مدخلی بر زندگی و آثار کارل مارکس و فردریک انگلس
(٨)
دیوید ریازانف
در حدود سال ١٨٤١، در سن بیست سالگی، انگلس داوطلبانه وارد گارد توپخانه برلن شد. آنجا با همان هگلیهای جوانی که مارکس جزو آنها بود آشنا شد. طرفدار افراطیترین جناح چپ فلسفه هگل گردید. زمانی که مارکس در سال ١٨٤٢ هنوز درگیر مطالعاتش بود و خود را برای کار در دانشگاه آماده می کرد، انگلس که در سال ١٨٣٩ نویسندگی را آغاز کرده بود، تحت نام مستعار قدیمیش، موقعیت برجستهای را در ادبیات بدست آورد و فعالترین نقشها را در مبارزه ایدئولوژیکی که توسط شاگردان نطامهای فلسفی قدیم و جدید در جریان بود بعهده می گرفت.
در سالهای ١٨٤١ و ٤٢ تعداد بسیار زیادی از روسها مثل باکونین (Bakunin)، اوگارو (Ogareo)، فرولو (Froloo) و دیگران در برلن زندگی میکردند. آنان نیز شیفته همان فلسفهای شده بودند که مارکس و انگلس را شیفته خود کرده بود. ماجرای زیر نشان می دهد که تا این امر چه حد صحت دارد. در سال ١٨٤٢ انگلس انتقادی سخت در مورد فردریک شلینگ (Friedrich Schelling) که مخالف فلسفه هگل بود نوشت. بعدا حکومت پروس از شلینگ دعوت کرد که به برلن برود و فلسفه خود را که میکوشید انجیل را با علم آشتی دهد علیه نظام هگلی بیان نماید. نظراتی که در آن زمان توسط انگلس بیان می شد آنقدر یادآور نظرات بیلینسکی (Bielinsky)، منتقد روسی آن دوران و مقالات باکونین بود که تا همین اواخر جزوه انگلس که در آن فلسفه مکاشفه شلینگ مورد حمله قرار گرفته بود به باکونین نسبت داده می شد. اکنون میدانیم که این اشتباه بود و آن جزوه توسط باکونین نوشته نشده بود. شیوه بیان هر دو نویسنده، موضوع بحثی را که انتخاب کرده بودند، دلایلی را که ضمن کوشش برای اثبات کمالات فلسفه هگلی ارائه میدادند، آنچنان شباهت قابل توجهی داشتند که جای تعجب نیست که بسیاری از روسها باکونین را نویسنده این جزوه میدانستند و هنوز هم میدانند.
بدین ترتیب در سن ٢٢ سالگی انگلس یک نویسنده دمکرات با تمایلات رادیکال افراطی بود. او در یکی از اشعار طنزآمیزش خود را بصورت یک ژاکوبین آتشین تصویر میکند. از این نظر او آن آلمانیهای معدودی را بیاد میآورد که به انقلاب کبیر فرانسه بستگی زیاد پیدا کرده بودند. بنابه گفته خودش آنچه او می خواند تنها سرود مارسیز بود و آنچه غریوش را می کشید گیوتین بود. اینچنین بود انگلس سال ١٨٤٢. مارکس در شرایط فکری مشابهی قرار داشت. آنان بالاخره در سال ١٨٤٢ در هدف مشترکی با یکدیگر ملاقات کردند.
مارکس از دانشگاه فارغ التحصیل شده و دکترایش را در آوریل ١٨٤١ دریافت کرده بود. اول در نظر داشت خود را وقف فلسفه و علم نماید. اما بعد از اینکه استاد و دوستش برونو باور (Bruno Bauer)، که یکی از رهبران هگلیهای جوان بود، بخاطر انتقاد شدیدی که از الهیات رسمی کرده بود از حق تدریس محروم شد، از این عقیده صرفنظر نمود.
دعوتی که در این زمان برای سردبیری یک روزنامه از مارکس بعمل آمد برای او یک خوش شانسی بود. نمایندگان بورژوازی تجاری – صنعتی رادیکالتر ایالت راین تصمیم خود را مبنی بر تأیید ارگان سیاسی خویش گرفته بودند. مهمترین روزنامه در ایالت راین کلنیش زایتونگ بود. در آن زمان کلن بزرگترین مرکز صنعتی ناحیه راین بود. کلنیش زایتونگ در برابر حکومت سر فرود میآورد. بورژوازی رادیکال راین میخواست ارگانش با کلنیش زایتونگ مخالفت کند و در برابر لردهای فئودال از منافع اقتصادیشان دفاع نماید. پول جمع آوری شد اما کمبود نیروی ادبی وجود داشت. روزنامههائی که توسط سرمایهداران تأسیس می شدند بدست گروهی نویسندگان رادیکال میافتادند. سرآمد همه اینها موزز هس (١٨١٢ – ١٨٧٥) بود. موزز هس هم از مارکس و انگلس مسنتر بود. او مانند مارکس یک یهودی بود ولی خیلی زود از پدر متمولش برید. وی بزودی به جنبش آزادیخواهی پیوست و حتی از همان سالهای دهه سی، وی تأسیس جامعهای از ملل با فرهنگ را برای تضمین پیروزی آزادی سیاسی و فرهنگی تبلیغ میکرد. در سال ١٨٤٢ موزز هس تحت تأثیر جنبش کمونیسی فرانسه کمونیست شد. او و رفقایش جزو سردبیران برجسته راینیش زایتونگ بودند. در آن زمان مارکس در بن زندگی میکرد. او گرچه برای مدت طولانی فقط مقالاتی مینوشت ولی نفوذ قابل ملاحظهای در روزنامه بدست آورده بود. مارکس بتدریج به موضع طراز اول رسید. بدینترتیب، علیرغم اینکه روزنامه به خرج طبقه متوسط صنعتی راین منتشر میشد، در واقع به صورت ارگان گروه جوانترین و رادیکالترین نویسندگان برلین در آمد.
در پائیز سال ١٨٤٢ مارکس به کلن منتقل شد و بلافاصله به روزنامه جهتی کاملا نو داد. برعکس رفقای برلن و همینطور انگلس، بر مبارزهای بی سر و صداتر و در عین حال رادیکالتر علیه شرایط سیاسی و اجتماعی موجود اصرار میورزید. برخلاف انگلس، مارکس زمانی که بچه بود هرگز یوغ آزار دهنده سرکوب مذهبی و فکری را حس نکرده بود – که دلیلی بود بر اینکه نسبت به مبارزه مذهبی تقریبا بیتفاوت بود و لازم نمیدانست تمام نیرویش را صرف انتقاد سخت از مذهب نماید. در این رابطه او پلمیک در مورد مسائل اساسی را به پلمیک در مورد مسائل صرفا جانبی ترجیح میداد. فکر میکرد چنین سیاستی برای حفظ روزنامه بصورت یک ارگان رادیکال امری اجتناب ناپذیر بود. انگلس به گروهی که خواهان جنگی سخت و رودر رو علیه مذهب بودند بسیار نزدیکتر بود. اختلاف نظری شبیه به این بین انقلابیون روسیه در اواخر ١٩١٧ و اوایل ١٩١٨ وجود داشت. برخی خواهان حملهای فوری و بنیان کن علیه کلیسا بودند. دیگران بر این عقیده بودند که این امری اساسی نیست و مسائل جدیتر دیگری وجود دارند که میبایست به آنها پرداخت. عدم توافق مارکس، انگلس و دیگر مبلغین سیاسی جوان ماهیتا بهمین صورت بود. این جدال بیان خود را در نامههائی یافت که مارکس بعنوان سردبیر به رفقای قدیمیاش در برلن مینوشت. مارکس سرسختانه از تاکتیک خود دفاع میکرد. وی بر مسئله شرایط لعنتی تودههای کارگر تأکید مینمود. قوانینی را که قطع آزاد چوب را منع میکردند مورد انتقاد کوبنده قرار میداد و متذکر میشد که روح این قوانین، روح طبقه مالک و زمیندار بود که تمام استعداد خود را برای استثمار دهقانان بکار میبردند و مخصوصا دستوراتی صادر مینمودند که دهقانان را جنایتکار بحساب آورد. وی در مکاتباتش چماق را برای دفاع از آشناهای قبلیاش، یعنی دهقانان موزل بلند میکرد. این مقالات جدالی آتشین را با فرماندار ایالت راین دامن زدند.
مأمورین محلی دولت به برلن فشار آوردند. سانسوری دوگانه بر روزنامه حاکم شد. از آنجا که مأمورین دولت احساس کرده بودند مارکس روح روزنامه است، مصرانه خواستار اخراج وی شدند. بازرس جدید احترام بسیار زیادی برای این مبلغ سیاسی باهوش و درخشان که چنین ماهرانه خود را از موانع سانسور مصون میداشت قائل بود، ولی با وجود این به هشدار علیه مارکس، نه تنها به مدیران روزنامه، بلکه به گروه سهامدارانی که پشت سر روزنامه بودند نیز همچنان ادامه میداد. در بین این گروه سهامداران این احساس شروع به رشد کرد که سیاست احتیاط بیشتر و اجتناب از همه نوع سوالات خجل کننده، سیاست درستی خواهد بود که میبایست تعقیب شود. مارکس به این امر تن در نداد. او تأکید میکرد که هر کوشش دیگری برای میانهروی بیثمری خود را ثابت خواهد کرد، و بهرصورت حکومت به این آسانی آرام نخواهد شد. بالاخره وی از سردبیری استعفا داد و روزنامه را ترک کرد. این امر روزنامه را نجات نداد، زیرا بزودی روزنامه مجبور شد ادامه کارش را متوقف ساازد.
زمانی که مارکس روزنامه را ترک میکرد، انسانی کاملا تغییر یافته بود. زمانی که او به روزنامه آمده بود ابدا کمونیست نبود. تنها یک دمکرات رادیکال بود که به شرایط اجتماعی و سیاسی دهقانان علاقمند بود. ولی بتدریج بیشتر و بیشتر در مطالعه مسائل اقتصادی اساسی در مورد مسئله دهقانان غرق شد. مارکس از فلسفه و علم قانون به مطالعه مفصل و تخصصی روابط اقتصادی کشیده شد.
(ادامه دارد)