نبرد پیشمرگان کومهله گردان کاک فواد در درون قرارگاه های رژیم در دولهناو
تابستان سال ۱۳۶۷، گردان کاک فواد یک رشته گسترده عملیات نظامی را در ناحیه مریوان به انجام رساند. یکی از این عملیاتها، تسخیر مقر نیروهای رژیم در روستای کهلکهجان در حومه شهر مریوان بود. رژیم از طرح پیشمرگان اطلاع پیدا کرده و به تجمع و اعزام نیروی کمکی پرداخته بود. پیشمرگان موفق به تصرف مقر نشده و با زخمی شدن یکی از پیشمرگان به نام رفیق حسین بیلو، عقب نشینی کردند.
چند روز پس از آن، وضع رفیق حسین رو به وخامت نهاد. تیم پزشکی تصمیم گرفت که او را به بیمارستان مرکزی کومهله در خاک عراق اعزام کنند.
یک واحد از پیشمرگان مأمور شناسائی منطقه و مسیرشد.مسیر از روستاهای مرزی ، از میان خطوط جبهه جنگ ایران و عراق و قرارگاههای مختلف و پشت جبهه ایران درمنطقه مرزی دزلی مریوان میگذشت مسئولیت. واحد شناسائی با رفیق خالد رحمتی بود. آن مسیر برای اولین بار مورد استفاده پیشمرگان قرار میگرفت. از همان شروع عملیات شناسائی، رفیق خالد متوجه پر خطر بودن استفاده از مسیر شد. واحدی از آنطرف مرز که از طریق بلندیهای سورین به سوی داخل حرکت کرده و از این مسیر وارد منطقه میشد. این امر موجب شد که خطرات موجود کمتر مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرد و واحد به حرکت خود و شناسائی مسیر ادامه داد. با رسیدن به ارتفاعات مشرف بر مخفیگاهی که قرار بود روز بعد، واحد در آنجا مخفی شود، متوجه شدیم که رفیق خالد با ما نیست و احتمالاً راه را عوضی رفتهاست.من به رفقا گفتم تا مخفیگاه راه دوری نیست، من بر میگردم و رفیق خالد را پیدا میکنم وبعداً به آنها خواهم رسید.
به مکانی که آخرین بار در آنجا استراحت کردهبودیم برگشتم تا شاید رفیق خالد را پیدا کنم. تلاش میکردم تا با او از طریق بیسیم وتکرار پی در پی آرش، آرش (بیسیم رفیق خالد) ارتباط بگیرم و همزمان با صدای بلند او را صدا میزدم. مدت زیادی جستجو کردم، نتیجهای نداشت. با نا امیدی بر گشته و به طرف رفقای واحد به راه افتادم. سعی می کردم هر چه زودتر خودم را به واحد برسانم. همانطور که میرفتم از بیسیم صدائی رسید. خوشحال شدم فکر کردم رفیق خالد است. ولی خیلی زود متوجه شدم که تماس رفقای دیگر است که با هم در ارتباط هستند و وقتی شنیدم که از بیسیم رفقای اعزامی از اردوگاه به رفقای واحد ما گفته شد که به آرام بگوئید به زودی به نسرین خواهد رسید. باورم نمیشد. تا اینکه خودم وارد ارتباط شدم و پرسیدم که منظورشان کدام نسرین است.با پاسخ آنها دریافتم که نسرین همراه آن واحد اعزامی است که قرار است به منطقه بیآید.
در طول سالهائی که با نسرین بودم برای اولین بار نمی خواستم که او همراهم باشد. او در دوره سخت بعد از زایمان و جدائی از دخترمان بود و میدانستم که از نظر جسمی هم وضع خوبی ندارد. شرایط سخت منطقه و به ویژه بیآبی، مشکلات زیاد وجدی برای او در پی خواهد داشت.
واحد ما با زحمت و تحمل خستگی زیاد به مخفیگاه نزدیک میشد. ما مجبور شدیم که رفیق حسین (رفیق زخمی) را به نوبت بر دوش خود حمل کنیم.با وضعیت ناهموار مسیر و منطقه امکان استفاده از قاطر را نداشتیم.
حرکت به سوی دوله ناو
تعداد زیادی داوطلب پیوستن به صفوف کومهله همراه واحد شناسائی و واحد ی که مسئولیت انتقال رفیق زخمی را عهدهدار بود از این طرف و واحدی که از آن طرف به مریوان میآمد، بعد از تحمل زحمات زیاد و دشواری به دره کانی خیاران رسیدند. طبق برنامه هردو واحد یک روز در آن مخفیگاه استراحت میکردند. دسترسی به آب و وجود چشمه از شرایط اصلی هر مخفیگاه بود، چشمهای که احتیاجات واحدها را برآورد کند. در محل متوجه شدیم که در آن محل چشمهای وجود ندارد و ما به آب دسترسی نداریم. در همان ساعات اولیه روز، گرمای طاقت فرسای تابستانی منطقه بسیاری از رفقا را از پای درآورد، رفقای واحدی که از َعراق آمدهبودند حال و روز بدتری داشتند.
اگر همه چیز بر طبق نقشه پیش رفتهبود شاید هیچ اتفاقی برای این واحدها پیش نمیآمد. اما یکی از عاملان نفوذی رژیم در میان و به همراه واحد اعزامی از اردوگاه مرکزی بود. پیش آمدن آن وضعیت برای واحدها، برای او بهترین فرصت شد و با بیسیم و اسلحه همراهش خود را به قرارگاه نیروهای رژیم و دیگر مزدوران در کانی خیاران رسانده بود. با اطلاعات او، نیروهای رژیم و مزدوران محلی از وجود واحدهای ما و وضعیت و شرایط پیش آمده برایمان، مخصوصاً عدم دسترسی ما به آب و مسمومیت غذائی تعداد زیادی از رفقای واحد اعزامی، با خبر شده بودند.
گرمای آفتاب، خشکی منطقه و بیآبی محل که حالا دیگر لو رفته و مخفیگاه نبود، تشنگی را بسیار طاقتفرساتر کردهبود. کسی از رفقا بهیاد نداشت که زمانی پیشمرگان در چنین وضعیتی قرارگرفته باشند. به شدت غافلگیر شده و کاری از دست کسی بر نمیآمد. هر حرکتی باعث لو رفتن بیشتر وبه مثابه گرا دادن دقیقتر به نیروهای رژیم و مزدورانش بود.
راهی جز در انتظارنشستن نمانده و میبایست تا تاریک شدن هوا و گشتن به دنبال چشمهای منتظر میماندیم.و آن انتظار در چنان شرایطی کار سادهای نبود. چاره دیگری نداشتیم.
بعد از ظهر رفقای پزشکیار متوجهشدند که رفیق حسین جان باختهاست. چند نفر از رفقا جنازه او را طوری پنهان کردند که رفقای دیگر متوجه نشوند. مخصوصاً در آن شرایط بر روحیه دیگر رفقا تأثیر منفی میگذاشت و وضع بدتر میشد.
گرما و تشنگی بیداد میکرد و توان همه را گرفته بود. عده زیادی از رفقا که دچار مسومیت غذائی شدهبودند وضع بدتری داشتند. نسرین را افتاده و بیرمق زیرسایه درختی دیدم. او علاوه بر اینکه وضع جسمی خوبی نداشت مسموم هم شدهبود و یارای حرکتی نداشت. در سایه درخت دراز کشیده و مثل بقیه در انتظار تاریک شدن هوا بود.
با دوربینم مشغول کنترل تپهها و بلندیهای روبرویمان بودم که متوجه دو نفر در دشت شدم. آنها را خوب برانداز کردم، مسلح نبودند و حرکاتشان نشان میداد که از اهالی منطقه هستند و حتماً آب با خود داشتند. به مسئول واحد گفتم که سعی میکنم برای آوردن آب، خودم را به آن دو نفر روستائی برسانم.هنگام حرکت رفیق فرج کریکار گفت که همراه من میآید. با هم به راه افتادیم.
آوردن آب برای واحدها
حدود چند صد متر از دیگر رفقا دور نشدهبودیم که رفیق فرج دیگر نتوانست در زیر آفتاب گرم و طاقتفرسا دوام بیآورد و همراه من بیآید. خود را زیر سایهای کشید و به من گفت همانجا خواهد نشست تا من بر گردم. من به راه ادامه دادم و به زحمت به آن دو روستائی نزدیک شدم. من با دیدن آنها که مشغول کار روی زمین بودند مطمئن شدم که از مزدوران نیستند. ولی آنها با دیدن من کارشان را رها کرده و شروع به دویدن به طرف قرارگاه نیروهای رژیم کردند. زود متوجه شدم که آنها نمیدانند که من پیشمرگ کومهله هستم. یقین داشتم که تصورشان این است که من از جماعت رزگاری و یا توفیق علی مریوانی باشم که در آن منطقه گاهاً مردم عادی را مورد اذیت و آزار قرار دادهبودند. حدس من درست بود زیرا وقتی فریاد زدم که پیشمرگ کومهله هستم و به آب احتیاج دارم، برگشته و به طرف من آمدند.و گفتند با این ریش و اسلحه فکر کردیم جماعت توفیق علی مریوانی هستی و میخواهی ما را به عراق ببری. وقتی برایشان توضیح دادم که برای رفقا پیشمرگ به آب احتیاج دارم در زمان کوتاهی وسیله برای حمل آب فراهم کردند و با آب به طرف رفقا برگشتیم. از طریق بیسیم خبر آمد که نیروهای رژیم به سوی بلندیهای محل استقرار ما در حال پیشروی هستند. نوشیدن آب جان تازهای به رفقا داد و گروههای پیشروی برای مقابله با نیروهای رژیم به حرکت در آمدند. من با واحدم که نسرین در آن سازمان یافتهبود به سوی انتهای دره کانی خیاران شروع به پیشروی کردیم. هدف ما محلی بود که نیروهای رژیم به منظور دور زدن ما در حال پیشروی به آنجا بود. درگیری واحدهای دیگر ما بانیروهای رژیم و دیگر مزدوران شروع شد. مدتی بعد، ما هم با آنهائي که برای محاصره کامل ما در حال سنگر گرفتن و تحکیم مواضع بودند، درگیر شدیم. درگیری شدت یافت و من از ناحیه دست و سینه زخمی شدم.اما جراحاتم سطحی بودند و میتوانستم واحدم را به سوی مکان مناسب هدایت کنم.
جنگ و مقاومت پیشمرگان و خنثی کردن حملههای پی در پی نیروهای رژیم و مزدوران، در زیر گرمای شدید و تشنگی بعد از دو روز بی آبی، تا پایان روز ادامه یافت. که در جریان آن یکی از رفقا جان باخت و چندین نفر هم زخمی شدند.
بحث بر سر خروج از آن منطقه و انتقال واحد خستهای که از تشنگی و بی آبی از پای درآمدهبود، مدت زیادی طول کشید. سرانجام تنها راهی که مورد توافق قرار گرفت عبورما از میان قرارگاه رژیم بود. ما که چند صد متری با آن فاصله داشتیم. واحدها سازماندهی شدند. ترکیب واحدها ضعفی داشت که زیاد به آن نپرداختیم و آنهم به جای اینکه آموزشیها و زخمیها در میان واحدها تقسیم شوند، همه و به اضافه آنهائی که از وضع جسمی خوبی برخوردار نبودند در یک واحد سازماندهی شدند. من هم که زخمی بودم در آن واحد بودم. اسلحه و بیسیمم را رفیق دیگری با خود داشت. تلاش کردم که نسرین قانع شود و در واحد دیگر باشد. اما بی فایده بود و او نپذیرفت و با واحد ما ماند.
در گیری با نیروهای رژیم مستقر در قرارگاه
عملیات خروج آغاز شد. واحد اول توانست از میان قرارگاه عبور کرده و خود را به چشمهای در آن سوی جاده برساند. در نوبت عبور واحد ما، نیروهای رژیم متوجه حضورمان در داخل قرارگاهشان شده و ما را به شدت زیر آتش گرفتند. درگیری شدید و پاسخ و مقابله ما با آتش و حملههای آنها هم شدید و سرسختانه بود. رفقای آموزشی به دلیل اینکه هنوز تجربهای از این نوع درگیری را نداشتند، در شروع درگیری بی هدف به این سو و آن سو دویده و طوری پراکنده شدند که برای جمع کردن آنها وقت زیادی تلف شد. هر حرکت ما به آن طرف قرارگاه با مقاومت و آتش شدید از درون قرارگاه روبرو میشد.اگر چه ما در جریان آن درگیرها هیچ آسیبی ندیدیم، اما دیگر امیدی به عبور از میان قرارگاه و رسیدن به دیگر رفقا در آنسوی جاده نبود.
تنها راهی که برای ما مانده بود، دورزدن قرارگاه میتوانست باشد. کاری که اگرما در آن وضعیت جسمانی و مهمتر از آن، تشنگی شدید نبودیم حداکثر دو ساعت طول میکشید.اما برای ما در آن وضعیت تقریباً ناممکن و غیرعملی مینمود.با آن همه، میبایست میرفتیم. رفقائی که وضع بهتری داشتند، توانستند پیش از روشن شدن هوا خود را به محلی برسانند که برای مخفی شدن مناسب بود.
هوا رو به روشنی میرفت.من با اینکه زخمی بودم، وضع روحی و تحرک خوبی داشتم و بیشتر نگران نسرین بودم . من میبایست به هر صورت اورا از ان مخمصصه نجات میدادم. با روشن شدن هوا، هر کس به هر جائی که رسیدهبود، خود را مخفی کرد. نسرین و من خودمان را زیر بوتهها مخفی کردیم. رفقای دیگر هم در اطراف خود را مخفی کردند. یکی از رفقا نزدیک ما بود، ولی ما را نمیدید.
از آمدن واحدی که نسرین همراه آن بود، دو روز میگذشت. در طول این مدت جریانات زیادی اتفاق افتادهبود. ودر آن حال نسرین و من با فقط یک اسلحه ( اسلحه نسرین) با تشنگی طاقتفرسا و جانکاه در میان مجموعهای از قرارگاههای گوناگون و در محاصره کامل نیروهای رژیم بودیم. آفتاب سوزان، گرمای خفهکننده هوا، بی آبی و تشنگی مرگبار واضافه بر همه آنها حال نسرین واقعاً نومیدکننده بود. بی ارتباطی و عدم اطلاع از دیگران وضع را بدتر کردهبود.
درگیری حتمی، پایان زندگی
حوالی ساعت ده صبح، متوجه حضور عده ای مزدور محلی شدم. آنها با زبان اورامی با هم صحبت میکردند و در حرکت بودند. نسرین خواب بود و من ترجیح دادم که اورا فعلاً بیدار نکنم. در واقع ودر آن حال کاری از او ساخته نبود. من بههر حال بهتر از او میتوانستم از اسلحهاش استفاده کنم.
همزمان متوجه شدم که عدهای دیگر هم در بلندیهای پشت سر و مسلط بر ما مستقر شدهاند. من به خوبی آنها را میدیدم. مزدوران محلی که حدود دوازده نفربودند به مخفیگاه نسرین و من نزدیک میشدند. دیگر به خوبی تشخیص میدادم که چه اسلحهها دارند. چند متر از نسرین فاصله گرفتم و خود را برای درگیری حتمی آماده کردم. مزدوران به سوی بوتهای که رفیق دیگر ما زیر آن مخفی شدهبود رفته و طولی نکشید که او را که توانی برایش نمانده و نای راه رفتن نداشت با فحش و ناسزا با خود آوردند. در فاصله چند متر از محل اختفای نسرین و من، بوتهها و محوطه را زیر رگبار گرفتند. با صدای تیراندازی، نسرین از خواب پرید ومی خواست خود را به من برساند. من با اشاره از او خواستم که درجای خود بماند و هیچ حرکتی از خود نشان ندهد. مزدوران وقتی هیچ واکنشی در مقابل خود ندیدند تیراندازی را قطع کرده و به حرکت خود به سوی محل ما ادامه دادند. درست به نزدیک من رسیدند. تصمیم گرفتم تا زمانیکه به وجود ما پی نبرده باشند به سویشان شلیک نکنم. آنها در صفی فشرده و بسیار نزدیک به هم در حرکت بودند. و آرایش و نحوه در دست گرفتن اسلحههایشان به من دلگرمی داد که ما را ندیدهاند. اما مسیر حرکت آنها دقیقاً از محل اختفای ما میگذشت و ما هیچ شانسی برای دور ماندن از دید آنها نداشتیم.
در حالی که در گیری با آنها در ثانیه و لحظه و حتمی بود. نمیخواستم به این فکر کنم که اگر نسرین به چنگ مزدوران بیافتد چه به سرش خواهد آمد. در اوج نا امیدی، امیدوار بودم که با منحرف کردن آنها و کشاندن درگیری به سوی قرارگاه، نسرین را از اسیر شدن نجات دهم.
همه مزدوران قمقههای آب با خود داشتند.معلوم بود که اصلاً تشنه نیستند. به وضوح قیافه های آنها را تشخیص میدادم. کاملاً آماده شدم که با کوچکترین نشانهای از عکسالعمل آنها، سریع از محل دور شوم تا بلکه با مجبورکردن آنها به تعقیب خودم، آنها را از اطراف محل نسرین دور کنم.واقعاً نمیدانستم آن وضعیت چه زمانی طول کشید. فقط صدای بلندگو از قرارگاهشان همه چیز را عوض کرد. دستور عقبنشینی و بازگشت مزدوران به قرارگاه، مرا از مرگ حتمی و نسرین را از اسارت رهانید.
خطر تقریباً رفع شدهبود. اما با تجربهای که داشتم، میدانستم که نیروهای رژیم حتماً از حضور واحد دیگر رفقایمان آگاه شده وفرا خواندن مزدورانشان به قرارگاه هم احتمالاً برای حمله به آنهاست.
خودم را به مکانی رساندم که دید داشت. متوجه شدم که حدسم درست بود. از آنجا به خوبی حرکت و پیشروی نیروهای رژیم ومزدورانش را به سوی محلی که جائی جز مخفیگاه واحد ا رفقای پیشمرگ نبود.(بعدها رفقا ماجرا را برایم گفتند مبنی بر اینکه لو رفتن محل اختفای رفقا از طریق یک پیشمرگ جدید که توانائیش را ازدست داده و برای خلاصی از آن وضعیت، خود را به قرارگاه رساندهبود.)
نیروهای رژیم و مزدورانش با وجود اطلاع از زمینگیر شدن پیشمرگان، ضعف، تشنگی و نداشتن توان رزمی، آنها را زیر آتش سنگین دوشکاهای نصبشده بر خودروها گرفت. طولی نکشید که دیدم رفقا را به اسارت در آورده و به قرارگاه منتقل کردند. این وقایع سنگین ودردناک که من از حدود ساعت دو بعدازظهر تا حوای غروب و از دور شاهد بودم. وقایع و آنچه بر سر رفقا آمد وضع نامساعد و تشنگیم را تحتالشعاع قرار دادهبود.( بازهم ازسه رفیقی که ازآن درگیری جان بهدر بردهاند شنیدم که در اولین تیراندازی به سوی آنها یکی از رفقا جان میبازد. بعد از بقیه بهجز سه نفر به اسارت در آمدهبودند.)
خودم را به محل اختفای نسرین رساندم.او در وضعیتی بحرانی بود.بر ضعف جسمی، بی آبی و تشنگی هم اضافه شده و توان حرکت و بینائیش را تقریباً از دست دادهبود. با غروب خورشید هوا کمی خنک شد و جان تازهای گرفتیم و خود را برای حرکت به آن سوی جاده و رسیدن به چشمه آب آماده کردیم.
هوا تاریک شد. ما به سوی آن طرف جاده و به امید دسترسی به چشمه آب به راه افتادیم. بهتر آن دیدم که به محل مخفیگاه رفقائی که روز گذشته مورد تهاجم قرار گرفتند، برویم. احتمال داشت که رفقائی توانسته باشند خود را مخفی کرده و به اسارت مزدوران در نیآمده باشند. متأسفانه کسی را نیافتیم. تنها تعدادی جامانه ( دستاری که به سر میبستیم) و پشتوین ( پارچه بلندی که روی لباس کردی دور کمر میبستیم) و برای راحت شدن از گرما، از خود دور کرده و اینجا و آنجا افتاده بود.
عبور از جاده و کمین دشمن
جای ماندن و تأخیر نبود. و میبایست هر چه زودتر از جاده گذشته خود را به بلندیهای آن سوی جاده برسانیم . مکانی که بر روستای دوماله مسلط است. با توجه به تجربه ها، یقین داشتم که چشمه و اطراف آن امن نیست و حتماً نیروهای رژیم و مزدورانش درکمین نشستهاند. از رفتن به سوی چشمه منصرف شدهبودم. ولی با اسرار و التماس نسرین مسیر منتهی به چشمه را رفتیم. بوی رطوبت و هوای خنکی که با نسیم به ٓ طرف ما میآمد حکایت از وحود آب در آن طرف جاده داشت. نزدیک شدهبودیم. از نسرین خواستم که کمی دیگر طاقت بیآورد و تحمل داشته باشد. به گودالی در نزدیکی جاده اشاره کردم و گفتم که در آنجا چند لحظهای صبر خواهیم کرد وبعداً به طرف چشمه میرویم. او با چهرهای بیحال و ناراضی مخالفت میکرد. سرانجام پس از جرو بحث زیاد پذیرفت ودرآنجا نشستیم .
زمان زیادی از نشستن ما نگذشته بود که صدای رگبار و تیراندازی شدید از میان بیشه ها بلند شد. آتش سنگین حاکی از آن بود که کس یا کسانی به کمین افتادهاند. ( بعدها رفقا برایمان گفتند که سه نفری که از واقعه روز قبل از آن جان به در بردهبودند رعایت احتیاط نکرده و غافل از کمین گذاری مزدوران رژیم برای پیشمرگان ، مستقیم به سر چشمه آمده و آنها بودند که با رگبار و تیراندازی مزدوران مواجهه شده بودند. خوشبختانه این سه رفیق از آن کمین هم بدون آسیب و سلامت نجات یافته و ما بعداً در مسیرمان یکی از آنها را دوباره یافتیم.)
مسیر دو ساعته در یازده ساعت در جستجوی آب
اکنون دیگر برای نسرین کاملاً روشن بود که فعلاً چشمه وآبی در کار نیست و بایست پذیرفت. تنها چیزی که به من امیدی میداد این بود که طی چند روزی که همراه رفیق خالد مشغول شناسائی آن منطقه بودیم، با منطفه آشنا شده وخوب میدانستم از چه راههائی میشود خود را به مکان امنی رسانید.
مسیر ما به مقصد بلندیهای مشرف بر روستای دوماله، در حالت عادی تقریباً دو ساعت میشد.. درحالی که برای ما به دلیل تشنگی سه روزه و علاوه بر آن وضعیت جسمی بسیار بد نسرین وناتوانیش، یازده ساعت به طول انجامید. یعنی بامداد روز سوم ما به آن بلندیها رسیدیم. در آنجا ما در مسیری بودیم که واحدهائی که موفق به عبور از مرز و جبههها شدهبودند ، از آنجا گذشته بودند. چون رد پاهای آنها به خوبی پیدا بود.
در طول راه مدام با نسرین صحبت کرده و سعی مینمودم که به او روحیه و امید بدهم که بزودی و تا چند دقیقه دیگر به چشمه آبی که در دره بعدی هست، خواهیم رسید و تا میتوانیم آب خواهیم نوشید. و این در حال بود که خوب میدانستم و مطمئن بودم تا چشمه و آب راه درازی پیش رو داریم.
نسرین دیگر قدرت راه رفتن و توان تنفس نداشت ودچار حالت خفگی میشد. چارهای نبود تصمیم گرفتم اورا همانجا بگذارم و خود به تنهائی در پی یافتن آب باشم.
در جستجوی آب
با وجویکه چندین ساعت از تیراندازی و کمین میگذشت. (که ما در آن گیر نیافتادیم). ما به دلیل وضع جسمی و کندی حرکت هنوز در نزدیکی محل بودیم. مجبورمیشدیم بعد از طی مسافت کوتاهی استراحت کنیم. تصمیمم را با نسرین در میان گذاشتم. او همانجا ماند و من به امید پیدا کردن آب و یا هر چیز دیگری که رفع تشنگی بکند، به راه افتاده و در امتداد جاده شروع به گشتن کردم. سعی من بی نتیجه ماند . منطقه دزلی و مخصوصاً آن دره در اصل بی آب بوده و حال مکانهائی که چشمه و آبی باشد در محاصره نیروهای رژیم و مزدورانش است و آنها به دنبال واحدهای پیشمرگ که از مرز گذشتهاند درسراسر منطقه در کمین و گشت هستند.
تنها چیزی که یافتم،چند عدد سیب زمینی خشکیده بود که هیچ اثری از آب در آن یافت نمیشد. و وقتی نزد نسرین برگشتم، از دادن آنها به او منصرف شدم. زیرا خوردن آنها باعث خفگی او میشد. همراه نسرین به راه افتادیم. خودروهای نیروهای رژیم و مزدورانش در منطقه در حرکت و در حال جابجائی و در پی یافتن ما و بقیه واحدها بود. آنها کاملاً در دید من بودند.
وضعیت جسمی نسرین با برداشتن هر قدم بیشتر رو به وخامت میگذاشت.قدرت بینائیش را از دست داده و دیگر نای راه رفتن نداشت. من با جامانهام (دستاری که به سر می بستیم) او را به دنبال خود میکشیدم و همزمان از آب و چشمههای آن سوی کوه میگفتم. با آن همه و هر چند خسته و نحیف اما آرام و با اقتدار رو به زندگی گام بر می داشت. اگر در ان وضعیت نبود، شاید اورا سرزنش میکردم که چرا با آن وضع جسمی و در آن شرایط به ناحیه ( تقسیمات تشکیلاتی کومهمه معادل تشکیلات شهرستان) آمده است. ولی در آن حال و وضعیت جائی برای این حرفها نبود
آن شب را هم با تشنگی وآرزوی قطرهای آب به صبح رساندیم. هنوز هوا کاملاً روشن نشدهبود .داشتم اطراف را کنترل میکردم. از دور متوجه شدم که کسی در وسط راه دراز کشیده و از حضور ما بی اطلاع است. وقتی نزدیکتر شدیم اورا شناختیم. او رفیق محمد فتاحی مسئول سیاسی گردان بود. در خواب بود ومن به آرامی اورا صدا زدم. در یک آن به خود آمد و ما را شناخت. او از دیدن ما خیلی خوشحال شد چون هیچ شناختی از منطقه نداشت و اگر تنها میماند و همدیگر را نمیدیدیم معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار او میبود. او برای ما تعریف کرد که چگونه او و دو تن دیگر از رفقا سر چشمهای که نسرین و من از رفتن به آنجا منصرف شدهبودیم، به کمین افتادند و دیگر نتواسته بود آنها را بیابد و از سرنوشت آنها بی اطلاع بود.
سه نفر شده و دو اسلحه هم داشتیم. این کمک خوبی بود. شانس بیشتری برای برون رفت از آن وضع داشتیم. هر سه نفر به سوی دامنه کوه حرکت کردیم.خورشید هم طلوع کرد. از سوئی خوشحال بودیم که از آن سه روز مرگبار جان سالم به در برده بودیم. در عین حال بسیار اندوهگین و ناراحت بودیم که شاهد از دست دادن عده زیادی از رفقایمان بودیم. سنگیی آن لحظات را خوب بیاد دارم که در آن روز در تمام مسیر از قله تا دامنه کوه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.
در اولین ساعات روز، سرانجام بعد از سه روز تشنگی به یکی از چشمهها در دامنه کوه رسیدیم. با نوشیدن آب و ملاقات با روستائیانی که به سر مزرعههایشان میرفتند، دوباره جان گرفتیم.
تصمیم گرفتیم آن روز را در محلی مناسب در آنجا به صورت مخفی سپری کرده و بعد از ظهر همان روز برای ملحق شدن به گردان حرکت کنیم.
گشت(جهوله) سه نفره و جستجو برای یافتن گردان
آن روز، روستائیان مواد خوراکی برایمان آوردند. ولی تشنگی آن چند روز گرسنگی را از یادمان برده و اشتهائی برای خوردن نداشتیم و تنها چیزی که برایمان لذت داشت نوشیدن آب بود و هر چه بیشتر آب مینوشیدیم بیشتر احساس تشنگی میکردیم. خوب شدن حال نسرین و داشتن دو اسلحه روحیه ما را بالا برده و آمادگی بهتری در رویاروئی با درگیریها داشتیم.
من میدانستم که رفقای گردان دردرهای آن طرف جاده و در میان ارتفاعات پشت روستای ولهژیر هستتند . در جائی که معمولاً محل استراحت واحدهای بزرگ ما بود.بعد از ظهر وقتی که از نسرین و محمد خواستم که خود را آماده حرکت کنند، با مخالفت شدید هر دوی آنها روبرو شدم. جای جر و بحث نبود.اگرآنها مخالفت نمیکردند، همان روز میتوانستیم به گردان ملحق شویم. ولی آنها ماندن در کنار چشمه و آب را بر پیاده روی درگرما و زیر آفتاب ترجیح دادند.
هوا خنک شد. به مقصد استراحتگاه گردان، جائی که من میدانستم ، به راه افتادیم. همان شب به محل رسیدیم. معلوم بود که به تازگی آنجا ترک کردهاند.مقدار زیادی مواد غذائی و تدارکاتی از آنها بهجا مانده بود که کمک خوبی برای ما بود.
من از مکان بعدی بیاطلاع بودم. چون هنگام زخمی شدنم اسلحه و بیسیمم را رفیق دیگری برایم حمل میکرد و بعد از درگیریها ما دیگر باهم نبودیم ومن ناچاراً اسلحه نسرین را حمل ميکردم. حال برای یافتن رفقا، میبایست از راههای ارتباطی دیگری بهره ميگرفتم. ما چندین روز در پشت ولهژیر و همچنین نزد دوستان کومهله در داخل ولهژیر ماندیم. د رآنجا از طریق هوادارانی که با دسته سازمانده کومهله در آن بخش ارتباط داشتند، سعی در برقراری ارتباط کردیم.
تصمیم گرفتیم در زمانی که هواداران در آن بخش در پی ارتباط هستند خودمان هم به سوی یکی دیگر از استراحتگاههای گردان که در ارتفاعات روستای گاگل بود، حرکت کرده و در مسیر هم با یاری مردم، به رفقا ملحق شویم. گشتهای ما در منطقه و رفتن به اکثر استراحتگاهها و مخفیگاههای کوچک وبزرگ، حدود یک ماه به درازا کشید. سرانجام روزی یکی از هواداران به مخفیگاه ما در پشت ولهژیر به دیدار ما آمد. آنها با رفقای گردان کاک فوأد تماس گرفته و خبر زنده ماندن ما را به رفقا دادهبودند. مطلع شدیم که اقداماتی برای پیوستن ما به گردان در جریان است.
سرانجام شبی در ولهژیر مهمان بودیم. یکی از هواداران به اآنجا آمد و با شادی و احساسات گرمی خبرآورد که دستهای از پیشمرگان در خارج از روستا در انتظار ما هستند. زمان زیادی طول نکشید که خودمان را به رفقا رساندیم. به یاد دارم که رفقا پرشنگ بهرامی، ثمین، عبه کهنهپوشی، غلام بازالهی، غلام قاسمنژاد، کمال مرادی، محمد جعفری و محمود نگلی دسته سازمانده شامیان بودند.
تا بازگشت ما،رفقا از جزئیات و چگونگی وقایع و آنچه بر عدهای از رفقا در دولهناو گذشته بود اطلاع کامل نداشتند. با اطلاعاتی که ما داشتیم بسیاری از سئوالات رفقا پاسخ خود را گرفتند.
بعد از چند روز که همراه رفقای دسته سازمانده شامیان بودیم در سحرگاهی تابستانی در کوههای کوسالان به گردان کاک فوأد ملحق شدیم و در میان شادی و استقبال گرم رفقای پیشمرگ که یافتن ما درحالی که رفقای زیادی را از دست دادهبودیم باور نکردنی مینمود، دوباره به زندگی و جمع رفقای پیشمرگ برگشتیم.
آرام فتحی
گوتنبرگ – سوئد اول اردیبهشت ۱۳۹۵ / ۲۱ آوریل ۲۰۱۶