در یاد دوست و رفیق دیرینه م حسین دانشور
دیروز در تماسی تلفنی با مجید حسینی مطلع شدم که رفیق مبارز و برابری طلب ما حسین دانشور برای همیشه ما را تنها گذاشت. خیلی متاسفم. با شنیدن این خبر بسیاری از خاطرات مبارزاتی و لحظات زیادی را که با هم بودیم به یاد آوردم. اینجا به اولین برخورد و آشنائی ما با هم اشاره می کنم.
پائیز سال ۱۳۵۵ اداره آموزش و پرورش من را بعنوان معلم به روستای “گویزه کویره” فرستاد. قبل تر از طریق مجید جسینی در جریان وضعیت این آبادی و مبارزات مردم علیه فئودالها قرار گرفته بودم. به همین دلیل بنا به نظر محفل ما می بایست بهر طریق به آنجا میرفتم و با تلاش زیاد توانستم توافق کاربدستان آموزش و پرورش را برای رفتن به این آبادی بدست بیاورم. روز شنبه بود به انجا رفتم ، روستای بزرگی بود. قبل تر از من معلم دیگری در انجا تدریس میکرد و به معلم دوم احتیاج داشت.
بعد از احوالپرسی با معلم آنجا همراه او عصر به پشت بامی در وسط آبادی که معمولا محل تجمع مردم بود رفتیم. مردم همگی طبق معمول عصرها آنجا تجمع میکردند. آن معلم مرا به اهالی معرفی کرد. سپس با تحکم و لحن نا مناسبی شروع به صحبت کرد و از مردم خواست که باید طبق قانون بچه های بیشتری را به مدرسه بفرستند. مردم به او اعتراض کردند و گفتند هر کسی خواسته بچه اش را به مدرسه فرستاده و اگر کسی بخواهد حتما اینکار را خواهد کرد. آن معلم تهدیداتش را با اتکا به قانون و غیره توضیح داد و اهالی دست به عکس العمل اعتراضی زدند. برخورد او بی احترامانه بود و نمی بایست در اولین ساعات ورودم به آبادی با چنین فضائی روبرو میشدم.
من رشته کلام را از دسش گرفتم. گفتم همین حالا برای دو معلم شاگرد در مدرسه هست. فکر نمی کنم کسی دوست نداشته باشد بچه اش را به مدرسه بفرستد و تحصیل کند. کسیکه بچه اش را نمی فرستد حتما مشکلی دارد. ما اینجا هستیم و امیدوارم تعداد محصل ها بیشتر شوند. سپس موضوع بحث را عوض کردم.
بعد از مدتی یکی از جوانان در میان جمعیت با دو نفر دیگر سر صحبت را با من باز کردند. یکی از آنها حسین دانشور بود. آنها با صدای آهسته ای پرسیدند آیا شما مجیدحسینی را که او هم در آن زمان معلم روستای دیگر بود می شناسم؟ جواب دادم آره ما دوست صمیمی هم هستیم. آن سه جوان آهسته تر گفتند از صحبت هایت فهمیدیم مثل اویعنی (معلم دیگر) نیستی. حدس زدیم احتمالا با مجید و رئوف کهنه پوشی رفیق باشید. فورا برخوردها عوض شد. صحبت ها خودمانی تر گردید و حسین گفت امشب مهمان مائی. ولی این بابا، منظورشان آن معلم بود، بد رفتاره و دائما بدنبال … مالک می دود را با خودت نیار . در همان وقت همکار معلمم گفت امشب دعوت … یعنی همان مالک هستی. تشکر کردم و گفتم قبلا این آقا به حسین اشاره کردم من را دعوت کرده است. همین کدهای رفتاری معرف معلمان کمونیست آن دوران بود. همانجا عملا به اهالی معرفی شدم.
آن شب جمع زیادی از جوانان به نزد ما آمدند. هر کسی وارد اطاق میشد به او می گفتند از بچه های خودمان است. همه متوجه شده بودند مانند مجید ضد فئودال و ضد مذهب و دولت و مدافع مردم زحمتکش هستم. انگار سالهای زیادی است همدیگر را می شناسیم. از همه چیز بدون هیچ ملاحظه ای صحبت می کردیم. همان شب حسین بهترین اطاق از خانه خودشان را که که در آن نشسته بودیم فرش شده و آماده به من داد و گفت اینجا محل زندگیت هست و احتیاج نیست دنبال اطاق بگردی.
طی دو روز آمار محصلین دو برابر شد. فضای ضد فئودالی در آبادی و وجود تعداد زیادی از جوانان مبارز و آگاه در این روستا بر هر اتفاق و رویدادی اثر می نهاد. تا یورش ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ رسما در این روستا معلم بودم. خاطرات زیاد و شیرینی از محبت ها و مبارزات مشترک با مردم در آنجا دارم. حسین رفیق عزیز و همرزم در دوره معلمی و انقلاب و دوره فعالیت مسلحانه در کومه له قدیم بود.
حسین یکی از آن عزیزان آزادیخواهی است که چهره خندان و مهربانش و تلاش او برای متحد نگه داشتن مردم فراموش نمی شود و جای قدر دانی برای تمام کمونیستها ست. او از چهرهای ایجاد (یه کیه تی لاوان) اتحادیه جوانان گویزگویره در سال ۱۳۵۶ بود. این اتحادیه برای دفاع از حقوق دهقانان فقیر و کارگران روستا تشکیل شده بود. انسانی فکور و اهل مطالعه بود.
حسین عزیز برای همیشه تنهایمان گذاشت. این غم بزرگ را به همسرش ثانیه و فرزندان عزیزش مریم، هیوا، روناک، نسرین، نرمین، هیمن، هلاله و لیلا و به خواهرانش عطیه و گلباغ و برادرانش رحیم و علی و به تمامی وابستگان و فامیلی او و مردم در روستای گویزگویره تسلیت می گویم.
یادش با خاطرات شیرین از او و مبارزاتش برای زندگی شایسته انسانی همواره زنده و گرامی است.
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
اسد نودینیان