مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس
(٤٨)
دیوید ریازانف
زمانی که شورای عمومی بطور کامل تقاضای باکونین را رد کرد، باکونین اعلام داشت که سازمانش تصمیم گرفت خود را منحل سازد و بخشهایش را که به داشتن برنامه تئوریک خود ادامه می دادند، به بخشهای بین الملل تبدیل نماید. شورای عمومی موافقت نمود بخشهای “همبستگی” سابق را تنها بر مبنای شرایط عمومی بپذیرد.
بنظر میرسید که همه چیز خوب شده بود. اما نه؛ خیلی زود در مارکس این تردید موجه بوجود آمد که باکونین صرفا شورای عمومی را فریب داده بود. او ضمن اینکه سازمانش را بطور رسمی منحل نموده بود، در حقیقت سازمان مرکزی آن را برای تسلط یافت بعدی بر بین الملل دست نخورده باقی گذارده بود. این امر هسته کل مشاجره می باشد. ممکن است بپذیریم که مارکس انسان خوش قلبی نبود و باکونین انسانی بسیار خوب و حتی فرشته بود. این مسئله مورد بحث نیست. مدتها میدانستهایم که باکونین گناههای کوچکی مرتکب شده بود. همه کس گناهکار است. مدافعین باکونین میبایست مشخصا پاسخ دهند: آیا چنین سازمان مخفیای وجود داشت یا نه؟ آیا زمانیکه باکونین به شورای عمومی تضمین داد که سازمان خود را منحل کرده است، آیا بخود اجازه داد که شورای عمومی را فریب دهد یا نه؟
علیرغم علاقهمان به مارکس، با گفته دوستان باکونین مبنی بر اینکه باکونین مورد تهمت کینه توزانه قرار گرفته موافقت میکردیم، اگر دوست باکونین، تاریخ نویس بین الملل، گیوم (Guillaume) فقید ثابت مینمود که اینها همه افسانه است. متاسفانه “همبستگی” به حیات خود و ادامه جنگی سرسختانه علیه بین الملل ادامه داد. باکونین دوست داشتنی و خوب در توسل به هیچ وسیلهای که برای رسیدن به هدفش لازم میدید تردید بخود راه نداد. ما این را علیه وی به حاب نمیآوریم. با وجود این مسخره بنظر میرسد که هوادرانش را ببینیم که میکوشند از وی انسانی بسازند که هرگز به وسیله مورد سوالی توسل نجسته و هرگز، طوری که یکی از هوادارانش به ما اطمینان می دهد، مرتکب هیچ عمل غیرصمیمانه ای نشده است.
آن هدفی که باکونین احساس میکرد هر وسیلهای را توجیه میکند چه بود؟ نابود ساخت جامعه بورژوازی، انقلاب اجتماعی – این چیزی بود که باکونین آرزویش را داشت. ولی هدف مارکس هم دقیقا همان بود. تناقض میبایست در زمینه دیگری بوجود آمده باشد. در حقیقت این اختلاف شدید بین مارکس و باکونین در باره متدلوژی انقلاب است.
اول ویران کن، و آنگاه همه اوضاع خودش درست می شود. ویران کن – هر چه زودتر بهتر. کافی خواهد بود که روشنفکران انقلابی و کارگرانی را که بسبب تهیدستی خشمگین هستند به حرکت در آورند. تنها چیزی که لازم است گروهی است که از افراد مصمم که دیوانه انقلاب هستند تشکیل شده باشد. این اساسا کل آموزش باکونین بود. این در ظاهر به آموزش ویت لینگ شباهت داشت. اما این شباهت، مانند شباهت آن با آموزش بلانکی، تنها سطحی بود. هسته اصلی مسئله این بود که باکونین نمیخواست در مورد این که پرولتاریا قدرت را به دست گیرد حتی چیزی بشنود. وی هر نوع شکل مبارزه سیاسی را تا آنجا که می بایست در زمینه جامعه بورژوازی موجود صورت گیرد، و در رابطه با پیدایش شرایط مساعدتر برای سازمان طبقاتی پرولتاریا باشد، نفی می کرد. بدین دلیل بود که مارکس و همه کسان دیگری که مبارزه سیاسی و سازمان پرولتاریا را برای بدست گرفتن قدرت سیاسی واجب می دانستند، در نظر باکونین و پیروانش همچون فرصت طلبان خبیثی بودند که در راه فرا رسیدن انقلاب اجتماعی سنگ اندازی می کردند. این همچنین دلیل این امر بود که باکونینستها آماده بودند تا از فرصت استفاده کنند و مارکس را بعنوان مردی که برای تحقق بخشیدن به افکارش در جعل اساسنامه بین الملل بخود تردید راه نمیداد، معرفی نمایند. باکونینستها بطور علنی، از طریق اعلامیه و نامه با پست ترین زبان به مارکس فحاشی کردند؛ آنان اقدامات ضدیهودی و حتی وارد آوردن اتهامات مزخرفی نظیر اینکه مارکس عامل بیسمارک بود، را مردود ندانستند.
باکونین در ایتالیا و سوئیس دارای ارتباطاتی بود. وی خصوصا در بخش فرانسوی سوئیس پیروان زیادی داشت. ما در این مرحله نمی توانیم به مطالعه جزئیات علل این پدیده بپردازیم. تبلیغ وی بطور خاص در بین کارگران خارجی و ساعت سازان ماهر، که از رقابت صنایع در حال رشد لطمه می خوردند، موفقیت آمیز بود.
باکونین با پشتیبانی گروه قابل ملاحظه ای به کنگره بازل آمد. همینطور که غالبا در اینگونه موارد اتفاق می افتد، اولین درگیری در زمینه ای کاملا متفاوت بوجود آمد. باکونین که همیشه شدیدا مخالف هرگونه فرصت طلبی بود، در خواستار شدن الغای فوری حق ارث بطور خاصی لجوجانه رفتار می کرد. نمایندگان شورای عمومی اصرار داشتند که اینچنین اقدامی، همانطوری که در “مانیفست کمونیست” آمده بود، تنها بعنوان یک اقدام برای دوران گذاری است که پرولتاریا پس از کسب قدرت سیاسی آنرا انجام خواهد داد. تا آنوقت کافی بود که مالیات بیشتر بر ثروت، و حق ارث محدود، عملی شود. اما باکونین نه منطق و نه شرایط هیچکدام را در نظر نگرفت. برای وی این خواست از نقطه نظر تبلیغاتی اهمیت داشت. زمانی که هنگام اخذ رأی فرا رسید هیچ یک از دو پیشنهاد اکثریت کافی نداشتند. برخورد دیگری بین باکونین و لیبکنشت بوجود آمد. چنین اتفاق افتاد که در کنگره بازل گروه آلمانی جدید و قابل ملاحظهای برای اولین بار ظاهر شد. حدودا در این زمان ویلهلم لینکنشت و آگوست ببل بعد از مبارزه فراکسیونی سختی با شوایتزر، موفق شده بودند حزب جداگانهای، که در کنگره مٶسس خود در ایزناخ -١٨٦٩) برنامه بین الملل را پذیرفته بود، تشکیل دهند. فعالیتهای باکونین در “جامعه صلح و آزادی” و نظرات قدیمی پان – اسلاوی او، در ارگانه مرکزی این حزب بطور کامل بدور ریخته شده و مورد انتقاد قرار گرفته بودند. مهرینگ متذکر میشود که مارکس شخصا نظر خود را علیه این انتقاد شدید بیان کرد، اما همانطوریکه در ماجرای وگت دیدهایم وی همیشه برای هر عمل مارکسیستها مسئول شناخته میشد. باکونین از کنگره برای انتقام گیری از لیبکنشت استفاده کرد. جریان کلا در یک آشتی موقت پایان یافت.
کنگره بعدی قرار بود در آلمان تشکیل شود. این کنگره هرگز برگزار نشد. بلافاصله بعد از کنگره بازل جو سیاسی چنان فشرده شد که در هر لحظه می شد انتظار شروع یکباره جنگ را داشت. بیسمارک، یکی از بزرگترین نیرنگ بازان تاریخ جهان، با زیرکی آموزگار سابق خود ناپلئون را فریب داد. پس از اینکه آلمان را کاملا برای جنگ آماده ساخت صحنه را چنان گرداند که در نظر همه جهان فرانسه بعنوان مهاجم شناخته شد.
زمانی که جنگ عملا درگرفت (١٩ ژوئیه ١٨٧٠)، کاملا غیرمنتظره بود. نه کارگران فرانسوی و نه کارگران آلمانی هیچکدام نتوانستند از وقوع آن جلوگیری کنند. چند روز بعد از اعلان جنگ (٢٣ ژوئیه) شورای عمومی اعلامیهای را که توسط مارکس نوشته شده بود منتشر ساخت. آغاز این اعلامیه نقل قولی بود از خطابه افتتاحیه بین المل که محکوم میکرد: “سیاست خارجیای را که طرحهای جنایتکارانه را دنبال میکند، با تعصبات ملی بازی می نماید و خون و اندوخته مردم را در جنگهای راهزنانه به باد می دهد.”
آنگاه نوبت ادعانامه آتشین علیه ناپلئون بود. مارکس تصویر فشردهای از جنگ ناپلئون علیه بینالملل را بدست میدهد و به تشدید آن، بعد از اینکه هواداران فرانسوی بینالملل ابعاد تبلیغ و ترویج قهرآمیز خود را علیه ناپلئون افزایش داده بودند، اشاره میکند. بعلاوه مارکس اظهار میدارد که هر طرفی که پیروز شود، زنگ آخرین ساعت امپراطوری دوم به صدا در آمده است. پایان امپراطوری، همچون آغازش، تقلیدی مضحک خواهد بود.
اما آیا تقصیر تنها با ناپلئون بود؟ ابدا نه. باید بخاطر بسپاریم که حکومتهای مختلف و طبقات حاکمه اروپا به مدت هجده سال به بناپارت کمک کرده بودند تا مضحکه امپراطوری تجدید ساختمان یافته را بازی کند.
(ادامه دارد)