برخیز! ای داغ لعنت خورده، برخیز!
روزهای اول مه فرامیرسند. این روز، اما، فقط یک روز و برپائی مراسم و تظاهرات و راهپیمائی و خواندن سرود انترناسیونال نیست. این روز، فقط روزی نیست که پلیس سوار بر اسب با سگهای تربیت شده شان و مسلح به سلاح و با سپر و کلاه خوود، برای اعلام بیانیه طبقه سرمایه دار، یعنی ازلی بودن سیستم بردگی مزدی، چهارچشمی مراقب اند تا داغ لعنت خورده ها، “برنخیزند”. این روزها، همچنان “روزهای مه” سال های دهه ۶۰ قرن نوزدهم، شروع قیام بردگان عصر سرمایه داری دقیقا در بطن مدرن ترین و صنعتی ترین شکل توسعه آن است، که حالا دیگر به دورافتاده ترین نقاط جهان رسوخ کرده است.
آیا عجیب نیست، که در دنیای پسا فروپاشی دیوار برلین، آنگاه که حافظان بردگی مزدی با خیل مزدوران “روشنفكر” خود، فریاد “پایان تاریخ” را سر دادند و گفتند و نوشتند که مارکس و احکام کاپیتال او، “کهنه” و “متناقض” بود، فقط در مورد مرحله سرمایه داری تکامل نیافته در اروپای قرن نوزدهم صدق میکردند و با “گلوبالیزاسیون”، بی خاصیت شدند، اما مارکس و مارکس خوانی، دگر باره رسم و “مُد” شده است؟
در این بازگشت به مارکس، اما، فلسفه ای نهفته است.
پس از مدت کوتاهی در پی “پایان دوره” تهاجم بورژوازی بین المللی، در گرماگرم جشن پایان کمونیسم با فروریزی دیوار برلین به بنیاینها و مبانی کمونیسم مارکس، صداهای اعتراض در میان عقبه آکادمیسین ها شنیده شد. در مدت نزدیک به شش سال، “جلودار”ها، در برابر تعرض سیاسی و فکری جهان بورژوازی، صحنه را خالی کردند، احزاب موجود به نام “کمونیست” اسامی خود را بسرعت عوض کردن و مسابقه برای “دمکرات” و حقوق بشری نشان دادن کمونیسم و مارکسیسم، در مناسکی که به ابراز ندامت از هر نوع اقدام انقلابی علیه وضع موجود شباهت داشت، شروع شد. بسیاری سراسیمه و دست و پا چلفت، روحیه باختند و در صف جلودارها، بجز سرسخت ترین آنها در صف کمونیسم کارگری و در کنار منصور حکمت، با هر بازگشت عاملان و آمران سالهای سرکوب و “خشونت” و قتل عام به دولت و پارلمان با پرچم “اصلاح طلبی” و جامعه مدنی، جنبش و “قیام” استعفا از کمونیسم کارگری سازمان دادند.
اما، عقبه آکادمیک، که مطلقا در فعالیتهای “حزبی” و کمونیستی درگیر نبود و؛ اوضاع بین المللی را همانگونه که واقعیت داشت نه فلسفی و از منظر انزواهای “کمونیستی” که ابژکتیو میدیدند، شروع به انتقاد از “نظم موجود” کردند. به اوضاع عراق و عروج خونین نظم نوین اشاره کردند، در صحنه هائی که جوایز نوبل و اسکار را میگرفتند فریاد زدند: “بوش! ننگت باد” . در دنیائی که قرار بود “پایان سوسیالیسم” و ختم عصر سلطه “ایدئولوژی توتالیتر” را جشن بگیرند، اما، ناتو، این اردوی مسلح دنیای نظم نوین، بلگراد را بمباران کرد و عراق، حتی علیرغم اینکه “بازرسان سازمان ملل” به اطاق خواب صدام سر کشیدند و اعلام کردند از “سلاح کشتار جمعی” خبری نبود، در تهاجمی وحشیانه زیر و رو؛ و افسار ارتجاعی ترین جریانات قومی و اسلامی رها شد. مخفی و علنی و مرموز و پشت پرده سازمان داده شدند و دسترسی آنان را به زرّادخانه حکومت ساقط شده صدام هموار کردند.
اعتراض عقبه آکادمیک و اهالی علم، نشان از یک حقیقت در مورد جوهر نهادی نظم بردگی مزدی بود. در همان ایام در همه پرسی نهادی چون بی بی سی، که خود در مهندسی ضدکمونیسم بسیار کارکُشته و حرفه ای و با امکانات است، در مورد انتخاب مهمترین اندیشمند “هزاره” ، مارکس جایگاه اول را کسب کرد. همه، در بحران بزرگ اقتصادی که غرب و آمریکا را فراگرفت، سارکوزی، نخست وزیر فرانسه را در حال ورق زدن کاپیتال دیدند. در دنیای آکادمیک و پرسوناژهای سیاسی و رسمی و “سیاستمدار” نیز، معلوم شد، مارکس در نقد بنیادها و اجزاء سرمایه داری در اوائل قرن بیست و یک نیز “پاسخ” و نقد و آلنرناتیو روشن و مستدل دارد.
این حرکت، اما، در صف جلوداران آکادمیک مدعی مارکسیسم، و در دوایر مهجور انزواهای سیاسی، انگار شوک آور بود. چه، همه تلاشهای این دوایر بکار افتاد تا اثبات کنند، که علیرغم دیکته نظم بردگی مزدی و بحران لاعلاج تولید سرمایه داری، تزها و تئوریهای مارکس، محدود و ناقض و “متنافض”اند؛ و مارکس باید “بازبینی انتقادی” بشود. این بار، ما شاهد جدلی نسبتا کلاسیک در دوایر مطالعه کرده ها و “کارشناسان” مارکس بودیم. عده ای به دفاع از صحت ارزیابیهای مارکس در کاپیتال برخاستند. مستدل و به اتکاء فکتهای سرمایه داری آخر قرن بیست و اوائل قرن بیست و یک نشان دادند، که مبارزه برای الغاء بردگی مزدی کماکان “مانیفست” بشریت متمدن است. این آثار، مشوق همه ما برای رجعت دگر باره به کاپیتال و کاپیتال خوانی است.
خوشبحتانه این نقدها و بازگشتها به مارکس، اکنون به زبان فارسی نیز در دسترس اند. هر سه جله کاپیتال و گروند ریسه به همت انسانهای گرانقدر ترجمه شده اند و علیرغم هر نقصی از این یا آن عبارت در ترجمه از متون اصلی، خود گامی بلند بسوی آینده است.
اما در عین حال روزهای مه، مصادف است با به میدان آمدن طبقه کارگر که کاپیتال و مانیفست در واقع محصول تولد این طبقه در دنیای سرمایه داری است. آیا کسی شک دارد که ابعاد مبارزات طبقه کارگر در جهان و ایران، بویژه، به مراتب گسترده تر از دوران قبل است؟ آیا کسی شک دارد که کارگران در مقیاس جامعه ایران، بسیار صریح تر، وجود طبقاتی خود را، در مقایسه با دوران “مبارزه همه با هم” علیه شاه، به میدان سیاست آورده اند؟ آیا کسی در کردستان، مُنکر این است که مبارزه فعالان کارگری که بخاطر برگزاری اول مه، بارها به زندان افتاده و هنوز با بدنی بیمار و رتجور، و علیرغم همه تهدیدات، از پای ننشسته اند؟ آیا دیگر شکی برای کسی باقی مانده است که بخش طبقه کارگر ایران در کردستان، در کردستانِ “فاقد کارخانه های بزرگ” و “کارگر صنعت مدرن”، سنتهای كهنه و میراث سالیان سال هویت طلبی خرافی ملی و قومی را از سکه انداخته اند؟ آیا کسی شک دارد که مبارزه “کولبران” در کردستان، بخش جدائی ناپذیر از مبارزه طبقه کارگر ایران برای سوسیالیسم و آرمانهای تدوین شده و تدقیق شده در کاپیتال مارکس است؟
آیا در جامعه به شدت شهری شده ای كه جوان تحصیلكرده و یا حتی دانش آمور دوره دبیرستان آن با غولهای فكری دانش بشری آشناست و در این دوره فوران اطلاعات و دسترسی وسیع به علم و دستاوردهای بشر، میتوان حتی اعضاء یك محفل در خود را با كتابهای “جلد سفید” و یا در “یوگون پیرمردی كه كوه را از جا كند” مائو به “سیاست” كشاند؟ آیا واقعا میتوان تعبیر ماركس را در لفافه اسلام و عقاید عقب مانده و پائین آمدن تا سطح فكر و توقعات عقب مانده ترین دهقان روستاهای دور افتاده و متروك برای “جذب توده ها”، به خورد انبوه متفكران جوان و فعال كارگری حاضر در صحنه جدالهای اجتماعی داد؟ آیا این مردم شهری و چشم به “دهكده جهانی” گشوده، را میتوان به هواداری از مشروطه و “حكومت ملی مستقل” كه آخوند خودی و حاج آقای خودی قرار است تشكیل بدهند، كشاند؟ میتوان این مردم و این طبقه كارگر را كه در صحنه جدالهای اجتماعی حاضراند، به كار سیاسی در “هسته های مخفی”، به خانه های امن و یا به عضویت در “حزب مخفی” دعوت كرد؟ مردم در ماركس و انگلس و لنین فقط یك متفكر و فیلسوف را نمی بینند، آنها را در انترناسیونال اول و در راس انترناسیونال های كارگری و در رهبری تعیین كننده ترین مصافهای سیاسی و فكری و هنری و ایدئولوژیك میشناسند كه در عین حال یكی از برجسته ترین سیاستمداران انقلابی عصر خویش بودند.دور از انتظار است كه مردم و كارگران به دنباله رو جریاناتی تبدیل شوند كه با علم و دانش و ترقیخواهی و مدرنیسم و هنر پیشرو و غربی، به بهانه “دور نشدن از سنت مردم و افكار توده ها” مرزبندی دارند. آنها ماركس و انگلس و لنین را میشناسند كه به چندین زبان اصلی جهان تسلط یافتند. بخش وسیعی از تحصیلكردگان در ایران تحت خفقان اسلامی، ادبیات و آثار علمی و سیاسی را به زبانهای اروپائی میخوانند. با این مردم و این طبقه كه چنین تحولات بزرگی را تجربه كرده و خود مبتكر شیو ه های تازه ای از مبارزه، اعتراض، جدل و بحث اند، دیگر نمیتوان با معیارهای دوره مبارزه همه با هم، جلب و جذب كرد. مكانیسمهای تغییر دادن معادلات سیاسی و ابزارهای ابراز وجود سیاسی و گرفتن قدرت سیاسی، نه با خانه های تیمی و نه با دستحات پیشمرگ، ممكن نیست. این مردم سالهاست عملا دست به روشها و مكانیسمهائی در جامعه برده اند، كه حالا با برگشت ماركس به صحنه، نمونه های اصلی را در فعالیتهای او و حزب كارگران اش تشخیص میدهند.
آری، علیرغم تذبذب روشنفکران و “فعالان سیاسی” سنتی كه نوستالژیهای ایام بسر رسیده و نگاه به گذشته را آرمان خود تعریف و باز تعریف و باز تكرار میكنند، و علیرغم تلاشها برای غامض و ثقیل و “فلسفی” كردن نقد ماركس در كاپیتال و ایدئولوژی آلمانی از جانب آماتورها، كه انگار چون شیخ هائی پای شمع، دارند با ماركس به “خلوت اُنس” میروند؛ مارکس با تمام عظمت خود و با عمق و تیزبینی و شادابی و سرزندگی و بُرّائی کاپیتال اش، به دنیای ما، به صفوف و پیكت ما در خیابانها، به گردهمائیهایمان در كوچه ها و منازل ما بازگشته است. به دنیای ما، ادامه دهندگان نسل کارگران دهه ۶۰ قرن نوزدهم، به سنگر کمونارهای پاریس، به كارگران تسخیر كننده كاخ زمستانی تزار، به “کارگر نفت ما”، به میان کارگران نانوائیها و سنگ بری ها، به هر جا كه كارگر در این جهان سرمایه داری شده و سرمایه داری جهانی شده برای امرار معاش، مجبور است نیروی كارش را هر روز بفروشد تا فقط امروز زنده بماند، به راههای پر پیچ و خم و خطرناک و پر از مین و کمین مسیر نان در آوردن کولبرها در کردستان.
ماركسیسم زمان ما. اما، ناچار است یك خلاء را پر كند. خلاء انترناسیونال اول كه در انجمنهای آموزشی كارگران در اروپا و آمریكا، كاپیتال بازخوانی شود.
واقعیت این است كه در صفوف جنبش طبقه كارگر در “قاره” و “آنسوی اقیانوس”، هنوز سلطه ایدئولوژی بورژوازی، بویژه “دمكراسی” و برخورداری از حق “رای” برای انتخابات نیابتی و دوره ای، چه محلی و یا سراسری، چه پارلمان و یا شهرداریها، حتی بر ذهنیت كارگران چیرگی دارد. “نسبیت فرهنگی”، یكی دیگر از جدا سازی شهروند اروپائی و آمریكائی از تعاریف پایه ای تر طبقاتی و اجتماعی و انسانی در رابطه با مناسبات واقعی تر آنها در”تولید” و مناسبات تولید بین شهروندان است.
بعلاوه، مهمتر از این، بورژوازی بین المللی با گرو گرفتن آثار و عواقب شكست انقلاب اكتبر، ومهندسی برنامه ریزی شده تصویر عاریه ای و دفُرمه از كمونیسم، توانسته است تا حد زیادی در “افكار عمومی” غرب، كمونیسم را مترادف با سرمایه داری دولتی، و در نتیجه “پوچ” و دروغین” بودن جهت گیری جنبش كمونیستی در راستای “امحاء و لغو” هر گونه دولت، تثبیت كند. تا حد زیادی توانسته است ماركسیسم را به نوعی راه حل ملی در كشورهای “جهان سوم” و در بهترین حالت روایتی كه فقط در روسیه و برای روسیه صدق میكرد، در تعبیر عمومی بچسپاند. كه نتیحه “طبیعی” آن، دولت “توتالیتر” و استالین و مائو و پیمان ورشو و چین “میلیاردرهای كمونیست” و كره شمالی مسلح به سلاح اتمی و تهدید كننده جنگ جدید جهانی است. كه شهروند در كشور كمونیستی، از آزادیهای فردی برای شكوفائی و خلاقیت معنوی و هنری. تا ابد محكوم است و جای مخالف اردوگاه كار اجباری است و اعدام و تصفیه.
اما در سطحی وسیعتر، این “خلاء”، ریشه های عمیقتری هم وجودش را توضیح میدهند. در سطح شعور عام، به آن معنی كه برای مثال “داروین” در زیست شناسی و تكامل، به دانشگاهها و دروس دانشگاهی و مدارس راه یافته و “داده” است، ماركس و “فلسفه” او، شامل رساله های او در نقد اقتصاد سیاسی، پیش فرض و داده و تثبیت شده نیست. نه تنها كاپیتال و آثار او، جزو كتابهای درسی و به این اعتبار جزء پذیرفته “شعور عمومی” و پذیرفته از جانب نهاد های “رسمی” و دولتی و دانشگاهی نیست، كه البته محتوای انتقادی و انقلابی آثار ماركس مانع اصلی در این رابطه است، اما تعقل رسمی و “فلسفی”، در اروپا حتی به هگل هم نرسید، بلكه در “كانت” ماند. با اینحال، نظرات داروین نیز محتوا و جهت انقلابی داشتند،اما شعور رسمی با آن به بایكوت توسل نجُست. این نكته البته بیشتر سیاسی است. به این معنی چنانچه ماركس و مبانی كمونیسم او، بار دیگر بر بستر طبقاتی خود در غرب قرار گیرد، بیان رسمی و شعور رسمی جامعه نیز ناچارا ماركس و كاپیتال را نه چون كلك مرغابی “یونسكو” كه مانیفست و جلد اول كاپیتال را در “موزه تاریخ” به ثبت رساند، بلكه چون داروین برسمیت خواهد شناخت.
بر گرداندن این تعرض همه جانبه و ظاهرا قوام گرفته و قالب گرفته، علاوه بر اینكه به كار فشرده ای در راستای ماركس خوانی در صفوف و محافل روشنفكران و مراكز فكری و مدافعان جنبش طبقه كارگر در غرب نیاز دارد، بعلاوه به راه انداختن یك حركت آموزش “سیاسی” و بازبینی و نقد سوسیالیستی تجربه شكست انقلاب اكتبر، نشان دادن بی ربطی مطلق مائوئیسم به ماركسیسم؛ و ریشه یابی علل پایه ای “انتقال طبقاتی كمونیسم” از بستر كارگری خود در اروپا و آمریكا، به جنبش استقلال طلبی و تشكیل “دولت های مستقل و ملی” در میان “خلق” ها و “ملیت” های دیگر نقاط جهان، نیاز عاجل دارد. اعاده انتقال كمونیسم به بستر طبقاتی خود در غرب، به نظر من یكی از مهمترین و پیچیده ترین و سخت ترین گره گاه مصاف های فعلی و آتی جنبش كمونیستی است.
با عروج این موج برگشت، كه امیدوارم در تلاقی با بحران های لاینحل سرمایه داری، قریب الوقوع باشد، هیچ قدرتی جلودار كمونیسم كارگری نخواهد بود. چه، آنگاه كه نقد ماركس در كاپیتال با جنبش های عملی و حركات و اعتراضات كارگران صنعت مدرن در غرب پیوند بخورد، به نیروی مادی و اجتماعی عظیمی تبدیل خواهد شد. ماركس و طبقه كارگر جهان صنعتی، دنیائی برای فتح را پیش رو دارند.
زنده باد اول مه
iraj.farzad@gmail.com
نیمه دوم آوریل ۲۰۱۸