مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس
(۵۲)
دیوید ریازانف
فصل نهم
انگلس به لندن نقل مکان می کند. شرکت وی در شورای عمومی. مریضی مارکس. انگلس جای او را می گیرد. آنتی دورینگ. آخرین سالهای مارکس. انگلس بعنوان مٶلف میراث ادبی مارکس. نقش انگلس در بین الملل دوم. مرگ انگلس.
بدینترتیب، تاریخ بینالملل اول را تمام کردهایم و مناسبتی برای سخن گفتن از انگلس نداشتهایم. تشکیل بین الملل بدون وی صورت گرفت و تا سال ۱۸۷۰ او تنها نقشی ناچیز و غیرمستقیم در آن بعهد گرفت. طی این سالها او چند مقاله برای برخی از جراید کارگری انگلیس نوشته بود. همچنین به مارکس که دوباره برایش سالهای اول بینالملل سالهای فقر شدید بود کمک میکرد. اگر بخاطر کمکی که از انگلس دریافت میکرد – و ارث مختصری که از رفیق قدیمیاش ویلهلم ولف (کسی که مارکس “سرمایه” را به او تقدیم کرده بود) برای وی ماند – نبود، مارکس بسختی میتوانست از فقر خلاصی یابد و مطمئنا فرصتی برا ی آماده کردن اثر عظیم خود برای انتشار نمیداشت. این نامهای تکان دهنده است که طی آن مارکس به انگلس اطلاع میدهد که بالاخره تصحیح آخرین صفحات را تمام کرده است: “بالاخره این جلد تمام شد. ممکن بودن این امر را تنها مدیون تو هستم. بدون کمک فدارکارانه تو برای من غیرممکن میبود که کار عظیم بر روی این سه جلد را به انجام رسانم. با تشکر فراوان تو را در آغوش میگیرم.”
انگلس متهم شده است به اینکه کارخانهدار بوده است. این را میباید اقرار نمائیم، اما همچنین باید بیافزائیم که او برای مدت کوتاهی کارخانهدار شده بود. پس از مرگ پدرش در سال ۱۸۶۰، انگلس به کار کردن در ظرفیت یک کارمند ساده ادامه داد. تنها در سال ۱۸۶۴ وی عضو مٶسسه و یکی از مدیران کارخانه شد. در تمام این مدت، میکوشید تا خود را از شر “حرفه سگ” خلاص کند. نه تنها فکر خودش، بلکه فکر مارکس وی را از این کار باز میداشت. در این مورد نامههائی را که او در سال ۱۸۶۸ به مارکس نوشته بسیار جالب میباشند. در این نامهها به اطلاع مارکس میرساند که مشغول مذاکره برای ترک مٶسسه بوده است، اما میخواست این کار را بصورتی انجام دهد که استقلال اقتصادی خود و مارکس را تأمین کند. بالاخره موفق شد با شریکش به توافقی برسد. در سال ۱۸۶۹ کارخانهاش را تحت چنان شرایطی ترک کرد که وی را قادر میساخت نیازهای دوستش را برآورده سازد، و بدین ترتیب بطور قطعی مارکس را از فقری که بر دوشش سنگینی میکرد، خلاص نماید. تنها در سپتامبر ۱۸۷۰ بود که انگلس توانست به لندن بازگردد.
برای مارکس ورود انگلس بیش از خوشحالی شخصی معنی میداد؛ این امر به معنای خلاصی قابل ملاحظهای بود از کار عظیمی که او در شورای عمومی انجام میداد. همواره تعداد بیشماری نماینده از ملتهای مختلف وجود داشتند که وی میبایست یا شخصا آنها را ملاقات کند و یا با آنها مکاتبه نماید. توانائی انگلس از نقطه نظر زبان از دوران جوانیش معروف بود. او میدانست چطور بنویسد، طوری که رفقایش بشوخی میگفتند میدانست چگونه به ۱۲ زبان با لکنت زبان سخن گوید. لذا وی بطور ایدهآل برای بعهده گرفتن مسئولیت تماس با کشورهای مختلف مجهز بود. بعلاوه تجربه طولانی وی در داد و ستد مورد استفاده قرار گرفت از اینرو که، برخلاف مارکس، راندمان و نظم در کارهایش بوجود آورد.
انگلس بمجرد اینکه به عضویت شورای عمومی در آمد این کار را عهدهدار شد تا مارکس را که بواسطه فقر و محرومیت شدید سلامتش را از دست داده بود خلاص نماید. وی باز قسمتهای دیگری از کار را هم بعهده خود گرفت. مدتها بود که انگلس که مردی پر انرژی بود آرزوی فرصت انجام این کار را داشت. بر مبنای یادداشتهای شورای عمومی، وی خیلی زود بصورت یکی از با پشتکارترین اعضای شورا در آمد.
اما این وضعیت طرف دیگری داشت. انگلس، پس از اینکه مبارزه با باکونینیستها آغاز شده بود و او خود را در شورای عمومی محسوس نموده بود، به لندن نقل مکان کرد. علاوه بر این، همانطوری که دیدهایم، در این زمان مخالفت شدید حتی در بین خود انگلیسیان وجود داشت. بطور خلاصه، این دوران برخورد شدید بر مبنای اصول و تاکتیکها بود.
این امری دانسته شده است که مبارزات بر مبنای خطوط صرفا نظری و تاکتیکی، همواره با اختلاط شدیدی از عناصر شخصی – دوست داشتنها و دوست نداشتنها، علائق و تعصبات و غیره – بغرنج میگردند. اگر چنین برخوردی در محدوده یک ناحیه درگیر شود، یک طریق مٶثر جلوگیری آن تغییر موقت محل است. اگرچه این شیوه در محدوده یک ناحیه، یک ایالت یا حتی کل یک کشور مٶثر است، در درون بینالملل کاملا غیرقابل اجرا بود. بطور کلی این شیوه حل تضاد تنها دارای اهمت محدودی میباشد. خیلی بهتر است چنین تضادهائی یا از طریق توافق و یا از راه جدائی حل شوند.
ما از علل عینی که آشفتگی را به درون بخش انگلیسی بینالملل آورد صحبت کردهایم. آنچه که برخی تاریخنویسان بینالملل، و بخصوص تاریخنویسانی که به جنبش کارگری انگلیس میپردازند، نمیفهمند و یا نمیتوانند بفهمند اینست که شورای عمومی که از سال ۱۸۶۴ تا ۱۸۷۲ جنبش بینالمللی کارگری را هدایت میکرد، در عین حال همچنین ارگان رهبری کننده جنبش کارگری انگلیس بود. و اگر جریانات بینالمللی بر جنبش انگلیس تأثیر میگذاشت، آنوقت عکس آن نیز صحت داشت. یعنی هر تغییری در جنبش کارگری انگلیس اجبارا در کارکردهای بینالمللی به کارگران انگلیسی در سالهای ۱۸۶۷ – ۱۸۷۱ داده شد – حق رأی برای کارگران شهری و آزادی اتحادیههای کارگری – اعضای تریدیونیونی شورای عمومی آغاز به گرایش بسوی میانهروی نمودند. آکاریوس نیز شروع به گرایش به آن جهت نمود؛ اکنون وی مردی مرفه بود و بطوری که نه چندان بندرت در میان کارگران اتفاق میافتد، نسبت به بورژوازی تحمل بسیار بیشتری پیدا کرد. اما علاوه بر اکاریوس تعدادی از اعضای دیگر شورای عمومی بودند که با مارکس مخالفت میکردند.
پیدا شدن انگلس بعنوان عضوی از شورای عمومی، که غالبا مجبور بود جای مارکس را بگیرد، یک عنصر شخصی دیگر افزود تا شرایطی را که خود تیره بود وخیم تر سازد. انگلس در طول بیست سال زندگی اش در منچستر، تقریبا تمام تماسش را با جنبش کارگری از دست داده بود.
در طول تمام آن مدت مارکس در لندن مانده بود، تماسش را با چارتیستها حفظ کرده بود، برای نشریات آنها نوشته بود، و در محافل کارگران آلمانی و در زندگی مهاجرین شرکت کرده بود. او رفقا را ملاقات میکرد، سخنرانی ایراد مینمود، اغلب با آنها مجادلاتی جدی داشت، اما رویهمرفته روابط با “بابا” مارکس – طوری که از خاطراتی که حتی توسط کسانی که از نظر سیاسی از وی جدا شده بودند بر میآید – گرم، رفیقانه، و مملو از عشق بود. روابط گرم بطور خاص در دوران بینالملل بین کارگران و مارکس برقرار شده بود. اعضای شورای عمومی که مارکس را در آپارتمان محقرش مشاهده کرده بودند، که وی را محتاج دیده بودند – او از هیچ کارگر انگلیسیای بهتر زندگی نمیکرد – که وی را در شورا میشناختند، که همواره میدیدند آماده است که مطالعاتش را، کار علمی محبوبش را، برای وقف کردن وقت و نیرویش به طبقه کارگر، به کناری بیافکند، با عمیقترین احترام وی را مینگریستند. او که همه امتیازات خودنمایانه را رد میکرد، و هیچگونه لقب افتخاری را نمیپذیرفت، بیهیچ پاداشی، بدون هیچگونه مضایقهای کار میکرد.
(ادامه دارد)