مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس
(١٢)
دیوید ریازانف
این است نحوه بیان مطلب در اصطلاح هگلی. برهان، اندیشه، و ایده بیحرکت باقی نمیماند. نسبته به یک قضیه، منجمد نمیماند. بروی یک تز واحد باقی نمیماند. بالعکس، این تز، این فکر، به دو ایده متضاد، یکی مثبت و یکی منفی، یکی ایده “آری” و یکی ایده “نه” تقسیم میشود. تضاد بین دو عنصر متضاد که شامل آنتی تز هستند حرکت ایجاد میکند، که هگل برای برجسته کردن عنصر مبارزه، آن را دیالکتیک مینامد. نتیجه این تضاد، این دیالکتیک، سازش یا تعادل است. آمیزش این دو ایده متقابل، ایده جدیدی، یعنی آنتی تز آنها را بوجود میآورد. این بنوبه خود به دو ایده متضاد تقسیم میشود – تز به آنتی تز خود بدل گشته و اینها دوباره در سنتر جدیدی ادغام میشوند.
هگل هر پدیده را به صورت یک روند، به صو رت چیزی که همواره در حرکت است، چیزی که جاودانه در حال انکشاف میباشد میبیند. هر پدیده نه تنها نتیجه تغییرات قبلی است، بلکه خود هسته تغییرات آینده را با خود حمل میکند. در هیچ مرحلهای متوقف نمیشود. تعادلی که بدست میآید، توسط مبارزه جدیدی بر هم میخورد، که به سازش بالا تری، به سنتز بالاتری، و باز هم به دوتا شدن در سطح باز هم بالاتری، منجر میگردد. لذا مبارزه بین متقابلهاست که منبع هر انکشافی است.
پتانسیل انقلابی فلسفه هگل در اینجا قرار دارد. گرچه وی یک ایدهآلیست بود، گرچه نظام وی بر روح و نه طبیعت، بر ایده و نه ماده بنا شده بود، با وجود این وی تأثیر عمیقی بر روی تمام علوم تاریخی و اجتماعی و حتی بر علوم طبیعی بجا گذاشت. او مطالعه واقعیت را تشویق کرد. الهام بخش مطالعه اشکال گوناگونی شد که ایده مطلق در روند آشکار شدن خود کسب میکرد. و هر چه اشکالی که ایده از طریق آنها خود را بیان میداشت متنوعتر بودند، پدیدهها و روندهائی که میبایست مورد تحقیق قرار میگرفتند متنوعتر بودند.
ما به جنبههای دیگر فلسفه هگل که این امر را روشن میسازد که چگونه این فلسفه این چنین قوه محرکه نیرومندی به مطالعه دقیقتر واقعیت داد نمیپردازیم. هر چه شاگردهای او بیشتر در پرتو و تحت هدایت شیوه دیالکتیک که توسط آموزگارشان تکامل یافته بود، به مطالعه واقعیت میپرداختند، کمبودهای اساسی فلسهاش بیشتر آشکار میگشت. زیرا که این فلسفهای ایدهآلیستی بود. یعنی نیروی محرکه، آفریدگار، در نظر هگل ایده مطلق بود که تعیین کننده وجود بود. این نطقه ضعف در فلسفه هگل انتقاد میطلبید. ایده مطلق بیان جدیدی از همان خدای قدیم بنظر میآمد. همان خدای بی کالبدی که فلاسفهای نظیر ولتر برای خود و خصوصا برای تودهها آفریدند.
لودویک فوئرباخ (Ludwig Feuerbach) (١٨٠٤ – ١٨٧٢)، که یکی از با استعدادترین شاگردان هگل بود، بالاخره فلسفه استاد خود را از این نقظه نظر مورد بررسی قرار داد. وی جنبه انقلابی نظام هگلی را بطور کامل درک کرد و در آن تبحر یافت. اما وی سئوال زیر را مطرح کرد: آیا ایده مطلق میتواند در انکشافش عملا تعیین کننده همه هستی باشد؟ فوئرباخ به این سئوال جواب منفی داد. وی با نشان دادن اینکه عکس مسئله حقیقت است – هستی تعیین کننده شعور است – فرض اساسی هگل را دگرگون ساخت. زمانی بود که هستی بدون شعور وجود داشت. ذهن یا ایده خود محصول هستی است. وی فلسفه هگل را اخیرترین نظام الهیات میدانست، زیرا بجای خدا هستی اولیه دیگری، یعنی ایده مطلق را متصور میکرد. فوئرباخ نشان داد که مفاهیم مختلف خدا، و منجمله مفهوم مسیحی خدا، توسط خود انسان آفریده شدهاند. خدا انسان را نیافریده است، بلکه انسان در ذهن خویش خدا را آفریده است. تنها لازم است که این جهان اشباح، اشیاء مرموز، فرشتگان، جادوگرها و تظاهرات مشابه دیگر اساسا همان ذات الهی از میان برداشته شود تا جهانی انسانی باقی بماند. لذا انسان اصل اساسی در فلسفه فوئرباخ میگردد. در این جهان انسانی، قوانین عالیه نه قوانین خدا، بلکه خوشبختی انسان است. در مخالفت با اصل الهی علم کلام کهن، فوئرباخ اصل جدید انسان شناسی و یا انسانی را مطرح ساخت.
همانطور که در یکی از فصول پیشین ذکر شد، مارکس در یک انشاء مدرسهاش مدعی شده بود که از طریق زنجیری از شرایط که حتی قبل از تولد یک فرد عمل میکند، شغل آینده وی از قبل تعیین میشود. لذا نظری که بطور منطقی بدنبال فلسفه ماتریالیستی قرن هجده میآمد برای مارکس، زمانی که وی هنوز در دبیرستان بود، نظری آشنا بود. انسان محصول محیط خویش و شرایط است؛ لذا وی نمیتواند در انتخاب شغل خویش آزاد باشد. او نمیتواند سازنده خوشبختی خویش باشد. در این نظر هیچ چیز جدید و بدیعی وجود نداشت. در واقع مارکس تنها بطریق منحصر بفردی آنچه را که در نوشتههای فلاسفهای که توسط پدرس با آنها آشناد شده بود خوانده بود، بیان میکرد. آنگاه که وی وارد دانشگاه شد و با فلسفه کلاسیک آلمان که در آنجا حاکم بود در تماس قرار گرفت، از همان اول در مخالفت با افکار ایدهآلیستی حاکم در آنزمان، به بیان فلسفهای ماتریالیستی پرداخت. به این دلیل بود که او به آن سرعت به اساسیترین استنتاجات از نظام هگلی رسید. همچنین به این دلیل بود که وی با چنان اشتیاق از “جوهر مسیحیت” فوئرباخ استقبال نمود. فوئرباخ در انتقاد به مسیحیت، به همان نتایجی رسید که ماتریالیستهای قرن ١٨ رسیده بودند. اما در حالیکه آنها در آن تنها دروغ و تعصب دیده بودند، فوئرباخ که مکتب هگلی را گذرانده بود، مرحله لازمی از فرهنگ بشری را تشخیص داد. اما حتی برای فوئرباخ انسان بهمان اندازه پیکری مجرد بود که برای ماتریالیستهای قرن هجده.
تنها میبایست در تحلیل انسان و محیط وی قدمی فراتر برداشته میشد تا معلوم شود که انسانها کاملا گوناگون میباشند، چون در محیطهای متفاوت با موقعیتهای مختلفی قرار دارند. سلطان پروس، دهقان موزل، همچون کارگر کارخانهای که مارکس در ایالت راین با او مواجه بود، همه انسان بودند. بدن همگی آنها دارای یک نوع عضو بود – سر، پا، دست و غیره. از نقطه نظر فیزیولوژی و انسان شناسی تفاوت فاحشی بین دهقان موزل و زمیندار پروسی نبود. با اینهمه تفاوت فاحشی در موقعیت اجتماعی آنها وجود داشت. علاوه بر این انسانها نه تنها از نظر مکانی، بلکه از نظر زمانی نیز با یکدیگر متفاوت بودند. انسانهای قرن هفده با انسانهای قرن دوازده و قرن نوزده متفاوت بودند. اگر انسان خود در تغییر نبود، اگر وی منحصرا محصولی از طبیعت بود، این تفاوتها از کجا نشئات گرفتهاند؟
افکار مارکس در این جهت بکار افتاد. تنها بر این اعتقاد بودن که انسان محصول محیط خویش بوده و از طریق آنچه در اطراف او میباشد شکل میگیرد، کافی نیست. محیط خود میبایست مجموعهای از تضادها باشد تا چنین تفاوتهائی را بپرورد. محیط تنها مجموعهای از افراد نیست، بلکه بالعکس پهنه اجتماعی است که در آن انسانها در قید مناسباتی معین قرار دارند و به گروههای اجتماعی مشخص متعلق میباشند.
به این دلیل بود که مارکس نمیتوانست حتی به انتقاد فوئرباخ از مذهب راضی باشد. فوئرباخ جوهد مذهب را از طریق جوهر انسان تعریف میکرد. اما جوهر انسان ابدا چیزی مجرد و متعلق به انسان بعنوان یک فرد مجزا نمیباشد. انسان خود نماینده یک مجتمع، یک مجموعه مناسبات اجتماعی معین میباشد. هیچ انسان جدا و منفردی وجود ندارد. حتی پیوندهای طبیعی که بین انسانها وجود دارد، در برابر اهمیت پیوندهای اجتماعی که در روند انکشاف تاریخی برقرار میگردند، تسلیم میشوند. بدینترتیب احساسات مذهبی چیزی طبیعی نبوده بلکه خود یک محصول اجتماعی است.
(ادامه دارد)