مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس
(٩)
دیوید ریازانف
بعلاوه، پلمیک جدیدی بین مارکس و یک روزنامه محافظه کار در رابطه با مقاله ای که توسط هس نوشته شده بود – مقاله ای که در سال ١٨٤٢ انگلس را کمونیست کرد – درگرفت. مارکس به تندی حق روزنامه را در حمله به کمونیسم رد کرد. او گفت: من کمونیسم را نمی شناسم، بلکن یک فلسفه اجتماعی که هدفش حمایت از ستمدیدگان است نمی تواند باین سادگی محکوم شود. انسان باید خود را کاملا با این خط فکری آشنا سازد، قبل از اینکه جرأت کند آن را رد نماید”. وقتی مارکس راینیش زایتنوگ را ترک کرد، هنوز یک کمونیست نبود، اما به کمونیسم بعنوان گرایش خاصی که نقطه نظر خاصی را بیان می کرد علاقمند بود. بالاخره او و دوستش آرنولد روگه (١٨٠٢ – ١٨٨٠) به این نتیجه رسیدند که هیچ امکانی برای اجرای تبلیغ سیاسی و اجتماعی در آلمان وجود نداشت. در سال ١٨٤٣تصمیم گرفتند به پاریس بروند و در آنجا سالنامه فرانسه – آلمان را منتشر کنند. برای تمایز از ناسیونالیستهای فرانسوی و آلمانی، می خواستند با انتخاب این نام تأکید کنند که یکی از شرایط مبارزهای پیروزمند علیه ارتجاع، اتحاد سیاسی نزدیک ببین آلمان و فرانسه است. مارکس در سالنامه برای اولین بار اصول اساسی فلسفه آینده اش – که در آن تکامل یک دمکرات رادیکال به کمونیست دیده می شود – را تنظیم نمود.
فصل سوم
ارتباط سوسیالیسم علمی و فلسفه. ماتریالیسم. کانت. فیخته. هگل. فوئرباخ. ماتریالیسم دیالکتیک. رسالت تاریخی پرولتاریا
این مطالعه زندگی مارکس و انگلس مطابق است با متد علمیای که آنها خود تکامل دادند و بکار بستند. برغم نبوغشان، مارکس و انگلس بالاخره مردانی در لحظهای معین از تاریخ بودند. پس از اینکه هر دو بالغ گشتند، یعنی پس از اینکه هر دو بتدریج از تأثیر محیط بلافاصله زادگاهشان بیرون آمدند، مستقیما به گرداب دوران تاریخیای کشیده شدند که بطور عمده با تأثیرات انقلاب ژوئیه بر آلمان، با پیشرفتهای سریع در علم و فلسفه، با رشد جنبشهای کارگری و انقلابی مشخص میشد. مارکس و انگلس نه تنها محصول یک دوران تاریخی خاص بودند، بلکه در اصل خود افرادی از محلی خاص، یعنی ایالت راین بودند که از همه نقاط آلمان بین المللی تر، و صنعتی تر بود و بیشتر تحت تأثیر انقلاب کبیر فرانسه قرار داشت. مارکس در سالهای اول حیاتش تحت تأثیراتی متفاوت از انگلس قرار داشت. در حالیکه خانواده مارکس تحت نفوذ ماتریالیستهای فرانسوی بود، انگلس در جوی مذهبی و تقریبا زاهدانه بزرگ شد. این امر در رشد بعدیشان منعکس بود. برای مارکس مسائل مربوط به مذهب هرگز تأثیری چنان دردناک و عمیقی که بر انگلس داشت، نمی گذاشت. بالاخره هر دو، ولی از طرق مختلف، یکی از راهی آسانتر و دیگری از راهی پرپیچ و خم تر، به نتیجهای واحد رسیدند.
اکنون به آن نقطه از زندگی این دو مرد رسیدهایم که سخنگویان رادیکالترین افکار سیاسی و فلسفی زمان شدند. در سالنامه فرانسه و آلمان بود که مارکس نقطه نظر جدیدش را تنظیم کرد. برای فهم آنچه را که در درک مارکس ٢٥ ساله واقعا نو بود، اول آنچه را که مارکس در زمینه فلسفه بدست آورده بود مورد بررسی اجمالی قرار می دهیم.
انگلس در مقدمهای (٢١ سپتامبر ١٨٨٢) بر نوشتهاش “سوسیالیسم، تخیلی و علمی” چنین نوشت: “ما سوسیالیستهای آلمانی افتخار میکنیم که ریشهمان نه تنها به سن سیمون (Saint Simon)، فوریر (Fourier)، و آون (Owen)، بلکه همچنین به کانت (Kant)، فیخته (Fichte) و هگل برمی گردد.” انگلس از لودویک فویرباخ نام نمیبرد، گرچه بعدها نوشته مخصوصی را به این فیلسوف اختصاص داد. اکنون ما به مطالعه منشاء فلسفی سوسیالیسم علمی خواهیم پرداخت.
یکی از مسائل اساسی متافیزیک مسئله یک علت اولیه، مسئله یک اصل اول، چیزی مقدم بر وجود دنیوی – چیزی که عادتا خدا مینامیم – است. این خالق، این قادر متعال، این همه جا حاضر، در مذاهب مختلف اشکال مختلفی میپذیرد. میتواند خود را در تصویر سلطان آسمانی قادر مطلق با فرشتگان بیشماری بصورت خدمتگذاران او جلوه گر سازد. میتواند قدرتش را به پاپها، اسقفها و کشیشها واگذار نماید. و یا بعنوان سلطانی روشن بین و خوب یکبار و برای همیشه اساسنامهای، قوانین اساسی تثبیت شدهای بنا نهد که بدان وسیله هر امر انسانی و طبیعی اداره شود، و بدون دخالت در امور حکومت و یا بدون درگیر شدن در هیچ کار دیگر، به عشق و پرستش فرزندان خدا قانع باشد. خلاصه کنیم، وی میتواند وجود خویش را در متنوعترین اشکال متجلی سازد. اما بمجرد اینکه وجود این خدا و این خدایان کوچک را بپذیریم، بدینوسیله اقرار به وجود موجودی الهی کردهایم که یک صبح زیبا از خواب بیدار شده و این عبارت را بر زبان راند: “میخواهم جهانی وجود داشته باشد!” و بلافاصله جهانی پا بعرصه وجود نهاد. بدینترتیب افکار، اراده، و قصد آفرینش جهان ما در جائی خارج از آن وجود داشته است. ما بیش از این نمیتوانیم درباره محلش دقیق باشیم، زیرا که این راز توسط هیچ فیلسوفی برای ما آشکار نشده است.
این وجود اولیه همه چیز را میآفریند. ایده ماده را بوجود میآورد؛ آگاهی تعیین کننده تمام هستی است. علیرغم پوششهای فلسفیاش، این شکل جدید بیان اصل اول، در اساس یک ظهور مجدد علم کلام کهن میباشد. این همان سلطان سبا یا پدر یا پسر یا روح القدس میباشد. برخی آن را برهان یا کلام یا منطق مینامند. “در آغاز کلام بود.” کلام هستی را آفرید. کلام جهان را آفرید.
این مفهوم که “در آغاز کلام بود” مخالفت ماتریالیستهای قرن ١٨ را برانگیخت. تا جائی که اینها نظام اجتماعی کهن – نظام فئودالی – را مورد حمله قرار میدادند، نظر جدیدی، طبقهای جدید – بورژوازی انقلابی – را نمایندگی میکردند. فلسفه کهن پاسخی به مسئله چگونگی پیدایش فلسفه جدید که بیشک دوران آنها را از عهد کهن – قرون جدید را از قرون گذشته – متمایز میساخت ارائه نمیدادند.
ذهن، ایده، برهان – اینها یک نقطه ضعف بزرگ داشتند و آن اینکه ساکن، ابدی و تغییرناپذیر بودند. اما تجربه فناپذیری همه چیزهای خاکی را نشان میداد. هستی در متنوعترین اشکال متجسم میشد. تاریخ، و همچنین زندگی معاصر، مسافرت و کشفیات، جهان را چنان غنی، متنوع و چنان سیال نمایان ساخت که در برابر این همه، فلسفهای ساکن نمیتوانست بوجود خویش ادامه دهد.
بدینترتین سئوال تعیین کننده این بود: این همه گوناگونی از کجاست؟ این پیچیدگی از کجا آغاز شد؟ این تمایزات ظریف در زمان و مکان چگونه پیدایش یافتند؟ چگونه یک خدای اولیه – خدای ابدی و تغییرناپذیر – میتواند علت این تغییرات بیشمار گردد؟ این حکم ساده پندارانه که اینها همه خواستهای خدا هستند نمیتوانست دیگر کسی را ارضاء کند.
اگر چه از قرن هفده این امر بشدت احساس میشد، اما از قرن ١٨ مناسبات انسانی دستخوش تغییرات سریعی شد و از آنجا که خود این تغییرات ناشی از فعالیت انسانی بودند، خداوند بعنوان منشاء غائی همه چیز بطور روزافزون مورد تردید قرار میگرفت. زیرا آنچه که همه چیز را در همه تنوعش هم در زمان و هم در مکان بیان میکند، در واقع چیزی را بیان نمیکند. نه وجه مشترک چیزها، بلکه اختلاف بین آنهاست که تنها میتواند با این فرض که چیزها از آنرو مختلفند که تحت شرایط مختلف و تحت تأثیر علل مختلف بوجود آمدهاند، بیان شود. هر چنین تفاوتی باید با علل خاص و ویژه، با تأثیرات بخصوصی که آنرا بوجود آورده، بیان گردد.
(ادامه دارد)