مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس
(٥٦)
دیوید ریازانف
بالاخره آنزمان که تقدیر بطور تقریبا همزمان دو ضربه سنگین مرگ زن و دخترش را بر ارگانیسم ضعیف، بیمار و تحلیل رفته مارکس وارد آورد، او دیگر نتوانست در برابر این ضربه ایستادگی کند. مارکس خشن، هرچند عجیب بنظر آید، مرد خانوادهای بسیار فداکار و در تماسهای خصوصیاش بسیار لطیف بود. با خواندن نامههائی که مارکس برای دخترش نوشته بود – دختری که مرگش به آن حد بر وی اثر گذاشت که نزدیکترین رفقایش بیم سکته کشندهای را داشتند – انسان در حیرت میماند که این مرد سختگیر اینچنین سرچشمه شفقت و حساسیت را از کجا یافته است.
بیفرهنگان و انقلابیون تازه کار با خواندن آخرین صفحات زندگی مارکس متعجب و مبهوت میگردند. اینکه یک انقلابی حتی بخشی از انرژی خود را مصروف کارهائی خارج از انقلاب نماید، محققا امر خوبی نیست. برای آنها که غالبا شوالیههای یکساعتهاند – انقلابی واقعی میباید همواره در هر دقیقه زندگیاش بحالت آماده باش باشد. او میبایست فارغ از کلیه احساسات بشری، از سنگ خارای انقلابی تراشیده شده باشد.
باید بطور انسانی قضاوت کرد. همه ما از این فکر که آنهائیکه مورد تکریم و احترام بسیار ما بودهاند بهرحال انسانهائی نظیر ما هستند، تنها قدرت عاقلتر، پرورش یافتهتر و مفیدتر در راه هدف انقلاب، لذت میبریم. تنها در درامهای قدیمی و شبه کلاسیک بود که انسانها بصورت قهرمان ترسیم میشدند: آنها گام برمی داشتند و کوهها بلرزه در میآمدند، آنها پای به زمین میکوبیدند و زمین شکاف میخورد. آنها حتی بشیوه قهرمانان میخوردند و مینوشیدند.
مارکس نیز کرارا بصورت فوق تصویر شده است. بدینگونه است سیمای او در تشریحی که کلارا زتکین، پیر دوست داشتنی – که عموما به مایههای رفیع و مجلل تمایل دارد – از وی نموده است. وقتی مارکس اینچنین تصویر میشود، بنظر میآید که مردم فراموش کردهاند که خود او در پاسخ به این سئوال که کلام مورد علاقه او چیست، چنین پاسخ میداد: “من انسانم و هیچ چیزی انسانی برای من بیگانه نیست.” و گناه هم نسبت به او بیگانه نبود. او بیش از یکبار از اعتماد زیاده از حدش در بعضی موارد و از بیعدالتیهای زشت خود در موارد دیگر اظهار پیشمانی نمود. برخی از علاقمندان وی میتوانستند علاقه مزمن مارکس به شراب را به آسانی ببخشند (مارکس از اهالی ناحیه موزل بود)، اما برای آنها تحمل سیگار کشیدن بلاانقطاع او مشکلتر بود. خود بشوخی میگفت که حق تألیفی که از فروش “سرمایه” دریافت کرد کفاف مخارج تنباکوئی که در مدت زمان نوشتن آن مصرف کرده بود نمیداد. او بعلت فقر ارزانترین نوع تنباکو را مصرف می کرد؛ مقدار زیادی از زندگی و سلامتیاش توسط او دود شده بود. این امر علت برنشیت مزمنی بود که در سالهای آخر زندگیاش بطور خاصی وخیم شده بود.
مارکس در ١٤ مارس ١٨٨٣ فوت کرد و انگلس در روز مرگ او به رفیق قدیمی وی سورژ چنین نوشت: “همه عوامل، حتی موحشترین آنها، که در مطابقت با قوانین طبیعی بوقوع میپیوندند، بدون تسلی خود نیستند. و اکنون چنین موردی است. هنر معالجه احتمالا میتوانست یکی دو سال یک زندگی نباتی را برای او تأمین کند، زندگی انسانی بیچاره که توسط پزشکان بعنوان پاداش مهارت خودشان تضمین میشد، و در عوض یکباره مردن، ذره ذره میمرد؛ اما مارکس بسختی میتوانست چنین زندگیای را تحمل کند. زندگی کردن و روبرو بودن با کارهای متعدد ناتمامش، و عذاب بردن از درد تانتالوس – فکر غیرممکن بودن به آخر رساندن آنها – برای وی هزار بار وحشتناکتر از مرگ آرامی بود که نصیب وی شد.
مارکس عادت داشت که این گفته اپیکور را تکرار کند: “مرگ وحشتناک است نه برای کسی که میمیرد، بلکه برای کسی که در میان زندگان باقی میماند.” اما مشاهده این نابغه قدرتمند در حال نزع، که برای مباهات بیشتر طب، کشان کشان ادامه حیات میداد، و شنیدن طعنه بیفرهنگان، کسانی که او در دوران شکوفائیش چنان بیرحمانه آنها را مورد انتقاد قرار میداد – نه! آنچه اتفاق افتاده هزار بار ارجح است؛ نه، هزار بار بهتر خواهد بود آنگاه که پسفردا ما او را به مقبرهای میبریم که زنش در آنجا آرمیده است.
بنظر من، پس از تمام آنچه که در طول حیاتش بسرش آمد – که برای من روشنتر بود تا برای همه پزشکان – راه دیگری وجود نداشت.
بگذار هر چه میخواهد باشد. انسانیت بحد یک سر کوچکتر شده است، بااستعدادترین سری که در اختیار داشت.
جنبش پرولتری ادامه مییابد، اما مرکز از بین رفته است، مرکزی که در لحظات حساس، فرانسویان، روسها، آمریکائیها و آلمانها برای دریافت کمک به سوی آن میشتافتند، جائیکه آنها همیشه مشورت روشن و غیرقابل انکار از آن دریافت میکردند که تنها میتوانست توسط نابغهای که در تسلط کامل بر موضوع کار خود است داده شود.”
انگلس اکنون با مسائل بستوه آورندهای مواجه بود. او، نویسندهای درخشان و یکی از متخصین سبک زبان آلمانی، مردی با آموزش وسیع و در عین حال متخصص در چندین زمینه از علم بشری بود. زمانیکه مارکس زنده بود، او خواه ناخواه، در مقام ثانوی ای قرار میگرفت.
“امیدوارم اجازه داشته باشم نکتهای را از طریق توضیح شخصی متذکر شوم. در این اواخر به سهم من در ساختمان این تئوری اشاره شده است، و لذا من بسختی میتوانم در اینجا از ضرورت یک اعلام نهائی، در چند کلمه، اجتناب کنم.
نمیتوانم منکر شوم که چه قبل و چه در مدت چهل سال همکاری با مارکس سهم مستقلی در طراحی و نیز – بیشتر بطور خاص – در تدقیق این تئوری داشتهام. اما بخش کاملا بزرگ اندیشههای اساسی و جهت دهنده، خصوصا در زمینه تاریخ و اقتصاد، و همچنین بیان نهائی و دقیق آنها، به مارکس تعلق دارد. آنچه سهم من در کار بود را مارکس براحتی میتوانست خود بدون کمک من انجام دهد، باستثنای شاید دو یا سه رشته خاص علم. اما آنچه را که مارکس انجام داد من هرگز نمیتوانم انجام دهم. مارکس از همه ما در محلی رفیعتر ایستاده بود، دوربینتر بود، دیدی وسیعتر، جامعتر و سریعتر داشت. مارکس نابعه بود؛ ما حداکثر افراد با استعدادی بودیم. بدون او تئوری ما از آنچه که اکنون هست بسیار دور بود. این تئوری لذا بحق بنام او نامیده شده است.”
انگلس اکنون، بگفته خودش، میبایست نقش نوازنده اول را ایفا کند؛ در تمام مدت زندگیاش نقش نوازنده دوم را داشت و همیشه از این امر که نقش اول با چنان استعداد هنری شگفت انگیزی توسط مارکس اجرا میشد لذت بسیاری مییافت. هر دو از روی نتی مینواختند که تنها آنها میتوانستند به آن راحتی آنرا بخوانند. اولین وظیفه غولآسائی که به عهده انگلس قرار گرفت تنسیق میراث ادبی مارکس بود. برخلاف خرده کنایات یک پروفسور ایتالیائی – که زمانی خود را به مارکس معرفی کرده بود و بارانی از تملق آمیزترین ستایشهای چاپلوسانه را نثار وی کرده بود، ولی اکنون بخود جرأت میداد اظهار دارد که ارجاعات مارکس در جلد اول “سرمایه” به جلدهای دو و سه تنها امری حساب شده برای فریب مردم بود – اوراق مارکس دستنویسهای جلد دوم، سوم و حتی چهارم را نشان میداد. متأسفانه اینها همه در چنان بینظمیای باقی مانده بودند که انگلس که در وضعیتی نبود که تمام وقت خود را وقف این کار بکند، مجبور شد برای یک دوره یازده ساله بروی این آنها کار کند. مارکس بسیار ناخوانا مینوشت و بعضا از خط تندنویسی که خود اختراع کرده بود استفاده میکرد. او در فاصله کوتاهی قبل از مرگش، زمانیکه بالاخره برایش روشن شده بود که نمیتوانست کار خود را باتمام برساند، به دختر کوچکش یادآور شد که شاید انگلس بتواند کاری با کاغذهایش بکند.
(ادامه دارد)