مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس
(٣١)
دیوید ریازانف
هدف مارکس در مورد “آقای وگت” تنها نابودی سیاسی و اخلاقی مردی که بخاطر دستاوردهای علمی و سیاسی اش مورد احترام بسیار دنیای بورژوا قرار داشت، نبود. درست است که مارکس این کار را نیز به درخشانترین نحوهای انجام داد. تنها چیزی که مارکس در دست داشت کارهای چاپ شده وگت بود. شاهدان اصلی گفتههای خود را پس گرفتند. مارکس لذا تمام نوشتههای سیاسی وگت را گرفت و ثابت کرد که وی یک بناپارتیست است و کلیه استدلالاتی را که در نوشتههای عمالی که توسط ناپلئون خریده شده بودند بیان میشد، کلمه به کلمه تکرار میکند. و زمانی که مارکس به این نتیجه رسید که وگت یا یک طوطی از خود راضی بود که احمقانه استدلالات ناپلئون را تکرار میکرد یا احتمالا یک عامل خریده شده مانند بقیه مبلغین بناپارتیست، انسان آماده است باور کند که تاریخ، زمانی در آینده رسید پولی را که وگت دریافت کرده بود نشان خواهد داد.
لیکن مارکس خود را به حمله سیاسی محدود نکرد. جزوه وی تنها دشنام نبود که بطور پراکنده با کلمات تند آمیخته شده باشد. مارکس همچنین سلاح دیگری را که در استفاده از آن استاد بود علیه وگت بکار گرفت – طنز، طعنه، سخره. با هر فصل جدید شخصیت مضحک آقای وگت برجستگی بیشتری می یافت. می بینیم که چگونه دانشمند و فعال سیاسی کبیر به فالستفی (Sir John Falstaff of Windsor) روده دراز و مغرور که آماده است با پول دیگری خوش گذرانی کند تبدیل شده است.
اما در پشت سر وگت متنفذترین بخش بورژوا دمکراسی آلمان از دور نمایان بود. لذا مارکس در عین حال فلاکت سیاسی این “گل سرسبد” ملت آلمان را افشا نمود و آن کسانی که علیرغم نزدیکیشان با اردوگاه کمونیسم، نمیتوانستند خود را از چاپلوسی در برابر “دانایان” رها سازند را نیز در مد نظر داشت.
تلاش فرومایه وگت در لجن پراکنی به محتاج ترین و رادیکال ترین بخش مهاجرین انقلابی، به مارکس فرصت داد تا نقش احزاب بورژوای “اخلاقی” و “منزه”، چه آنها که بر مسند قدرت بودند و چه آنها که در اپوزیسیون قرار داشتند، را ترسیم کند و خصوصا خصوصیات مطبوعات فحشائی جهان بورژوازی را که به مٶسسات سرمایهداریای بدل گشته بودند که همچون مٶسساتی که از فروش پهن بهرهمند میشوند از فروش لغت سود میبرند، ترسیم نماید.
حتی هنگامیکه مارکس زنده بود، بگفته محققین دهه ١٨٤٩ – ١٨٥٩، هیچ نوشتهای بخوبی این نوشته او مسئله احزاب این دوران را تشریح نکرده است. بلاشک خواننده امروزی برای فهمین جزئیات احتیاج به توضیحات زیادی دارد. اما هر کس اهمیت سیاسیای که جزوه مارکس در آن زمان دارا بود را براحتی خواهد فهمید.
خود لاسال مجبور شد اعتراف کند که این نوشته مارکس یک شاهکار بود و واهمهها همه بیهود بوده و وگت برای همیشه بعنوان یک رهبر سیاسی رسوا گردید.
در اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت، زمانیکه جنبش جدیدی در میان خرده بورژوازی و طبقه کارگر آغاز شده بود، و آنگاه که مبارزه برای تحت تأثیر قرار دادن فقرای شهری شدت بیشتری مییافت، تثبیت این امر که نه تنها نمایندگان دمکراسی پرولتاریائی از نظر قدرت دماغی از برجستهترین شخصیتهای دمکراسی بورژوائی پستتر نبودند، بلکه بینهایت از آنان برتر بودند، حائز اهمیت گردید. در شخص وگت ضربه مهلکی به حیثیت یکی از رهبران اعلام شده بورژوا دمکراتها وارد آمد. برای لاسال تنها این باقی میماند که از مارکس متشکر باشد از اینکه ادامه دادن جنگ علیه مترقیون بمنظور تحت تأثیر قرار دادن کارگران آلمانی را برای وی تسهیل نمود.
اکنون میبایست به بررسی جالبترین مسئله بپردازیم – برخورد مارکس و انگلس نسبت به تبیلغ و ترویج انقلابی لاسال. قبلا گفتیم که لاسال تبلیغ و ترویج خویش را در سال ١٨٨٢، زمانی که اختلاف نظر و برخورد بر سر شیوه جنگیدن با حکومت در میان نیروهای بورژوا دمکراسی پروس بسیار حاد شده بود، آغاز کرد. چنین اتفاق افتاد که در سال ١٨٥٨ پادشاه سالخورده پروس که در طول انقلاب ١٨٤٨ آنقدر انگشت نما شده بود، بطور کامل و علاج ناپذیری دیوانه شد. ویلهلم، “شاهزاده ساچمهای”، که با کشتار دمکراتها در سالهای ١٨٤٩ و ١٨٥٠ در نزد مردم بدنام شده بود، ابتدا بعنوان نایب السلطنه و سپس پادشاه تعیین شد. در آغاز کار وی خود را مجبور دید که نوای لیبرالی سر دهد، اما خیلی زود خود را بر سر مسئله تشکیلات ارتش با مجلس سرشاخ یافت. حکومت بر توسعه ارتش پافشاری میکرد و خواستار مالیاتهای سنگینتر بود. بورژوازی لیبرال خواستار تضمینهای مشخص و قدرت کنترل کننده بود. بر مبنای این اختلاف بر سر بودجه، مسائل تاکتیک پیش آمد. لاسال، که شخصا خود هنوز از نزدیک با گروههای بورژوای دمکرات و مترقی مترتبط بود، خواستار تاکتیکهای قاطعانهتر شد. از آنجا که هر قانون اساسیای تنها بیانی از روابط داخلی واقعی نیروهای درون یک جامعه مورد نظر میباشد، لازم بود که حرکت یک نیروی اجتماعی جدید علیه حکومت رهبری بیسمارک ارتجاعی مصمم و زیرک، آغاز گردد.
این که این نیروهای اجتماعی جدید چه بود را، لاسال در گزارش مخصوص که در برابر کارگران خواند، متذکر شد. این گزارش که وقف ارائه “ارتباط موجود بین دوره معاصر تاریخی با ایده طبقه کارگر” شده بود بیشتر تحت نام “برنامه کارگران” شناخته شده است. محتوای این نوشته تشریحی بود از ایدههای اساسی “مانیفست کمونیست” که بمیزان قابل تودجهی رقیق شده و در مطابقت با شرایط قانونی زمان قرار گرفته بود. با وجود این، از زمان انقلاب ١٨٤٨ این اولین اعلام علنیای بود مبنی بر احتیاج به سازماندهی طبقه کارگر در یک سازمان سیاسی مستقل که قاطعانه از کلیه احزاب بورژوا، حتی دمکراتترین آنها، متمایز باشد.
بدینگونه لاسال قدم جلو گذاشت تا نیازهای جنبشی را که مستقلا بپا خاسته بود و بسرعت زیاد در بین کارگران ساکسنی – آنجا که دیگر نزاع بین دمکراتها و نمایندگان معدود مبارزین قدیمی جنبش پرولتاریائی ١٨٤٨ در گرفته بود – رشد میکرد، پاسخ گوید. فکر فراخواندن کنگرهای از کارگران از قبل در میان این کارگران به بحث گذارده شده بود. کمیته مخصوصی برای این امر در لایپزیک سازمان داده شد. لاسال که این کمیته از وی خواسته بود نظر خود را در مورد مسئله اهداف و مسائل جنبش طبقه کارگر اعلام دارد، در “نامه سرگشاده”اش خطاب به کمیته لایپزیک، برنامه خود را تشریح نمود.
(ادامه دارد)