خدامراد فولادی-پیش اندیشیده های مارکس در فلسفه ی علمی(جهانشمولی و زوال ناپذیری ِ اندیشه ی مارکس)بخش پایانی

خدامراد فولادی

پیش اندیشیده های مارکس در فلسفه ی علمی

(جهانشمولی و زوال ناپذیری ِ اندیشه ی مارکس)

بخش پایانی

اوج ِ نظروری ِ مارکس با بهره وری از پیش اندیشیده های تئوریک اش در فلسفه و سوسیالیسم علمی – که جزء جدایی ناپذیر فلسفه ی اوست – را می توان در گروندریسه یافت.

مونیسم ِ ماتریالیستی دیالکتیکی و تکامل گرای مارکس در اینجا نیز جامعه ی انسانی را در وحدتی ارگانیک با طبیعت و همسو با تکامل ِ عمومی ِ آن از ساده به پیچیده می بیند و توضیح می دهد. گروندریسه نمودار ِ کاملی از بازتاب ِ این وحدت در مغز ِ انسان ِ اندیشه ورز، و طبیعتی است که در اندیشه ی مارکس به خود آگاهی رسیده است.

گروندریسه اگرچه به طرح ِ مقدماتی – و درواقع پیش اندیشیده ی – سرمایه معروف است اما به گمان ِ من از آن فراتر می رود و خود یک ساختمان و نظام کامل ِ فلسفی است.

در مقدمه ی کتاب مارکس می نویسد: «موضوعی که پیش ِ روی ِ ماست و با آن آغاز می کنیم، تولید ِ مادی است.». از همین جا مارکس تکلیف ِ خود را با ایده آلیست ها و به ویژه ایده آلیست های هگلی روشن می کند و رو در روی ایده آلیسم آنها که از «تولید نامادی» و انتزاع ِ محض یعنی ایده و مفهوم اغاز می کنند و به دنبال ِ کشف ِ قوانین این نوع تولید یعنی قوانین ِ حاکم بر تفکر یا منطق مستقل از مادیت ِ بازتاب یافته و خودبسنده در ذهن هستند می ایستد.

مارکس آگاه است که پیش شرط ِ تولید در جامعه و در طبیعت ماده ای است که موضوع ِ تولید است و باید دگرگون شود و به اشکال ِ گونه گون درآید. تولیدی که در طبیعت خود به خودی و تابع ِ سازوکارهای فیزیکی – شیمیایی ِ ماده ی در حرکت، و در جامعه تا آنجا که نیروهای مادی و ذهنی ِ تولید و علم ِ برآمده از آن رشد کرده باشد و اجازه دهد آگاهانه است.

مارکس بعدتر در جلد ِ اول ِ سرمایه، وجه مشترک ِ تولید ِ مادی در طبیعت و در جامعه را اینگونه بیان می کند: «داروین توجه ما را به تاریخ ِ تکنولوژی ِ طبیعی یعنی به شکل گیری (تکامل) اندام های گیاهان و جانوران که ابزارهای تولیدشان برای تداوم (بقای) زندگی شان است جلب کرد. آیا تاریخ ِ اندام های مولد ِ انسانی و تاریخ ِ اندام هایی که شالوده ی مادی ِ تمامی ِ سازمان ِ اجتماعی اند، شایسته ی چنین توجهی نیستند؟ همانگونه که ویکو در این باره می گوید: تاریخ ِ بشری از آن جهت از تاریخ ِ طبیعی متفاوت است که ما انسان ها تاریخ ِ انسانی را ساخته ایم و نه تاریخ ِ طبیعی را. تکنولوژی ِ انسانی ادامه ی تکنولوژی ِ طبیعی است به شکل دیگر. تکنولوژی ِ انسانی، هم شیوه ی ارتباط ِ انسان با طبیعت را تعیین می کند و هم به واسطه ی آن مناسبات ِ اجتماعی و مفاهیم ِ ذهنی ِ انسان شکل می گیرد. مفاهیمی که خاستگاه شان همین ارتباط ِ دو رویکردی ِ انسان با طبیعت و انسان با انسان است. هر تاریخ ِ مذهبی – ایده آلیستی که این شالوده ی مادی را از قلم بیاندازد فاقد ِ قوه ی تشخیص و دید ِ انتقادی است. چنان تاریخی – که شالوده ی مادی را در نظر نمی گیرد – فراموش می کند که مذهب خود برآمده از مناسبات ِ واقعی ِ زندگی به طور ِ وارونه است یعنی منشا زمینی را به آسمان نسبت می دهد. اما، تنها روش ِ درست روش ِ ماتریالیستی یعنی روش ِعلمی است. نقص ِ ماتریالیسم ِ انتزاعی ِ علوم ِ طبیعی که فرایند ِ تاریخی را در بررسی های اش نگنجاند از برداشت های انتزاعی و ایدئولوژیک – بورژوایی ِ – گویندگان اش ناشی می شود که پا را از مرزهای تخصصی شان فراتر می گذارند.» (جلد اول ِ سرمایه. با بهره گیری از ترجمه ی: کارل مارکس: هستی و آگاهی. امیر هوشنگ ِ افتخاری راد و محمد قائدی. ص. ٣٠). کجای این جهان بینی که بر سراسر ِ آن ماتریالیسم ِ دیالکتیکی حاکم است به ایده آلیسم هگل و هگلی های خود مارکسیست نام شباهت دارد؟ برگردیم به گروندریسه، که در آن، رو در رویی ِ مارکس اگر در ظاهر با اقتصاد دانان ِ بورژوا است اما با توجه به درونمایه ی فلسفی و ماتریالیستی دیالکتیکی ِ آن با هر نوع نظروری ِ ایده آلیستی است که پدیده ها را به طور ِ ذهنی و متافیزیکی جدا از هم، منفرد و غیر تاریخی می بیند و تحلیل می کند. از این نظرگاه است که مارکس می نویسد: «اقتصاد دانان ِ بورژوا فرد را نه همچون نتیجه ی تاریخ بلکه به منزله ی نقطه ی عزیمت ِ تاریخ تصور کرده اند. فردی که آنان ترسیم می کنند آفریده ی حرکت ِ تاریخ نیست بلکه یک عنصر ِ داده شده ی طبیعی است که با تصور ِ آنان از طبیعت ِ بشری تطبیق می کند.» (گروندریسه. ترجمه ی باقر پرهام و احمد تدین. ص. ٦. در ضمن تمام ِ گفتاوردها از گروندریسه در این بخش با ذکر ِ صفحه از همین ترجمه است.).

مارکس در سراسر ِ گروندریسه جا به جا برداشت ِ مادی – مونیستی ِ خود از جهان را با گذار از عام به خاص و از خاص به عام در مثال ها و نمونه آوری های اش از پدیده های طبیعی آشکار می سازد تا خواننده فراموش نکند جهان بینی و جهان شناسی ِ او بر ماده گرایی ِ دیالکتیکی یعنی تقدم ِ ماده بر مفهوم ها و مقوله های ذهنی و نیز بر حرکت از ساده به پیچیده، و به طور ِ کلی بر وحدت ِ مادی ِ جهان در همه ی اشکال ِ متکثرش استوار است، از جمله در این گزاره ی اقتصادی – فلسفی: «مصرف، بی واسطه نوعی تولید است، درست مانند ِ طبیعت که در آن مصرف ِ مواد و عناصر ِ شیمیایی تولید ِ گیاه را در پی دارد، یا در تغذیه که نوعی مصرف است، انسان با مصرف ِ غذا در عین حال بدن ِ خود را می سازد و تولید می کند. درواقع، تولید مستقیمن مصرف، و مصرف مستقیمن تولید است. هریک بیواسطه ضد ِ خودش است. اما در عین ِ حال یک حرکت ِ ارتباط دهنده نیز وجود دارد. غایت ِ فرآورده در مصرف حاصل می شود. شکی نیست که تولید – مادی – منشاء ایجاد چیز ِ مصرفی است، و این هم روشن است که مصرف، زمینه ی ذهنی ِ چیز ِ تولید شده را به صورت ِ یک مفهوم ِ درونی، یک نیاز، یک محرک یا یک هدف – غایت – ایجاد می کند. مصرف – که منشا آن تولید ِ مادی است – درواقع ایجاد ِ چیزهای تولیدی – یا تولید ِ چیزها – به صورت ِ ذهنی ِ آنهاست.» (گروندریسه. ص. ١٦ – ١٥).

از دید ِ مارکس، تولید یک حرکت است: از مادی به مادی و از مادی به ذهنی. در طبیعت ِ ناشعورمند و ناآگاه از مادی به مادی، مثل ِ تبدیل ِ مواد ِ شیمیایی به گیاه، و در طبیعت ِ شعورمند و آگاه از مادی به ذهنی و برعکس، مانند ِ تولید ِ اجتماعی ِ انسان که هم شعورمندانه و آگاهانه، یا نقشه مند و غایت مند است، و هم برای مصرف که غایت ِ ان است صورت می گیرد. این حرکتی دوسویه است از تولید برای مصرف که وجه مادی ِ آن است، و از مصرف به تولید به عنوان پیش اندیشیده ی انسان برای تولید که وجه ِ ذهنی ِ آن است و در حرکت ِ بی وقفه ی تولید – مصرف بر وجه ِ تولید هم پیشی میگیرد. درست مانند ِ پراتیک – تئوری و تئوری – پراتیک که شکل ِ عالی ِ تولید ِ آگاهانه است و اگرچه تقدم تاریخن با پراتیک و عمل ِ اجتماعی است اما تئوری نیز به نوبه ی خود به پیش اندیشیده ی عمل تبدیل گردیده و بر پراتیک پیشی می گیرد. مانند ِ تئوری ِ سوسیالیسم و کمونیسم ِ علمی که از زمان ِ مارکس – انگلس و در حال ِ حاضر تئوری است که بر پراتیک ِ انسان ها پیشینی دارد.

این خصوصیت ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی و فلسفه ی علمی است که قادر است آینده ی چیزها و پدیده ها را به طور قطع و یقین پیش بینی نماید. چراکه پیش بینی ِ آینده ی هر چیز و پدیده در خود دیالکتیک ِ حرکت و شدن ِ چیز و پدیده از برآیش تا رشد و تکامل و در نهایت پیری و زوال ِ آن نهفته است. خود ِ علوم ِ طبیعی و تجربی هم ماتریالیست اند و هم دیالکتیکی، چراکه موضوع ِ عمل و جستارمایه شان اشکال ِ متنوع ِ ماده ی در حرکت و قوانین ِ حاکم بر کردوکارهای این اشکال ِ متنوع و دگرگشت ها و فراگشت های شان از پیدایش تا مرگ و زوال است.

مارکس با این نگرش و با در نظرداشت ِ شکل های متنوع ِ وحدتی مادی بود که در بحث های اقتصادی اش هم فلسفی می اندیشید و هرکجا لازم می دانست پرانتزی میان ِ بحث ِ اقتصادی باز می کرد و به آن وجهه و رویکردی عام و فلسفی می داد تا بحث را از یک جنبه گرایی ِ اقتصاد ِ سیاسی به همه شمولی و جهانشمولی ِ فلسفه ی علمی بکشاند و با ایده آلیسم ِ فلسفی و به ویژه با ایده آلیسم ِ هگل تسویه حساب نماید: «هگل دچار ِ این توهم بود که واقعیت را نتیجه و برآمد ِ ایده ی متمرکز بر خود که سرگرم ِ تعمق در اندیشه گی ِ خویش است و حرکت ِ خود را از خود دارد (خود حرکتی را از خود دارد) بداند. در حالی که منظور از رسیدن به مشخص از طریق ِ ایده همانا دست یافتن به واقعیت ِ مشخص و بازسازی ِ آن به شیوه ی اندیشه ورزانه است. عملی که به هیچوجه به معنای تعیین ِ فرایند ِ تکوین ِ خود ِ واقعیت ِ مشخص نیست. به عنوان ِ مثال، ساده ترین مقوله ی اقتصادی یعنی ارزش مبادله ای، زاییده ی ایده ی ما نیست، بلکه مبتنی بر وجود ِ واقعیت های مشخصی چون جمعیت و پراتیک ِ تولیدی ِ انسان ها در شرایط ِ مادی ِ معین است.

نوعی از آگاهی به ویژه آگاهی ِ فلسفی ِ ایده الیستی بر آن است که هستی ِ واقعی ِ انسان را در تفکر ِ مفهومی بداند و از این رو جهان ِ مفاهیم از نظر ِ او یگانه واقعیت ِ معتبر محسوب می شود. این نوع آگاهی حرکت ِ مقولات را که فقط متاسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل ِ واقعی ِ تولید می گیرد و می پندارد که جهان محصول ِ مفاهیم و مقولات است.» (گروندریسه. همان ترجمه. ص. ٢٧).

تنها ملانقطی های بیسوادند که باید همه چیز را جوید و تحویل شان داد تا بفهمند تقدم ِ ماده بر ایده، و تقدم ِ واقعیت بر بازتاب ِ آن در ذهن به چه معنا و مفهوم است. تنها بیسوادان ِ فلسفی اند که از این گزاره ها که هم اقتصادی اند و هم فلسفی در نمی یابند که منظور از «روند ِ تکوینی» یا تکاملی ِ چیزها و پدیده ها، چیزی جز بیان ِ دیالکتیک ِ حرکت و شدن نیست. فقط ملانقطی های بی سوادند که نمی فهمند با این بیان ِ صریح در اصالت ِ ماده ی در حرکت، مارکس اگرچه مستقیمن از ماتریالیسم ِ دیالکتیک نام نبرده اما به طور ِ مضمونی و محتوایی آن را در تحلیل و تفسیر ِ خود از واقعیت ِ موجود به کار گرفته و صرفن از این دیدگاه است که پدیده ها را در دایره ی شناخت قرار داده و تجزیه و تحلیل می کند. به بیان ِ دیگر: مارکس همه چیز را در قلمروی ماتریالیسم ِ دیالکتیک می بیند و در همان قلمرو – یا چهار چوب ِ علمی فلسفی – از آنها شناخت پیدا می کند و در نهایت در همان قلمرو و چارچوب آن شناخت را به دیگران انتقال یا بازتاب می دهد. در این درک و شناخت و بازتاب، هیچ عنصر و عامل ِ غیر ِ مادی نه وجود دارد و نه ضرورت و نیازی به وجود ِ آن هست، و نه بالذاته و ایجابن نقشی در کردوکارهای خود گردان ِ چیزها و پدیده های مادی می تواند داشته باشد. تمام ِ مؤلفه ها و پارامترهای اصلی و جهانشمول ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک، یعنی تقدم ِ ماده بر ذهن و ایده، خودحرکتی و خودگردانی ِ پدیده های مادی و بی نیازی شان از ماورا و خارج از هستی ِ مادی ِ خویش، در گفتآورد بالا وجود دارد. شناخت هم چیزی غیر از فهم ِ این هستی ها و کردوکارهای به ظاهر جداگانه ی رازآمیز با هدف ِ به خدمت ِ خویش درآوردن شان توسط ِ انسان نیست.

بگذار ملانقطی های قرون ِ وسطایی همچنان بر جهل خود پافشاری کنند و بیش از پیش ایده آلیسم ِ متکی بر جهل ِ خود را رو نمایند.

مارکس در ادامه ی همان گزاره در بحث ِ تقدم ِ ماده بر ایده می نویسد: «رابطه ی کلیت ِ مشخص ِ واقعی با ایده (اندیشه) و ادراک (شناخت) به هیچوجه به این معنا نیست که کلیت ِ واقعی فرآورده ی مفهومی خوداندیش و خودساز در ورای مشاهده و ادراک است، بلکه حاصل ِ ارتقاء مشاهده (عینی) و ادراک (حسی و تجربی) به سطح ِ مفاهیم است. کلیت که در ذهن به صورت ِ کل ِ اندیشیده نمودار می شود، فرآورده ی مغز ِ اندیشمندی است که برای دست یابی به جهان یک راه ِ ممکن بیش نمی شناسد، راهی که با راه ِ دست یابی ِ عملی و عقلی به جهان در هنر و دین به کلی متفاوت است. مادام که فعالیت ِ صرفن کلامی و نظری ِ ذهن به جای خود باقی است، موضوع ِ اندیشه هم وجود ِ مستقل ِ خود را بیرون از اندیشه (ایده) حفظ می کند. از این رو، در روش ِ نظری همیشه باید به موضوع ِ واقعی یعنی به جامعه توجه داشت و واقعیت ِ عینی و مقدم بر ایده ی آن را هرگز از نظر دور نداشت.». (گروندریسه. همان ترجمه. ص. ٢٨ – ٢٧). واقعیت ِ عینی و مقدم بر ایده ی جامعه ی انسانی را از نظر دور نداشتن به این معناست که تمام فلسفه ها و نظروری هایی که ایده و مفهوم را جدا از کردوکارهای انسان ِ اجتماعی یا انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز می دانند وارونه گویی می کنند و بازتاب را واقعیت، و واقعیت را بازتاب می انگارند. همچنان که هگل به این وارونه گویی ِ ایده آلیستی دچار بود و مارکس وارونه گویی ِ ایده آلیستی او را وارونه کرد و به واقع بینی و حقیقت گویی ِ ماتریالیستی دیالکتیکی تبدیل نمود. مارکس خطاب به ایده آلیست های تقدم دهنده ی مفهوم ها و مقولات ِ مجرد و انتزاعی به واقعیت های عینی و تاریخی می گوید: «انتزاعی ترین مقولات با وجود ِ اعتبار ِ کلی شان در همه ی دوران ها، هر اندازه که انتزاعی و مجرد باشند باز هم محصول ِ شرایط ِ تاریخی اند و تنها در درون ِ شرایط ِ تاریخی ِ خود اعتبار ِ کامل دارند.». مارکس در ادامه ی همین بحث بر یک اصل ِ مهم ِ دیگر ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک تاکید می کند و آن این است: یک ساختار و کلیت ِ ارگانیک ِ پیشرفته و پیچیده در عین ِ حال متضمن و دربردارنده ی تمام ِ خصوصیات ِ تغییر یافته و تکاملی ِ آن ساختار و کلیت از پیدایش تا مرحله ی کنونی است. به این معنا که ساختار و کلیت ِ ارگانیک تمام خصوصیت های منفی و ناسازگار با بقای خود را در درازنای تاریخ ِ موجودیت ِ تکامل یابنده اش به تدریج وانهاده، و در عوض خصوصیت های مثبت و مفیدی را – که متضمن ِ بالندگی و بقای او است – حفظ و از ساده به پیچیده بر طبق سازوکارهای خود فرا برده است. به عنوان مثال: «تشریح ِ بدن ِ انسان کلیدی برای تشریح ِ بدن میمون است. خصوصیات ِ بالقوه ی تحول ِ عالی تر در میان ِ انواع ِ جانداران ِ پست تر را تنها پس از شناخت ِ تاریخی ِ تحول ِ عالی تر می توان فهمید.». (گروندریسه. جلد اول. ص. ٣٢). به عبارت ِ دیگر، از دید ِ مارکس، و ماتریالیسم ِ دیالکتیک، پسین ِ بالفعل، غایت ِ پیشرفته و پیچیده تر ِ بالقوه ی تکامل یافته ی پیشین است در یک وحدت ِ ارگانیک. پسین دربردارنده و غایت ِ پیشین است در یک وحدت ِ ارگانیک، نظیر ِ مثال ِ عالی ِ مارکس از انسان و میمون، بیانگر ِ چیزی جز تکامل از ساده به پیچیده و از پست به عالی نیست که یک اصل و قانون ِ مهم ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی است. مارکس ِ دیالکتیسین با مثالی که از تکامل در طبیعت آورد، یعنی تکامل و فرارفت ِ میمون به انسان، آن را به جامعه تعمیم می دهد: «تکامل ِ تاریخی به این معناست که آخرین شکل ِ جامعه صورت ِ نهایی ِ جامعه های گذشته است که همه مراحل ِ مقدماتی ِ آن بوده اند. به همین دلیل جامعه های گذشته – یا پیشین – همواره جوامعی یک سویه تلقی می شوند.». (همان. ص. ٣٣).

یک سویه گی ِ روند ِ گذار از پیشین به پسین بیان ِ یک اصل ِ مهم ِ دیگر ِ ماتریالیسم دیالکتیک در فرایند ِ تکاملی ِ وحدتی ارگانیک است که نتیجه اش گسست از وضعیت ِ بالقوه ی ناکامل و فرارفت ِ پیوستاری ِ آن به وضعیت ِ بالفعل ِ کامل تر و پیشرفته تر است. این همان اصل و قانون ِ مهم ِ ماتریالیستی دیالکتیکی است که همه ی ایده آلیست ها و از جمله لنین و لنینیست ها آن را انکار می کنند. (رجوع کنید به: لنین و لنینیسم، و لنین و فلسفه ی من).

خود ِ مارکسیسم، به معنای اندیشه ی واحد و همبسته ی مارکس و انگلس، مصداق و نمونه ی عالی ِ گسست و پیوست در فرایند ِ تکاملی ِ یکسویه ی شناخت ِ انسان از ساده به پیچیده و از پست به عالی است که نمودار ِ بازتاب ِ دقیق و بی کم و کاست واقعیت ِ عینی در ذهن است. مارکسیسم، شناخت ِ انسان از جهان را همزمان و به طور ِ جهشی از ایده آلیسم به ماتریالیسم و از دیالکتیک ِ ایده آلیستی به دیالکتیک ِ ماتریالیستی یعنی از ذهنی به عینی و واقعی فرابرد، و درواقع از شناخت ِ پیشین گسست و شناختی نوین و علمی از جهان یعنی هم از طبیعت، هم جامعه و هم بازتاب ِ شان در ذهن با حفظ ِ و برپایه ی اصول و قوانین ِ دیالکتیک به طور ِ واقعی پدید آورد.

جایی و نوشته ای نیست که مارکس به وحدت ِ مادی – سیستمی ِ جهان یعنی طبیعت و جامعه ی انسانی، به مثابه سرنمون ترین اصل ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک اشاره نکرده یا آن را راهنمای خود در شناخت ِ پدیده ها قرار نداده باشد.

ماتریالیسم ِ دیالکتیک یک نام و عنوان نظیر ِ اعلیحضرت و تیمسار و آیت اله نیست که به کسی یا چیزی یا پدیده ای داد و یا از آن کس یا چیز یا پدیده پس گرفت، آنچنان که نام گرایان ِ ایده آلیست تصور می کنند. قانونمندی ِ حاکم بر چیزها و پدیده هاست و هیچ چیز و پدیده ای در جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود نیست که از عامیت و شمولیت ِ آن برکنار باشد، چه ما انسان ها این عنوان را بر آنها بگذاریم چه نگذاریم. چه ایده آلیست ها عامیت و جهانروایی ِ آن را به رسمیت بشناسند چه نشناسند: قانونمندی ِ عام و جهانشمول ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی در ذات ِ ماده ی در حرکت ِ خودگردان، خودسامانده، خودسازمانده ِ بی آغاز و پایان – ازلی و ابدی – است. این حاکمیت ِ قانونمندانه ی ازلی و ابدی است که ضامن ِ کردوکارهای دربردارنده ی پیوست و گسست های متناوب ِ بی آغاز و پایان در طبیعت در اشکال ِ متنوع ِ غیرارگانیک و ارگانیک، نازیست مند و زیست مند، ناشعورمند و شعورمند و جامعه ی انسانی ِ کارورز و اندیشه ورز است.

مارکس این پیش گزاره ی صرفن ماتریالیستی دیالکتیکی درباره ی گسست و پیوست ِ تکاملی را به کردوکارهای اقتصادی – اجتماعی ِ جامعه ی انسانی تعمیم داد و نوشت: «باید به یاد داشت که نیروهای جدید ِ تولید و مناسبات ِ تولیدی از هیچ به وجود نمی آیند. از آسمان ایده های به خودی ِ خود موجود هم فرو نمی افتند، بلکه از درون ِ مناسبات ِ تولیدی ِ موجود و در تضاد با روابط ِ ریشه دار و سنتی ِ مالکیت پدید می آیند. در نظام ِ تکامل یافته ی بورژوایی هر رابطه ی اقتصادی مشروط و مسبوق به شکل ِ دیگری از رابطه ی اقتصادی ِ بورژوایی است، یعنی: مانند ِ هر نظام ِ آلی – یا هر سیستم ِ همبسته ای – هر رابطه ی تعیین کننده ای خود به نحوی تعیین شده ی رابطه ی دیگر است. کل ِ هر سیستم ِ همبسته مقدماتی را لازم دارد و توسعه – و تکامل – تام و تمام ِ آن مستلزم ِ آن است که هم تمامی عناصر ِ سازنده اش را تابع ِ خود کند، و هم اندام های لازم برای توسعه و تکامل ِ خود را خود پدید آورد. همچنان که پیدایش ِ همه ی نظام های کلی – یا فراگیر – در تاریخ به همین صورت بوده است. خود ِ فراهم شدن ِ شرایط ِ پیدایش ِ نظام ِ کلی – همبسته و فراگیر – بخشی از فرایند ِ توسعه و تکامل ِ آن است.» (گروندریسه. جلد اول. ص. ٢٤٠). در این گزاره تاکید ِ مارکس بر چند اصل ِ مهم ِ ماتریالیستی دیالکتیکی است: نخست این که: از هیچ چیزی پدید نمی آید. دوم این که: ایده ها از آسمان – و از سینه ی روح ِ پدر – فرو نمی آیند. بلکه از درون ِ پراتیک ِ تولید و مناسبات ِ تولیدی ِ معین پدید می آیند. سوم: وحدت ِ مادی – سیستمی ِ جهان در کلیت و جزئیت ِ آن تعیین کننده ی روندهای تکاملی ِ شکل های متنوع ِ به هم پیوسته ی این وحدت است. شکل های متنوعی که هیچیک جدا و مستقل از دیگر اندامواره های همبسته ی موجودیت ِ مادی ِ نظام مندشان نه عمل می کنند و نه به دلیل ِ همبستگی ِ اندامی شان می توانند عمل کنند. چهارم و آخر این که: نظام های تاریخی نیز که از دید ِ ایده آلیست ها کردوکاری جدا و بیرون از کلیت ِ مادی – سیستمی ِ جهان (طبیعت) دارند، دقیقن از دل ِ همین کلیت بیرون آمده و در درون ِ کردوکارهای عام ِ آن قرار دارند و خود بخشی جدایی ناپذیر از فرایندهای توسعه و تکامل ِ طبیعت اند.

از دید ِ مارکس، بر خلاف ِ اعتقاد ِ فیلسوفان ِ ایده آلیست و از جمله هگل، خود ِ انسان آفریده ی کار، و زبان و اندیشه و آگاهی ِ او نیز نتیجه ی همین آفرینش است. به بیان ِ دیگر، مارکس انسان را نه آفریده ی «روح ِ پدر» یا روح ِ کلی و مطلق، بلکه به عنوان ِ موجودی صرفن طبیعی و اجتماعی محصول ِ فعالیت ِ تولیدی و ابزارسازی ِ خویش، تکامل یافته – و تکامل یابنده – از پست به عالی و از ساده به پیچیده متناسب با شیوه های ابزارسازی یعنی تولید و مناسبات ِ تولیدی اش می داند: «مگر نه این است که انسان تنها از یک جنبه ی خاص به بازتولید ِ خویش نمی پردازد بلکه کلیت ِ وجود ِ خود را تولید می کند؟ مگر نه این است که انسان می کوشد تا در حد ِ چیزی که شده است باقی نماند بلکه در حرکت ِ مطلق ِ تغییر و شدن باشد؟ در امر ِ تولید و بازتولید نه تنها شرایط ِ عینی ِ تولید تغییر می کنند، بلکه خود تولیدکنندگان هم تغییر می کنند، چراکه کیفیت های نوینی در آنان ایجاد می شود، یعنی وجود ِ خود را با فعالیت ِ تولیدی می سازند و توسعه و تغییر می دهند و موجب ِ گسترش ِ نیروها و اندیشه های تازه، شیوه های جدید ِ مراوده و ارتباط، و نیازهای جدید و زبان ِ جدید می شوند.» (گروندریسه. جلد اول. ص. ٤٩٠ – ٤٨٩ و ٤٩٨).

«مصرف ِ مواد ِ طبیعی یکی از عوامل ِ سازنده ی هم انسان ِ زنده ی فردی و هم انسان به عنوان ِ موجودی اجتماعی است. به عبارت ِ دیگر: فرآورده های تولیدی عامل ِ سازنده ی انسان ها در هیات فردی و اجتماعی است، یعنی هستی ِ اجتماعی ِ انسان ها – جامعه ی انسانی – را که هم عامل و فاعل و هم پیامد و نتیجه ی این فرایند ِ بزرگ و کلی است می سازند.» (همان. جلد دوم. ص. ٢٨٥).

به طور ِ خلاصه: به گفته ی صریح ِ مارکس، انسان محصول ِ تکامل ِ طبیعت و کار یا ابزارسازی و تولید ِ اجتماعی ِ خویش است. تکامل هم چیزی جز برآیند ِ دیالکتیک ِ حاکم بر کردوکارهای طبیعت و جامعه نیست. از این رو، نگرش ِ مارکس به طبیعت و جامعه نگرشی ماتریالیستی دیالکتیکی، یعنی بازتاب دهنده ی واقعیت ِ عینی ِ بیرون از ذهن و مستقل از آن در ذهن است. فلسفه ی علمی نیز چیزی غیر از همین بازتاب ِ دقیقن منطبق بر واقعیت و حقیقت ِ ماده ی در حرکت ِ تکامل یابنده در اشکال ِ متنوع که به آن شناخت ِ فلسفی می گوییم نیست.

من در این بررسی، با قرار گرفتن در فضای اندیشه گی و فلسفی ِ مارکس کوشیدم جهان بینی ِ او را برای نوآموزان ِ فلسفه و به ویژه آنان که هنوز الفبای فلسفه ی علمی را یا به دلیل ِ ناآشنایی یا به دلیل ِ ضدیت ِ تعصب آمیزشان با این فلسفه نیاموخته و با آن ارتباط برقرار نکرده اند هجّی کنم، و در این هجّی کردن تنها به بیان ِ گوشه هایی از این جهان بینی بسنده کردم که برای درک ِ ابتدایی هم قابل ِ فهم باشد، وگرنه به خصوص گروندریسه سرشار از بحث های چه مستقیم و چه غیر مستقیم در عرصه های مختلف ِ جهان بینی ِ کلیت نگر و جهانشمول ِ مارکس است. به علاقه مندان به فلسفه و فلسفه ی علمی پیشنهاد می کنم گروندریسه را با همان پیش اندیشیده های مارکس که خود بارها در مورد فلسفه ی هگل و وارونه کردن ِ آن گفته است بخوانند تا از ژرفای سطر به سطر و گزاره به گزاره ی آن دیالکتیک ِ ماتریالیستی را استخراج کنند و نیازی به تعبیر و تفسیر ِ وارونه نمای «مارکسیست های هگلی» و دیگر ایده آلیست های الهیاتی – مسیانیستی و آخرالزمانی نداشته باشند.