خدامراد فولادی آن کسی کز ظن خود شد یار ِ مارکس ! بخش ١

خدامراد فولادی
آن کسی کز ظن خود شد یار ِ مارکس !
بخش ١

این روزها ، همچنانکه رسم ِ روزگار ِ ماست ، هر کسی از ظن ِ خود یار مارکس می شود . از فاشیست ها و نیهیلیست های نیچه ای گرفته ، تا ایده الیست های فرویدی ، تا خلقت گرایان و معتقدان ِ آخرالزمانی ِ والتر بنیامینی ، تا تجدیدنظرگرایانی که با نام و اعتبار مارکس و طبقه ی کارگر کاسبی می کنند و زمان انقلاب را با زمان سنج بورژوازی « ملی و مترقی » تنظیم می کنند . روز به روز هم بر تعداد این از ظن خود یار مارکس شوندگان افزوده می گردد .
در چنین روز و روزگاری ، به اصطلاح هگلی های چپ ِ دیر به دنیا آمده هم ، برای آن که از قافله ی هر کسی از ظن خود شد یار مارکس عقب نمانند ، چنان خود را به مارکس جوان می چسبانند ، و چنان مارکس ِ جوان مارکس جوان می کنند که گویی مارکس بعد از دست نوشته های اقتصادی و فلسفی اش در ١٨۴۴ ، یعنی در ٢۶ سالگی جوانمرگ شد و پس از آن هرچه با نام او نوشته و چاپ شده ، فقط محصول اندیشه ی انگلس و مارکسیست های ارتودوکسی بوده که بی دلیل خود را به مارکس منسوب می کنند ، و مارکسیسم ارتودوکس هم ، آن نوع مارکسیسمی است که روح ِ مارکس نه از آن خبر داشته ، و نه هرگز با آن موافق بوده است .
از ظن ِ خود یار ِ مارکس شوندگان ، برای اثبات رفاقت و حسن ظن خود به مارکس ، حاضرند به هر دروغ و تقلبی ، چه فلسفی چه سیاسی و چه تاریخی ، توسل جویند ، و چیزهایی به مارکس نسبت دهند که هرگز نگفته ، اما حاضر نیستند حتا یک نمونه به عنوان شاهد مدعای شان از گفتارها و نوشتارهای مارکس ارایه دهند .
اینها ، خواننده را آدم کم سواد ، یا کم حوصله و به راحتی فریب خوری می پندارند که هرکس هرچه گفت به سادگی می پذیرد و کاری به راست و دروغ مدعا ندارد .
نشریه های بورژوایی پر است از اظهار رفاقت ِ « روشنفکران ِ» حامی ِ سرمایه با مارکس . « روشنفکرانی » که از کارل مارکس ، موجود بی آزاری ساخته اند که نه ماتریالیست و کمونیست است ، و نه خواهان نابودی ِ سرمایه داری ، بلکه اقتصاددانی بود که در پی ِ اصلاح ِ نظام ِ موجود و تعدیل ِ بهره کشی از کارگران – یعنی : عدالت اجتماعی – بود . از لحاظ ِ فلسفی هم که حساب مارکس کاملا روشن است : اگر نه مذهبی و خداشناس به شیوه ی مسیحایی ِ والتر بنیامینی و کشیش – مارکسیست های یزدان شناس ِ آمریکای لاتینی ، که ایده آلیستی دنباله روی ِ مکتب ِ هگل .
کم مانده است که پاپ ، با درس گیری از « مارکسیسم برادران کاسترو » در یکی از همین روزهای دیدار از کوبا ، اعلام کند که مارکس مسیحی مومنی بوده که در خفا به کلیسا هم می رفته ، و به عنوان شاهد حسن نیت کاستروها به خودش و نوشته های والتر بنیامین « مارکسیست – مسیحایی » را مثال بزند .
اما آیا واقعا مارکس آنچنان بی هویت و نامشخص است که هر بی سر و پایی ، یا به بیان دقیق تر ، هر سر و پا وارونه ای بتواند او را هم عقیده ی خود ، و خود را همباور و هم اندیش با وی معرفی نماید ؟ یا بر عکس ، این سخن گویان و مدافعان ِ سرمایه اند که بنابر هویت و ماهیت ژله مانندشان ، خود را زیر نام و اعتبار مارکس جا میدهند ، تا هم مارکسیسم را وارونه جلوه دهند ، و هم به ویژه طبقه ی کارگر را از گرایش به آموزه های ماتریالیستی – انقلابی ِ مارکس به دور نگه دارند ، و بدین ترتیب ، سپر حفاظتی قابل اطمینانی به دور نظام بورژوایی بکشند ؟
مارکس از همان آغاز ورود به عرصه ی پراکسیس ، یعنی فعالیت همپیوند و دو سویه ی عمل و نظر ، موضعگیری مشخص در فلسفه و جامعه شناسی داشته است . موضعگیری ِ او در فلسفه ماتریالیستی ، و در جامعه شناسی و تاریخ نیز تعمیم ِ شناخت ِ ماتریالیستی در این عرصه ها بود .
او بود که برای نخستین بار در تاریخ ِ اندیشه ( ذهن ) ، جهان بینی ِ ماتریالیستی دیالکتیکی را چونان تنها روش ِ معتبر در شناخت ، در برابر ِ انواع تعبیر و تفسیرهای ایده آلیستی متافیزیکی آموزش داد و همه گیر نمود . مارکس تا پایان عمر در هر عرصه ای که نظروری کرد ، از این روش علمی انحراف نجست . در تز ِ دکترای اش در ١٨۴٠ ( ٢٢ سالگی ) با رویکرد ِ جانبدارانه و نقادانه به ماتریالیسم باستان ، ماتریالیسم ِ خود را نیز پی ریزی و آشکار می سازد : « انسان ِ دانا موضع ِ قطعی می گیرد و نه شک دار . همه ی حواس ، پیغام آور حقیقت اند و چیزی نیست که بتواند نادرستی ِ کارکرد ِ حواس را اثبات کند ، چرا که مفهوم ذهنی ، وابسته به درک ِ حسی است . در حالی که دموکریت ، جهان ِ حسی را به صورت ِ ظاهر تبدیل می کند ، اپیکور آن را نمود ِ عینیت می داند . موضع اپیکور در این جا کاملا آگاهانه با دموکریت متفاوت است ، چرا که کیفیت های حسی را به چیزی از جنس ِ عقیده ی محض فرو نمی کاهد .» .
در بخش دیگر از تز از زبان اپیکور می خوانیم : « ما نباید بر این باور باشیم که علت ِ حرکت ، موقعیت ، غروب و طلوع سیارات و دیگر پدیده های مرتبط با آن در درون خودِ این پدیده ها نیست و زیر ِ فرمان ِ دیگری قرار دارد … »
در همین دو گزاره ی پایان نامه ی دکتری ِ فلسفه ، که در حقیقت آغازنامه ی حیات اجتماعی و اندیشگی ِ اوست ، مارکس اعلام نظر می کند که اولا : جهان ، خود فرمان ( خودگردان ) است و نیازی به فرماندهی بیرون از سازوکارهای اش ندارد و علت خودگردانی و خودساماندهی هم حرکت است ، و ثانیا : در مساله ی شعور و شناخت ، عینی ( محسوس ) را مقدم بر ذهنی ( حسیت ، احساس ) می داند .
از پایان نامه به بعد ، اندیشه ی مارکس روی ریل ِ ماتریالیسم ، بدون انحراف به پیش رفت ، و تا ایستگاه ِ پایانی ِ زندگی اش هیچگاه از آموختن و آموزش دادن این راه و روش ِ جهان نگرانه بازنایستاد . اندیشه ی مارکس ، از ایستگاه ماتریالیسم ساده و ابتدایی فیلسوفان باستان ( یونان و روم ) آغاز به حرکت کرد ، و در فرایند – یا فراروش ِ – حرکت ، از همه ی علوم ِ پیش از خود ، و به ویژه آخرین یافته های علوم ِ طبیعی و انسانی ( تجربی و نظری ) همزمان با خود بهره ها گرفت تا آن که با دیالکتیک پیوند خورد و تبدیل شد به : ماتریالیسم دیالکتیک . ماتریالیسمی که جهان ( مجموعه ی همبسته ی هستی ) را در حرکت و وحدت ِ تضادآمیز ِ مادی اش می شناسد و آن را به درستی در اندیشه بازتاب می دهد .
مارکس به خوبی دریافت که رابطه ی همبسته ای در سازوکارهای جهان ِ مادی ( طبیعت و جامعه ) و تفکر وجود دارد ، به گونه ای که هم آن و هم این را از مراجعه به غیر یا ماورای بیرون از این سازوکارها بی نیاز می کند . علوم تجربی و به خصوص علوم طبیعی ، انسان را از قوانین این سازوکارها آگاه می سازند .
با چنین درک مونیستی از یکپارچگی و همبستگی ِ مادی و ذهنی از یک سو ، و وحدت ِ سازوکارهای اجتماعی – تاریخی و شناخت شناسی از سوی دیگر بود که مارکس به وحدتِ ماتریالیسم دیالکتیکی و ماتریالیسم تاریخی پی برد ، و ماتریالیسم تاریخی را ادامه ی تکامل ِ همبسته ی جهان ِ مادی ( طبیعت – انسان ِ اجتماعی ) دانست و آن را به مثابه علم ِ شناخت تحولات ِ اجتماعی پی ریزی نمود و به کار گرفت .
تفکر ِ مارکس ، تفکری مونیستی و وحدت گراست . به این معنا که برای او ، هیچ پدیده و رویدادی اعم از عینی و ذهنی نیست که در وحدت ِ مادی ِ جهان نگنجد ، یا بیرون از قوانین عام و خاص حاکم بر کلیت ، وحدت و تنوع (جزئیت ) خودگردان ، خودسامان یاب و خودسامانده این جهان ِ بی نهایت گونه گون باشد .
در این مونیسم ، هیچ جزیی نیست که در کلیت نگنجد ، و هیچ خاصی نیست که ضمن پیروی از قوانین خودویژه اش ، از قوانین عام حاکم بر مادیت ، حرکت و وحدت ِ انداموار جهان پیروی نکند . برای مارکس ، نظام ِ سرمایه داری همه ی موجودیت جهان و تنها نظام ِ تا آخر زمان نیست . جزیی و مقطعی از هستی ِ اجتماعی ِ دگرگونی پذیر و دگرگون شونده ی انسان است ، که همچون دیگر پدیده های مادی سرانجام ناپدید خواهد شد ، و جای اش را ناگزیر به نظامی پیشرفته تر و تکامل یافته تر خواهد سپرد . عامل این دگرگونی و فرارفت نیز همستیزی ِ دو طبقه ی اجتماعی : پرولتاریا و بورژوازی است .
مارکس ، به عنوان ِ نمونه ی انسان ِ اندیشه ور و نظریه پرداز ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ، یکپارچگی ِ انداموار ِ جهان ِ تکامل یابنده را – در هر دو شکل ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی – در خود یکجا گرد آورده است . او ، هم انسانی زمینی ، و هم متفکر – نظریه پردازی کهکشانی ( فرازمینی ) است .
اندیشه ی کلیت گرا و فرانگر ِ مارکس ، نه مرز جغرافیایی و زمینی می شناسد و نه محدودیت ِ تاریخی و زمانی دارد . چرا که خود ِ جهان نگری ِ ماتریالیستی دیالکتیکی او ، به دلیل ِ پیوند یافتگی ِ علمیت و عقلانیت ، محدودیت پذیر نیست . پیوندیافتگی ِ دوسویه ی علمیت و عقلانیت – یا وحدت ِ علوم طبیعی و فلسفه – هیچ جایی برای ظن باوری و گمان ورزی ِ ایده آلیستی باقی نمی گذارد .
با اینهمه اما ، ایده آلیست – بورژواهایی از جنس ِ بابک احمدی که دوست دارند سری در میان سرها دربیاورند و سری بلندتر و تشخص مندتر از مارکس نمی یابند ، از ظن خود یار مارکس می شوند و ایده های بلند او را تا حد ِ اندیشه ی کوتاه ِ خود فرو می کاهند . اندیشه ای که نه کهکشانی است ، و نه حتا زمینی ، بلکه سرزمینی است ، به وسعت سرزمین کوتاه قدان ِ لی لی پوتی .
بابک احمدی ، در مقاله ای با عنوان ِ : تصویر سرخ ِ پیرمرد ریشو ، یا : قهرمان زندگی من ، کارل مارکس ، در نشریه ی اندیشه ی پویا ، شماره ٥ ، دی و بهمن ١٣٩١ .ادعا می کند که از بیست سالگی مارکس را شناخته و با او حشرونشر فکری داشته به طوری که : « تاثیر مارکس بر شکل گیری اندیشه ها و شخصیت فکری من دیرپاترین ، عظیم ترین و ژرف ترین بود . » . ( اندیشه ی پویا شماره ٥ . ص . ١٢٥ ) .
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل ِ مار / کو زهر بهر ِ دشمن و کو مهره بهر ِ دوست ؟
احمدی که ادعا می کند مارکس در شکل گیری ِ اندیشه اش ژرف ترین و دیرپاترین تاثیر را داشته ، اما ، در همین دو صفحه ای که سیاه کرده ، کم ترین نشانه ای از اندیشه ی مارکس در او مشاهده نمی کنیم ، هیچ ، چیزهایی می گوید که درست در جهت ِ مخالف ِ اندیشه و جهان بینی ِ مارکس قرار دارند . می گوید : « به یاری ِ مارکس سده یبیستم را با بنیامین ، بلوخ ، گرامشی ، سارتر ، مارکوزه ، و آدورنو شناختم . چند سال بعد فوکو ، دریدا ، دلوز ، و لیوتار رسیدند که هر کدام مارکس خودشان را می ساختند و از او یاری می گرفتند . دیگر مارکس یگانه ستاره نبود . هایدگر ، ویتگنشتاین و دیگرانی هم افق اندیشه هایم را گسترش داده بودند . » ( همانجا ) .
کسانی که بابک احمدی از آنان نام می برد ، همه چون او به مقتضای اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی روز ، فرصت جویانه ، برای آنکه سری در میان سرهای متشخص ِ زمانه دربیاورند ، از ظن خود یار مارکس شدند ، وگرنه ماتریالیسم ِ دیالکتیکی ِ مارکس کجا و اگزیستانسیالیسم ِ سارتر و ایده آلیسم ِ متافیزیکی ِ آنهای دیگر کجا . کسانی که با هزینه کردن ِ نام و اعتبار مارکس برای ایده آلیسم ِ بورژوایی شان دکان باز کرده بودند ، همچنانکه بابک احمدی امروز شله قلمکار خود را با نام ِ مارکس می فروشد .
نسبت و شباهت ِ این افراد با مارکس همچون نسبت و شباهت مارچوبه است با مار ، یا شباهت جعلی و بدلی است با اصلی و واقعی .
اصالت ِ مارکس در جهان بینی ِ پرولتاریایی و انقلابی اوست . جهان بینی یی که هم زهر و هم مهره ی طبقاتی دارد ، زهر برای دشمن ( بورژوازی ) ، و مهره برای دوست ( پرولتاریا ) . جهان بینی ِ وارونه و بدلی ِاز ظن خود یار ِ مارکس شده گان ، برعکس ، زهر طبقاتی شان چه در عرصه ی نظر و چه در عرصه ی عمل برای پرولتاریا ، و مهره ی دوستی شان برای بورژوازی است .
آنها زهر ِ طبقاتی خود را هرگاه فرصتی بیابند ، نثار مارکس هم می کنند ، با آنکه خود را به ظاهر پیرو مارکس هم می دانند .
بابک احمدی ادعا می کند در جوانی مارکسیست شد و بعدها از آن دست کشید . دلیل گسست وی از مارکسیسم هم ظاهراً – یا واقعاً – این به گفته ی او « عبارت ژرف » والتر بنیامین بود : « هر سند تمدن در همان حال سند بربریت است . » ! عبارت ژرفی که او را دگرگون کرد و باعث شد بداند که : « مارکس هم یک نفر نبود . یعنی یک نفر با وحدت اندیشه های اش در میان نبود . آدمی بود که به شکل های مختلف اندیشید ، و حرف هایی گاه متناقض و گاه گیج کننده زد . » ( همان نوشته . همان جا ) .
صداقت این « مارکس شناس » را که در یست سالگی ، یعنی زمانی که هنوز خشت ِ خام بود و احساساتی ، و به دنباله روی از مد روز ، و نه بنا بر ژرف اندیشی ِ فلسفی ، طرفدار مارکس شد ، و سپس با یک عبارت ِ فاشیستی و مرتجعانه از والتر بنیامین ماهیت واقعی ِ خود را بروز داد ، سنجه ای دقیق تر از آنچه می گوید و دلیل ِ رویگردانی اش از مارکسیسم قلمداد می کند ، وجود ندارد . کسی که با یک جمله ی فاشیستی و مرتجعانه از مارکسیسم گسست فلسفی می کند ، معلوم است که از همان ابتدا بی دلیل ، خود را به مارکس و مارکسیسم علاقه مند نشان می داده ، و پیوست و گسست ِ او جز خیال و توهم نبوده است .
این « عبارت ژرف » بنیامین ، هم مرتجعانه و هم فاشیستی است ، زیرا ، یکم : ضدیت بنیامین با تمدن ، ضدیت با پیشرفت و از این رو ایده ی بازگشت خواه و واپس گرایانه ( ارتجاعی ) است .
دوم : ضدیت نظری با تمدن و بازگشت خواهی ، که بیان یک آرزوست ، اگر بخواهد جنبه ی عملی پیدا کند ، همچنان که پیش تر در بُعد ِ جهانی در فاشیسم هیتلری – موسولینی ، و امروزه در گستره ی محدودتر در بنیادگرایی ِ طالبانی نمود پیدا کرده ، راهکاری عملی جز نابودی ِ تمام دستاوردهای تاکنونی ِ بشریت ندارد .
تمدن ، ضرورت ، و برآیند ِ پیشرفت است ، و هر پیشرفتی ضرورتاً به تمدن می انجامد . این « عبارت ِ ژرف » بازگشت گرایانه ی بنیامین ، که باعث ِ دگرگونی ِ بابک احمدی شد هم جز یک تناقض گویی آشکار برای لاپوشانی ِ یک اندیشه ی واپس گرا نیست .
بربریت ، دورانی است که در آن انسان شناخت ِ درستی از کرد و کار طبیعت و جامعه ندارد ، و اسیر کارکردهای خود به خودی ِ طبیعت و جامعه است . تمدن ، که به دوران ِ پیشرفته ی معاصر گفته می شود ، به ویژه از زمان ِ مارکس و انگلس به این سو ، دورانی است تاریخی که انسان به یاری ِ پیشرفتهای تکنیکی ، بر سازوکارهای جهان ِ مادی ( طبیعت و جامعه ) آگاهی پیدا کرده و قادر گردیده این کارکردها را مهار نموده و به سوی خود به کار گیرد .
سوم : بابک احمدی ، با این اظهارنظر در ۶٢ سالگی ، و در اوج پختگی ِ فکری و سیاسی ثابت می کند که هنوز هم مارکس را نشناخته ، چه رسد به بیست سالگی اش . اگر شناخته بود ، چنین سخنان پرتی که بیانگر ِ درک ِ نادرست او ، هم از مارکس و مارکسیسم و هم از بنیامین است به قلم نمی آورد .
مارکس بر خلاف بنیامین و دنباله روان او ، پیشرفت خواه و دشمن ِ بازگشت گرایی بود . پیشرفت باوری ِ مارکس نه دلبخواهی و نه احساسی و ظن باورانه ، بلکه شناخت مندانه بود . او ، با درک مونیستی از تکامل همبسته و انداموار ِ جهان و در نتیجه ، با تعمیم ِ جهان نگری و فلسفه ی علمی ، شناخت ِ تاریخ را به شناخت طبیعت پیوند زد . چراکه :
برای مارکس ، همچون خود ِ واقعیت ، تاریخ ِ جامعه بخشی از تاریخ ِ طبیعت ، بخش شعورمند و خود آگاه ِ آن است . تاریخ به طور عام ، حرکت ِ اثباتی ( فرارفتی ِ ) ماده – طبیعت است از نازیستمند به زیستمند و از ناشعورمند به شعورمند . از این رو ، تاریخ – جامعه نفی ِ دیالکتیکی ِ پیشاتاریخ ِ ماده – طبیعت است . نفی یی که در روند ناایستای حرکت ِدیالکتیکی ِ ماده – طبیعت ، با گذار از مرحله هاو دگرگونی های کمی و کیفی بسیار ( نفی ، نفی نفی ، … ) ، از ساده به پیچیده و از پست به عالی ، شکل ِ نوینی از وحدت مادی ِ جهان ، یعنی انسان ِ اندیشه ورز را پدید می آورد . ( دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ١٨۴۴ ، بخش مالکیت خصوصی و کمونیسم را بخوانید ) .
چنین مارکسی با چنین نگرشی ، نمی تواند آن « مارکس » ی باشد که در ذهن و ظن ِ بنیامین ها و بابک احمدی های ایستانگر به طبیعت و جامعه است .
تفاوت ِ بنیادی ِ مارکس و دنباله روان بنیامین در دیدگاه ژرف نگر مارکس و دیدگاه ساده انگار بنیامینی هاست .یعنی در دیدگاهی که می گوید : شعورمند محصول ِ تکامل ِ ناشعورمند است ( مارکس ) ، و دیدگاهی که معتقد است : ناشعورمند نمی تواند شعورمند خلق کند ، و ناشعورمند ، آفریده ی شعورمند ِ ازلی و ابدی است ( بنیامین و بنیامینی ها ) .

ادامه دارد…