وقتی به خانه رسیدم ساعت پنج بعد از ظهر بود، هشت ساعت مدام تلاش بیهوده ای برای گرفتن اعتراف. در که باز شدهمسرم ودخترم بطرفم آمدند. هر دو آنها را بوسیدم. زنم لباسهایم را درمی آورد که لکه های خون را روی آن دید. وگفت: “صدات” این خون چیه؟ًًًًً!!! اول هُول کردم بعد لبخندی زدم وگفتم: هیچی با …
Read more.