این امیرحسین فطانت همان شکارچی دانشیان پیش از اینها مرده بود!

این نوشتار به جز تیتر آن  بدون تغییر بار دیگر بازتاب می‌‌یابد.

عباس منصوران

هوا دلپذير شد گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمه‌ی امید
به جوش آمد  از خون درون رگ گياه
بهار خجسته باز خرامان رسد ز راه

به خويشان، به  دوستان، به ياران آشنا،

به مردان تيزخشم که پيکار مي‌کنند
به آنان که با قلم  تباهی درد را
به چشم جهانيان پديدار می‌کنند
بهاران خجسته باد،
بهاران  خجسته باد.

و اين بند بندگي،
و اين بار فقر و جهل
به سرتاسر  جهان،
به هر صورتي که هست
نگون و گسسته باد.

به خويشان، به دوستان،به  ياران آشنا،
به مردان تيزخشم که پيکار مي کنند
به آنان که با قلم تباهي ی درد  رابه چشم جهانيان پديدار مي کنند
بهاران خجسته باد،
بهاران خجسته باد[i][1]

این امیرحسین فطانت همان شکارچی دانشیان و گلسرخی‌ست؟

در این دوران همه چیز وارونه   شده است. از کله پا شدن شرایط زیست محیطی و هوا تا آدم‌ها گرفته تا آنفلونزای مرغی که کره زمین را تهدید می‌کنند، چماقی ساخته‌ شده است تا انسان این دوران در نگرانی و استرس دست و پا بزند. که این نیز از نگاه روانشناختی، راهبردهای خود را دارد که سرمایه‌های چند جانبه و جهانی سازان و( تینک تانک‌هایشان-Thinks tank )،  ‌سوخت و  سازها را بهتر می‌دانند. کیک زرد اتمی به امام هشتم هدیه می‌شود تا به کمک امدادهای غیبی، غنی سازی انرژی هسته‌ای که بدون شک حق هیچکس به‌ویژه حق مسلم تروریسم دولتی حاکم بر ایران نیست، به زودی زود به یاری دانشمندان خریداری شده از مسکو و کره و چین و پاکستان به کلاهک‌های اتمی چاشنی شوند تا بر فراز سر جهان نشانه روند. قاتل‌های حرفه‌ای که ویرانی جهان و انسان را سائقه‌ی فکر و وجودشان، به جای محکومین نورنبرگ و لاهه،  بر کرسی دادرسان نشسته‌‌اند، ارزش‌های انسانی زیر پای رهبران اسلام  لگدمال می‌شود و احمدی‌نژادها و رفسنجانی‌ها به نجات انسان‌ها داد سخن می‌گویند تا به زور هم شده با بمب و طناب دار برپا شده در سراسر ایران با تروریسم مقدس حکومت اسلامی، بندگان را به بهشت یا جهنم بکشانند. آدمکشانی از قماش مرتضوی‌ها، قاضی می‌شوند تا با ته ارسی به سر زیبا (زهرا) کاظمی بکوبند تا کاسه سر زنان  در مغز فروشکنند. شارلاتانی که روزگاری در پست وزارت تبلیغات جنگ حکومت اسلامی، تنور جنگ را با پیکر دانش آموزان شعله ور می‌ساخت را مبتکر «گفتگوی تمدن‌ها» می‌کنند تا ۸ سال جارچیان پیرامون خیمه دو خرداد برایش هوار بکشند، و وی را سید اصلاحات قالب کنند،  پاسدار تیرخلاص زنی را به ریاست جمهوری می‌نشانند تا گفتگوی تمدن‌های سید دوبار مصرف را چون دستمالی یکبار مصرف به سطل زباله افکند و «مرکز جهانی سازی» ‌را به جای آن برپا سازد. کار، ‌کار انگلیسی‌ها نیست، همه وهمه از جامعه، مناسبات و فرهنگ و تاریخ واپس مانده  ای مادیت‌ می‌یابند که سوخت و ساز بازار کالایی را لازم و ملزوم‌اند.  اینجا و آنجا امام زمان غایب در چاه جمکران ماوا گرفته را به ینگه دنیا می‌برند تا در رکاب یک رئیس باند حکومتی، دور سر محمود تیرآهن فروش بچرخد و هاله نور بشود و در دانشگاه کلمبیا رئیس جلسه  تا همانگونه که رئیس دانشگاه کلمبیا به او گفته بود «کوچک ابتر نادان و آدمکش و مستبد» در این فرصت طلایی برای مخاطبین حزب‌الهی‌اش از این تریبون سازمان ملل و دانشگاه بگوید« ایران از همه کشورهای جهان آزادتر» است. در حالی که خود جرات وارد شدن به دانشگاه‌‌های ایران را ندارد. در هزاره سوم، جاده‌ها را از چاه جمکران برای ظهور آن غایب بیش از ۱۰۰۰ ساله‌ی عجل‌الله تعالی چراغانی می‌کنند و هموار و گارد ویژه برای حراست از آقا امام زمان که «صهیونیسم و استکبار جهانی جوخه‌های ویژه برای چشم زخم زدن به وجود مبارک‌اش مامور کرده سازمان می‌دهند»، و انرژی هسته‌ای هم آماده می‌سازند تا به دست متبرک حضرتش بسپارند تا کفار را به راه راست آورند و جهان را پر از عدل و داد اسلامی – شیعی که در آن جامعه عدل اسلامی  بنا به روایات محکم، همه را از تیغ شمشیر مبارک بگذرانند ‌و تنها ۳۰۰ نفر در جهان باقی نماند. احمدی پیش درآمد ظهور است و آمد تا نفت را از چراغ‌ها و نان را از سفره‌های تهی دستان بدزدد، در کمتر از سه سال ۶۰ میلیارد دلار از ۱۶۰ میلیارد دلار درآمد نفت را در آستین شعبده فروبرد و از آستین دیگرش یک بیلاخ نشان دهد، تا هوچیان همیشه در صحنه، همه جا کمیته‌‌های صلح- کی با کی!‌ – برپا ‌کنند و در حکومت اسلامی که در این ۳۰ سال گذشته جای داغ و درفش و گلوله و ترکش‌های آزادی‌اش، بر جان و روان ۷۰ میلیون حکومت شونده درایران و منطقه و جهان و با ترکیب بمب و ایدئولوژی، نعش ها بر نعش ها فرو می‌افتند«انتخابات آزاد» برپا شود!

در این بازار بازنویسی مار و مار و مال فروشی، جای شگفتی نیست که ناگه

ان حضرت امیر حسین فطانت هم در کلمبیا پس از دوره‌ای زندگی زیر زمینی ۳۰ ساله ظهور می‌کند. اگر امیر حسین همان امیری باشد که سال ۵۷ با برآمد قیام مردم غیب شد، اکنون به برکت وارونه‌گی همه چیز،  در قالب حواری مولانا و مترجم مارکز ظهور کرده است. مگر نه مولانا اکنون روبنده‌ی بسیارانی شده است تا هم از این عاشق سرگشته، موجودی شبیه یک آخوند و مشابه  طلبه‌‌‌ گی خامنه‌ای جلوه دهند، و هم دستکم در این زمینه نسبت به حسین شریعتمداری وآخوند جنتی و مصباح یزدی،‌ «دگراندیش» باشند. دراین بازار دجالگی‌ست که از لشگر کشتار و دعا و سرکوبگران دانشجو و دانشگاه همانند فیلسوف اسلام آقای دباغ(سروش) گرفته تا بیت رهبری که هشتصدمین تولد مولانا را جشن می‌گیرند تا مولانا را مسخ و سلاخی شده تحویل ‌دهند. در حالی که سرپناه‌های دراویش را در قم و بروجرد بر سرشان خراب و با دشنه لت و پارشان می‌کنند، در خارج کشور سفارتی‌‌ها خرج و سفره  می دهند و انجمنی به نام «آلپ» که سازمانده سفر زیارتی- تجارتی  حج در اروپاست، با تکیه به بیت رهبری در استکهلم از ایران و اروپا و آمریکا مولوی شناس و صوفی و خواننده هایی «مونثی»  می آورند که اگر درایران بود از صدا و اندام لخت و برهنه‌اشان اسلام عزیز سخت در خطر می‌افتاد و دیگر از آن اسلام ناب نشانی نبود. ناگفته نماند که دیگر دوستداران واقعی مولوی و مولوی شناسانی که کارشناسانه با روشمندی آکادمیک به برگزاری گرامیداشت این تابو شکن بزرگ تاریخ پرداختند نمونه «انجمن فرهنگی رومی» به کوشش «اشک دالن» جایگاه و رویکرد دیگری دارند. باری اگر امیر حسین فطانت همان امیرحسینی باشد که امید است نباشد، و تنها یک مشابهت اسمی، اکنون در وقت ظهور با ریش و پشمی برای مخفی کاری، در مسلک درویشان با عینک دودی ویژه مامورین مخفی ساواک که بیش از آنکه مامور را مخفی بسازد انگشت نمایش می‌کرد، بی آنکه بگوید کیست و چه پرونده‌ای در کوله پشتی دارد و این ۳۰ ساله در چله نشینی چه می کرده، مترجم مولانا و گارسیا مارکز شده است. به ناگهان. و به ناگهان از رسانه‌ای خبری اعلام می‌شود که امیر حسین فطانت نو ظهور، روز 19 دسامبر ۲۰۰۷، مترجم کتاب”خاطرات روسپیان سودا زده من” از طرف شبکه جهانی مترجمان و زبان شناسان حرفه‌ای « به خاطر مبارزه با سانسور در ایران به عنوان یکی از نامزدان بهترین مترجم سال، معرفی شد». در صورتی مترجم ایرانی کتاب “خاطرات دلبرکان غمگین من” کاوه میرعباسی با خون دل با گردنی زیر تیغ سانسور پاسداران اسلام در ایران، کتاب را  پس از مدت‌‌ها توقیف در اداره سانسور، در آبان ماه سال ۱۳۸۶ به چاپ رسانید و به دستور حکومت به جرم «کتاب غیر اخلاقی»‌ با گرای خمپاره انداز «سایت تابناک» که به جای «سایت بازتاب» راه اندازی شده است به تیغ حکومتیان سپرده می‌شود. گرا را محسن رضایی فرمانده سابق سپاه پاسداران و دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام وابسته به جناح-باند رفسنجانی، داده بود. هم او که امروزه در ردای «اصلاح طلب» وارد نمایش جناح- باندی شده  و دست در دست خاتمی به سفرهای دوره‌ای شیره مالیدن به‌سر امت همیشه در صحنه مشغول خدمت الهی- تجاری- رانت خواری‌ است. صفار هرندی سر پاسدار وزارت سرکوب و سانسور فرهنگی با تاسف گفت “فردی که عامل این غفلت بوده از کار برکنار شد و برای اینکه چنین امری بار دیگر تکرار نشود، اقدامات لازم صورت گرفته است.” در ایران سکس زده‌ حوزوی و زیر نقدینه‌گی اسلامیان حکومتی به نابودی کشانیده شده، همین بسنده بود تا کتاب رمان معمولی مارکز دهها بار زیرزمینی چاپ و  امت را هم سرگرم سازند و همه در پرس و جوی این اثر باشند و سر کار بگذارند، تا در آنسوی بحران‌ زایی‌های ریز و درشت، غنی سازی انرژی هسته‌ای برای بمب‌های ایدئولوژیک، ‌واگذاری خزر به مافیای روس، نظامی سازی تار و پود جامعه و حراج هستی مردم، رواج دار و کشتار همچنان پشتوانه‌ی حکومت اسلامی باشد. باری این امیر حسین به تهمت مدعی‌ست که مترجم ایرانی کتاب ترجمه وی را دست کاری کرده، ‌در حالی که مترجم ایرانی یکی از مترجمان شریف و پایبند به اصول انسانی‌ست. این امیر حسین فطانت مترجم در کلمبیا، که به گفته خودش با مقامات حکومت اسلامی هم در تماس و بده و بستان بوده[ii][2]، امید است که او همان امیر حسینی نباشد که به خاطر نقشش در نقض خشن و خونبار حقوق بشر به عنوان یک عضو فعال و مبتکر ساواک شاه، با سازماندهی یک شبکه پلیسی در شیراز در دهه ۵۰، دهها نفر را به تور شبکه مخوفی افکند که تنها کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی دو تن از شناخته‌ترین‌ها آنها بودند. هنوز مطمئن نیستم که امیرحسین فطانت مترجم آخرین اثر گارسیا مارکز، همان امیرحسن فطانت سازمانده شبکه پلیسی ساواک شاه باشد. هرچند می‌دانم که در روزهای انقلاب در شیراز بود و مخفی شد و به آمریکای لاتین گریخت تا همدست «پرویزثابتی» باشد. این را می‌دانستم و ردش را داشتیم. از سوی دوستی به وی پیام داده شده بود که دستکم از آن دوران همدستی‌اش با آدمکشان بنویسد. بنویسد همانند کارهایی که شوکت می‌کند، تاریخ شفاهی، از کرده‌های خود دفاع کند، یا آزادانه هرآنگونه که می‌خواهد توضیح دهد، برای تاریخ، فقط بنویسد و در بیان حقیقت سخنی بگوید. پرده از راز سربسته‌ و نیمه‌سربسته‌ای بردارد که ساواک در آن‌ سال‌ها برای کشتن آزادیخواهان سرهم بندی کرد. آنانی که دستی برآتش داشتند می‌دانستد که دانشیان با گلسرخی هیچ پرونده مشترکی نداشت، داستان دادگاهی که بخشی از آن نمایش تلویزیونی شد، دروغ بود. دانشیان در شیراز در پیوندی دیگری بود ووو. اما امیرحسین اگر خودش باشد، زندگی مخفی گزیده بود تا با ترجمه مارکز و سپر مولانا ظهور کند، پیش از آقا امام زمان. کم مانده دف و قبا و عبایی هو یا علی گویان دف ددف دددف زنان در شهرهای اروپا و آمریکا در این بازار مکاره‌ی بزرگداشت مولانا او هم معرکه‌گیر باشد، تا دراین جایزه باران، جوایز ریز و درشتی هم برباید، و تخم مرغی توی کلاهش بیافتد. چرا که نباید جایزه‌ا‌ی جهانی در دفاع از حقوق بشر به گردن او آویخته شود! مگر چیزی از آن خاله‌ی‌ شیرین گفتار‌«عبادی سیاسی»(به بیان هادی خرسندی)  کمتر دارد که از همه کس و همه چیز در دنیا دفاع می‌کند به جز از قربانیان حکومت اسلامی، و آنقدر با تردد، از منافات نداشتن حقوق بشر با اسلام دم می‌زند تا از زنان و کودکان و میلیون ها انسان تهی‌دست و زیر ستم در ایران حرفی نزند. مگر نیست که این بشرهای گمنام و مجازی که هرساله به نامشان و به کام دیگران، میلیونها دلار و یورو و مدال‌های واقعی (نه ساختگی مانند آن مدال‌هایی که در  آذربایجان شوروی در زمان گورباچوف  به وسیله رهبر یکی از سازمان‌‌های مهاجر روسوفیلی، به سینه اعضا و کادرهای سر به‌فرمان واقعی آویخته می‌شد و اتابک می‌ماند و حسرتش در خانه دایی یوسف) یه آدمهای حقیقی داده نمی‌شود، و این آدمهای حقیقی، در  تالارهای غیرمجازی، شب و روز سنگ بشرهای مجازی را به سینه نمی‌زنند!

 امیر حسین فطانت دانشجویی پرشور بود، از دانشگاه شیراز اخراج و به ساواک برده شد. پس از دستگیری در سال ۱۳۴۹ بود که در زندان عادل آباد به عضویت ساواک در آمد، مدتی کوتاه آزاد شد. در سال ۱۳۵۰زیر نظر ساواک شبکه‌ای پلیسی برای شکار دانشجویان و فعالین سیاسی تشکیل داد. سال برآمد سیاهکل بود و روی آوری آرمانخواهان به مبارزه ضد استبدادی و حکومتی. دانشیان از مرکز تلویزیون تهران به خاطر گرایش‌های سیاسی و از آنجا که از سوی ساواک عنصری «ناباب» تشخیص داده شده بود، اخراج و به شیراز آمده بود. امیر حسین فطانت در این سال‌‌ها به ویژه در سال ۱۳۵۲ با دانشیان در تماس تنگاتنگ است و دوست و رفیق. خود را در تماس و عضو چریک‌های فدایی معرفی می‌کند. کرامت ‌دانشیان در آرزوی پیوستن به سازمان چریک‌هاست. امیرحسین فطانت بیانیه‌های سازمان چریک‌ها را از ساواک تحویل و به دانشیان می‌رساند. از عملیات می‌گوید و از چریک‌ها و از قرار‌های تشکیلاتی. دانشیان وی را به خانه می‌‌برد. رفت و آمد فطانت و همراهی‌اش آنقدر طبیعی و یکدلانه می‌نماید که در آشنایی با یکی از خواهران کرامت از وی درخواست نامزدی می‌کند. رفت و آمدها بیش از یکسال به درازا می‌کشد. کرامت طرح گروگان‌گیری رضا پهلوی، ولیعهد شاه که به همراه مادرش فرح دیبا برای گشایش جشنواره فیلم آسیا و اقیانوسیه در شیراز در راه بود، با فطانت در میان می‌گذارد. فطانت تاییدیه و رهنمودهای «سازمان چریک‌ها» را ابلاغ می‌کند. گذشته از آن، وعده در اختیار گذاردن هفت‌تیری هم به دانشیان می‌دهد. همه‌ی این داستان‌ها، اما همه طرح ساواک است. در این زمان گلسرخی و محفلش بی‌آنکه با این محفل در ارتباط باشد، به جرم برگذاری جلسه مطالعاتی در شمال و تشکیل محفل مارکسیستی، در زندان به سر می‌برد. طیفور بطحایی، ‌عباس سماکار و رضا علامه‌زاده نیز همانند کرامت دانشیان دراین طرح بی‌خبر از تور خونبار پلیسی ساواک به رهبری امیر حسین فطانت قرار گرفته‌اند. روز موعود هنگام تحویل سلاح، دانشیان در شیراز، طیفور و علامه زاده و عباس سماکار از دیگر اعضا طرح آزاد سازی زندانیان سیاسی در یک روز دستگیر می‌شوند. پرونده دانشیان را در شیراز خواندم. او به سختی شکنجه‌ شده بود. و تنها این جمله در پرونده برجسته بود‌:«من یک مارکسیست لنینیست»‌هستم. پرونده‌ی دیگری نیز که دهها صفحه بود در هنگام تسخیر ساواک شیراز به دستمان افتاد. ساواک شیراز در نخستین روزهای بهمن ماه ۱۳۵۷ پس از ساواک فیروز آباد فارس  شاید که دومین مرکز ساواک بود که به پیشتازی چند نفر از اعضا گروهی که با مشی چریکی نزدیک بود، با چین شوروی موجود مرزبندی داشت و به نام «کارگر،‌ دهقان، دانشجو» در جنوب ایران پایگاه داشت، ‌به پشتوانه هزاران نفر از مردم شیراز، علیرغم ایستادگی و فشار دستغیب در دورکردن مردم پیرامون ساواک شیراز، سقوط ‌کرد. گروه ک – د- د. کمیته انقلابیون فارس را سازمندهی کرده بود و ستادی در انشکده مهندس شیراز برپا داشت که دو جریان متحد حکومت اسلامی(حزب توده و حزب رنجبران) در آن راهی نداشتند. سازمان مجاهدین خلق ایران و آیت‌الله دستغیب در شیراز هرکدام جداگانه ستادهای خود را داشتند. و در آن هنگام نیروی اصلی در جنوب تنها برای چند ماهی همین کمیته انقلابیون فارس بود که بدون حضور رسمی گروه و سازمانی، جبهه‌ای بود از نیروهای چپ و سوسیالیست،‌ ستادی بود برای تشکیل شوراهای کارگران و تهی دستان شهر و روستا با دهها کلاس از فلسفه و اقتصاد و تئاتر گرفته تا آشنایی با سلاح. پرونده‌‌های به دست آمده از ساواک که بیش و پیش از همه به دست ما افتاد با وانت‌بار به پایگاهی منتقل شد..یکی از دوستانی که در خواندن و دسته‌بندی پروند‌ها همراه بود و سپس به تهران منتقل شد از زندانیان سیاسی پیشین، و منقد و پژوهشگر و روزنامه نگار به‌‌نامی‌ست که بعدها نیز در هنگام ریاست جمهوری رفسنجانی دستگیر و جهانی‌ شد که نام بردن از این دوست را در این شرایط بدون نظر وی درست نمی‌دانم. در میان هزاران پرونده، پرونده‌‌ای از شبکه پلیسی ساواک به رهبری امیر حسین فطانت حکایت می‌کرد. پرونده‌‌‌ای که برای نخستین بار فاش می‌کرد که مسئول تور پلیسی به دام افکندن مبارزین و آزادیخواهان چه کسی بوده است. سرشاخه این شبکه امیرحسین فطانت، دانشجوی سابق دانشگاه پهلوی بود. امیرحسین فطانت، یک کادر برجسته ساواک بود، همانند مرد هزار چهره (عباس شهریاری، از سران سابق حزب توده) که «تشکیلات تهران» را برپا ساخت و سیروس نهاوندی ( وابسته به سازمان انقلابی که در سال ۵۲ به خدمت ساواک در آمد) ‌و تور پلیسی «سازمان آزادیبخش خلق‌های ایران» را در تهران، شیراز، رشت، تبریز، اهواز و..  به پا کرد.  سیروس نهاوندی به همراه  تیم‌های آدمکش کمیته «ضدخرابکاری»  نیز در ۳۰ آذرماه سال ۱۳۵۵ با حمله به مخفیگاه گروه وابسته به«سازمان انقلابی»(رنجبران بعدی) به کشته شدن ۸ تن از رفقای پیشین خود از جمله پرویز واعظ زاده، ‌رحیم تشکری،‌ ماهرخ فیال، مینا رشیدی، جلال دهقان، حسن زکی زاده، مسعود صارمی و محمد علی پاریا و دستگیری ۱۱ تن دیگرشرکت کرد. امیر حسین فطانت  پس از دستگیری و به تیر رگبار بسته شدن خسرو گلسرخی و کرامت در سحرگاه ۲۹ بهمن سال ۱۳۵۲ مخفی زیست و همچنان به شکار آزادیخواهان پرداخت.

 در۲۹ بهمن ماه ۱۳۵۷ در گرامی‌داشت یاد و آرمان دانشیان و گلسرخی، خیزش تبریز و قیام بهمن، در دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز همایشی هزاران نفره برگزار شد. کمیته انقلابیون فارس سازمانده این همایش بود. در شمار سخنرانان این گردهمایی یکی از خواهران دانشیان نیز بود که شب پیش کپی پرونده را از ما به امانت گرفته بود. وی در سخنرانی خود بی آنکه با دیگران هماهنگ سازد، از نقش امیر فطانت در سازماندهی تور پلیسی پرده برداشت. پس از پایین آمدن از تریبون، دانشیان خود را به من رسانید و گفت که امیر فطانت در میان جمع است. از وی خواسته شد که صدایش کند. وی با گفتن امیر، سبب آن شد که جوانی به سوی صدا روی برگرداند. برای ما جای شکی نماند که او امیر فطانت است، یکی از دوستان و همرزمان دوره دانشجویی وی گواهی داد که خود اوست و خواهر دانشیان گفت که فطانت نزدیک به دو سال به خانه اشان رفت و آمد داشته و گذشته از این از وی درخواست نامزدی کرده بود. در پایان همایش آن روز غروب ۲۹ بهمن ۵۷، وی بازداشت شد و برای بررسی به دامنه‌ی کوهی پشت ارم و ابیوردی شیراز برده شد. حزب‌الله در پی خود رو، با موتور‌ها تعقیب کنان فریاد می‌زد که «کمونیست ها یک مجاهد را ربودند». حزب الله با مانوری جا گذارده شد. در بررسی اسناد نزد «امیر» نشان داده شد که وی «حمید ف» است و نه «امیر». کارت شناسایی، ‌بلیط اتوبوس ایران پیما به مقصد کرمان نشان می‌داد که وی از سروستان فارس است و مهندس مس سرچشمه کرمان. همکلاسی امیر فطانت تنها در صدایش شک داشت و می‌گفت این خود فطانت است و تنها صدایش تغییر داده است. قصد داشتیم برای بررسی و پرونده دانشیان و گلسرخی و گروه مربوطه، در پایگاه کمیته انقلابیون فارس، او را بازداشت کنیم. اما با نشانه‌‌های به‌دست آمده، برای من بیش از دیگران آشکار بود که وی امیر حسین فطانت نیست. در شیراز شایع شده بود که کمونیست‌ها، مجاهدی را ربوده اند، باید نخست خانواده دانشیان را همراه می‌ساختیم که وی امیر حسین فطانت نیست. به همراه همسر یکی از خواهران دانشیان که همراه ما بود و رانندگی خودرو را به عهده داشت، به دانشکده‌ ادبیات بازگشتیم. خواهر دانشیان خشمگین بود و ما را سرزنش می‌کرد که چگونه قاتل انقلابیون را می‌خواهید رها کنید! و ما هیچ دلیلی برای نگهداری وی نداشتیم. ناگهان در آن شب، یکی از‌دانش آموزان‌م (در مجتمع کمک بهداشتی کوار) کمک پزشکی اهل سروستان را که به چپ نیز سمپاتی داشت دیدیم که نزدیک می‌شود. «ن» از سروستان بود، از دوستانی خواسته شد که از وی خواهش شود که همان دور بایستد و از وی خواسته شد که آیا این شخص روبرو را می شناسد؟ وی نام و فامیل شخص «مشکوک» را(ح فریدونی) گفت. و از حمید( که به جای امیر) دستگیر شده بود خواسته شد که اگر از سروستان است آیا شخص روبرو را می شناسد؟ وی نام و مشخصات دانش آموز کمک پزشکی را گفت. با این همه خواهر دانشیان پافشاری داشت که این شخص، حقیقت را نمی‌‌گوید. چاره‌ای نبود که رها شود. اما در شهر شایع شده بود که دستغیب که بعدها صدپاره شد، نیز شایعه ربودن مسلمانی را دامن زده است. ناچار بودیم که دو رفیق را به همراه حمید که «امیر» نبود، به عنوان شاهد زنده به نماینده خمینی نشان دهیم. اما هرسه به وسیله تفنگچیان دستغیب دستگیر شدند و گفتند که شما کمونیست‌ها همیشه دروغ می‌گویید، بروید آن شخص را که کشته‌‌اید بیاورید! تنها با تهدید متقابل می‌شد دستغیب را به رها کردن آن سه دوست واداشت. امید است که حمید ف هنوز زنده و پویا و همانند آن روزهای پر امید، انسانی دارای عزت نفس، آرمانخواه و شریف باشد. اما امیر فطانت بدون شک این واقعه را شنیده بود. همانگونه که همساواکی‌اش «مسعود بطحایی» که او در سال‌‌های ۱۳۵۰ در حالیکه همبند بیژن جزنی بود، به‌ خدمت ساواک درآمد و در مدت سه سال دهها مبارز را ردیابی کرد و به چوخه تیرباران سپرد. مسعود بطحایی نیز روزهای قیام دستگیر و به وسیله دوستان سابقش از ستاد چریک‌ها در تهران خیابان میکده تحویل گرفته شد و هنوز هم مخفی ست.

اکنون پس از گذشت نزدیک به ۳۰ سال خوشحالم که امیر حسین فطانت دستگیر نشد، بیش از آن خوشحالم که امیر حسین فطانت زنده مانده است، در آمریکای لاتین پناه جسته و زبانی هم آموخته که بتواند کار مارکز و مولانا را به فارسی و اسپانیولی برگرداند. این نیز کمکی ست به تبادل اندیشه، آنهم اثر‌هایی ارزنده از ادبیات داستانی نویسنده‌ای سرآمد، و شاعر و اندیشمندی همانند مولانا و نیز مارکز که در آخرین آفرینش‌های سبکی و زبانی که بر تارک اندیشه‌ انسانی درخشنده است. اما دریغ از اینکه امیر حسین فطانت اگر همان امیر تیم تور پلیسی آدمکش کمیته ضدخرابکاری در استان فارس باشد که آرمانخواهترین انسانهای آزادیخواه را به‌کابل کشتار ساواک و چوبه‌تیر می‌بست و وو، چرا واژه‌ای از پیشینه‌ی خود به زبان نمی‌آورد، و از همه‌بدتر خود را از چشم و آگاهی کسانی و نسلی جوان که او را نمی‌شناسند پنهان کرده است؟ از همه بدتر اینکه کسانی که او را می‌شناسند چرا لب به سکوت بسته‌اند! ‌آیا نسل جوان کنونی و آینده و نیز کسانی که امروز برای یک آدمکش و ناقض حقوق بشر که تا آرنج از خون مردمان آزاده آلوده به خون است، در این نادانستگی دست مریزاد می‌گویند و به خاطر تلاشش در «مبارزه با سانسور در ایران به عنوان یکی از نامزدان بهترین مترجم سال، معرفی می‌شود» بی خبر نگاه داشته شده‌‌اند! چرا که نباید بیش از ۵۰ میلیون انسان پس از دهه ۶۰ به دنیا آمده در ایران یی خبرانه بدانند که امیر حسین فطانت کیست و چه پیشینه‌ای دارد! چه خوب بود عباس سماکار نویسنده‌ «من یک شورشی»‌ هستم، اشاره‌ای به لو دهندگان خود می‌کرد. من در این مدت چشم به راه اندکی اشاره به ویژه‌ از این دوست «شورشی»،‌ بودم که برای تکمیل نارسایی‌های خاطرات خود دستکم پرسشی و اشاره‌ای به‌ امیرحسین فطانت می‌نمود. این سکوت به سود کیست! امیر حسین فطانت، این ضد سانسور جهانی، در برابر کدام ضمیر و احساس ناخودآگاه، خود را سانسور می‌کند و متناقض دست به ترجمه‌ای می‌زند تا در برابر سانسور گامی برداشته باشد و  بزرگترین جایزه علیه سانسور را نصیب‌اش می‌کنند، ‌و بر هویت و کارنامه‌اش سرپوش می‌گذارند. گفتم که شگفتا دنیای وارونه‌ای است! چه کسی بزرگترین قفل زمخت و سنگین سانسور تاریخی را بر دهان و برسینه‌ی خویش دارد؟ این سانسور، جنایت بارتر است یا رمان «روسپیان…» که دهها راهبرد ضد سانسوری در نشر آن دست به‌کار تولید انبوه آنند!  زیرا که به تجربه، استبداد دوگانه ما را به راه کارهای پنهانی و با کیفیت بیش از زیستی ژورنالیستی زیر قبای اصلاحات خودکفا کرده است.

ستمشکان، و رهروان ارزش‌های انسانی از نسل همراه دانشیان و پس از آن و تا آیندگان را باید در کشف حقیقت و افتادن آن سروهای ایستاده آگاه کرد! سکوت تو امیر حسین فطانت، بزرگترین خفقانی است برسینه و روان خود شما. بزرگترین قفل بر زبان و ذهنی دژم، آدمفروش، زیر آن عینک دودی مامورین دهه ۵۰ که پیرامون دانشگاه و خوابگاه‌ها و کارخانه‌ها پرسه می‌زدند در آن خودروهای آریا و شاهین. سانسور را بشکن، جایزه تو بخشش انسان‌های زیر ستمی‌ست که شاید و به آن امید که ببخشایند ولی فراموش نمی‌کنند. عینک سیاهت را بردار، همان ریش و اسبیل سپید در کلمیبا و غربال مولانا، و «روسپیان…» ‌مارکز ‌و دورانی که وارونه شده است، گذشت زمانی‌ست که سی و شش سال پیش دانشیان و خسرو را در قطعه ۳۳ در بهشت زهرا کنار جانباختگان تپه اوین و حمید اشرف و رضایی‌ها به سینه خاک خوابانید. هرچند حکومت اسلامی در جهت بهینه سازی در تلاش محو آن گوهرها و گورهاست. اما شعر و سرود کرامت و خسرو در آسمان به‌پرواز‌، در هر سرود رهایی. می‌شنوی آیا گاهی در بهار «بهاران خجسته باد» یا همه جا را سیاه می‌بینی! از کلمیبا تا به‌کجا می‌روی، از خود می‌گریزی، یا از لبخند مهربان دانشیان و خسرو، یا از سیاهی‌ها شب و روز، شب‌ها کابوس می‌بینی یا با درون آسوده و روان راحت سر به بالین می‌‌گذاری، خود را رها کن به مردم بگو. با سماع مولانا به رختخواب می‌روی و هنوز هم پشت تیره‌ی سیاه! راستی اگر دانشیان و خسرو را در کابوس‌هایت دیدی به آنان بگو که تو نیز در سلک مدافعین حقوق بشر و ضد سانسور درآمده‌ای، از «صدقه سر» حکومت اسلامی سلاخ انسان.

عباس منصوران

a.mansouran@yahoo.com

 ۱۲ دی‌ماه ۱۳۸۶- دوم ژانویه ۲۰۰۸



 ۱در اسفند ماه سال 1339 در مجله «سپيد و سياه» شعري به چاپ رسید به نام «سرود بهار» در سوگ «پاتريس لومومبا» و خطاب به همسر او، از دکتر «عبدالله بهزادي». پس از سال‌ها «کرامت دانشيان»  از این شعر سرودي ساخت که به‌نام «بهاران خجسته‌باد!» می‌شناسیم‌اش. خود وی این سرود را بیشتر گاه‌ها زمزمه می‌کرد. به بچه‌هاي دبستانی روستاي «سليران» در مسجد سلیمان آنگاه که سپاهی دانش بود هم آموخته بود تا در صف صبحگاهی به‌جای «سرود شاهنشاهي»، «بهاران خجسته‌باد» بخوانند. هنگامی که کرامت دستگیر شد و به کمیته کشتار در تهران برده شد، سرود جمعي زندانیان سياسي شد.

[ii][2]  امیر حسین فطانت برای تکمیل ترجمه‌ی مولانایش به مقامات حکومتی تماس می گیرد:«در ماه سپتامبر نامه ای برای سفیر ایران در ونزوئلا فرستادم (در کلمبیا هنوز سفیر مقیم نشده بود) و سپس مکاتبات و تماسهايی با سفیر جدیدالورود ایران در کلمبیا نيز صورت گرفت ولی اين تلاشها به نتيجه نرسيد.» سایت بی بی سی فارسی:

 http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2007/05/070502_pm-rumi-fetanat.shtml