نامه میلاد درویش به رفیق محبوس و همبند سابقش (امیر امیر قلی) و شرح خاطرات فرار!
امیرقلی جانم سلام
میدانم که حالت چطور است پس حالت را نمی پرسم. استقامت و شهامتت را می شناسم و می دانم که هرگز هیچ ضربه ای قادر نیست تا زخمی بر جانت رخنه کند.
رفیق عزیزم، از آن روزی که از اوین خارج شدم هر روز و هر روز و هر روز به یاد تو و رفقا چه در زندان و چه بیرون از زندان هستم و از حبسشان درد میکشم. شاید مثل تو مقاوم نباشم. شاید تو نیز درد داشته باشی و به رویت نیاوری. همانطور که خودم اطرافیانم را از دردم بیاطلاع میگذارم.
هرگاه که فرصتی میشد که با برخی رفقایم در ایران صحبت کنم به آنها میسپردم تا از حالت مرا مطلع کنند تا اینکه چند روز پیش، یکی از همبندانت که اخیرا از زندان بیرون آمد را یافتم از او پرسیدم که امیر قلیام هنوز در برابر سیگار مقاومت میکند؟ و چه خوشحال شدم از پاسخش که همچنان پر روحیه و مقاوم هستی. هنوز به قولی که دادهای پایمردی می کنی …
رفیق کبیر، در این سرای بیکسی، کسی را غیر از تو نیافتم که قدری با او درددل کنم. شاید بگویی تو که آزاد هستی پس دیگر چه دردی؟!
اتفاقا رفیق، خواستم بگویم که برای فراموششدگانی مثل من و تو، زندان جای بهتری است. خروج از زندان به منزلهٔ آزادی نیست و چه بسا که خارج از زندان، کسی دردت را باور نمیکند!
همبند وفادار، نمیدانی که در بیرون از زندان آنچه که بر ما میگذرد به مراتب سختتر و جانکاه تر از آنی بود که سلولهای انفرادی، بهار جوانیمان را خزان کرد.
زمانی که در زندان هستیم، لید خبری کسانی میشویم که از حبسمان پولی به جیب میزنند و وقتی آزاد میشویم اگر در ایران باشیم برخی از آنهایی که به نزدت میآیند عکس یادگاری با تو میگیرند تا بلکه با انتشارش خود را مبارز و آزادیخواه بنامند و عده ای از روی ترس و یا باور به افترا از پاسخ به تماسهایت امتناع میکنند و در در دوران سختی تنهایت میگذارند. البته اینها در بهتریت حالاتش است! اتهاماتی که در خارج از زندان باید با آنها مواجه شوی را چگونه تاب خواهی آورد؟!
امیر قلی عزیزم، نمیدانی چه سخت است که این حرفها را برایت بازگو میکنم! ولی چه کنم که کسی غیر از تو اینها را درک نخواهد کرد که خیلی زود تو را شناختم که چه انسان بزرگی هستی.
رفیق، از حال رفیقت اگر بپرسی راستش در ایران، شغل و اعتبار کاری و استودیو و مهمترینش خانوادهام را گذاشتم و با دستخالی از کوههای شمالغرب کشور در سرمای آبانماه در برف و کولاک خودم را -با لباسهایی که از افتادن در حین دویدن و سرخوردن در یخهای شیب کوهها پاره شده بود- به خاک ترکیه رساندم. برف در آبان را دروغ شمردند چون آنهایی که این مسیر را متحمل نشده اند چطور قادر به درکش خواهند بود؟!
در بالای کوه دستگیرمان کرده بودند در جایی نشانده بودند، با همهٔ قدرتم فرار کردم و کوههای مرتفع را در لابلای مینها و شلیکها گذر کردم تا بلکه جانم را نجات دهم که کاش حداقل یکی از تیرها به نشانه میخورد تا امروز این افتراهای قدرتشکن را شاهد نبودم!
در ترکیه هفتبار در دریا و ساحل و خیابان در حین عبور از مرز به یونان و یا در حین تردد در شهرهای ترکیه دستگیر و بازداشت شدم و هربار با معرفی خودم به عنوان یک چوپان سوری رهایم کردند. از یاد نمیبرم که یکبار در دریای سیاه که سیاهتر از نامش بود توسط پلیس دریایی ترکیه بازداشت شدیم. ایرانیانی که خود را ایرانی معرفی کردند پس از یکهفته بازداشت به کشورشان بازگشت داده شدند ولی من باز هم خودم را سوری معرفی کردم و به هویت جعلیام اصرار ورزیدم که مبادا به زندان برگردم که کاش برمیگشتم!
سرانجام در یک شب سرد – پس از سه شبانهروز ماندن در ساحل ازمیر- قایق بادی را با تلنبه، باد کردیم و به دریا انداختیم… دریایی مواج و بیرحم؛ البته نه به بیرحمی قدرتمندان!… راه را در دل شب گم کرده بودیم، موتور قایق، روغنسوزی گرفت و موجهایی که -باد میآوردشان تا مهری بر پایان زندگیمان زنند- قایق را به شدت بالا و پایین میبرد و صدای امواج در میان مویهٔ کودکان؛ و گریهٔ زنان در میان نعرههای مردان، گم میشد و همهٔ این صداها در گوشهای ناشنوای قدرتمندانی که داعیهدار حقوق بشرند گم میشد ولی باز از همه وحشتناکتر همان تهمتهای رفقایی است که روزی در اتاق آگوستیک بازجویی بخاطر همانها روانت دستمایهٔ تخلیهٔ روانی ددمنشان میشد…
هوا که روشنتر شد دستهایی بادکرده از آب دریا بیرون زده بودند که سرنوشت محتومت را گوشزد کنند. قایق بادی شش متری که قاچاقبر به جای سی نفر، شصت نفر را با بار و تعداد زیادی کودک که روی هم انباشته بود تاب نیاورد، باد قایق، خالی شد و آب به داخلش آمد و با اولین موج به داخل آب افتادیم.
پس
باید هرچه زودتر خودمان را به ساحل میرساندیم. ولی کدام ساحل؟! ساحلی نمیدیدیم! تا جایی که چشمانمان یاری میکرد آبهایی بود که منتظر بودند تا ما را به جرم بیپناهی ببلعند.دست و پا که میزدیم بیشتر به داخل آب فرو میرفتی
م. موجهای بیرحم بازهم نامهربانی میکردند واجسادی را به نزدیکمان میآوردند که تأکیدکنند همانگونه که آنهاراکشتیم شمارا نیزخواهیم کشت! همان گونه که زبانهای بیوفای یاران، مثل همان امواج،بیرحمانه، زخماندازی میکردند که همانگونه که زندانیانی که موفق به فرار شدهاند را بیاعتبار کردهایم باشما نیز چنین میکنیم.اما کاش استغراق مثل همان تهمتهای زخمزبانها موفق به بلعیدنمان میشد!
تا گردن در آب فرورفته بودم نفسی برایم نمانده بود.
از دور کشتی پلیس نزدیک میشد گمان کردم که مجددا پلیس راسیست ترکیه است که میخواهد بداند که اگر ایرانیام تحویلم دهد پس تلاش کردم که جلیقهام را باز کنم بلکه رنج پایان یابد اما با بلندگو فریاد زدند: «به اروپا خوش آمدید! طناب میاندازیم ابتدا زنان بیایند.» زنان را بردند و بعدش کودکان را و آنگاه مردان را. به سختی با طناب به داخل کشتی رفتیم و تا ساحل، چهل دقیقه در راه بودیم.
چه سادهدل بودیم که گمان به پایان سختیهای راه داشتیم. مرز یونان و مقدونیه را برای ایرانیان بسته بودند تا بازار قاچاقبرها و غیرانسانیشدن کارشان را شدت بخشند.
هفتههایی که بدون آب و غذا و بدون پتو در فضای باز در کنار فنس مرزی، روی ریل میخوابیدیم و پلیس اروپا برای رعایت حقوق بشر! گاز اشکآور را به سمتمان میزد تا مسیر راهآهن را باز کنیم که البته نتیجهاش فقط فغان کودکانی بود که در کنارمان خوابیده بودند… صفهای طولانی برای گرفتن تکه ای نان از گروههای انساندوستانهای که از کشورهای مختلف برای کمک به ما آمده بودند که البته پلیس بساط همهشان را برچید و نمایندگان سازمان ملل که مثل همیشه صرفا ناظر بودند و محکوم میکردند!
زمانی که در بلندگوهای گوشخراش به ما اعلام کردند که “به خانهتان برگردید“ به آتن برگشتیم تا از میان خلافکاران و موادفروشان، قاچاقبر برای عبور از مرز بیابیم…
امیرقلی جان توضیحش مفصل و خارج از حوصله است. بویژه زمانی که افترادهندگان حرفهایت را دروغ میپندارند زبانت از بازگویی بازمیماند.
به سختی بدون آب و غذا و بدون پتو، پیاده از تپه ها و جنگلها و بیابانهای سرد یونان میگذشتیم و از محصولات مزارع و آب رودخانه ها تغذیه میکردیم و چون سمپاشی شده بودند مسموم میشدیم و میفهمیدیم که غرب، حقوق بشر را فقط برای خودش و همفکران و همپیمانان خودش میخواهد! ولی آخر مگر حقوق بشر، ایدئولوژی و ملیت و قومیت و مذهب و نژاد میشناسد؟! به ما که ثابت شد میشناسد!
امیرقلی جان، شبها پیاده روی میکردیم و روزها زیر سقف سرد آسمان میخوابیدیم. هنوز درد قلوهسنگهایی که ساعتها در سنگزارها پیادهروی میکردیم در کف پاهایم به وضوح حس میکنم.
یکی از پناهجویان جوان مبتلا به سنگ کلیه بود و با همسر جوانش آمده بود بخاطر پیادهروی، کلیهاش سنگ ساخته بود و شب از درد به خودش میپیچید و ما هیچ آبی نداشتیم که به او بدهیم تا بلکه قدری تسکین دردش شود اما باز هم این پایان دردش نبود… قاچاقبر با شلاق ما را تهدید میکرد که باید به راهمان ادامه دهیم و او را در تاریکی و سرما در میان جنگل رهایش کنیم!…در یکی از صبحها که از فرط خستگی خوابمان نمیبرد پلیس مقدونیه آمد و مشغول دستبندزدن به پناهجویان بود که عده ای گریختیم و بدون قاچاقبر و راهبلد، سرگردان در بیابانهای کشوری ناشناخته شدیم.
به یکی از روستاها رفتیم تا بلکه نان و آبی بگیریم ولی چند کودک آمدند و گفتند: «به ما پول بدهید وگرنه به پلیس میگوییم.»! در اوضاعی که شرایط جوی و پلیس ایران و پلیس اروپا و داعیهداران حقوق بشر و آزادیخواهنمایان ایرانی و قاچاقبر و مردم کشورهایی- که از آنها گذر میکردیم تا به پناهگاهی برسیم- جملگی علیه ما شده بودند گریختیم و در یک جنگل، گرفتار راهزنان پاکستانی شدیم… یادآوریاش سخت است… بگذار نگویم که چه گذشت… فقط بگویم که زمانی که متوجه شدیم که آنها پلیس نیستند و راهزن هستند دیگر فرار نکردیم و ماندیم!
از راهزنان که رهایی یافتیم چند روز بعد که همچنان سرگردان در کوهها و جنگلها و بیابانهای مقدونیه به دنبال مأوا بودیم چند پاکستانی با لبخند ما را به خانهای نیمهساز بردند.
ابتدا نفهمیدیم که چه اتفاقی افتاده. فردایش که خود را در کنار سایر مهاجران دیدیم قدری پی بردیم… خانوادهها و مردان مجرد از ایران و پاکستان و نپال و اتیوپی و سومالی و سیرالئون ومراکش و اریتره که همگی مثل خودمان ازخستگی نایی برایشان نمانده بود. ضربات مشت ولگد به پناهجویان حتی زنان و کودکان آنهم
در برابردیدگان عزیزانشان را که دیدیم و هشدار که اگر به آنها پول ندهیم ما را خواهندکشت متوجه گروگا
نگیری شدیم! میانگین،هرنیمساعت یکبار،کتک میخوردم..با گروگانگیران که انگلیسی صحبت میکردم باعث شد که مترجم ایرانیان شوم.اماوقتی ترجمه میکردم وپدر یکی از خانوادهها میگفت پولی نداریم که بدهیم گروگانگیران مرا نیزکتک
م
یزدند!
با یکی از گروگانگیران پاکستانی که قبلا خودش از گروگانها بود وآنجا به جای پول مجبور شده بود که برای آنها کار کند دوست شدم و این دوستی موجب شد تا گوشی خودم و دوستم که دریونان آشناشده بودیم راپسبگیرم.
پنهانی ازطریق تلگرام بارفقایم در کشورهای مختلف تماس گرفتم حتی با نمایندهٔ احمد شهید! سرآخر که بدنم تحمل کتکها -که جایش در بدنم کنار جای شکنجه های رژیم برایم به یادگار مانده- برایم سخت شد با یوروپل تماس گرفتم. میدانستم که ما را اگر بیابند به کشور قبلی مسترد میکنند و این همه راهی که آمدهایم هدر میشود اما دیگر راهی نداشتم. مکالمهام با یوروپل را هنوز نگهداشتهام که به زبان انگلیسی گفتگو کرده ایم. برایشان لوکیشن فرستادم (روستای مسلماننشین واسکینس در نزدیکی شهر اسکوپیا در نزدیکی مرز صربستان) و شرحی از آنچه بر ما میگذرد را گفتم اما آنها در کمال شگفتی گفتند ما میفهمیم ولی نمیتوانیم کمکی به شما بکنیم.
وقتی پلیس و فعالان حقوق بشر و حتی نمایندهٔ ایرانی رسمی حقوق بشر سازمان ملل که از آشنایان یکی از رفقایم در خارج از کشور بود را ناکارآمد دیدم تصمیم گرفتم با خانوادهام در تهران تماس بگیرم تا پول را به حساب فردی در یکی از شعب بانک صادرات تهران! واریز کند.
در آن هشت شبانهروز که گروگان بودیم با چشمانمان دیدیم که انگشتان دست یک جوان مراکشی را قطع کردند!!!… و حتی پدر یک خانواده که به کتکخوردن همسر و فرزندانش اعتراض کرده بود را دیگر ندیدیم!!! میدانم که باورش سخت است بویژه برای آنهایی که با اتهامزدن به راحتی سعی در تخریب اعتبار و هزینههای یک جوان میکنند. آنهایی که حتی باورت نمیشود کیانند!
یادت میآید در هواخوری اوین با یکی از زندانیان لیبرال بحث میکردیم و متحد علیه سرمایهداری جبهه گرفته بودیم؟ امیرقلیجان انتها همین پول مرا از شر گروگانگیرهای پاکستانی در بالکان نجات داد! نمیدانم چرا!
رفیق مظلومم، شب چله بود که همان گروگانگیرها با دادن رشوه به پلیس مرزی، مرا وارد روستای مرزی صربستان کردند. آن شب به هر مصیبتی که بود خودم را به شهر سرد و مهزده و پلیسی بلگراد رساندم… به هر طریق توانستم با کمک یک قاچاقبر، برگهٔ خروج جعل کنم و با اسم جعلی و ملیت افغانی خودم را به کرواسی برسانم.
از کرواسی با قطاری که برای مهاجران قانونی، مهیا کرده بودند از میان مترجمین ایرانی اداره پلیس گذشتم و با اقبال لو نرفتم. مترجمین فارسیزبان، بسیاری را دستگیر و مسترد کردند.
در قطار همگی روی هم تلنبار شده بودیم تا از اسلوونی و اتریش گذشتیم و به خاک آلمان رسیدیم.
تصمیم گرفتم که دیگر در کشور مقصد، هویتم را صادقانه بگویم. اما وقتی فهمیدند که با هویت افغانی آمدهام باز سرمای فلز دستبند را روی پوست دستم حس کردم. اولین شب حضورم در آلمان را در بازداشتگاه پلیس گذراندم. آن شب مثل روز اول قرنطینهٔ زندان، کارتعکس شدیم و انگشتنگاری و عکس از تمام زوایا و…
فردایش پلیس از کسانی که مثل خودم سادگی به خرج دادند و برگهٔ جعلیشان را آگاهانه و یا ناآگاهانه پاره نکرده بودند بازجویی کرد.
رفیق عزیزم بازجویی پلیس مثل بازجوییهای خودمان نبود. نگران نشو. با من مهربانانه صحبت میکردند.
در آن بازداشتگاه، همهٔ پناهجویان بازداشتی، به غیر از خودم به اتریش برگردانده شدند.
در آخر به من آدرسی دادند که باید خودم را به کمپ معرفی کنم. به پلیس گفتم: «من خیابانهای آلمان را نمیشناسم. لطفا خودتان مرا به آنجا ببرید» پرسید: «چند روز از ایران تا اینجا در راه بودی؟» پاسخ دادم: «دو ماه» ، با خنده گفت: «همانطور که هزاران کیلومتر را تا اینجا آمدهای این مسیر کوتاه را هم میتوانی بروی!»
آن روز به علت اینکه نحوهٔ سوارشدن در قطار را بلد نبودم شهرهای مختلف را گشتم و نیمه شب که راهآهن تعطیل شد از ایستگاه بیرون آمدم. شب کریسمس بود در زیر کاج نوئل خوابیده بودم تا صبح شود اما چند جوان نیمه مست آلمانی آمدند و ملیتم را پرسیدند. نژادپرست بودند و کتک سختی خوردم. از شدت سرما لباسم مثل چوب شده بود. به کلیسایی در آن نزدیکی رفتم تا شب را سپری کنم. کمی گرم که شدم داشتم اولین کارایی کلیسا را حس میکردم که کشیش بیرونم کرد!
امیرقلی عزیزم، اینها هیچکدام برایم سخت نبود. ناکارآمدی کلیسا و دروغ قدرتمندان و سردمداران سرمایه داری را میشناختم اما با طعنههای ناجوانمردانهٔ یاران چه کنم؟!
دوست مقاوم و شجاع، اخیرا نامهای دریافت کردم که به جرم ورود غیر قانونی و به همراه داشتن برگهٔ هویت جعلی -که با آن خودم را به آلمان رساندم- به دوماه حبس و پرداختن هفتصد یورو جریمهٔ نقدی محکوم شدم. البته
ظاهرا طبق قانون به دلایلی و بخاطر اولین جرمم در آلمان فعلا مجبور به زندان رفتن نیستم.
قصد داشتم درخواست تجدیدنظر دهم ولی چون هزینهٔ برگزاری دادگاه تجدید نظر به عهدهٔ خودم بود و ناتوان از پرداختش بودم پس صرف نظر کر
دم
ولی آن جریمهٔ مالی را تقسیط کردم تا ماهیانه بیست یورو پرداخت کنم.
امیرقلی عزیزم، برخلاف آنچه که گفتهاند که میلاد از گروهی و یا از دولتی باج گرفته در طول مدت هفت ماه که از اقامتم در آلمان میگذرد در کمپ زندگی کرده ام.
کمپ ما چادری دایرهایشکل است که روزها در مقابل تابش آفتاب دمایش به بیش از چهل درجه میرسد در حالی که هوای اینجا حتی در تابستان، سرد است. شبها نیز مجبوریم مثل اوین با لباس گرم بخوابیم. اما واقعا اینها آزارم نمیدهند. عادت دارم، ولی اتهاماتی که بعد از زندان متوجهم شد به سختی آزارم میدهد. اتهاماتی که از سوی زندانبانانم نبود. بلکه از کسانی بود که فکرش را نیز نمیکردم! آنهایی حتی بخاطرشان زندگیام در ایران را گذاشتم و این روزهای هجرت را تحمل کردم!
مختصری از خواستهٔ بازجویانم را برایت در بند هشتم گفته بودم و نیز مفصلش را در سالن عمومی بند ۲۰۹ اوین برای داییفری شرح داده بودم تا اگر مقاومتم شکست او مطلع باشد و اگر زودتر از من آزاد شد به رفقایم بگوید. داییفری را میشناسی؟ همان ایرانی آمریکایی مقیم آمریکا که طراح فرش بود و به جرم همکاری با اف بی آی برای یافتن رابرت لوئینسون در فرودگاه موقع خروج از کشور بازداشت شده بود.
امیر قلی جان شاید نامه ای که به تو مینویسم دست نامحرمان بیافتد پس نمیتوانم نامش را بیاورم. دایی فری همانی بود که بعد از توافقات هستهای با جیسون رضائیان آزاد شد. بعد از آزادیش به دوستانم سپردم تا سراغی از او برایم بیابند ولی هنوز موفق به تماس با او نشدهام.
دوست خوبم، بیرون از زندان، جای خوبی برای ما نیست. گویی منتظرند که بیرون بیاییم تا با اتهاماتی واهی که ظاهرا از سوی رژیم نیست اعتبار و آبرویمان را در عنفوان جوانی هدف بگیرند!
همان اوین جای بهتری بود. همان جا بمان که هرگز نمیخواهم آن روز را ببینم که بعد از زندان در اولین اظهار نظرت تار و مارت کنند! البته اگر بعد از زندان دیگر حرفی نزنی با تو کاری نخواهند داشت چون همین را نیز میخواهند.
این اتهامات که خودت نیز هرگز باور نخواهی کرد از سوی آنهایی که شکنجهات میکردند نصیبت نمیشود بلکه برخی یاران سابق چنان بدگویی علیهمان میکنند که سایر یارانت نیز باورشان میشود!
آمدنم به پناهگاه را بسیار مختصر و تیتروار برایت شرح دادم و از بیان خیلی چیزها زبان برگرفتم.
رفیق آزادهٔ محبوس، امیرقلی جان، تو خودت پروژهٔ همکارسازی را خوب میدانی. چند نفر دیگر از دوستانم ماجرایی که در ۲۰۹ برایم پیش آمد را میدانند. حتی چند نفرشان الآن در زندان مسکن گزیدهاند. خودم به آنها گفته بودم تا اگر تطمیع یا مرعوب شدم و مجبور به همکاری با آن دژخیمان شدم به آنهایی که رژیم، قصد توطئه علیهشان دارد بگویند تا هوشیار باشند.
بلگراد که بودم یکی از رفقا پرسید: «حالا که اینهمه عذاب کشیدی و خودت پروژهای که افشایش کردی وخودت متهمش شدی و این حرفهابرایت ساخته شد بهتر نبود که همکاری میکردی ودر کنار خانوادهات میماندی؟»
پاسخ قاطعانهام این بود: «آخرین روز،تماشای اشکهای پدرم جانسوز بود ولی باز هم اگر به همان زمان برگردم همین تصمیم را میگیرم.»
امیرقلی عزیزم، در اواخر پاییز پارسال، موقعی که ساعتها در لابلای گندمزارهای مقدونیه پنهان شده بودیم تا پلیس ما را نبیند خبر اعتصاب غذای یکی از معلمان عزیزم را برای دوستانم میفرستادم. یکی از همان رفقا از حال خودم پرسید برایش که شرح دادم گفت: «در آن شرایط چه کار به اعتصاب غذای یک معلم زندانی داری؟!» … امیرقلی، برایش باورپذیر نبود که بخاطر سلامت همان رفیق و رفقایش بود که به این راه آمدم.
چند سال قبل، معلمان به فکر بازسازی یک تشکل صنفی مستقل در ایران افتادند. برایم شوقآور بود که چنین جمعی آنقدر مصمم به پیش میروند که در تاریخ سندیکالیسم در ایران بینظیر بود. میخواستم به سهم خودم در این راه کاری کرده باشم پس تصمیم گرفتم با اندوختهای از چندماه کارم، برای تولید فیلمی از آن اجتماعات هزینه کنم. حتی چند نفر را استخدام کردم تا دستیارم باشند. نتیجهاش فیلمی چهاردهساعته شد که با هزینهٔ خودم تکثیر و در اختیار آنها قرار دادم و چون سابقهٔ حضورم در سندیکاها و نیز مطالعهٔ تاریخچه سندیکاها به من فهمانده بود که آرشیوشان باعث شده وقایع بسیاری از
باعث شده وقایع بسیاری از فعالیتهایشان مکتوم بماند خواستم تا آنها را آرشیو کنند که خودم مسئولش شدم و به تدریج تصمیم به تولید فیلمی مستند از آن تشکل با هزینهٔ شخصی خودم گرفتم. در همهٔ آن دوران مثل جانم از آن منابع نگهداری کردم تا جایی که حتی در دستگیریها که منزل و محل کارم را هرچه وارسی کردند وحتی موقعی
که در زندان بودند بارها به منزلم و جاهایی که تردد داشته ام یورش بردند هرگز به آنها دسترسی نیافتند. جالب اینکه برخی از آنهایی که امروز میبینم که در مورد امانتداری از این منابع تردید دارند همانهایی بودند که در ب
ا
زجو
ییهایشان به راحتی صحبتهایی که خصوصی بین ما رد و بدل شده بود و حتی آنچه که از منابع به من سپرده بودند را به بازجو لو داده بودند ولی من حتی در سختترین بازجوییها به حرف نیامدم تا آن امانتهای ارزشمند و تاریخی هدر نرود.
وقتی در جامعهای هیچکس به فکر دیگری نباشد هر اقدامی در جهت کمک به دیگران، مغرضانه و منفعتطلبانه تلقی میشود!
امیرقلی جان تو خودت خوب میدانی که تولید آن فیلم برایم چقدر مهم بوده و هست. گمان میکردم که برای آنها نیز مهم باشد. ولی برای اینکه حداقل کمی از بار اتهاماتم کاسته شود آن را فورا در اختیار همانها خواهم گذاشت. آنهایی که هر روز به یادشان بوده و هستم و هر صبح به امید رهاییشان برمیخیزم. اخیرا شنیدم که یکی از همان رفقای عزیزم به سالها حبس در دادگاه بدوی محکوم شده و منتظر تجدید نظر است تا خودش را به زندان معرفی کند. امیدوارم بعد از زندانش آنچه که بر من گذشت بر او و امثالش نگذرد. هرچند میدانم که فشار موجود باعث میشود که چنین افتراها و بیانیههایی علیه ما از سوی یارانمان در داخل کشور صادر شود پس تا حدی آنها را درک میکنم. خودم نیز زمانی که ایران بودم هرگاه رفقایم مجبور به فرار از وطن میشدند ما را احضار میکردند و فشار میآوردند که باید علیهاش سخن بگوییم ولی هرگز چنین نکردیم.
به رفقا قول داده بودم که آن فیلم مستند صرفا با تأیید خودشان تولید و منتشر گردد و حال به قولم عمل خواهم کرد و منابعی که با هزینه شخصی کار کرده و مثل جانم از آن نگهداری کردهام را در اختیارشان قرار خواهم داد تا به عهدم وفا کرده باشم.
رفیق رنجدیده، با تو سخن میگویم که مثل خودم سالها در گمنامی فعالیت کردهای و برای درد طبقهات برخاستی و هزینه دادی. یادت باشد که اگر بیرون از زندان با چنین مواردی مواجه شدی و حداقلش رفقایت تنهایت گذاشتند غم به دلت راه ندهی و بدانی که بسیاری مثل خودت چنین سرنوشتی را داشتهاند؛
آنکه جانش شد ز تهمت، ریش در راه حقیقت
سعی خود را گو نماید بیش در راه حقیقت
عزیزم، اگر برای اقامت در اروپا بود که فعالیت میکردیم همان دفعات نخستین که در بیخبری مطلق، محبوس شده بودیم بعدش میرفتیم! و نمیماندیم تا بارها و بارها روزهای جوانیمان که میبایست در آغوش یار بگذرد را در سلولهای انفرادی تحمل کنیم. البته ما هر دو جوانیمان را در آغوش یار گذراندیم؛ کودکان کار؛ همانها که هرگز حاضر نشدند در حقمان بیوفایی کنند.
این پیغام را یکی از همان کودکان افغان که الآن نوجوان شده از طریق یکی از دوستانم از ایران برایم فرستاد:
سلام به روی ماهت میلاد جان
معلم خودم
خودت خوبی؟
چه خبرا؟
خارج از دنیای تعصب و حماقت بهت خوش میگذره؟
البته با شناختی که ازت دارم کاری میکنی که سرزنده وامیدوار باشی.
ولی فعلا شرایط ما را یک خورده دور نگه داشته ولی دل ها و افکارمون بهم نزدیکه
واقعا میلاد دریغ از ذره ای آرامش وفتی که شما رفتین و پشت سرتون همه چیزتون را به غنیمت گرفتند
کاشکی از شما بچه ها خوب بخصوص میلاد معلم عزیزمون
افکارش را به غنیمت میگرفت
ولی افسوس که جهل اینها باعث کوری چشم و عقلشون میشه
من حالم خوبه میدونم با این جماعت چیکار کنم
از طرفی خوشحالم که از اینجا رفتین و از طرفی دیگر ناراحت که تازه به هم داشتیم عادت میکردیم
ولی دنیا میچرخه
اون روزی را میبینم که با آرامش داری زندگی ات را سپری میکنی
میلاد فقط خوش بگذرون
اگر اینا میخواهن نژادپرستی کنن
تو باز هم خوش باش
…………….
دیدی؟؟؟ این تنها پیغام مهرآمیزی بود که درغربت دریافت کردم. از خوشحالی به همه نشانش دادم!
میبینی؟! این کودکان هرگز فراموشمان نمیکنند! لابد چون بدون ایدئولوژی به انسانها مینگرند.
بچه هایی که در قلبم جا داشتهاند و با عشق، آنهایی که بخاطر فقدان شناسنامه به مدرسه راهشان نمیدادند سواد خواندن و نوشتن یاد دادیم.
از قلبم گفتم. ناراحت نشو ولی یکماه پیش، در کمپ از شدت ناراحتیها دچار حمله قلبی شدم و مرا به بیمارستان منتقل کردند.
راستی اینجا برای دادگاه پناهندگیم با کمک یکی از دوستان ایرانیم وکیل گرفتم آن دوست که سالها اینجا اقامت دارد و آلمانی بلد است در شهری که خودش زندگی میکند برایم وکیل پیدا کرد. قرار بود که به تدریج مدارکم را برای
ش بفرستم تا به وکیل بدهد اما به یکباره دیدم که دیگر خبری از او نشد!
به کسی پیغام داد که میلاد عضو فلان سازمان شده پس دیگر با او کاری ندارم!
دیگر جای شگفتی نبود! با این تخریبها آشنا بودم. اما نمیدانم که چطور با آن وکیل ارتباط برقرار کنم؟! هم اینکه از شهرش ساعتها فاصله دارم که رفتن به آنجا هزینه دارد
و هم اینکه هنوز زبان آلمانی را در حدی نمیدانم که بتوانم
در مورد مسائل حقوقی با وکیلم سخن بگویم!…
در کل اتهام وابستگی به آن سازمان نیز از جمله دستاویزی بود برای بیشتر مطرود کردنم!
نوروز امسال در کمپ، سفرهٔ
هف
ت سی
ن سادهای تهیه کردم تا آغاز اولین فروردین در غربت را جشن بگیرم.عکسش را نیز منتشر کردم. میخواستم در اوج فترت، نوروز را در کنار سایر ایرانیان باشم… به مراسمی که انجمن ملی ایرانیان تدارک دیده بود رفتم و در آنجا علائم برخی گروههای اپوزیسیون را دیدم. عکسهای یادگاری گرفتیم و من در کنار آرم یکی از گروهها به احترام جانباختگان بیدفاعش در عراق با پرچمش عکس گرفتم و منتشر کردم… از آن روز بود که هر روز دهها پیغام سرد دریافت کردم! بویژه از آنهایی که در انتخابات نمایشی رژیم در اسفند پارسال از لیست اصلاح طلبان که شامل نام سید محمود علوی (وزیر اطلاعات) میشد حمایت کرده بودند!
امیرقلی یادت که میآید ضابطمان در دستگیری که بود؟ و در برگهٔ حکممان نام چه ارگانی قید شده بود؟ «وزارت اطلاعات» … وزارت اطلاعات در کابینهٔ دولت روحانی!… و عدهای در آن نمایش انتخاباتی به همان لیست که روحانی و علوی در آن بودند رأی دادند!!! و همانها بخاطر عضویتم در یک سازمان!!! مجددا اتهام خیانت و وطنفروشی زدند! آن هم به راحتی روی مبل کنار شومینه نشسته بودند و حکم دادند!
گاهی آنقدر متعصبانه، دروغهای رژیم را باور میکنیم که کوتاه آمدن از یکی از آن مخالفتها حتی به جهات انسانی به منزلهٔ عضویت و یا هواداری میشود! قطعا آنها حتی اساسنامهاش را نخواندهاند و چیزی از آن سازمان نمیدانند که اینقدر ساده متهم میکنند و میگویند که پول و وعده و خانه در آلمان گرفتهام تا با پرچمشان عکس بگیرم. البته برای اعضایش شجاعانه احترام قائلم و انتقادات بیشماری که از اعضا و سازمان داشتهام را به خودشان نیز گفتهام.
نگران نباش مهربانم، هرکسی که موقعیت ما را داشته این افتراهای واهی، گریبانش را گرفته و در آینده نیز خواهد گرفت.
تو میدانی مصاحبهٔ ویدئویی در بند ۲۰۹ چیست. پس دیگر نیازی به توضیح نیست. با شهامت میگویم که من نیز مصاحبه کردم و با کلیگویی، خودم را یک خائن به انقلاب نامیدم اما هرگز کسی غیر از خودم را نشانه نرفتم. گرچه خیلیها که امروز متهمم میکنند و با اعتبار یک جوان بازی میکنند مشخص شد که در بازجوییها چه گفتند!
رفیق مهربان، در ترکیه که بودم وقتی با سیمکارت تورکسل برای اولین بار از خارج از کشور با مادرم تماس گرفتم، چند دقیقهٔ بعدش دکتر صالحی (بازجویم) تماس گرفت و گفت: «هنوز فرصت داری، آیندهات را خراب نکن!» … گرچه هیچ کینهای از او و امثالش به دل ندارم چون میدانیم که مسیر زندگی،آنها را به این سمت کشانده ولی یادآوری صدای منحوسش هنوز آزارم میدهد.
تصمیم گرفتم که در استانبول با افشای آن توطئه که میخواستند از طریقم انجام دهند نقطهٔ پایانی بنهم با اینکه میدانستم ابتدا خودم را در مظان اتهام قرار خواهم داد. هرچند عدهای گفتند دروغ است و عدهای دیگر، اظهاراتم را به عنوان اعترافات یک جاسوس سابق رژیم! منتشر کردند!!!
رک بگویم که برای پناهندگیم اصلا نیازی به این پروندهها ندارم. از همهٔ دفعاتی که ما را به حبس بردند فقط دفعاتی که در حضور دیگران دستگیر شدیم و یا به بند عمومی رفتیم خبرش منتشر شد و مابقی دفعاتش هیچکس سراغی از سلامتیمان نگرفت که البته هر فعالیتی که کردیم و هر هزینهای که دادیم در راه باورمان بوده و هست و فدای یک تار موی کارگران و آن رفقایی که آگاهانه و یا ناآگاهانه از روی اجبار و یا اختیار، تخریب میکنند.
خیلی ساده است که روی مبل بنشینیم و چای گرم بنوشیم و یک جوان که جوانیاش را در این راه، پرپرکرده بیرحمانه متهم کنیم. کاش مهلت میدادند تا کمی روزهای سخت را فراموش کنیم!
همبند عزیزم، امیرقلیجان، مرا ببخش که کسی غیر از تو را نیافتم که با او درددل کنم. شاید اگر تنهایم نمیگذاشتند تو را نیز فراموش میکردم! حالا به جز همدیگر کسی را نداریم. ولی مطمئن باش که هرگز رفقایی مثل تو که در عرصهٔ توسعهٔ مدنی ایران، تاریخساز بودند فراموش نخواهند شد.
گاهی برخی زخمها را نباید برای کسی بازگو کرد چون یا به سخرهات میگیرند و یا چون باورش نمیکنند دروغگو خطابت میکنند. بویژه زخمهایی که عمومیت ندارند. چند نفر را میخواهی برایت برشمرم که سرنوشتی چون من داشت؟ چند نفر را میخواهی نام ببرم که از این دروغها و تهمتها آسیب ندید؟!
رفیق بیآلایش، همیشه به این فکر هستم که چقدر با استقامت و مصمم سیگار را ترک کردی آنهم در آن شرایط سخت.
باری سرگذشتت را اینجا برای معلم زبانم، تعریف کردم خیلی سعی کرد که جلوی اشکش را بگیرد ولی نتوانست. هزاران درود بر تو که برایم اسطورهٔ مقاومت و آزادگی هستی.
پیام پرشهامتت را پس از حکم جانی صلواتی، خواندم. ۲۱سال حبس! وقتی متن را میخواندمم
م کلماتش با صدای خودت به گوشم میآمد. نوشته بودی: «حسرت یک آه را در دل دژخیمان میگذارم.»
هزاران درود بر تو رفیق کبیر؛
من نیز نخواهم گذاشت که کسی آه و دردم را ببیند که بازجویانمان، احساس چیرگی نکنند. نا
راح
تیام از تهمتها، شادی دژخیمانی است که طرحشان را ناکام گذاشتم.
میدانی که چقدر معلم عزیزم پرویز شهریاری را دوست داشتم. این روزها جای خالیاش را بیشتر حس میکنم. در خاطراتش میگفت «دهه چهل مجله سخن علمی و غنی را با دکتر خانلری منتشر میکردم. از وزاذت اطلاعات مرا خواستند. وقتی رفتم بسیار با خوشرویی برخورد کردند و برایم چای آوردند. در ازای دادن مبلغی چند برابر حقوق معلمیام از من خواستند که اداره مجله را به آنها بسپارم. گفتم صبر کنید شماره بعدی را منتشر کنیم آنوقت در این باره صحبت کنیم. در شماره بعدی یک ورقهٔ کاغذ رنگی در داخل مجله گذاشتم و نشریه را توزیع کردیم وقتی دکتر خانلر
ی با تعجب، علت را جویا شد گفتم مبلغی پیشنهاد داده بودند که اگر قبلا مطرح میکردم ممکن بود من یا حتی خود شما وسوسه بشویم به همین دلیل، بیخبر انتشارش را متوقف کردم.»
رفیق خوبم، امروز نیز من حداقل شادمانم که این اتفاق نیافتاد.
… راستی، برای اینکه گذشته را فراموش کنم بارها به بیمارستان رفتم. شاید دیگران اگر بفهمند باز هم دستمایهٔ مسخرگیهایشان شود و یا دیگران فکرهای دیگری کنند. این را فقط به تو گفتم که در رنجدیدگی، همجنس خودم هستی.
امیرقلی جان ما چیزی جز جانمان نمانده که در این راه نداده باشیم. جانیمقیسه پدرم را خواسته بود و بعد از اهانتهای جانسوز به او گفته بود: «یا تحویلش میدهی یا خانهات که در وثیقهٔ زندانش است را مصادره میکنیم!»
میبینی رفیق؟! فقط خانهٔ پدریام مانده بود که آن را نیز میگیرند. این ماه به طور غیابی در شعبهٔ ۲۸ دادگاه انقلاب محاکمه خواهم شد و اگر نباشم خانهای که پدرم با سالها کارگری و خوندل بدست آورده را به چنگ میگیرند.
امیرقلی عزیزم، اخیرا خواهرم به من گفت روزی که به همراهم در سالن ملاقات آمده بودی و کنارم با خانوادهات صحبت میکردی پدر زحمتکشت برای دلداری به تو میگفت: «این فقط تو نیستی که در زندان هستی، همهٔ ما در یک زندان بزرگ زنذگی میکنیم.»
امیر قلی جان پدرت کاملا درست میگفت. بیرون از زندان، جای بهتری نیست. کاش من نیز همانجا میماندم. بارها شده که تصمیم گرفتهام خودم را به سفارت تحویل دهم تا شاید مرا به همان جایی که تو هستی برگردانند.
امیرقلی جانم، در همان زندان بمان و آرام باش. آرام بگیر که بیرونش جز تیرگی و افسردگی چیزی نخواهی دید.
راستی رفیق، از حال خودت باخبرم کن، شنیدم که اعتصاب غذا کرده بودی! رفیقم لطفا این کار را نکن. من هنوز با مشکل گوارشی مواجهام. تبعات خوبی ندارد. ضمنا چون نسبتا گمنام بودی پس سودی هم برای خبرسازان نداشتی که روی خبرت کار کنند. متاسفم اعتصاب غذای سختت تقریبا در بیخبری گذشت… این واقعیت تلخ را گفتم چون میدانم که با واقعیتها کنار میآیی و نمیشکنی چون بخاطر قهرمانشدن نبود که فعالیت میکردی. فقط خواستم بیرون از زندان را بشناسی.
رفیقم، مادرم هربار که با من صحبت میکند سراغت را میگیرد و جویای آزادیات میشود. نمیداند که نباید به تو آنی را برود که بر من رفته! پس رفیق، تو بمان در زندان!…
… رفیق عزیزتر از جانم، حرفهای زیادی داشتم که باید مطرح میکردم ولی خلاصه گفتم و از خیلی چیزها چشم پوشیدم. هرچند نامهام را به دست معتمد میسپارم ولی ممکن است به دست زندانبانانت و یا نامحرمان مثل تهمتدهندگان بیافتد. شاید هم نگهش دارند تا از زندان به بیرون بیایی و بعدا بدهند تا بخوانی.
عزیز دلم با همهٔ تار و پود وجودم آرزو دارم که بعد از زندانت طعم آزادی را بچشی، آن روز سلام مرا به آزادی برسان و بگو که میلاد دنبالت میگشت برو به او نیز طراوتی ببخش… اگر نیامد برایم تعریف کن که آزادی چه لذتی داشت!…
امیرقلیجان، بگذار که در حضورت عهدم را تأکید کنم:
من قول داده ام
من به همهٔ محرومین قول داده ام که تا آن سوی مرگ در دفاع از حقشان آرام نگیرم.
رفیق و همبندت
میلاد درویش
بایرن آلمان