http://kanoonmodafean1.blogspot.com/2013/06/blog-post_8342.html#more
به همين سادگي
علی یزدانی
وقتي ناظم مدرسه كارنامه را به دستم میدهد آفرين قرايي میگويد و میپرسد خب دوست داري چيكاره بشي. میگويم آقا اجازه، معلم، میگويد : چرا معلم ؟ آقاجون بگو مهندس، دكتر… و میخندد. كارنامهی قبولي كلاس ششم دبستان را جوري گرفتهام كه همه مهر قبولي اش را ببينند و با چنان احساسي از ميان كوچه میگذرم كه گويا شاخ غول را شكستهام مادرانِ بچههاي محل هر كدام كه كارنامه را در دستم میبينند با لبخند میپرسند قبول شدي و من با غرور و سربلندي و البته كمي خجالت سرم را به علامت تاييد تكان میدهم و پشت سرم میشنوم ماشااله، خوش به حال مادرت، مبارك باشه. توي كوچه رسول، محمود و عزيز هم هستند آنها هم قبول شدهاند اما بقيه بچههای محل كه پايشان از كوچه قطع نمیشد نيستند، حتي پِتي كه از صبح كلهی سحر تا آخر شب تو كوچه بود و در طول روز دستكم ده بار با بچههاي محل دست به يقه میشد جاش توي كوچه خاليست.
مادرم كه خود را در چادرش پيچيده و بالهاي چادر را در پشتش گره زده با دو سطل آب به سمت فشاري میرود. با ديدن من میپرسد قبول شدي؟ میگويم آره. میگويد به خانه بروم و مواظب باشم كه دو برادر كوچكتر و خواهركم، برادر تازه متولد شدهام را از خواب بيدار نكنند. من هنوز نتوانستهام بعد از دو ماه و نيم اين كوچولوي نا آرام را برادر خود بدانم نوعي احساس غريبگي با اين نوزاد دارم. او اولين بچهی مادرم است كه در بيمارستان به دنيا آمده است. بقيهی ما همه از برادر بزرگترم كه حالا براي يك تاجر چاي كار میكند تا تقي كه هميشه انگشتش را در دهان خيس میكند و به خاك میمالد و دوباره در دهان میكند، همگي در خانه به دنيا آمدهايم. خانم بالا كه دختر دايي پدر بزرگم بوده و سال گذشته فوت كرد ماما و قابله اختصاصي فاميل ناف همهی ما را در همين خانه بريده است. با خود فكر میكنم اگر پدرم بداند كه با چه معدلي قبول شدهام حتما خيلي خوشحال میشود. به خانه میآيم خواهر كوچكم مشغول بازي با برادر نوزادمان است. میپرسم چرا بيدارش كردي؟ به جاي جواب دادن به سوال من میپرسد قبول شدي؟ و من با افتخار كارنامهام را نشانش میدهم. با حسرت میگويد: كاش آقام اجازه میداد من هم به مدرسه برم منم حتما هر سال قبول میشدم. مادر با دو سطل پر از آب سر میرسد. هر دو طرف چادرش خيس است. سطلهاي آب را در منبع چاق و چلهی گوشهی حياط خالي میكند. اين منبع آب آشاميدني دو خانوار است خانوادهی ما و عمهام همگي از آب همين منبع استفاده میكنيم. بيشتر آب اين منبع هم توسط مادرم و از طريق سطلهايي كه از فشاري سر كوچه پر میكند و میآورد تامين میشود.
چادر خيس را از تن جدا میكند. روي پلهی دوم در ورودي حياط مینشيند. حياط خانهای كه ما در آن زندگي میكنيم نسبت به كوچه شش پله پايينتر است. هر بار پس از اين كه مادر سطلهاي آب را خالي میكند روي پلهی دوم مینشيند و زانويش را میمالد. از همان جا با عصبانيت داد میزند چرا بيدارش كرديد مگه نگفته بودم… خواهركم كه از خستگي و عصبانيت مادرم بيخبر است با شادي كودكانهی خود میگويد خودش بيدار شد و مادر بيآنكه بدانيم چرا، میزند زير گريه و ضمن هق هق خود مرتب میگويد خسته شدم. ديگه خسته شدم. ای خدا آخه چقدر… میخواهم به طرفش بروم و بگويم حالا كه من قبول شدهام چرا ناراحت و عصباني است، اما اين قدر جدي میگريد كه جرات نمیكنم چيزي بگويم. عمهام كه در يكي از دو اتاق داخل حياط زندگي میكند با صداي گريه مادر از اتاق خارج میشود و با اعتراض میگويد: دو سطل آب آوردن كه اين قدر كولي بازي نداره واله ما همسن تو كه بوديم … عمه دوازده سال از مادرم بزرگتر است و با پسر و عروسش زندگي میكند بيست و پنج سال پيش شوهرش پس از يك سرما خوردگي ساده فوت كرده و همه معتقد بودند كه او نه به دليل بيماري بلكه با چشم زخم حسودان از دنيا رفته است. آن وقت عمه میماند و مسووليت يك دختر و دو پسر كه بايد نانشان میداد و بزرگشان میكرد. هر چه خواستگار هم میآيد عمهام جوابشان میكند. كارهاي خانگي میگيرد و البته با همياري و كمك پدرم زندگي را میچرخاند. حالا دخترش را شوهر داده و براي پسرانش زن گرفته اما هنوز از حمايت پدرم برخوردار است. اين حمايت مادر را خوش نمیآيد و اين قصهی عروس و خواهر شوهر با هر بهانهای مثل زخمي چركين سر باز میكند. حالا وقتي عمه آمادهی بگو مگو شده میبيند كه مادرم از جواب دادن سر باز میزند و فقط گريه میكند. پس از چند بار به رخ كشيدن جواني خود و اينكه بيشتر آب را خودتان مصرف میكنيد و … بالاخره مادرم به حرف میآيد كه: تو هم كه همش دنبال يه كلمه حرفي كه از من گزك بگيري. درد من آب آوردن و پا درد نيست. درد من اينه كه برادرت منو با شش تا بچه گذاشته و رفته. قرار بود اين دفعه زودتر بياد اما سفارش كرده كه ديرتر مياد چون نتونسته همهی لباسها رو بفروشه مجبور شده بمونه و… عمه میگويد خب مگه بار اوله كه دير كرده ؟ و مادر میگويد دير كردنش نيست كه خستهام كرده، سفارش كرده بود كه از ملا مجيد – بقال سر كوچه – كمي پول قرض كنم و براي بساط تابستون اين بچه – من را میگويد– خرت و پرت بگيرم تا مثل هر سال كمك خرجمون باشه. رفتم بهش گفتم دستمو گرفته، میگه بيا ببينم چي ميگي. قلبم داشت میاومد تو حلقم از ترس نفهميدم چه جوري سطلها رو تا اين جا رسوندم.
عمه ديگر حرفي نمیزند به اتاق بر میگردد چادر به سر میكند تا به سراغ ملا مجيد برود و…
خوشحالي قبول شدنم رنگ میبازد. هيچ كس از قبول شدنم خوشحال نيست. پدر كه میآيد اولين صحبتي كه با من میكند اين است. خُب خدا رو شكر مدرسه و درس تموم شد. الحمداله باسواد شدي حتي از برادر بزرگترت هم بيشتر خوندي. بعد با صداي گرفتهتر میگويد دلم میخواست اين قدر داشتم كه میفرستادمت بري حوزه علميه و تا مجتهد شدنت هم خرجت رو میدادم اما خود خدا میدونه كه از پسش بر نمیآم. بعد از سه تا بچهای كه قبل از تو به دنيا اومدن و خيلي زود مردن نذر كرده بودم كه اگه تو زنده بموني بفرستم تا مجتهد شدن درس بخوني اما … با صالح صحبت كردم كه از فردا بري پيشش كار كني قول داده همهی فوت و فن كار رو يادت بده تا ناچار نشي مثل من براي نون در آوردن سگ دو بزني.