من و مگی تاچر
نادر بکتاش
09/04/13
در اواخر دهه هشتاد میلادی – آخرین سالهای نخست وزیری مارگارت تاچر – در هتلی کار میکردم که اکثریت مطلق مسافرانش اروپایی و آمریکایی و تا اندازه ای برزیلی بودند. بندرت مشتری فرانسوی داشتیم. قاعده ای نا نوشته در هتل ها وجود دارد که نه کارکنان و نه مسافرین حرف از سیاست نمی زنند. اولیها از ترس عصبانی کردن مسافرینی با عقاید سیاسی متفاوت و سرزنش صاحب هتل, دومی ها به خاطر دلگیر نکردن کارکنان و اختلال در سرویس دادن به آن ها.
تنها چیزی که اکثراً به محض رسیدن با طنز میپرسیدند: فردا اعتصاب هست یا نه … موزه لوور که تعطیل نیست … امیدواریم تظاهراتی زیر برج ایفل و یا در شانزه لیزه نباشد… . برای اکثرشان فرانسویها کسانی هستند که یا اعتصاب میکنند و یا دنبال پیدا کردن معشوق و معشوقه و شراب های خوب هستند.
شگفت انگیز ترین حرفها را انگلیسیها می زدند. با چنان غیظ و بغضی و بی هیچ اعمال خود سانسوری از تاچر حرف میزدند که حتی ایرانیها را هم در جیبشان گذاشته بودند. دوره ای بود که خمینی و نظام اسلامی اش وسیعا مورد نفرت و خشم ایرانیان بودند.
مردم هیچ کشوری را ندیدم که با این درجه از خشم از رهبر رسمی کشورشان حرف بزنند. و تازه اینها آدمهایی از بخشهای متوسط و بیشتر مرفه بریتانیای کبیر بودند.
تاچر شانس آورد که در اواخر عمرش الزایمر گرفت. شاید اگر نمی گرفت با یادآوری آنچه بر سر مردم انگلیس و دنیا آورده خودش را می کشت.
اگر که یک هزارم یک گرم هم درش انسانیت پیدا می شد.
عسگراولادی هم باید بیشتر از اینها ساعت ملاقاتش با عزرائیل را جدی بگیرد.