مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس
(٥٤)
دیوید ریازانف
غالبا در مورد مبارزه مارکسیستها و باکونینیستها در بینالملل اول بسیار مبالغه شده است. در حقیقت تعداد زیادی باکونینیست وجود داشت، اما حتی در میان آنها عناصر گوناگونی بودند که تنها در حمله شان به شورای عمومی با هم متحد بودند. وضع مارکسیستها بسیار بدتر بود. در پشت سر مارکس و انگلس تنها گروه کوچکی از افرادی وجود داشت که با مانیفست کمونیست آشنا بودند و همه آموزشهای مارکس را کاملا درک میکردند. انتشار “سرمایه” در آغاز کمک بسیار کمی میکرد. برای اکثریت وسیع، این کتاب به معنای واقعی کلمه یک سنگ خارائی بود که با اشتیاق فراوان از آن عیبجوئی میکردند؛ همین و بس. نوشتههای سوسیالیستهای آلمانی در طول نیمه اول سالهای هفتاد، حتی جزوههائی که توسط ویلهم لینکنشت که شاگرد مارکس بود نوشته میشد، شرایط رقتبار مطالعه تئوری مارکسیستی در آن زمان را نشان میدهد. صفحات ارگان مرکزی حزب آلمان اغلب پر بود از عجیبترین اختلاطی از سیستمهای مختلف سوسیالیستی. متد مارکس و انگلس، مفهوم ماتریالیستی تاریخ، و آموزشهای پیرامون مبارزه طبقاتی – اینها همه بصورت کتاب مهر و موم شده باقی ماندند. خود لیبکنشت آنقدر کم فلسفه مارکسیستی را درک میکرد که ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس، و ماتریالیسم طبیعی – تاریخی ژاکوب مولسشوت (١٨٢٢ – ١٨٩٣) و لودویک بوشنر (١٨٢٤ – ١٨٩٩) را با هم اشتباه کرده بود.
بالاخره انگلس کار دفاع و نشر اصول مارکسیسم را خود بعهده گرفت، در حالیکه مارکس، بطوری که دیده ایم، در تقلای بیهوده برای تکمیل “سرمایه”اش بود. انگلس زمانی به مقالهای که بطور خاصی برای او جالب بود، و زمانی به فاکتی از تاریخ معاصر، میچسبید بدین جهت که بتواند در موارد مشخص اختلاف بین سوسیالیسم علمی و سیستمهای دیگر سوسیالیستی را نشان دهد، یا برخی مسائل علمی مبهم را از نقطه نظر سوسیالیسم علمی روشن سازد، با استفاده عملی از متد خود را نشان دهد.
از آنرو که پرودونیست معروف آلمانی مولبرگر در ارگان مرکزی سوسیال – دمکراسی آلمان سلسله مقالاتی درباره مسئله مسکن منتشر میساخت، انگلس با گرفتن این امر بعنوان یک بهانه خوب، شکافی را که مارکسیسم را از پرودونیسم جدا میکرد نشان داد (مسئله مسکن). علاوه بر این مکمله عالیاش به کتاب مارکس، فقر فلسفه، وی پرتوی روشن مارکسیسم بر یکی از عوامل عمده تعیین کننده وضعیت طبقه کارگر تاباند.
وی نوشته قدیمیش “جنگ دهقانی در آلمان” را با مقدمه جدیدی مجددا منتشر نمود تا به رفقای جوانش نحوه بکار گرفتن مفهوم ماتریالیستی تاریخ را در مورد یک از مهمترین وقایع تاریخ آلمان و دهقانان آلمان نشان دهد.
زمانی که پارلمان آلمان مشغول بحث بر سر این مسئله بود که چگونه زمینداران پروس داد و ستد سودمند خود را برای تبدیل آلمانیها به مردم معتاد به مشروبخواری تضمین مینمودند انگلس به نوشتن جزوهای به نام “عرق پروسی در پارلمان آلمان” مباردت نمود، و در آن علاوه بر افشای هوسهای یوکرهای پروسی، نقش تاریخی زمینداری و نظام یونکری پروس را توضیح داد. تمام این نوشتههای انگلس که به مقالات دیگرش در مورد تاریخ آلمان اضافه میشد نتیجتا برای کائوتسکی و مهرینگ این امر را ممکن ساختند که افکار اساسی انگلس را به صورتی مردمی در آورند و در نوشتجاتشان در مورد تاریخ آلمان توسعه دهند.
اما خدمات بزرگ انگلس به سالهای ١٨٧٦ و ١٨٧٧ تعلق دارد. در سال ١٨٧٥ لاسالینها و آیزناخریها بر مبنای برنامه گوتا – مصالحهای حقیرانه بین مارکسیسم و جفت قلب شده آن که بنام لاسالینیسم شناخته شده است – با یکدیگر وحدت کردند. مارکس و انگلس به شدیدترین وجه اعتراض کردند. نه به این خاطر که مخالف اتحاد بودند، بلکه از اینرو که خواستار تغییری در مطابقت با پیشنهاداتشان در این برنامه بودند. کاملا به درستی اصرار داشتند که اگر چه بیتردید اتحاد امری لازم بود، معهذا برگزیدن برنامه بدی بعنوان مبنای تئوریک این اتحاد بهیچوجه امر مطلوبی نبود؛ و ترجیح داشت پذیرش برنامه برای مدت کوتاهی بتعویق افتد و در طول این مدت به پلاتفرم عمومیای متناسب با کار عملی روزانه قناعت شود. در این ماجرا آگوست ببل (١٨٤٠ – ١٩١٣) و ویلهلم براکه (١٨٤٢ – ١٨٨٠) نیز با لیبکنیشت مخالف بودند.
تنها چند ماه بعد بود که مارکس و انگلس توانستند بفهمند که از نظر آمادگی تئوریک، هر دو جناح در یک سطح نازل قرار داشتند. در بین اعضای جوان حزب، روشنفکران همانند کارگران، آموزشهای اویگن دورینگ (١٨٣٣ – ١٩٠١)، فیلسوف و اقتصاددان مشهور آلمانی، محبوبیت وسیعی کسب میکرد. او زمانی در دانشگاه برلین دانشیار بود، و به خاطر شخصیتش و شجاعت در گفتههایش – که برای یک پروفسور آلمانی امری غیرعادی بود – محبوبیت بسیاری کسب کرده بود. گرچه نابینا بود، در مورد تاریخ مکانیک، اقتصاد سیاسی و فلسفه سخنرانی میکرد. جامعالجوانب بودن وی شگفت آور بود؛ بلاشک وی شخصیت برجستهای بود. زمانی که او انتقاد شدیدش را به آموزشهای سوسیالیستی شناخته شده و خصوصا آموزشهای مارکس مطرح کرد، سخنرانیهایش تأثیر عظیمی داشتند. دانشجویان و کارگران صدای او را “آوای زندگی در زمینه اندیشه” میدانستند. دورینگ بر اهمیت عمل، مبارزه، اعتراض، تأکید میکرد. در برابر عامل اقتصادی بر عامل سیاسی تکیه میگذارد. اهمیت زور و خشونت را در تاریخ متذکر میشد. او در جدلش هیچ حدی نمیشناخت و نه تنها مارکس، بلکه همچنین لاسال را مورد دشنام فراوان قرار میداد. حتی از اینکه یهودی بودن مارکس را بعنوان استدلالی علیه او بکار گیرد شرم نمیکرد.
انگلس مدت درازی در تردید بسر برد تا اینکه تصمیم گرفت دورینگ را مورد حمله قرار دهد. بالاخره تسلیم درخواست دوستان آلمانیاش شد و در سال ١٨٧٧ در “فوروارتس” (به پیش)، ارگان مرکزی حزب، سلسله مقالاتی منتشر نمود که در آنها نظرات دورینگ را بیرحمانه مورد انتقاد قرار داد. این امر سبب برانگیخته شدن خشم حتی برخی از رفقایش در حزب گردید. از میان پیروان دورینگ، ادوارد برنشتاین، تئوریسین آینده رویزیونیسم، و یوهان موست (١٨٤٦ – ١٩٠٦) آنارشیست آلمانی – آمریکائی آینده، از همه برجستهتر بودند. در کنگره سوسیال دمکراتهای آلمان تعدادی از نمایندگان، که لاسالی قدیمی والتچ در میانشان بود، انگلس را مورد حمله بیرحمانه قرار دادند. این جریان بجائی رسید که نزدیک بود قطعنامهای بتصویب رسد که انتشار بعدی مقالات انگلس را در ارگان مرکزی حزب، که مارکس و لاسال را آموزگاران خود می دانستند، ممنوع کند.
اگر بخاطر پیشنهاد زیرکانه یک میانجی برای راه فرار – مبنی بر اینکه انتشار مقالات انگلس نه در ارگان مرکزی بلکه در ضمیمهای مخصوص ادامه یابد – نبود، رسوائی غیرقابل تصوری بوجد می آمد. این پیشنهاد تصویب شد.
(صفحه ٢٠١)
(ادامه دارد)