خدامراد فولادی
تضاد ِ خلق و امپریالیسم یا تضاد ِ کار و سرمایه؟
بخش ١
روند و راستای حرکت ِ یک پدیده و فرجام ِ آن را جز با شناخت ِ درست از تضاد – یا تضادهای – آن پدیده نمی توان تشخیص داد. از این رو برای پاسخ به پرسش ِ عنوانی ِ این نوشتار باید هم معنا و کارکرد ِ تضاد را بدانیم، و هم آنگاه با توجه به شناختی که از تضاد خواهیم داشت، پاسخ ِ راستین به این پرسش بدهیم. برای این منظور نیز باید تضاد را از هر دود دیدگاه معتقد به خلق و امپریالیسم و کار و سرمایه بررسی کنیم تا سپس با توجه به تعریف و برداشتی که آنها از تضاد در پدیده ی معین ِ نظام ِ سرمایه دارند پاسخ ِ قطعی را پیدا کنیم.
نخست ببینیم تضاد چیست:
تضاد عبارت است از همزیستی و همستیزی ِ عوامل ِ تشکیل دهنده ی یک پدیده و ساختار ِ مادی که هم عامل ِ حرکت ِ آن پدیده و ساختارند و هم سمت و سو دهنده ی راستای حرکت آن پدیده و ساختار که درنهایت منجر به دگرگشت ِ پدیده در کلیت اش از «این» به «آن» می گردد. به بیان ِ دیگر: یک پدیده و ساختار ِ مادی، وحدتی است متشکل از دو عامل یا دو نیروی همزیست و همستیز در ایستایی (موقت) و پویایی (همیشگی) اش، که نتیجه و برآمد ِ این همزیستی و همستیزی ِ موقت و همیشگی ِ عوامل ِ تشکیل دهنده، تغییر در کلیت پدیده و ساختار و فراروی آن از کیفیتی به کیفیت ِ دیگر خواهد بود.
تضاد حرکت است و حرکت تضاد. بدون ِ تضاد نه حرکتی وجود دارد، و نه از این رو دگرگونی و تکامل. جهان ِ بدون ِ تضاد و حرکت نه وجود دارد، و نه چنان جهانی با فرض ِ محال اگر وجود داشته باشد یک لحظه هم دوام خواهد داشت. چراکه: تضاد و حرکت تنظیم کننده، نگهدارنده و تضمین کننده ی بقای جهان در کلیت و جزئیت ِ همبسته ی آن یعنی در وحدت ِ مادی – سیستمی ِ ارگانیک ِ آن است که متضمن ِ ازلیت و ابدیت ِ کیفیت های دگرگون شونده ی از ساده به پیچیده و از پست به عالی در اشکال متنوع ِ آن است. به این معنا، هیچ چیز، پدیده و ساختار ِ مادی یی نیست که یک لحظه از تضاد و حرکت خلاصی داشته باشند.
تضاد همچون حرکت ایجادگر ِ فرایند است از ساده به پیچیده، از غیرآنتاگونیستیک به آنتاگونیستیک، و از اینهمانی به این نه آنی. به این معنا که: هر چیز، پدیده و ساختار ِ تضادمندی در حرکت ِ خود و همزیستان و همسنیزان ِ تشکیل دهنده اش از ساده به پیچیده از غیر آنتاگونیستیک به آنتاگونیستیک و از پست به عالی تحول و تکامل می یابد.
این تعریف و کارکرد هم در طبیعت روایی دارد و هم در جامعه ی انسانی به مثابه بخشی از طبیعت. یعنی تکامل یافته ترین بخش ِ آن که خود نمودار ِ پیچیده ترین شکل ِ تضاد، حرکت و تکامل است در یک کلیت ِ همبسته که جزیی از کلیت ِ همبسته ی بزرگ تری است که جهان ِ هستی نام دارد. تضاد هم در طبیعت و هم در جامعه ی انسانی در وحدت – تقابل ِ فرم و محتوا و کمیت و کیفیت شکل می گیرد و عمل می کند تا سرانجام آنتاگونیستیک گردد و در وحدت و کلیت ِ موجود ایجاد ِ ناپایداری نموده و آنرا به کیفیت و محتوایی نوین با تضادهای نوین و پایداری در تراز عالی تری فرا ببرد. فرایندی که در طبیعت ازلی و ابدی، و در جامعه ی انسانی مشروط و وابسته به شرایط ِ حیات ِ طبیعی و اجتماعی ِ انسان است. فرایند ِ تضادمندی که از ابتدا تا انتها یعنی از پیدایش تا دگرگشت در وحدت ِ چیز، پدیده و ساختار تعادلی پایدار و ناپایدار از بودن و شدن ایجاد می کند که در پایداری یا بودن، نسبی و در ناپایداری یا شدن، مطلق است، که خود ِ این نسبیت و مطلقیت نتیجه ی ازلیت و ابدیت ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود ِ مادی و اشکال ِ گونه گون ِ موجودیت ِ آن است. درواقع، نسبیت و مطلقیت ِ حرکت محصول ِ تضاد است که ضامن بقای یک وحدت ِ مادی ِ همبسته از ابتدا تا انتهای آن است. در تمام ِ دوران ِ موجودیت ِ یک چیز یا پدیده و ساختار، یک تضاد ِ عام بر آن حاکم است و یک تضاد ِ خاص. تضاد عام همان تضاد حاکم بر جهان در کلیت ِ همبسته ی مادی – سیستمی ِ آن، و تضاد خاص تضاد حاکم بر وحدت ِ همبسته ی متعینی است که آنرا چیز، پدیده و ساختار می نامیم. به عنوان ِ مثال، در جامعه ی انسانی هم تضاد ِ عام ِ حاکم بر جهان ِ مادی روایی دارد که عبارت است از تضاد ِ نسبی و مطلق ِ بودن و شدن در حرکت ِ بی وقفه و ازلی و ابدی ِ ماده، و هم تضاد ِ خاص ِ حاکم بر خود ِ جامعه ی انسانی که تضادی است تاریخی – دورانی از شیوه های تولید و مناسبات ِ تولیدی در وحدت ِ ارگانیک ِ جامعه ی انسانی که درواقع تضادی است خودویژه ی انسان ِ اجتماعی ِ کارورز ِ اندیشه ورز.
تضاد در جامعه ی انسانی:
انسان به مثابه موجودی طبیعی و اجتماعی هم در تضادی همیشگی با طبیعت – یا کردوکارهای طبیعت – قرار دارد، و هم در تضاد ِ تاریخی و گذرای طبقاتی با نوع ِ خویش.
توضیح بیشتر آنکه: جامعه ی انسانی از کمون ِ اولیه تاکنون و تا برقراری ِ کمونیسم، علاوه بر آن تضاد ِ عام ِ جهانروا، دارای تضاد ِ خاص و خودویژه ای به مثابه موجودی اجتماعی و طبقاتی نیز هست که خود ِ این تضاد شامل ِ یک تضاد ِ اصلی و همیشگی ِ انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز با طبیعت، و تضاد ِ موقتی و موقعیتی طبقاتی می شود.تضاد ِ اصلی و همیشگی ِ انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز با طبیعت از طریق ِ تولید ِ نیازهای زیستی اش با ابزارسازی و صنعت حل می شود. این تضادی است خودویژه ی انسان که با هر پیشرفت و تکاملی در ابزارسازی و صنعت انسان به حل ِ کامل آن نزدیک می شود، یعنی تضادش را با کردوکارهای طبیعت کم تر می سازد یا به عبارتی بخشی از تضادش با طبیعت را حل می کند، اما به دلیل ِ پیچیدگی و تنوع این کردوکارها و بیکرانگی ِ طبیعت تا عمر دارد، تضاد به طور کامل و مطلق حل نمی شود بلکه همواره بخش هایی از تضاد حل ناشده باقی می مانند، وخود ِ همین مساله مدام موجب ِ تکامل تکنیک و صنعت در رابطه ی انسان با طبیعت می گردد، اگرچه بخشی از این تکامل مربوط به رابطه ی انسان ها با همدیگر می شود.
اما شکل ِ دیگر ِ تضاد در جامعه ی انسانی، تضاد ِ موقعیتی – تاریخی ِ او با نوع خویش است، و این تضادی است که موضوع ِ مناقشات ِ بسیار میان ِ خود ِ انسان ها به ویژه از زمان ِ مارکس و انگلس تاکنون بوده است. همچنانکه موضوع ِ این نوشتار یعنی «تضاد ِ خلق و امپریالیسم، یا تضاد ِ کار و سرمایه» هم پاسخی به همین مناقشه است.
درواقع خاستگاه ِ اصلی ِ این مناقشه، بخشی مربوط به برداشت از خود ِ جامعه ی انسانی، و بخشی هم مربوط به برداشت از تضاد است. به این معنا که بخشی از مناقشه کنندگان اساسن به تضاد در جامعه ی انسانی باور ندارند، و بخشی هم که دارند، یا تظاهر به باورمندی به تضاد می کنند، یا واقعن به این تضاد باورمندند و حل ِ آنرا تنها راه ِ گذار به مراحل ِ عالی تر تکامل اجتماعی می دانند.
این بحث، با ناباورمندان به تضاد در جامعه نیست که متافیزیک اندیشان ِ ایده آلیستی هستند که معتقد به مشیت و اراده ی نیرویی مافوق طبیعت هستند که خواست و اراده اش مافوق ِ هر کنش ِ انسانی – اجتماعی است. بحث با آن کسانی است که ظاهرن خود را پیرو ِ اندیشه ی مارکس و انگلس می دانند، اما در نظر و عمل علیه این اندیشه قلمفرسایی می کنند و گام برمی دارند.
بررسی ِ این مجادله ی عمدتن کلامی از آن جهت اهمیت دارد که یافتن ِ تضاد واقعی در هر جامعه ی منفردی، در گروی یافتن ِ تضاد ِ واقعی و اصلی ِ جامعه ی انسانی به مثابه کلیتی ارگانیک است، و نه در اختراع ِ تضادی ناراستین و غیرواقعی برای این یا آن جامعه ی ذهنن تک افتاده از کلیت ِ ارگانیک. بحث ِ کلی ِ پیشین هم ناظر بر همین منظور بود تا راهنمایی برای یافتن ِ تضاد ِ واقعی ِ حاکم بر کردوکارهای نظام ِ اجتماعی ِ این دوران ِ تاریخی یعنی نظام ِ سرمایه باشد.
بحث به طور کلی باید بر این واقعیت استوار باشد که: ما یا مارکسیست هستیم و به فلسفه و سوسیالیسم علمی به منزله ی راهنمای خود در نظروری های مان اعتقاد داریم و به آن عمل می کنیم، یا آنکه فقط در حرف ادعای پیروی از اندیشه ی مارکس – انگلس را داریم اما در نظروری و تحلیل های مان از جامعه خلاف ِ آنرا عمل کرده و درنتیجه در علمیت و حتمیت ِ آموزش های مارکسیستی ایجاد شک و تردید می کنیم و حتا آنرا انکار می نماییم. نمی توان همزمان هم این بود هم آن. یعنی هم خود را مارکسیست نامید و هم علمیت ِ فلسفه و سوسیالیسم علمی را رد و انکار کرد، یعنی اعتبار عام و جهانروای فلسفه و سوسیالیسم علمی و نسخ ناپذیری شان را زیر سؤال برد. به بیان ِ دیگر، ما یا ماتریالیست هستیم و به قوانین دیالکتیکی حاکم بر کردوکارهای طبیعت و جامعه ی انسانی اعتقاد داریم، یا ایده آلیست هستیم و تمام این کردوکارها را به نیرویی مافوق طبیعت و جامعه نسبت می دهیم. اعتقاد به علم و تئوری علمی غیر از این نیست.
علمیت یعنی عام بودن و جهانروایی یک قانون و تئوری ِ علمی. به عنوان مثال: تئوری ِ تکامل در هر سیاره ای که شرایط ِ مشابه ّ زمین دارد و مراحل گذار از ناارگانیک (غیرآلی) به ارگانیک (آلی) را از سر گذرانده باشد حتمن صدق می کند. اینگونه نیست که بگوییم آن سیاره به این یا آن دلیل ِ ناموجه از قانون و تئوری ِ جهانروا مستثنا است. یا مثلن: تئوری ِ تکامل فقط در قاره ی آفریقا صدق می کند و نه در اروپا و آمریکا. این تقریبن مشابه استدلالی است که لنین و لنینیست ها در مورد تئوری ِ تکامل ِ اجتماعی ِ بیان شده از سوی مارکس و انگلس می آورند و آنرا درمورد ِ همه ی جامعه های انسانی صادق نمی دانند. البته استدلالی که به طرز زیرکانه ای بیان می شود به طوری که «هم خدا را داشته باشند و هم خرما را»، یعنی هم خود را مارکسیست بنامند و از اعتبار و حیثیت ِ مارکس و مارکسیسم خرج ِ خود کنند، و هم در عین حال نظرات ِ فرقه ای ِ اراده گرایانه ی ضدعلمی و ضدمارکسیستی شان را به جوامع عقب مانده تحمیل نمایند.
لنینیست ها لنین را تکامل دهنده ی نظرات و تئوری های مارکس می دانند. به ادعای آنان لنین فلسفه و سوسیالیسم علمی ِ مارکس و انگلس را تکامل داده است. آیا چنین است، یا بر عکس، او نه تنها این تئوری ها را تکامل نداده بلکه اساسن مارکسیست نبوده و حتا تئوری های مارکس و به خصوص تئوری ِ تکامل ِ اجتماعی را انکار کرده است؟
من در لنین و فلسفه نظرات ِ فلسفی ِ لنین را در ماتریالیسم و امپیریوکریتی سیسم، و در لنین و لنینیسم، تحلیل های سیاسی اش که در آنها خود را مارکسیست و پیرو اندیشه ی مارکس و انگلس معرفی کرده بررسی نموده و نشان دادم که او نه در عرصه ی نظر و نه در عرصه ی عمل مارکسیست نبود، بلکه در فلسفه پیرو افکار نیچه و در سیاست پیرو ِ لوئی آگوست بلانکی بود که «انقلاب را یک کودتا تصور می کرد که به دست ِ گروه ِ کوچکی توطئه گر انجام می شود.» (نقل از کمون پاریس). اکنون نیز به بررسی ِ برخورد ِ لنین با مساله ی مشخص دیالکتیک ِ تضاد – حرکت در جامعه ی انسانی می پردازم.
لنین هیچگاه تعریف و درک ِ علمی و ماتریالیستی نه از دیالکتیک و نه از تضاد و نه از تکامل که برآمد ِ ناگزیر ِ تضاد ِ دیالکتیکی و حرکت است نداشت. برعکس، برداشت ِ او از این هر سه نادرست، غیر علمی و غیر مارکسیستی بود.
بارها گفته ام و باز تکرار می کنم، آنچه در بررسی ِ نظرات ِ لنین باید همواره به آن توجه داشت آن است که او حتا اگر در حرف ادعای مارکسیست بودن دارد، در تمام ِ تحلیل ها و نوشته های سیاسی ِ رهنمود دهنده به دارودسته ی قدرت طلب اش یک ایده آلیست ِ تمام ِ عیار ِ متافیزیک اندیش بود که اراده ی معطوف به قدرت ِ خود و دارودسته اش را بر قانونمندی ِ حاکم بر پدیده ها و به ویژه نظام ِ اجتماعی و در اینجا نظام ِ سرمایه داری ارجحیت می داد، در حالی که می دانیم اراده اگر از قانونمندی تبعیت نکند درست در تقابل با ماتریالیسم ِ دیالکتیک و قوانین حاکم بر کردوکارهای طبیعت و جامعه است.
می دانیم و همه حتا مخالفان ِ مارکسیسم می دانند مارکس و انگلس دیالکتیک و تضاد ِ دیالکتیکی را عمدتن در تحلیل ها و نظروری های جامعه شناختی و دوران شناختی شان به کار می گرفتند و از آن برای تبیین ِ تئوری های علمی و شناخت شناسانه شان در تکامل ِ اجتماعی و به ویژه سوسیالیسم ِ علمی استفاده می کردند. لنین اما، برخلاف ِ آنها و به شیوه و روش ِ خودویژه اش هرکجا با مارکسیست ها مجادله ی لفظی و نظری داشت خود را مارکسیست و موافق ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک نشان می داد، و هرکجا که روی سخن اش با پیروان و دارودسته ی قدرت طلب ِ منتظرالحکومه اش بود قوانین حاکم بر تکامل ِ اجتماعی را انکار می کرد.
ما در همه جا، یک لنین ِ در حرف و ادعا داریم – لنین غیرواقعی -، و یک لنین ِ در عمل و پراتیک که لنین ِواقعی است. به عبارتی یک لنین ِ به ظاهر مارکسیست یا متظاهر به مارکسیسم داریم، و یک لنین ِ ضد مارکس و مارکسیسم. لنین به ظاهر مارکسیست لنینی است که خود را آنچه نیست می نمایاند، و لنین ضد مارکس و مارکسیسم همان است که به آنچه در نهان به آن اعتقاد دارد و عمل می کند. آنچه نیست و به آن تظاهر می کند ماتریالیسم ِ دیالکتیکی است، و آنچه در نهان هست و به آن عمل می کند اراده گرایی ِ معطوف به قدرت ِ نیچه ایستی و عمل گرایی ِ فرقه ای – توطئه گری ِ بلانکیستی است. دوگرایی یا درواقع تناقضی که در حرف و عمل ِ همه ی پیروان او هم وجود دارد.
لنین تا ١٩١٦ با یکی به نعل و یکی به میخ زدن خود را پیرو اندیشه ی مارکس و انگلس نشان می داد. یعنی از یک سو از ماتریالیسم ِ دیالکتیک دفاع می کرد و از سوی دیگر با فرقه سازی و فرقه پروری و اراده گرایی اصول و قوانین ِ ماتریالیسم دیالکتیک را نادیده می گرفت و به آن پشت می کرد. اما، هرچه در کوران ِ فعالیت ِ سیاسی و فرقه ای اش پخته تر و آبدیده تر شد، رویکرد دوم یعنی فرقه گرایی و فرقه پروری ِ معطوف به کسب قدرت سیاسی، بر رویکرد نخست – ماتریالیسم دیالکتیک – چربش و تفوق ِ کامل یافت و به رویکرد ِ اصلی و یگانه او در نظروری و عملکردهای سیاسی اش تبدیل گردید. به عنوان ِ مثال، در «سه منبع و سه جزء مارکسیسم» در ١٩١٣ به شدت خود را هوادار ماتریالیسم ِ فلسفی و ماتریالیسم ِ تاریخی ِ مارکس نشان می دهد و می نویسد: «ماتریالیسم ِ تاریخی ِ مارکس بزرگ ترین پیروزی ِ فکر علمی گردید. شناختی که نشان داد چگونه در اثر ِ رشد ِ نیروهای مولده از یک ساختمان ِ زندگی ِ اجتماعی، ساختمان ِ دیگری که عالی تر از آن است نشو و نما می یابد. مارکس سیر ِ تکاملی ِ سرمایه داری را از اولین نطفه ی اقتصاد ِ کالایی و از مبادله ی ساده گرفته تا بالاترین شکل های آن یعنی تولید ِ بزرگ را مورد ِ پژوهش قرار داد. تجربه ی کلیه ی کشورهای سرمایه داری اعم از کشورهای قدیم و جدید صحت ِ این آموزش های مارکس را سال به سال به عده ی زیادی از کارگران نشان می دهد. سرمایه داری در سراسر ِ جهان پیروز شده ولی این پیروزی فقط پیش درآمد ِ پیروزی کار بر سرمایه است.» (مجموعه آثار. ترجمه ی پورهرمزان. جلد اول. ص. ٧٥). در اینجا مشاهده می کنیم که از دید ِ لنین در سال ١٩١٣، مارکس تمام مراحل ِ رشد و نمو ِ سرمایه داری از آغاز تا پایان این نظام را پژوهیده و فرجام ِ آن را پیش بینی ِ علمی نموده است. اما چه شد که لنین سه سال بعد یک شبه خواب نما شد و این گفته های خود در ١٩١٣ را به کلی تکذیب کرد و مدعی شد که مارکس و انگلس نتوانستند آینده ی سرمایه داری حتا آینده ی نزدیک آن را پیش بینی کنند؟
پاسخ را فقط در گرایش های پنهان در اندیشه ی لنین به نیچه ایسم و بلانکیسم می توان یافت. یعنی گرایش ِ غالب ِ بالقوه موجود در ذهن که تا فرصت ِ بروز ِ علنی در پراتیک ِ سیاسی نیافته ظاهر نمی شود، و زمانی به عملکرد ِ واقعی تبدیل می گردد که زمینه ی سیاسی ِ آن در جامعه و در مناسبات ِ اجتماعی فراهم شده باشد. این زمینه ی سیاسی را به اعتراف ِ خود ِ لنین جنگ ِ جهانی ١٩١٤ – ١٩١٨ فراهم ساخت. جنگ ِ جهانی از دید ِ لنین آن کارساز ِ تعیین کننده ای بود که گرایش های پنهان او را علنی نمود: «برای آنکه نخستین انقلاب یعنی انقلاب ِ اکتبر ١٩٠٥ پس از ١٢ سال به انقلاب ِ درخشان ِ پرافتخار ِ سال ١٩١٧ منجر گردد، یک کارگردان ِ بزرگ و مقتدر و همه توان نیز لازم بود که از یک طرف بتواند جریان ِ تاریخ ِ جهانی را به میزان فوق العاده ای تسریع نماید و از طرف دیگر بحران های اقتصادی و سیاسی، ملی و بین المللی ِ جهانگیری به وجود آورد. این کارگردان همه توان و این شتاب دهنده ی نیرومند، جنگ ِ جهانی ِ امپریالیستی بود.» (مجموعه آثار. جلد دوم. ص. ١٢٤٣).
لنین در اوج ِ جنگ ِ جهانی فرصت یافت تا با انواع ِ توجیهات و سفسطه ها گسست ِ علنی خود از مارکس و مارکسیسم را که تا پیش از آن برخورد ِ کجدار و مریزی با آن داشت صراحتن اعلام نماید. او درحالی جنگ را سرعت دهنده ی انقلاب پرولتاریایی در روسیه توصیف نمود که جنگ نه تنها موجب سرعت گیری ِ انقلاب ِ پرولتاریایی در این کشور نشد، بلکه برعکس، عاملی برای سرنگونی ِ استبداد ِ تزاری و برقراری ِ دموکراسی ِ بورژوایی در روسیه گردید، به طوری که به اعتراف ِ خود ِ لنین، روسیه در زمان حکومت ِ موقت کرنسکی یکی از آزادترین کشورهای جهان شده بود. لنین و دارودسته اش با سوءاستفاده از همین دموکراسی بود که خود را سازماندهی کردند و کودتای شبانه ای در پتروگراد به راه انداخته، هم حکومت ِ موقت و هم آن دموکراسی را از کار انداختند و استبداد ِ فرقه ای – پدرشاهی ِ نوینی را بر روسیه حاکم نمودند که تا همین امروز بر روسیه و دیگر جمهوری های شوروی از هم پاشیده یکه تازی می کند.
برخلاف ِ تبلیغات ِ دروغین ِ لنین – و لنینیست ها – جنگ ِ سرمایه داران ِ کشورهای مختلف با یکدیگر، یا به گفته ی لنین جنگ های امپریالیستی، نه تنها نفعی برای کارگران ندارد و موجب ِ انقلاب ِ سوسیالیستی نمی شود، بلکه برعکس، موجب ِ ویرانی ِ زیرساخت های اقتصادی و نیروهای مولده، و از جمله بی خان و مانی، فلاکت و جان باختن ِ هزاران و میلیون ها کارگر شده و سال های سال طول خواهد کشید تا کارگران ِ پراکنده ی بی خان و مان سروسامان یافته و به تجدید سازمان و نیروی خود بپردازند. تنها نفعی که جنگ ِ جهانی ِ اول داشت، آنهم در روسیه ی عقب مانده با یک حاکمیت ِ استبدادی – پدرشاهی از نوع ِ تزاری، آن بود که نظام ِ بورژوایی ِ نرمال ِ نوپدیدی به سرکردگی ِ حکومت ِ موقت ِ کرنسکی بر سر ِ کار آید و عامل ِ ایجاد ِ نظم ِ نوین در روسیه گردد، به طوری که خود ِ لنین هم روسیه را در همان حکومت ِ دو ماه و نیمه ی حکومت ِ موقت آزادترین کشور ِ جهان نامید. اما لنین و دارودسته ی بلانکیست اش با این آزادی و دموکراسی ِ نوپا چه کردند؟ بهترین فرصت را برای تبلیغ و ترویج ِ ذهنیات ِ خود به نام مارکسیسم – و درواقع علیه مارکسیسم – از یک سو، و سوءاستفاده از آزادی و دموکراسی برای نفوذ دادن ِ ایده های فرقه گرایانه و اراده گرایانه ی خود در جامعه ی بیزار از جنگ و ویرانی های آن از سوی دیگر، پیدا کردند. این هم کار ِ دشواری در آن شرایط نبود. لنین جز با پشت کردن به آموزش های مارکس و انگلس به ویژه نادیده گرفتن ِ دیالکتیک و تضادهای دیالکتیکی نمی توانست هدف ِ خود را که کسب ِ قدرت ِ سیاسی به هر قیمتی است تحقق بخشد و این کار را کرد. او که مارکسیست ِ بزرگی چون پلخانف را در مقابل ِ خود داشت، امپریالیسم و جنگ ِ امپریالیستی را محملی برای جا انداختن ِ نظرات ِ ضد ِ تاریخی و ضد ِ دورانی خود با نام ِ مارکس و مارکسیسم نمود.
لنین که اساسن به دیالکتیک ِ تضاد – حرکت اعتقادی نداشت و آنرا در تحلیل های سیاسی ِ از یک واقعه تا واقعه ی دیگر ِ خود دخالت نمی داد، و منکر ِ تکامل ِ قانونمند ِ جامعه ی انسانی به مثابه وحدتی ارگانیک بود، و صرفن به دارودسته ی مسلح اش تکیه داشت، با عمده کردن ِ خصومت و ضدیت ِ خلق – یا دهقانان و روستاییان – با سرمایه داری و سرمایه داری ِ پیشرفته که بعد تر «تضاد ِ خلق و امپریالیسم» نام گرفت، تضاد ِ دروغین ِ ناسازواره ای را وارد گفتمان دوران های تاریخی نمود.
ادامه دارد…