رستا آسایش
این گزاره که طبقهی کارگر در طی مبارزهی اقتصادیِ روزمره حائز آگاهیای میگردد که او را از هرگونه دخالتگری سیاسی مستغنی میکند، مسألهای است که مجادلات بسیاری را در پی داشته است. نتایج حاصل از چنین اندیشهای در مبارزهی طبقاتی چیست؟ راه به چه مسیری میبرد؟ و آیا به تنهایی مراد و منظور غایی طبقهی کارگر، یعنی درهم شکستن نظم بورژوایی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا، را تأمین میکند؟ تلاش است که پاسخ به این سؤالات در نگارش این متن اجابت شود.
انحرافی تحت عنوان ورکریسم، که حاصل درکی سطحی از مبارزات کارگران است، مقصدی است که اندیشهی پیشگفته به آن راه میبرد. این انحراف «که در مبارزات طبقهی کارگر سرچشمهی مبارزه علیه وضعیت را طبقهی کارگر میداند که از نظرگاه او پیشاپیش فعلیتیافته است» وضعیتی را حاصل میشود که فاصلهی بسیاری با مقصود طبقهی کارگر یعنی انحلال طبقهی سرمایهدار و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا دارد.
در ابتدا باید خاطر نشان کرد که هرگونه کنشورزی و عمل کمونیستی تناسبی با نسخهپیچیهای امرگونه، بدیلپردازیهای دستوری و افادههای روشنفکرانه ندارد. این درک ضروریات انقلاب است که در هر گام انقلابی و در نسبت به دستاوردهای آن گام و سطح واقعی مبارزهی طبقاتی، کنش و سیاست واقعی کمونیستی را ایجاب میکند.
در تلاش برای پاسخ به انحراف ورکریستی در مبارزهی طبقاتی باید پاسخی درخورد به کسانی داده شود که حامل این انحراف هستند. انحراف ممکن است عیان و بیپرده و یا پنهانِ در لفاظیْ به انحای مختلف بسط یابد. نوشتهی فاجعهبار «درباره سندیکای کارگران شرکت اتوبوسرانی واحد تهران و حومه» روزبه راسخ و پاسخ اسفناکتر «تحکیم سنگرها» به منازعهای سخت حول انحرافات ورکریستی منجر شد. ولی درواقع، از دیرباز این گرایش پیروان کلاسیکتری در ایران داشته است. در دو سه دههی اخیر نیز ناصر پایدار، محسن حکیمی و امثالهم با مواضع مشخص و سیر استدلالی واضح و به دور از هرگونه پیچانیدن سخن، کارگرگراهای شناسنامهدار درون جنبش کارگری ایران هستند. این نوشته به انگیزه¬ی تبیین رویکردی انحرافی و باسابقه در تاریخ مبارزه طبقاتی پرولتاریا نگاشته شده است. روند اوضاع ما را برآنمیدارد که، بهرغم کفایت نوشتههای تاکنونی، چه در زمان لنین و چه اکنون، از این نزاع و مناقشه استقبال کنیم. این الزام برای ما از ضرورت بازقلمروگذاری با رویکرد ورکریستی بهوجود میآید. میگویم رویکرد، زیرا ورکریسم عارضه است نه سیاست؛ عارضه¬ای است که همیشه در سطح مبارزه¬ی طبقاتی وجود داشته است ولی در توازن قوای سیاسی وجود ندارد. باید با این عارضه مبارزه کرد اگرچه نه بهمثابه¬ی نیروی سیاسی بلکه صرفاً به مثابهی یک عارضه. ورکریسم انتخابی است که پیشاپیش از سمت بورژوازی شکل گرفته است. ورکریسم انحرافی در مبارزات طبقه¬ی کارگر است که لنین هم بهقدر کفایت با آن انحراف مبارزه کرده است. ضرورت تحلیل و حدگذاری در مبارزه¬ی طبقاتی با این انحرافِ مجدداً عودکرده، ایجاب می¬کند که لایه¬های پنهان این انحراف بازشناسی شده و نتایج حاصل از گسترش چنین گرایشاتی گوشزد شود. غرض برساختن یک پاسخ مناسب برای ارضای یک ضرورت تاریخی است.
پرسش لنین در «چه باید کرد؟» پاسخ صریحی دارد که بهزعم ما به روشنی میتواند بستر مشترک عروج ورکریسم در هر دوره را پاسخ دهد. لنین خلاصه میکند: «باید دورهی سوم را از میان برد». در واقع، لنین بستر مبارزاتیِ پیش از تدوین چه باید کرد را به سه دوره تقسیم میکند؛ نخست «پیدایش و تحکیم تئوری و برنامه»، دوم «شکلگیری جنبش اجتماعی» و سوم «پریشانی و گسیختگی و تزلزل». دورهی سوم دقیقاً دورهای است که ورکریسم در آن عروج مییابد. ورکریسم عارضهای روانی و فردی نیست، بلکه از دل عقبماندگیِ تئوریک و عملی از نیازهای جنبش کارگری سر برمیآورد. دورهبندی لنین ضرورتاً تکراری مکانیکی ندارد، لیکن پیدایش هر گرایش ورکریستی نوینی همواره از دل «پریشانی و گسیختگی و تزلزل کمونیستها» در ارایهی پاسخ به عروج نیازها و اقتضائات مبارزهی طبقاتی است. ناصر پایدار از دل عروج جنبش کارگری در دوران اصلاحات متولد شد و فرزندانش از پس فضای جنبش کارگری در دوران براندازان زاده شدهاند. هر یک صدای خود را دارند ولی ریشههای مشترک آنان تأملبرانگیز است.
در این میان باید دانست که آیا اشتراک و تشابه ماهویای بین جریانات پیشتر تبیینشده در این انحراف بهعنوان ورکریسم رادیکال در ایران که سابقهی روشنی در این زمینه دارند مثل ناصر پایدار با جریان تازهمکشوفه وجود دارد؟ باید اذعان شود که نزدیکیهای بسیاری بین دو موضع یادشده دیده میشود که علیرغم اختلافات کوچک در استفاده از الفاظ، بستر مشترکی است که هر دو طرف خود را در آن تعریف کردهاند. هر دو یک خطر را به همراه دارند که همان آلتِ دست بورژوازیشدنِ طبقهی کارگر است. یکی فریاد شوراخواهی را سر میدهد دیگری به سندیکا بها میدهد. اما هر دو بر یک موضوع پا فشاری دارند: «بها دادن به آگاهی تردیونیونیستی و انجام خردهکاریهای اقتصادی و آن را همهچیز دانستن.» این استراتژی مشترکْ تاکتیکهای متفاوتی در دل خود جای داده است. باید اعتراف کنیم که اشاره به تمام مواضع ایشان در این نوشته کاریست بسیار دشوار و شاید ناممکن. لذا در اینجا به اهم مباحث نظری و نتایج سیاسی مشترکی که دو طرف در نهایت با آن مواجه میشوند بسنده میشود.
تصمیم: دیالکتیک “فرآیند” و “لحظه”
در جامعهی سرمایه¬داری هر آنچه هست و هستی اجتماعی مییا¬بد همواره با خود تضادی را حمل میکند. برای آگاهی از تضادها نمیتوان در سطح مفهوم ساده و انتزاعی باقی ماند چرا که به همان روشهای صوری بورژوایی از منشهای جامعهشناسانه گرفته تا بینشهای پوزیتیویستی میانجامد. تضاد در بنیاد اقتصادی طبقات جامعهی سرمایهداری بهمعنای آن است که این بنیاد اقتصادی در تضاد رشد میکند. تضادهای دیالکتیکی بهعنوان یک کلیت فقط در پرولتاریا نمودار می¬شوند. چگونه میتوان بر این تضاد آگاه شد؟ و آیا آگاهی پرولتاریا در فرآیند کار میتواند به این تضاد واقف آید؟ یک سمت این تضاد درون ماندگار کار زنده است که پرولتاریا بهعنوان عامل آن در یک سوی آن ایستاده است. مبارزهی اقتصادی پرولتاریا و آگاهی حاصل از این مبارزه در یک ساختار نامحدود و بیکرانگی کاذب قرار میگیرد:
درواقع سرمایهداری در مرحلهی اول مستعد و مهیای بحران است دقیقاً چون کالا و پول در یک رابطهی متضاد با هم قرار دارند. کالاها فقط وسیلهای برای پول هستند (و اختلال در تبدیل آنها به پول یک بحران است) از سوی دیگر پول به مثابهی ذخیره بهزودی متوجه میشود که آن هم تنها ابزاری برای کالاهاست و این کالاها (به ویژه نیروی کار) به سهم خود فقط وسیله برای پول هستند و الی آخر. یعنی آنکه بازگشت کارگران به خویش (خودشناسی) در عرصهی تولیداتشان غائب است.
بههمینترتیب، متوجه میشویم که در سرمایهداری کارْ ساختاری خودمیانجیگر ندارد و پرولتاریا نمیتواند واجد خودمیانجیگریای باشد که بر شیءشدگی فائق آید و سرمایهداری مانع این خود میانجیگری میشود. بنابراین تا سیاست صحیح کمونیستی نباشد امکان فائق آمدن بر این مانع غیرممکن است.
لوکاچ ما را با پرسشی لنینی روبهرو میکند: «چه زمانی میتوان مبارزه¬ی اقتصادی بلاواسطه¬ی پرولتاریا را مبارزه¬ی طبقاتی نامید؟ منافع روزمره و بلاواسطهی طبقه¬ی کارگر از هستی اجتماعیاش بهگونهای بر می¬خیزد که میتواند با داشتن آگاهی صحیح با منافع وسیعتر کل طبقه پیوند یابد» و لنین صراحتاً «علیه گرایشات دنبالهروانهی نظریهی خودانگیختگی» بیان میکند که «اگر قرار است در حقیقت سخنگوی آگاهی وجود داشته باشد حزب باید چنین روابط سازمانی را برای تضمین سطح معینی از آگاهی تحقق بخشد و منظماً آن را ارتقاء دهد.» زیرا رابطهی هستی و آگاهی برای پرولتاریا متفاوت از هر طبقهای سامان مییابد.
برای تشخیص گرایش قَدَرگرای دنبالهروانه نزد ورکریسم بایستی تقابل این منظر با اصول بنیادین بلشویسم روشن گردد. در منطق ورکریستی هرگونه لحظهی تصمیمگیری از فرآیند کنار گذاشته میشود و فرآیند در مقابل لحظه قرار دارد. فرآیند برای ورکریست تحویلی است مکانیکی و قَدَرگرایانه که از یک مرحلهی تکامل اجتماعی به مرحلهی بعد منجر میشود. برای ورکریست سوژهی پرولتاریا در فرآیند تکاملیِ تاریخی بهسوی سوسیالیسم در حرکت است و بنابراین تکامل بهعنوان تشدید فرآیندی مداوم که مطلوب پرولتاریاست در هر گام با قوت بیشتری پیش میرود. در این اندیشه خصلت مشخص پراکسیس پرولتری دچار بدفهمی میشود؛ با انتقال تقابل خشک و انعطافناپذیر میان سوژه و ابژه، از نظریهی ناب به عمل، به قَدَرگرایی میرسد و بدینسان پراکسیسْ لغو و به نظریهای دنبالهروانه بدل میگردد. لذا اغماض از “لحظه” در برابر “فرآیند” بدینمعنا خواهد بود که از نظر ورکریست مطلقاً هیچگونه لحظاتی برای تصمیمگیری وجود ندارد. در حقیقت، لحظهْ موقعیتی است که ممکن است مدت آن کوتاه یا بلند باشد اما از این لحاظ که تمام گرایشات ذاتی آن فرآیند را گرد هم میآورد و گرفتن تصمیمی را میطلبد تا جهت آتی آن فرآیند معین شود، از خودِ فرآیند که منجر به آن میشود متمایز است. به کلام دیگر، گرایشات نهفته در فرآیند به نقطهی اوج میرسد و بنا به آنکه چگونه با این وضعیت برخورد میشود فرآیند بعد از آن”لحظه” جهت متفاوتی میگیرد. این به مفهوم آن است که بلشویکها خصلت ساختاریِ فرآیند را نه بهعنوان فرآیندی تحولی و یا انداموار بلکه بهمنزلهی فرآیندی متناقض کشف میکنند که در هر پیشرفت و پسرفت بهگونهای ناموزون آشکار میشود. از سوی دیگر، «لحظهای وجود ندارد که حزب کمونیست نتواند فعال باشد.» چون لحظهای وجود ندارد که در آن این خصلت فرآیند، نطفه و امکان تأثیر عناصر ذهنی بهطور کامل غایب باشد.جای تعجب نیست که راسخ از «نفوذ شبروانهی لیبرالیسم» به سندیکا رنجیده خاطر شود و معتقد باشد «جذب نشدن و تحلیل نرفتن سندیکا در پروژهی امپریالیستی سبز، غش و ضعف نکردن برای دموکراسی و جامعه مدنی و عدم هرگونه مشارکت در جنبش سبز نشان میداد که خط سندیکا خطی کارگری است. اگرچه در آن زمان بسیاری از فعالان سندیکا در تجمعات سبز شرکت جستند اما ذات پراتیکی که در سندیکا در جریان بود به چنین انحرافی اجازهی ظهور و بروز نمیداد» زیرا سندیکا از منظر وی جایگاه همان سوژهای را دارد که در فرآیند تکاملی قَدَرگرایانه قرار دارد. راسخ نیز لحظات تعیینکننده را تشخیص میدهد (مانند جنبش سبز 88 یا 96) لیکن در نگرش ورکریستیِ وی نفوذ فعال لحظهی ذهنی در راستای «تکامل تدریجی» قرار دارد و بهمثابه لحظهی تصمیمگیری فهم نمیشود. این لحظات در هوا، آزادانه، معلق نیست بلکه فرآیندی عینی موجب ظهور آنها میشود،؛ یعنی اینکه مجزا از فرآیند نیستند. این لحظات چنان در فرآیند تنیده شدهاند که در حقیقت ظهور آنها در فرآیند شاخص اصلی فرآیند محسوب میشود.
ورکریسم و خوشبینی به آگاهیِ تردیونیونیستی
طبقهی کارگر در فرآیند تولید و بازتولید نظام سرمایهداری بهعنوان عامل تولید ارزش میآموزد که استثمار را در کلیتی درک کند که در نظام اجتماعی مبتنی بر استثمار کار، به وسیلهی سرمایه وضع شده است. در این فرآیند است که کارگران در برابر دستدرازیهای سرمایهداری بر معیشت و حداقلهای زیستیاش مقاومت میکنند و در نهایت پی به قدرت خود میبرند، در برابرِ نظام سرمایهداری طغیان میکنند، دست به مبارزات منسجم میزنند و در قالب اتحادیه و سندیکا خود را سامان میدهند. توسعهی این مبارزات منجر به اتحاد و رشد حس همبستگی میان کارگران میشود. کارگران در گامهای اولیهی مبارزه دست به آزمون و خطا میزنند و در پارهای موارد اشتباه میکنند، از اشتباه خود درس میگیرند و رو به جلو حرکت میکنند. این آگاهی طبقهی کارگر انکارپذیر نیست و لنین با صحهگذاری بر اهمیت این نوع آگاهی در نقد آن میکوشد.
مبارزات اقتصادی که حاصل مبارزات اقتصادی روزمرهی پرولتاریا با کارفرما است و باعث آگاهی خودبهخودی کارگران میگردد، برای پیشنهادن ایشان به مثابهی یک طبقه کافی نیست. صحهگذاری بر این طرح را مارکس در کنگرهی لوزان 1867 و قطعنامهی کنفرانس لندن انترناسیونال اول 1871 به انحا مختلف بیان کرده: «تسخیر قدرت سیاسی اینک وظیفهی بزرگ طبقات کارگر شده است»؛ «رهایی اجتماعی گارگران از رهایی سیاسی ایشان جداییناپذیر است»؛ «با توجه به اینکه در برابر این قدرت جمعی طبقات دارا طبقهی کارگر نمیتواند مانند یک طبقه عمل کند مگر با تشکلیافتن در قالب یک حزب سیاسی، حزبی متمایز از، و در تقابل با، همهی حزبهای قدیمی وابسته به طبقات دارا؛ نظر به اینکه این تشکل طبقهی کاگر در قالب یک حزب سیاسی برای تضمین پیروزی انقلاب اجتماعی و غایت نهایی آن ـمحو همهی طبقاتـ ضروری است … کنفرانس به اعضای بینالملل متذکر میشود که: در مبارزهی طبقهی کارگر، جنبش اقتصادی و کنش سیاسی این طبقه پیوندی ناگسستنی دارند.» بنابراین پرولتاریا به یافتن بیان سیاسی مبارزاتش در هر لحظه و وهله نیاز دارد و نگاه تکاملی به این قسم سیاستورزی همان انحطاطی را در بر دارد که لنین به مارتینف نسبت میدهد.
مارتینف و سایر اکونومیستها قضیه را اینطور تصور میکنند که کارگران نخست باید به وسیلهی مبارزهی اقتصادی علیه کارفرما و حکومت برای خود تجمع قوا نمایند (برای سیاست تردیونیونی) و بعد، از قرار معلوم، از مرحلهی پرورش روح فعالیت به شیوهی تریدیونیونیستی به فعالیت به شیوهی سوسیال دموکراتیک (سیاست کمونیستی) بپردازند.
اعتقاد به اینکه آگاهی پرولتاریا با گذشت زمان و انجام خردهکاریهای اکونومیستی بهصورت خودانگیخته ارتقاء پیدا میکند، گزارهای کاملاً غیرمارکسیستی است. باید خاطر نشان کنیم که آگاهی اقتصادی هرچند اهمیت بهسزایی در مبارزهی طبقاتی دارد اما نمیتواند برای مبارزهی سیاسی طبقهی کارگر کفایت کند. آگاهی پرولتاریا که محصول خواستههای صرفاً صنفی و اقتصادی کارگران است نمیتواند طبقهی کارگر را برابر مکر و حیلههای هردم به شکلی درآمدهی بورژوازی مصون نگاه دارد و ادعایی مبنی بر اینکه «ساهای 85 تا 88 سالهایی بود که سندیکا با برگزاری جلسات هفتگی و دریافت حق عضویت و تلاش برای تقویت بدنهی سندیکا خود را از کورانهای سیاسی در امان نگاه داشت» ، نتیجهی فاحش و ضدِّلنینیای را دربردارد: فرم ناب سندیکاییْ آگاهی سیاسیِ پرولتری را تأمین و ضمانت میکند.
اینکه روزبه راسخ در متن «دربارهی سندیکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه» اشاره میکند که «اگرچه خط صحیح کارگری همواره دست بالا را داشت، … سندیکای شرکت واحد از چشمه جوشان تضاد کار و سرمایه تغذیه میکرد بدین ترتیب به راحتی فریب تحرکات سیاسی بورژوازی را نمیخورد» و یا زمانی که ناصر پایدار در مقالهی «جنبش کارگری ایران، افت خیز و رویکردها» از «آگاهی بالیدهی ضدِّسرمایهداری» سخن میگوید و مینویسد که «آگاهی مقولهای مکتبی و ایدئولوژیک نیست، توده کارگر راه عبور از سرمایهستیزی خودپوی طبقاتی به هستی آگاه ضدکارمزدی و درحال جنگ علیه سرمایه را از درون کتابها، پیچ و خم تئوریها یا تپهماهورهای ایدئولوژیک طی نمیکند، این راه را با زادراه تجارب روزمره و صد البته بهرهگیری از تمام دستآوردهای تاریخ مبارزهی طبقاتی، از درون سنگلاخ صعبالعبور زندگی و پیکار پشت سر میگذارد، آموزشها، دستآوردها، راهبردها و نقدها را در همین مسیر … بهکار میگیرد و به آگاهی تبدیل میکند» ، در واقع، هر دو پرولتاریا را به جهت آگاهی اقتصادیاش و «تغذیه از تضاد جوشان کار و سرمایه» واجد خودمیانجیگریای میدانند که به یاری آن بر بیگانهشدگی و شیءشدگی فائق میآید؛ «درحالی که سرمایهداری بهطور نظامیافتهای مانع ایجاد چنین خودمیانجیگریای میشود.» زیرا در میان هستی و آگاهی طبقهی کارگر شکافی وجود دارد که دقیقاً سیاست کمونیستیْ لازمهی فائقآمدن بر این شکاف است. بنابراین مبارزهی طبقاتی پرولتاریا همواره با سیاستی کمونیستی باید همراه شود و هرگونه ادعا که باید به همان مبارزهی اقتصادی جنبهی سیاسی بخشید، گرهی از مشکل نظرات اکونومیستی، ورکریستی و دنبالهروانه باز نمیکند.
در واقع، زمانی که ناصرپایدار در نوشتهی «پرولتاریا و فرآیند انقلاب ضدِّسرمایهداری» مدعی است «پرولتاریا در هستی طبقاتی خود ذخیرهی لایزال رادیکالیسم ضدِّسرمایهداری هستند» و یا زمانیکه میگوید: «درونمایهی این جنبش (جنبش کارگری)، اِعمال قدرت طبقاتی علیه روند کار سرمایه و ساختار نظم تولیدی، سیاسی و اجتماعی فرارسته از فرآیند تولید اضافه ارزش است. اگر در نظام سرمایهداری اصلْ رابطهی سرمایه است که نقطه شروع و رجوع همهچیز را تعیین میکند در مبارزه طبقاتی پرولتاریا نیز دقیقاً اصل تعرض به شالودهی کار مزدی است که باید گرانیگاه واقعی همهی جنبوجوشها و نقطهی شروع و رجوع تمامی چالشها واقع شود. اِعمال قدرت طبقاتی علیه کار مزدی دارای یک مضمون کنکرت پراتیک است و متضمن آن است که هر مبارزهی تودههای کارگر علیه هر میزان شدت استثمار و ستمکشی یا بیحقوقیهای ناشی از وجود نظام سرمایهداری در عین حال نقش حلقهای از زنجیرهی پیکار سراسری طبقهی کارگر علیه اساس کار مزدوری را ایفاء نماید. جنبش کارگری در واقعیت وجودی خود دارای این ظرفیت است و روند مبارزات توده های کارگر میتواند و باید با این شاخص همراه باشد. کارگر به حکم شرایط زندگی و کار و هستی اجتماعیاش در جبههی متعارض با سرمایه است» و یا وقتیکه راسخ مینویسد «طبقهی کارگر در عصر حاضر هم یگانه هستی کلیتبخش به نظام در نظام سرمایه داری است و هم یگانه مطرود جامعه مدنی» به این اذعان میکنند که در واقع هستی پرولتاریا فینفسه همهچیز است؛ که نگاه اول معتقد است وصلکردن بیواسطهی پرولتاریا به عمل و متشکلکردن پرولتاریا در شورا تمامی معضلات پیشِروی پرولتاریا را پشت سر میگذارد و همهچیزبودناش را تأمین میکند و نگاه دوم متشکلشدن پرولتاریا در سندیکا را عامل این موضوع میداند. هر دو یک چیز را کتمان میکنند و آن دقیقاً ضروریترین حلقهی پیشبُرد مبارزهی طبقاتی است: سیاست کمونیستیِ برآمده از تحلیل مشخص از شرایط مشخص.
هر دو روی این منشها، چه بهادادن به مبارزهی اقتصادی و جستجوی راه نجات در تشدید نارضایتی اقتصادی کارگران که حداقلها افاده شود و سپسینتر پرداختن به مسأله سیاسی، و چه بیواسطه سیاسیکردن تمام مطالبات کارگران در شورا، و ادعای خودگردانی کارگران و دردستگرفتن کارخانهها در زمانهای که کارگران فاقد تشکلیابی کمونیستی هستند، هر دو به یک اندازه پرولتاریا را به ورطهی شکست و اضمحلال میکشانند.
زمانی که از ازدیاد اعتصابات و نارضایتی کارگری صحبت بهمیان میآید در واقع صحبت از کمیتی است که به کیفیت تبدیل می¬شود و تبارز گرایشی است در واقعیت؛ و کسی که این را درک نکند نمیتواند این وجه از فرآیند را در رویدادهای بزرگ و کوچک دریابد. ورکریستی که به دلیل ترس دنبالهروانه، از اینکه بهزعم خودش در دام ایدئالیسم نیفتد منکر لحظات تصمیمگیری است، دارد به روشی تقدیرباورانه و دنبالهروانه به لحظات پنهان واکنش نشان میدهد. آنجا که صحبت از طبقهی کارگر بهعنوان یگانه هستی کلیتبخش نظام سرمایهداری میکنیم و این طبقه را صرفاً به این علت که در بطن تضاد کار و سرمایه قرار دارد از جامعه مدنی کنارگذاشتهشده میپنداریم، به این اشتباه ویرانگر دچار میشویم که هستی پرولتاریا کلیتبخش سیاست است. در این خصوص ناصر پایدار اذعان میدارد که «گرهبستن دستمزد و تمامی مطالبات دیگر جنبش کارگری به اختلال روند ارزشافزایی سرمایه و نقد رادیکال طبقاتی از فراساختار مدنی، سیاسی، دولت، حقوق، قانون، عرف، اخلاق، قرارداد و همه چیز سرمایهداری بازگوی کالبدشکافی اندیشهوار و آگاهانهای است که پرولتاریا از عینیت موجود یا نظام بردگی مزدی بهعمل میآورد» و آنجا که روزبه راسخ میگوید «طبقهی کارگر در عصر حاضر هم یگانه هستی بخش به نظام سرمایهداری است و هم یگانه مطرود جامعه مدنی»، هم پایدار و هم راسخ پرولتاریا را واجد آن جایگاهی میدانند که در خود مناسبات تولید به حد کافی آگاه میشوند تا بتوانند از کورانهای سیاسی در امان بمانند. در همین راستا است که نگاهی مخدوش در رابطه با شکستها و فرازونشیبهای جنبش کارگری در طول تاریخ ارایه میدهند. به این علت است که ناصر پایدار دلیل تمام شکستها را رفرمیسم کارگری و سندیکا و باور به تشکیلات حزبی میداند و روزبه راسخ شکستها و پذیرش سیادت بورژوازی توسط پرولتاریا را حاصل تاکتیکهای نادرست کارگران در وهلههای مشخص و «نفوذ شبروانهی لیبرالیسم » میداند.
پرولتاریا از شرایط متفاوتی برخوردار است. پرولتاریا میتواند شناخت درستی از فرآیند تاریخی و مراحل منفرد آن در انطباق با جایگاه طبقاتیاش داشته باشد. اما آیا همیشه دارای این شناخت است؟ نه، به هیچوجه:
کنش تودهای از منظر این برداشت [دنبالهروانه]، چیزی نیست مگر تجلی و بیان ایدئولوژیکی (فکری و بر حسب عمل) برای حضور و حدّتِ بحران در فرآیند عینی اقتصاد. در این مورد، کنشهای تودهای به شیوهای «خودانگیخته» بهوجود میآیند؛ یعنی، بهمنزلهی پیامد تقریباً خودکار بحران عینی اقتصاد: «خودانگیختگی» این کنش صرفاً بهمعنای وجه سوبژکتیو و ایدئولوژیکی وضع واقعِ ابژکتیو است.
وظیفه حزب پرولتری فائقآمدن بر شکاف هستی و آگاهی است. در اینجا با دو آگاهی سر و کار داریم: یکی آگاهیای که منطبق با هستی اقتصادی پرولتاریا است و دومی آگاهیای که خصلت طبقاتیاش در پشت این هستی اقتصادی باقی میماند. اگر آگاهی طبقاتی را محصول مکانیکی جایگاه اقتصادی بلاواسطهی کارگران در نظر بگیریم و اگر مناسبات اجتماعی در تمامیتاش در نظر گرفته نشود، این فهم ورکریستها کاملاً منطقی است.
تخاصم با حزب و فرار از سیاست کمونیستی
تمام مباحث تاکنون مطرحشده در رابطه با نقش آگاهی خودبهخودی طبقهی کارگر و مبالغهها راجع به این آگاهی برای این است که آن را بهمثابهی وسیلهای علیه تشکیل حزب انقلابی استفاده کنند و مورد نقد قراردادن لنین توسط آقای پایدار و مریدان تازه وارد، که از نقد مستقیم لنین به شکل کلاسیک آن فعلاً شرم دارند، باید از زاویهی ضدیت با تحزب درک شود.
مارکس و انگلس بر مسألهی تحزب تأکید داشتند. با پایبندی به اصول ماتریالیسم تاریخیِ مارکس و انگلس درمییابیم که تحزب نیز از این اصول پیروی میکند. عدم تکامل مبارزهی حزبی در قرن نوزدهم لاجرم نظریهمندکردن آن را توسط آنان غیرممکن میکرد. لذا با توجه به عدم آشکارشدن تضادهای نهفته در تشکلیابی پرولتاریا و پیشرفتهای بورژوازی در جهت خنثیسازی مبارزات پرولتاریا، شکل ناکاملتری از منازعات تشکیلاتی و پاسخهای کلیتری نزد مارکس و انگلس قابل تحصیل بود. سازمانهای سوسیالیستی بزرگ بینالملل دوم در اواخر سدهی نوزدهم پاگرفتند، آنگاه که کنش انقلابی در دستور کار نبود. به همین دلیل، به شکلی که بعدها مورد مداقه قرار گرفت، پرسشهای پیرامون سازماندهی صحیح انقلابی مورد توجه نبود. بنابراین مارکس و انگلس، جدا از تعیین تفاوتها، مشخصکردن خطوط کلی و مشارکتهای موضعی، اندیشهی بسطیافتهای دربارهی مسألهی حزب ارایه نکردند. شکلگیری آنچه آگاهی طبقاتی تعریف میشود و رابطهی پیچیدهی درونیـ بیرونی سازمان سیاسی با تودههای کارگر، یکسره در نوشتههای خود مارکس کماکان گشوده باقی ماند. اما در جریان مبارزهی طبقاتی این مسألهْ توسط متأخران و بهویژه لنین واجد پیشرفتهای علمی و نظری بیشتری گشت.
یکی از دلایل جدی لنین برای سازمان مستقل انقلابی عدم کفایت آگاهی نامتوازن کارگری و روالی است که این آگاهی نامتوازن از آن نتیجه میشود، یعنی جهان شبهانضمامی که در آن سرمایهداری همه چیز را رازورز میکند:
پدیدارها و صور پدیداری چیزها در تفکر رایج به صورت خودانگیخته بهعنوان خود واقعیت بازتولید میشوند؛ نه از آنرو که آنها بیش از هر چیز به سطح و دریافت حسی نزدیکاند بلکه از آن جهت که اَشکال پدیدارها تولید طبیعی روزمره است. کنش روزمره و سودگرایانه تفکر رایج خلق میکند.
و همانطور که لوکاچ میگوید:
مسیر رهایی پرولتاریا، اگر هنوز بر آن باشیم که خودآموزیِ انقلابیِ خودانگیختهی تودهها (از طریق اقدام تودهای و سایر تجربهها)، چنانچه با تبلیغ و ترویج حزبی بهلحاظ تئوریک معتبری تکمیل شود، برای تضمین تکامل ضروری آن کافی است، در آن صورت بهراستی نمیتوان ادعا کرد که راهی برای ایدهی تکامل ایدئولوژیک پرولتاریا برای انجام رسالت انقلابیاش پیدا شده است. لنین نخستین و تا مدتی مدید تنها رهبر و نظریهپرداز مهمی بود که ریشههای تئوریک این مسأله و بنابراین نکتهی تعیینکننده و عملی آن را دریافت: تشکیلات.
در واقع، انجام رسالت انقلابی پرولتاریا، که لوکاچ به آن اشاره میکند، امر خطیری است که فعالیت خودانگیختهی پرولتاریا هیچگاه نمیتواند وی را بهخودیخود در مسیر مبارزه طبقاتی قرار دهد و لنین راه حل این موضوع را تشکیلات سیاسی میداند. از یکسو موانعی بر سر راه تشکلیابی طبقهی کارگر مانند رقابت میان کارگران، امکان اشرافیت کارگری و … وجود دارد و از سوی دیگر اینکه پرولتاریا در طی مبارزات اقتصادی خود، تا زمانیکه حزب سیاسی خاص خودش را نداشته باشد نمیتواند خود را بهمثابهی یک طبقه وضع کند. وضعشدن طبقهی کارگر به مثابهی یک طبقه به میانجی سازمان سیاسیاش، همان چیزی است که برای دوری از چنددستگی و گریز از همراهشدن طبقهی کارگر با جریاناتی که بهمعنای تاموتمام منافع و اهداف غایی طبقهی کارگر را تأمین نکرده و یا طبقهی کارگر را به اصلاحات صرفاً اقتصادی قانع میکنند، لازم است. این نه بهمعنای ارایهی نقشه و آلترناتیو ایدئالیستی به پرولتاریا بلکه تمهید بستریست که پرولتاریا بهمیانجی آن برای جنگ نابرابر با بورژوازی آماده میگردد؛ چیزی که پیشتر هم به آن اشاره شد که بهدلیل آگاهی نامتوازن طبقهی کارگر بهطور خودبهخودی تأمین نمیشود و «تغذیه کردن از چشمه جوشان کار و سرمایه » نیز نمیتواند پرولتاریا را از کورانهای سیاسی در امان نگاه دارد. طبقهی کارگر سوژهی اصلی تغییر نظام سرمایهداری است. منتها برای موفقیت در این مسیر باید بتواند گروههای ناهمسو با سرمایهداری را با خود همراه کند و از همراهشدن با این گروهها به بهای اندک، اجتناب کند. باید اطمینان حاصل شود که طبقهی کارگر رهبری خود را حفظ میکند و وسیلهی نفع هیچ گروه و طبقهای نمیشود. همچنین لنین از این ایده که حزب صرفاً تدارک فنی و وسیلهای برای آموزش است گسست میکند و بر آن است که حزب باید هم بهلحاظ فنی و هم بهلحاظ سیاسی در جهت ارتقاء و انکشاف مبارزهی طبقاتی اهتمام بورزد.
لنین این ایدهی بینالملل دوم را مبنی بر این که حزب به ناگزیر بر فراز تودهها قرار دارد و و تودهها را بهسمت سوسیالیسم رهنمود میدهد، رد کرد و این نظر را قسمی تقدیرباوری دانست که طبقهی کارگر را به سیاستی بزدلانه و مفنعل میکشاند:
سوسیالیستها همواره باید درگیر نبرد باشند، اما «همواره یک گام جلوتر از دیگران» (به نقل از لوکاچ) در اینجا مقصود لوکاچ این نیست که صرفاً باید بهلحاظ سیاسی یا نظری یک گام بهپیش برویم، بلکه آن است که وضوح و آشکارگی نظری “تنها هنگامی ارزشمند است که در سطح عام ـسطح صرفاً نظریـ متوقف نشود، بلکه همواره به تحلیل انضمامیِ یک وضعیت انضمامی بینجامد.” (به نقل از لوکاچ)
مفهوم حزب در فرازونشیبهای مبارزهی طبقاتی در هر وضعیت انضمامی متناسب با خصلتهای مبارزهی طبقاتیِ هر دوره و خاصبودگی شرایط تاریخی و اجتماعی، مقتضیات سیاسی و تشکیلاتی دارد. سیاست کارگری، که با سیاست بورژوایی در تضاد است، به اَشکال مستقلی از تشکیلات نیاز دارد؛ این تشکیلات نباید صرفاً به ارتقاء منافع صنفی اکتفا کند، مسألهای که مبارزهی صرفاً اقتصادی بسیار مبتلابه آن است، بلکه باید در جهت تأمین منافع سیاسی طبقه بکوشد. در واقع، حزب کمونیست بخشی از طبقهی کارگر است. «حزب بهمنزلهی تشکیلاتِ کاملاً متمرکز آگاهترین عناصر پرولتاریا ـو صرفاً در چنین معناییـ بهعنوان ابزار مبارزهی طبقاتی در دورهی انقلابی درک میشود.» بهعبارت دیگر، حزب کمونیست پیشروترین و آگاهترین و در نتیجه انقلابیترین بخش طبقهی کارگر است. حزب کمونیست منافع طبقهی کارگر را تأمین کرده و جز منافع طبقهی کارگر منفعت دیگری ندارد. حزب کمونیست تصویر و تحلیلی از مسیر تاریخی حرکت طبقهی کارگر بهعنوان یک کل واحد دارد. حزب کمونیست وسیلهای سیاسیـتشکیلاتی است که طبقهی کارگر را از انحرافات موجود و همراهشدن با جریانات بورژوایی و خردهبورژوایی باز میدارد:
مفهوم لنینی تشکیلات بهمعنای گسست مضاعف از قَدَرگرایی مکانیکی است؛ هم گسست از مفهوم آگاهی طبقاتی پرولتاریایی بهمثابهی فراوردهی مکانیکی وضعیت طبقاتی آن و هم گسست از این ایده که خود انقلاب صرفاً حاصل مکانیکی انفجار مقدر نیروهای اقتصادیای است که با فرض پختگی کافی شرایط انقلابی عینی، بهنحوی خودبهخودی، پرولتاریا را به پیروزی سوق خواهد داد. اگر قرار بود رویدادها صبر کنند تا پرولتاریا با اتحاد و هدفهای روشن گام در میدان جدال سرنوشتساز بگذارد هرگز موقعیت انقلابی پیش نمیآمد.
رویکرد ورکریستی به رابطهی طبقه و حزب دو جنبه مییابد؛ یا تماماً دست به انکار تحزب میزند و به دشمنی با آن برمیخیزد که رویکرد صادقانهای تلقی میگردد، همان کاری که ناصر پایدار انجام داده است و یا مزوّرانه تحزب را در کلام میپذیرد و، تنها در قامت اپورتونیستی، آن را در راستای تبدیلکردن کمونیستها به “فعالین کارگری” بهپیش میبرد. ورکریسم طبقهی کارگر را تهی از ارزیابی سیاسی فهم میکند و طبقه را گوشت دم توپ بورژوازی میکند تنها با این ادعا که خود کارگران حامل آگاهی طبقاتی هستند، با این ادعا که وظیفهی فعالین کارگری جهتدهی صحیح برای مبارزه به سوی اعتراضات گستردهتر و تودهای کارگری خواهد بود؛ و این یعنی تاکتیک بدون استراتژی.
رویکرد لنینیستی معتقد است «فقط در صورتی میتوان از طبقه حرف زد که اقلیتی از آن طبقه که مایل به تشکل خود در حزب سیاسی است، بهوجود آمده باشد.» این دیدگاه راهش را ازپیش از راه و رسم ورکریستی جدا کرده است. زمانیکه حزب بهمنصه ظهور برسد میتوان ادعا کرد که طبقهی فعال وجود دارد. نزد ورکریسم طبقه ازپیش فعال است و در حال حرکت بهسوی مقصود و وظیفهی درست فعالین صرفاً سدبستن بر برخی انحرافات لیبرالیستی است، حال چه در حزب باشد، چه در شورا و چه در سندیکا.
اوکراین؛ بی طرفی ورکریستی بوی ناتو میدهد
اما متأسفانه بسیار اتفاق میافتد که مردم فکر میکنند یک نظریه را فهمیدهاند و میتوانند بهمحض اینکه اصول کلی آن را شناختند آن را بهکار بندند؛ این را حتا نزد کسانی میبینیم که این اصول را ابداً درست نفهمیدهاند؛ و من نمیتوانم بسیاری از «مارکسیستهای جدید» را از این عیب مبرّا بدانم. چرا که این گروه نیز مزخرفات اعجابانگیزی تولید کردهاند. (از نامهی انگلس به بلوخ، 21 سپتامبر 1890)
جنگ مولود ذات تضادمند نظم سرمایهدارانه در شرایط بحران است.کمونیستها با تحلیل مشخص از شرایط مشخص میتوانند در هر واقعهای جایگاه واقعی طبقات و نیروهای سیاسی را معین کنند و بر اساس افق تاریخی پرولتاریا موضع متناسب را اتخاد کنند و در همین راستا اعلان نسبتشان با جنگ نوعی کنش کمونیستی خوانش میشود. در این میان پر واضح است آنگاه که تحلیلی در پایههای نظری خود دچار نقصان است و در ریشههایش دچار آفت، لذا نمیتواند در هنگام بروز وقایعْ مواجههی متناسب با روند مبارزهی طبقاتی ارایه داده، از پاسخی درخوردِ وقایع عاجز میماند؛ و در این شرایط وقایع را بهگونهای خصلتنمایی میکند که نه تنها برآورد مناسبی از وقایع، بهنحوی که بیشترین دستآورد را برای پرولتاریا داشته باشد، ارایه نمیکند بلکه به اتخاذ مواضعی منجر میشود که پیامدهای سنگینی را برای مبارزهی طبقاتی بهدنبال خواهد داشت.
هرواقعهای که در جهان سرمایهداری بهوقوع میپیوندد از جنگ، کودتا، تحریم و … در بستر هژمونی نظم امپریالیستی قابل فهم است و در همین بستر باید تحلیل شده و نسبت به آن موضع گرفته شود. ما در دوران و عصری بهسر میبریم که امپریالسیم آمریکا بر جهان سیطره دارد. فیالحظهْ نظم آمریکاییِ حاکم در جهان با وضعیت افول روبهروست. با جنگ اوکراین، آنچه در سطح پدیدار رخ داد تبارز آن چیزی بود که در گرایش ذاتی افول هژمونی امپریالیسم در حال تکوین بود. آمریکا از سال 1991 و پس از جنگ اول خلیج، جنگ بالکان و فروپاشی اقتصادی در شرق آسیا هژمونی خود را ذیل عَلَم مبارزه با دولتهای سرکش وامینمود. در آن دوران آمریکا دست به اقدامات یکجانبهگرایانهای همچون اشغال عراق بدون رعایت قواعد بینالمللی میزد که این اقدامات در نگاه نخست نشان اقتدار نظامی آمریکا و سلطهی تاموتماماش بر جهان بود.
پس از فروپاشی شوروی تلاش آمریکا برای تثبیت هژمونیاش آن را برای مدتی رهبر ملامنازع جهان تکقطبی نمود. البته دیری نپایید که عروج اقتصادهای نوظهور، شکلگیری اتحادیهها، پیمانها و سازمانهای نظامی و اقتصادی و همچنین پیدایش پیمانهای ارزی نوینی که دلالت بر حذف دلار از مبادلات میکرد، دولت آمریکا را گرفتار سردرگمی نمود. برای مثال میتوان به چین اشاره کرد که تا سال 2000 فقط 7 درصد تولید ناخالص داخلی جهان را در اختیار داشت، لیکن با جهشی خیرهکننده و با تکیه بر استثمار شدید نیروی کار ارزان، این رقم تا سال 2007 به 15 درصد رسید. چین تنها تهدید آمریکا در عرصهی اقتصادی نیست بلکه هند و برزیل نیز با تبدیلشدن به قدرتهای اقتصادی و نظامی قدرتمند تهدید مضاعفی برای سیطرهی اقتصادی آمریکا محسوب میشوند.
شکلگیری گروه اقتصادی بریکس در سال 2009 بیان مادی همین تهدید اقتصادی بود که اکنون با طرح بریکس پلاس در حال عضوگیری جدید است. همچنین سازمان همکاری شانگهای نیز که با هدف همکاریهای امنیتی و اقتصادی شکل گرفت باعث شد چین و روسیه در سال 2005 مانورهای نظامی متعددی برگزار کنند. سازمان پیمان دستهجمعی در سال 2002 نیز، در برابر گسترش ناتو به شرق شکل گرفت. همین پیمان زمینهی مانورهای نظامی آبهای مدیترانه را برای چین و روسیه در سال 2015 فراهم کرد. بهاینترتیب، پس از فروپاشی پیمان ورشو بار دیگر پیمانهایی در حال شکلگیری بودند و هستند که علیه نفوذ آمریکا و پیشرَوی ناتو عمل کرده و میکنند. نیز شکلگیری اتحادیهی آلبا در سال 2004 با عضویت کشورهایی چون ونزوئلا، بولیوی، اکوادور و نیکاراگوئه همراه بود. این اتحادیه، با اتخاذ سیاستهایی علیه امریکا، به مانعی در برابر نفوذ این کشور در آمریکای لاتین تبدیل شده است.
سقوط اقتصادی و رکود بزرگ در سال 2012-2008 و همچنین ساختار اقتصادی خارج از صندوق بینالملل بود که به شکلگیری نهادهایی به رهبری چین منجر شد. چین با تأسیس بانک سرمایهگذاری زیرساخت آسیا در سال 2014، هژمونی مالی آمریکا را در بانک جهانی بهچالش کشید. این پیشرَویهای چین به تنهایی نبود که آمریکا را به ورطهی سقوط هژمونیاش سوق میداد بلکه روابط آمریکا با متحدان سنتیاش در خاورمیانه نیز به سردی میگرایید.
عبثماندن تمام سیاستهای آمریکا در سوریه و عقبنشینی آمریکا از پیشرَویهایش، میبُرد تا آمریکا از خواب سرکردگی بیدار کند. ظهور ترامپ و ترامپیسم تجلی خودآگاهی بورژوازی ایالات متحده و دولتش در قبال افول هژمونیاش بود و هست. شعار ترامپ مبنی بر احیای صنعت آمریکا را در همین راستا میتوان درک نمود. تجارت جهانی و اقتصاد آزاد که آمریکا سنگش را به سینه میزد باعث سرازیرشدن کالای ارزان چینی به آمریکا و رکود و بیکاری گسترده شده بود. ترامپ رویای آمریکایی را به کناری انداخت تا آمریکای قدرتمند و ثروتمند را بازیابی کند.
همانطور که شرحش رفت، ایالات متحده در یکی دو دههی اخیر شاهد ازدستدادن سلطه در حوزههای نفوذ خود و قدرتمند شدن بسیاری از دولتهای متخاصم و رقیب بوده و شاهد ازهمگسیختن پیمانهای حافظ سلطهاش بر جهان بوده است. فرآیند افول از ابعاد متعددی قابلیتِ یافتنِ مصادیق اقتصادی، نظامی، رسانهای و فرهنگی دارد. ولی تنها این فرآیند سیاسی افول است که به آن معنای حقیقی عطا میکند. زمانیکه نقش آمریکا در حل مسائل و بحرانهای سیاسی کشورها کم رنگ گردد، میسر تکوین افول هژمونی شتاب میگیرد: عدم حضور آمریکا در اجلاس آستانه برای حل بحران سوریه، حضور کشورهای مختلف در افغانستان پساآمریکا، عدم موفقیت انقلابات رنگی که آخرین مورد آن بلاروس بود، ناکامی کودتا در ونزوئلا و بولیوی، نقش روسیه در بحران قزاقستان و جنگ آذربایجان و ارمنستان، بنبست توافق هستهای برجام با ایران، ناکامی در ایجاد اجماع در تحریم روسیه بهویژه با چین و هند، کمرنگشدن لابیهای آمریکایی در خاورمیانه برای ایجاد همبستگی پایدار کشورها با غرب، واگرایی نرم ترکیه نسبت به غرب و اتخاذ سیاست مستقل، سمتگیری مجّدد کشورهای آمریکای لاتین به سوی احزاب و شخصیتهای چپگرا، ناتوانی در کنترل امنیت متحدان در شرق آسیا علیالخصوص تایوان و کره جنوبی و …؛ به این لیست میتوان دهها بحران سیاسی و نظامی دیگر را افزود.
تاکنون تهدید به حملهی نظامی تیری بود که آمریکا در آخرین لحظات شلیک میکرد و رقبا را وادار به عقبنشینی میکرد. رقبای آمریکا برای بهخطرنیفتادن موقعیت اقتصادی و سیاسی خود تهدید به اقدام نظامی آمریکا را جدی میگرفتند؛ رقبای آمریکا بهویژه چین حفظ صلح و تداوم وضع موجود را در راستای منافع خود میدیدند؛ روسیه در برابر تحرکات نظامی امریکا در سوریه خویشتنداری بهخرج میداد؛ اینک آمریکا، برای نخستین بار در نیم قرن اخیر، با حملهی روسیه به اوکراین شاهد شکست نظامی و عدم کارکرد تهدید حملهی نظامی خود است.
آمریکا برای مقابله با افول هژمونیاش و گسترش ناتو ناچار به ایجاد بسترهایی برای شکلگیری فاشیسم در اوکراین شد. اوکراین میرفت تا هرچه بیشتر خود را تسلیم نظم امپریالستی کرده و برای کسب آزادی و دموکراسی و صلح آمریکایی آمادهی دریافت سلاح از ناتو باشد. آمریکا و گسترش نظم آمریکایی در جهان تمامی مداخلات را ذیل همان کلیدواژهای رنگ باختهی حقوق بشر، آزادی، دموکراسی و دفاع از صلح البته با روشی نظامی پیش برده است. در این میان حملهی روسیه به اوکراین، یک “نه” فعالانه به پیشرَوی ناتو تا مرزهای روسیه بود؛ روسیهای که خود دو دهه پیشتر درخواست عضویت در ناتو را داده و از طرف همان نظم جهانی پس زده شده بود. وضعیت، روسیه را به آستانهای رساند که خویشتنداری را کنار گذاشته و مستقیماً علیه نظم آمریکایی وارد عملیات نظامی شد. اقدام مستقیم نظامی علیه ناتو در اوکراین بهطور بیواسطه بازیابی هژمونی آمریکا را نشانه رفته است و یک «جنگ ضدّبازیابی هژمونیک» محسوب میشود و تبارز اولیهی ورود افول هژمونی آمریکا به ساحت نظامی است.
همهی آنچه در اوکراین رخ داد و ریشهیابی تاموتمام جنگ اوکراین نیاز به تفصیل بسیار دارد که در این مقال نمیگنجد، باری راجع به آن نگاشته شده موضع صحیح کمونیستی اتخاذ گردیده و در اینجا سعی داریم گرایش به نوعی پریشانگویی حاصل از روششناسی یکسان را بررسی کنیم.
نوشتهی دو بخشی محمدرضا حنانه تحت عنوان «جنگ بازیابی هژمونی و امکان اعتلای مبارزهی طبقاتی» که نوشتهی نسبتاً پرشاخوبرگ راجع به عروج و افول هژمونی آمریکا، دلایل شروع جنگ اوکراین و موضعگیری در قبال آن است. قرار است بعد از خواندن بیست صفحهی بخش اول بالاخره مقصود و موضع نویسنده را دریابیم که موضع صحیح در قبال جنگ پیش آمده چیست؟ و کمونیستها در این جنگ کدام طرف ایستادهاند؟ در اینجا پاراگراف آخر بخش اول متن محمدرضا حنانه را میخوانیم: «بورژوازی در کشورهای ناهمسو با آمریکا هدفش عقبنشاندن ناتو در مناطق خود است؛ ایران خواهان عقبنشینی ناتو از خاورمیانه است؛ روسیه خواهان عقبنشینی ناتو از مرزهایش و شرق اروپاست و چین خواهان عقبنشینی ناتو از مناطق اطرافش است. در مقابل استراتژی بورژوازی که منطقهای است، کمونیستها خواهان مقابلهی منطقهای با آمریکا نیستند آنها سوسیالیسم را از دریچهی استراتژی بورژوازی که منطقهای است نمیبینند. کمونیستها در برابر خروج آمریکا و ناتو از منطقه شعار جبههی متحد کارگری ضد ناتو را پیش میکشند و خواهان نابودی ناتو در جهاناند، نه فقط در خاورمیانه یا در اطراف چین یا روسیه، بلکه در تمام جهان.»
بر پایه این تأویل، حنانه معتقد است بورژوازی صرفاً خواهان عقبراندن ناتو از مناطق خود است و کمونیستها در صدد نابودی ناتو در تمام جهان هستند. وی صرفاً با این گزاره سعی دارد خود را از طرفداری روسیه مبرا کرده تا مبادا داغ پروشرق بودن بر پیشانیاش خورده شود. درواقع، دلیل موضع بزدلانهی وی نیز ترس از رسواشدن است که البته به ورطهی بیطرفی کشانده میشود. احتمالاً بهنظرش رسیده با گفتن اینکه «کمونیستها شعار جبههی متحد کارگری ضد ناتو را پیش میکشند» توانسته به موضع جان زیبا دست یابد و خود را از “کثافت” جنگ برهاند. همین موضع مضحک باعث میشود در بخش دوم نوشتهاش با مبتذلترین روشهای ژورنالیسم بورژوایی سعی در اثبات درستی خطای خود کند.
درواقع، حنانه از همان نقصی برخوردار است که پایدار. روششناسی یکسان حنانه و پایدار آنها را به ورطهی خطایی مشترک انداخته است. ورکریسم همان انحرافی است که در نهایت آنها را به بیطرفی سوق میدهد. پایدار هم به همان علت از ارایهی تصویری صحیح از جنگ اوکراین و اتخاذ موضعی کمونیستی عاجز بوده که حنانه نیز. ناصر پایدار با همین نگرش میگوید: «کارگران روسی و اوکراینی به اندازهی هم عین هم توسط بورژوازی هار این یا آن کشور، توسط سرمایه استثمار میشوند و از هستی ساقط میگردند، آنها باید دستبهدست هم دهند، با سر دادن فریاد مشترک از کل طبقهی کارگر اروپا، کل کارگران دنیا بخواهند، تا همگی هم صدا و هم پیمان علیه جنگ، علیه هر اقدام جنگ افروزانه دولتها برخیزند. دست اتحاد به هم بفشارند و گامی برای صفآرایی مشترک علیه کل سرمایهی جهانی بردارند.»
حنانه با گرفتن موضع شعار جبههی متحد گارگری دقیقاً با طی مسیری متفاوت، اما به همان بیطرفیای میرسد که اینجا از پایدار دیدیم. وی در متن دوم گویی خود به اشتباه خود پی برده که کدام جبهه؟ با اتخاذ روشی بورژوایی و استفاده از آمار و ارقام و تعداد کارگران ضدِّجنگی که به ارسال سلاح به اوکراین مخالفت کردهاند سعی در لاپوشانی همان بیطرفیای دارد که او را به ورطهی ابتذال علم بورژوایی سوق داده است. وی درصدد است تا با آوردن نام اتحادیههای کارگران، هم ضدیتش را با ناتو اعلام کند هم سمت بورژوازی روسیه را نگیرد. درحالی که عدم بهکارگیری سیاست کمونیستی وی را همچون پایدار وادار به اتخاذ موضع بیطرفیای میکند که در واقع منطقاً غایت آن ایستادن سمت امپریالیسم آمریکا است. تمام آنچه که جنگ برای طبقهی کارگر دارد را در رنج و کشتار و گرسنگی برای پرولتاریا خلاصه کرده و او را به اومانیستی خام بدل میکند. بنابراین ورکریسم دشوارهی نامکفیبودن تحلیل خود را با سپردن همهچیز به کارگران پاسخ میدهد. اینجا دست بر قضا از چند اتحادیهی کارگری نام برده میشود که بر حسب همان آگاهی تردیونیونیستی، بهقول پایدار، «علیه جنگافروزی دولتها برخواستهاند.»
برای آنکه سستی و ناهمسازی نگرش پیشگفته هویدا گردد لازم است بیشتر به ریشههای تحلیلی بنگریم که پیشتر به آن پرداختیم، تا نیک بدانیم موضع خیالبافانه و نابسندهی حنانه و از طرف دیگر موضع بیطرفانهی وی چگونه رخ میدهد، که البته هر بیطرفیای به ویژه در چنین جدالهای سرنوشتسازی همواره به یک طرف سنگینی میکند که اینجا همان امپریالیسم آمریکاست. هم حنانه و هم پایدار خواستار اتحاد پرولتاریا در جهت نابودی بلاواسطهی سرمایهی جهانی هستند. درصورتیکه کمونیسم امکانیست حاصل از انسداد وضعیت تضادمند سرمایهداری که با پراتیک حزب و طبقه متحقق میشود؛ درغیراینصورت هیچ سطحی از اتحاد خودانگیختهی پرولتری راهی بهسوی دیکتاتوری پرولتاریا نمییابد.
حنانه در بخش دوم نوشتهاش ردیفکردن یکسِری فکت از نیروهای فعال در صحنهی نبرد اوکراین را بهجای تبیین مبتنی بر ماتریالیسم تاریخی، که محصول تحلیل ساختار و گرایشهای برآمده از تضادهای مکنون در ساختار است، جا میزند. نبرد اوکراین وجه بنیانگذار دارد و تاریخ معاصر را بهپیش و پس از خود بخش میکند. میبایست بهغایت مُصِر بود که در بستر واقعهای بنیانگذار، اقلیت و اکثریت در بستر گرایش ساختاریِ برآمده از آن هیچگاه شبیه قبلش نخواهند بود. این گرایش چیست؟ انکشاف مبارزهی طبقاتی و طلیعهی بیشتر کمونیسم بهمثابه یک امکان در بستر افول هژمونی امپریالیسم.
مارکسیستهای مبتذل مفهوم واقعیت نزد مارکس را با مفهوم هستی عام خلط کردهاند [و فکت را همان واقعیت جا میزنند] … لنین و تروتسکی، در مقام مارکسیتهای دیالکتیکیِ حقیقتاً ارتدوکس، چندان سودای بهاصطلاح «فکتها» را نداشتند. این فکت که آلمانها پیروز شده بودند، اینکه برای آلمانها امکان نظامی آن وجود داشت که هر لحظه بهسوی پتروگراد بتازند، اوکراین را اشغال کنند، و الیآخر، بیاهمیت بود. ایشان واقعیت راستین، یا همان انقلاب جهانیِ ضرورتاً تحققیابنده، را بازشناخته بودند و کنشهای خویش را معطوف بدان، و نه معطوف به «فکت»، ساخته بودند.
باید به گرایش برآمده از امر بنیادگذار وفادار بود و نه فکتهایی که هیچ اهمیت اُنتولوژیکی ندارند و دگرگون خواهند شد و وظیفه دگرگونیِ آنهاست مبتنی بر آن گرایش ساختاری. آن نسبت “فرآیند” و “لحظه”، که فوقاً ذکر شد، دقیقاً در این بستر است که معنای راستین خود را بازمییابد. اگر از سویی حنانه جنگ اوکراین را با ردیفکردن مشتی فکت میفهمد، خود جنگ اوکراین را نیز صرفاً بهمنزلهی یک فکت دیگر برای تصدیق افول هژمونیک امپریالیسم میبیند و بدینوسیله پراتیک کمونیستی را به یک نظارهگریِ خامدستانه فرو میکاهد. این نظارهگری خامدستانه ضربه به همان اعتلای مبارزهی طبقاتی است. اعتلای مبارزهی طبقاتی نتیجهی کنش و پراتیک بر بسترِ آمادهترِ افول هژمونیک هم هست و نه نتیجهی آن و جابهجایی هژمونیک غایی. حنانه درکی از این ندارد که تصمیم مقدم بر فاکت است و تحلیل مبتنی بر تبیین ساختار و فهم گرایش پیش میرود و نه فکت. مبتنی بر این درک حنانه، تفاوتش فیالمثل با جریانی چون “همت” تنها در این است که وی فکت را مصداق افول هژمونیک میداند و “همتیها” خیر. درصورتیکه افول هژمونیک را باید فقدان مرکزی امپریالیسم دانست که از همان ابتدا در مرکز آن سرشته بوده و اکنون آن فقدان به مراحل بروز و دیدهشدن با چشم غیرمسلح رسیده است که حتا رهبران و استراتژیستهای بورژوایی چون خامنهای یا فرید زکریا هم آن را میبینند.
عقبراندن آمریکا از اوکراین باعث پسنشستنِ هژمونی امپریالیسم آمریکا و تضعیف نظم امپریالیستی در جهان میگردد که به نوبهی خود هر کمونیستی را وادار به استقبال از چنین پیامدی میکند. این را باید به «نه به جنگگویان» رمانتیکی همچون ناصر پایدار فهماند. چون گویا از فهم وضعیت عاجزند زیرا نمیخواهند کارگران ارتش این جنگ یا هر جنگ دیگری باشند؛ لیکن فیالحظه سمت گلولهها طرف ما را مشخص میکند، ما با صراحت همان سمتی میایستیم که به سمت ناتو گلوله شلیک میکند. موضع کمونیستها نسبت به جنگ ازپیش آماده نیست و هر واقعهای تحلیل مشخص از شرایط مشخص و اتخاذ موضعی نه چندپهلو بلکه واضح و سر راست میطلبد. از ورکریسم انتظاری بیش از فرار از مسأله و حوالهدادن آن به موهومات نیست.
1401 و باز هم فرار از سیاست
بازشناسی جهان در نظم سرمایهدارانه مستلزم بیان رخدادهای اجتماعی در زمینهی تضاد کارـسرمایه در سطح اقتصاد و سیاست است. بالاترین مرحلهی رشد تضاد کارـسرمایه در امپریالیسم پدیدار میگردد. میدانیم نظم امپریالیستی آمریکایی، اکنون با فرآیند افول مواجه است. بنابراین بدون درنظرگرفتن آن نمیتوان نسبت خود را با رخدادهای اجتماعی مشخص کرد. همانطور که پیشتر اشاره شد در دورهی افول هژمونیک امپریالیسم آمریکا گفتمانهایی همچون رژیم چنج، توان و قدرت خود در غلبه بر رخدادها هرچهبیشتر ازدست میدهند. همچنین درهمشکستن وحدت و انسجام دموکراسیخواهی بهواسطهی عدم توانایی آمریکا در برقراری نظم گفتمانیِ امرپالیستی و دفاع از ایدئولوژی گسترشدهندهی این نظم، وقایعی چون معرکهی 1401 را میبرد تا به انهدام بیمعنای اجتماعی برساند. در جهانی که هژمونی امپریالیستی بر آن مستولی است و فرآیند افول در جریان، مشخصکردن نسبت کمونیسم با رخدادهایی از جمله واقعهی 1401 وظیفهی سترگی است. در هنگام بروز وقایع درنظرنگرفتن امپریالیسم و فرآیند افول و یا کجفهمی نسبت به آنها، منجر به پدیدآمدن مواضع ناصحیح میشود.
جنبش زن، زندگی، آزادی که پس از مرگ مهسا امینی شروع شد، تمامی اپوزیسیونْ از راست گرفته تا چپ، از مذهبیهای افراطی تا آتیستهای دو آتشه، از احزاب قومگرای کرد و ترک و بلوچ و پانایرانیست گرفته تا چپ پروغربِ همیشه به هر فریادی خوشبین، را دور هم جمع کرد. بهتقریب، مشخص است که از همان ابتدا مسأله اصلاً روسری زنان نبود، نه برای جمهوری اسلامی و نه برای اپوزیسیون که اینک یکصدا و یکدست خواستار سرنگونی جمهوری اسلامی هستند.
در این میان، قاطبهی چپ ایران به این جنبش دلخوش کردهاند. پرپیداست در اینجا نمیخواهیم به چپ سرنگونیطلبی بپردازیم که دامچالهایست شتر،گاو، پلنگ. بلکه میخواهیم به آن دسته از چپها با مواضع بهظاهر ضدِّسرنگونیطلبی بپردازیم که باز هم بهواسطهی موضع بزدلانه و ورکریستیشان، از مشخصکردن دقیق سمتوسوی خود بهبهانهی عدم حضور کارگران در این جنبش طفره میروند و علیرغم «عدم اختلاط با اعتراضات و ایجاد مرزبندی مشخص، با آن مقابله نمیکنند.»
ورکریستهای نشریهی پرچم مطالبهی جنبش جاری را بهمثابه امری پیشینیْ بهحق میدانند ولی صرفاً بهجهت “دخالت سرمایهداری بلوک غرب”، با آن مرزبندیِ بدون مقابله دارند. نقصان در پایههای نظری ورکریستی و غیاب تبیین سیاسی در روششناسی، آنان را در وقت بروز وقایع و سرِ پیچهای سیاسی وادار به اتخاذ مواضعی میکند که با مقدمات بحثشان در تضاد است. مثلاً آقای پایدار میداند که این جنبشْ سرنگونیطلبانه است و برحسب مواضع قبلیاش که مبنیبر علیه جنبش همهباهم و علیه سنرگونیطلبی صِرف یا رژیمچنجبودن است، انتظار میرود که آن را محکوم کند؛ ولی وقتی قرار است موضع مشخص خود را نسبت به اتفاقات مشخص کند عاجز میماند. بهگمان پایدار اعتراضات عصیانآمیزِ جوانان طبقهی کارگر که در ادامهی کشتهشدن مهسا امینی اتفاق افتاد، شورشی بهحق است که اپوزیسیون در حال شکار آن است: «حدود دو ماه از خیزش عصیانآمیز جوانان طبقهی کارگر ایران، در خیابانها، خانهها، محلهها، دانشگاهها، دبیرستانها، دبستانها میگذرد، خیزشی با نقشآفرینی حماسی و کمهمتای دختران، زنان کارگر که هر روز نیرومندتر، مصممتر و جسورتر از روز قبل پیش تاخته است، سر سازش و مماشات ندارد، سخت رژیمستیز است و به کمتر از سرنگونی رژیم درندهی اسلامی رضایت نمیدهد، در کشف قوانین هماوردی هشیار است، بهمحض مشاهدهی تمرکز قوای سرکوب، از سنگری به سنگر دیگر خیز میگیرد، شورش وسیع خیابانی را با درایت به بار مینشاند، دستاوردهایش را پلکان قدرت میکند، به پشتبامها، درون خانهها میرود، همه را خاکریز میکند، دانشگاه را میدان تعرض خود میگرداند، مدارس سراسر کشور را نمایشگاه قهر انسانی رهاییخواهانهی خود علیه قهر بشرستیزانهی وحوش حاکم سرمایه میسازد. مقاومتها، تاختهایش را با این نقاط قوت افسونگر آذین میبندد، درهمان حال بهگونهی فاجعهباری بدون افق، فاقد بار طبقاتی ضدِّسرمایهداری، منحل در راهبردهای بورژوازی، مدفون در دموکراسیطلبی فریبآمیز و گمراهساز سرمایهداری است. این جنبش با این ویژگیها، چه در زیباییها و درخششهایش، چه در پاشنهی آشیلها و سرطانزدگیهای شکستزای خود، هر مافیای اپوزیسیوننمای سوداگر قدرت، از رضا پهلوی و سلطنتطلبان گرفته تا «شورای گذار»، احزاب ناسیونالیست راست و چپ کرد، «جمهوریخواهان»، چپ کثرتگرای دموکراسیجو، اکثریتیهای منقرض، «خلق مسلمان»های پیشین، ملـمذهبیها، اصلاحطلبان حکومتی، غیرحکومتی، همه و همه را دلباختهی هیستریک شکار خود می سازد.»
وی این جنبش را جنبش جوانان کارگر میخواند که توسط اپوزیسیون غربگرا شکار شده است. در واقع پایدار همانند ورکریستهای نشریهی پرچم معتقد است این جنبش صرفاً بهواسطهی دخالت اپوزیسیون غربگرا به بیراهه رفته است. پرچمیها معتقدند که این جنبش ذیل رفع ستم بر زنان ظرفیت مبارزاتیای داشته که اکنون بهدلیل «ضعف سازمانیافتگیِ طبقهی کارگر است» که توسط بورژوازی تسخیر گشته است. وقتی ناصر پایدار مینویسد «گفتیم که آنچه راست و چپ این طیفِ شیفتهی قدرت را نای تقلا میبخشید، وضعیت بیافق و سرگردان خیزش خیابانی بود … به دوراهی سرنوشتساز، پرمخاطره و سهمگین سر راه جنبش حیّ و حاضر طبقهی کارگر بازگردیم. میلیونها کارگر صامت سرگردان، راهی ندارند جز آنکه به میدان آیند و ورود خود به کارزار گستردهی جاری را نه با اعتصاب، حتی نه اعتصاب سراسری که با تصرف سازمانیافته، آگاه، رادیکال، برنامهریزیشده و سنجیدهی ضدِّسرمایهداری مراکز کار و تولید، اختلال ماشین نظم سرمایه را به گوش جمهوری اسلامی و بورژوازی بین المللی برسانند.» درواقع میخواهد با جنبش جاری بهواسطهی دخالت اپوزیسیون غربگرا مرزبندی داشته باشد و از طرفی جنبش را پیشاپیش کارگری میداند و نمیخواهد با آن مقابله کند. به همین خاطر است که هم آن را محکوم میکند هم با آن همراه است؛ چرا که خوشبینانه چنین میاندیشد که اگر کارگران در جنبش حضور داشته باشند و بلوک غرب هم دخالتگریاش را به حداقل برساند دیگر ما جنبشی داریم ضدِّسرمایهداری و فیالحظه باید با آن همراهی کنیم تا بلافاصله قدرت را بهدست شوراها بسپاریم. همانطور، نشریهی پرچم میاندیشد که «سیاستمداران آمریکایی در سالیان گذشته چشم طبع به شورش زحمتکشان بهعنوان یکی از اهرمهای فشار داشتهاند تا در نبود صف مستقل سیاسی طبقهی کارگر زمینه را برای پیشبرد دگرگونیهای مدنظر خود مهیا کنند. آمریکا و متحدینش از طیف وسیعی از ابزارها برای بهرهبرداری از این زمینه استفاده میکنند. رسانههایی چون ایران اینترنشنال، بی بی سی، صدای آمریکا و منوتو» و در ادامه هم میگوید «این رسانهها دشمن کارگران و زحمتکشان هستند زیرا میخواهند از خشم آن ها به وضعیت موجود علیه خود آنها استفاده کنند.»
آنها تأکید میکنند که افق در این جنبش این است که «اپوزیسیون فریبکار ضدکارگر قرار است آنچه را رژیم اسلامی برای سرمایه انجام داده، بسیار مدیرتر، مدبرتر، هوشمندانهتر انجام دهند» و اینکه «کارگزاران دولت بهجای آخوندها، افرادی با شمایل غیرمذهبی باشند اما سلطهی طبقه سرمایهدار بر طبقهی کارگر حفظ شود» که البته در نگاه نخست خطایی نیز به چشم نمیخورد، منتها خطا در آنجا روی میدهد که دلیل این موضوع را صرفاً «دخالت اپوزیسیون غربگرا» یا به روایت نشریهی پرچم «دخالت سرمایهداری بلوک غرب» میدانند. به همین علت است که گمان میکنند اگر در این جنبشْ کارگران میداندار باشند و شعارهای معیشتی سر بدهند احتمالاً بلوک غرب خودبهخود دست از دخالتگری بر میدارد و سمتوسوی آن سوسیالیستی میشود. «جنبش کارگری باید انجام این امور را دستور روز مبارزهی خود سازد و برای ایفای این نقش خود را شورایی سازمان دهد، شوراهایش را ظرف دخالتگریِ آزاد، آگاه، نافذ، خلاق و برابر همه آحاد کارگر سازد. کارگران باید دریابند که توان این کار را دارند، همان توان و ظرفیتی که تاریخاً توسط بورژوازی، توسط کارگران آویزان به افکار، راهبردها و الگوپردازیهای بورژوازی، توسط احزاب چپ انکار شده است.» و «در وضعیت فعلی عدم وجود این افق سیاسی و ضعف سازمانیافتگی طبقهی کارگر است که اعتراضاتی چون شهریور را تنها به زنجیرهی سرکوب خونین جمهوری اسلامی و مداخلهی اپوزیسیون خونخواه پیوند میزند؛ اپوزیسیونی که آمار کشتهها را وسیلهای برای تبلیغ خود میسازد. در نبود مبارزهی متشکل و آگاهانهی طبقهی کارگر است، که امکان استفادهی ابزاری از کارگران و زحمتکشان را به این هر دو دشمن طبقه کارگر میدهد.» لازم به یادآوری نیست که پرچمیها این مبارزهی مستقل را در بستر جنبش سرنگونطلبانهی 1401 مدِّنظر دارند.
مسألهی اساسی آنجاست که شکاف جمهوری اسلامی ایران با امپریالیسم همان رانهی سرنگونطلبی است که میکوشد تا ایران را به مدار امپریالیسم برگرداند. درواقع، پیشاپیش مسألهی حجاب در ایران یک مقولهی سیاسی است و بر همین شکاف ایران با امپریالیسم آمریکا ریشه دارد. بنابراین برای بروزْ فعلاً راهی جز سرنگونطلبی ندارد. باید گفت این جنبش همانند سایر جنبشهای سرنگون طلبی پیریزی شدهی پیشین است و نه تنها باید آن را طرد بلکه باید با آن مقابلهای تاموتمام کرد.
موخره
ورکریستهای جوان ناگزیرند هر روز بیشتر شبیه ناصر پایدار شوند. ناصر پایدار نام مسیری است که یک به ظاهر مارکسیستـلنینیست را بهسوی ضدّیت با انگلس و لنین میبرد. فرزندان پایدار به تازگی پا در این راه گذاشتهاند و بهقول لوکاچ آنقدر محتاط و دوراندیش هستند که نخواهند پیوند خویش را با لنین بگسلند ولی به این مورد نمیتوان زیاد خوشبین بود. راهی که اینان در آن قرار گرفتهاند همان راه پدرانشان است؛ لنینیستهای دوآتشهای که چندی بعد به آنتیلنینهای دگم و کلّهشقی بدل شدند. ریشههای چنین نگاهی به تحزب و لنینیسم را از هماکنون میتوان در نوشتههایی مثل «طبقهی کارگر و جامعه مدنی» مشاهده کرد؛ زمانیکه برای گذر از سرمایهداریْ حزب را از استدلالش تعلیق میکند، اندیشهی مارکس را در مقابل سخنان لنین پیرامون آگاهی طبقاتی قرار میدهد و سخنان لنین را بهعنوان استدلالات ضدونقیض در دورههای مختلف بازنمایی میکند. اگرچه این موضوع شاید سالیانی بهطول بیانجامد، ولی حکم پیشگویانهای در میان نیست. ورکریسمْ دیالکتیک شأن هستیشناسانهی جنبش در سطح علیت و شأن غایتشناسانهی حزب در سطح وضعکنندگی را بهجا نمیآورد و مثل هوشنگ نوری فرآیند دیالکتیکی مبارزاتیـسیاسیِ خروج پرولتاریا از جامعهی مدنی و طبقهشدنِ طبقه را با این تصویر که «پرولتاریا طبقهای است که یک پا درون جامعهی مدنی دارد و یک پا بیرون آن» جابهجا میکند و چون از واقعیت آغاز نمیکند در هر گام شکستخوردهایست تمامعیار.