل دختران» آمدهام، دانشگاه رفته بودم اما درس نبود.
با غضب گفت: دانشگاه نگو، «پوهنتون» بگو! در ادامه گفت: هزاره استی؟
گفتم: بلی، اما با هیچ حزب سیاسی ارتباط ندارم و یک شخص بیچاره و بیغرضی هستم.
گفت: بیا که ترا نزد قومندان ببرم که اگر ترا در مقابل پول تبادله میکرد خوب و اگر نه همرای ما میباشی.
گفتم: من شخص سیاسی نیستم، فقط یک دانشجو عادی و آدم کاملاً بیطرف هستم. در خانه مادر و پدر پیرم انتظارم را دارند، لطفاً مرا رها کنید. ولی او با قنداق تفنگ مرا تیله کرد و گفت: پیش شو، نزد قومندان برو.
مرا به خانه گلی که نصف بالایی آن ویران شده بود، برد. در دهن دروازه با بوریهای ریگ سنگر ساخته بودند. مرا به تهکوی نمور، تاریک و بی دروازهای برد که نور آفتاب از پنجره خورد آن قلب تاریکی را میشکافد. اول چیزی دیده نمیشد، بعد از چند لحظه که چشمانم با تاریکی عادت گرفت چهار نفر را دیدم که دستهای شان از پشت با ریسمان بسته شده و به روی افتاده اند. پرسیدم شما را از کجا گرفته اند؟ نفر اول که دستهایش بسته بود و سخت ناله میکرد، گفت: من در «پُل سُرخ» کتاب خریدن آمده بودم و چون از منطقه «پُل خُشک» برچی استم، بنام هزاره مرا گرفته اند و در حالیکه هیچ کاره هستم. نفر دوم که مسن تر بود گفت که مرا بنام اینکه از ولایت بامیان هستم و درست پشتو تکلم نمیتوانستم گرفته اند و نمیدانم که سرنوشت ما چه میشود. نفر سوم که جوان بین 20 – 22 ساله بود چشمانش از شدید لب و کوب کبوت شده بود و از بینیاش خون میرفت که چند ساعت پیش از من گرفته بود. گفت که من در یک رستورانت در «پُل سوخته» کار میکنم و صبح وقتی از باسیکل خود پایین شدم مرا دو شخص مسلح با خود آورده اند و نمیدانم گناه من چیست. نفر چهارم گفت: من معلم انگیسی هستم و در جریان تدریس مرا با زور از صنف بیرون کشیده و آورده اند. در جریان آوردنم میگفت: «هزارگان چکدر[چقدر] زیاد شده».
من که شدیداً ترسیده بودم دیدم که پهرهدار از تهکوی برآمد، سرم را بیرون کردم. بالای خانه در برندهی منزل دوم بر سقف آن چنگکهایی با شاخهای آویزان شده بود و چنگک خون آلود معلوم میشد من تعجب کرده از آن چهار نفر که در تهکوی بسته شده بودند پرسیدم که آن چنگکها برای چیست؟ یکی از آن گفت که وقتی سربازانشان خسته میشوم با آویزان کردن زندانیان در آن چنگکها تفریح میکنند. من که با شنیدن این خبر مو در بدنم راست شده بود در جستوجوی این شدم که ازینجا هر زودتر باید بیرون شوم. به دیوار تکیه داده بودم که چراغی روشن شد. دیدم که شخصی با موهای دراز و چرکین، در پای راستش یک تفنگچه و در پای چپش برچهی خودنمایی میکنند. با صدای بلند پرسید: کی پشتو صحبت میتواند؟ گفتم من میتوانم. خودم را کوتاه به پشتو معرفی کردم. آن شخص که قومندان بود در پشت دروازه محافظانش صف کشیده بودند، لبخندی زد و گفت خودت آزاد استی. منم با لرز و ترس از آنجا بیرون شدم.