خدامراد فولادی- پیش اندیشیده های مارکس در فلسفه ی علمی (جهانشمولی و زوال ناپذیری ِ اندیشه ی مارکس) بخش ٣

پیش اندیشیده های مارکس در فلسفه ی علمی

(جهانشمولی و زوال ناپذیری ِ اندیشه ی مارکس)

بخش ٣

حاشیه ای بر متن:

در آخرین شماره ی مجله ی مهرنامه مقاله ای با عنوان ِ «انسان قدیم و انسان ِ جدید، گزیده ای از کتاب ِ انسان ِ هوشمند: تاریخ مختصر ِ تکامل ِ ابناء بشر» به قلم ِ غلامحسین میرزا صالح چاپ شده که تا حدود زیادی با بحث ِ کنونی ِ من درباره ی فلسفه ی علمی ارتباط پیدا می کند. میرزا صالح همان کسی است که در مهرنامه ٤٢ مارکس را «شاعری ویرانگر» نامید و من در نوشتاری با عنوان «غلامحسین میرزا صالح و آنجا که جهل دلیل می شود» به او پاسخی درخور دادم.

میرزا صالح در ابتدای مقاله ی «انسان ِ قدیم و انسان ِ جدید» می نویسد: «در حدود ِ ٥/١٣ میلیارد سال پیش ماده، انرژی، زمان و فضا در رخدادی که به آن بیگ بنگ یا انفجار بزرگ می گویند به وجود آمد.». توجه کنید: ٥/١٣ میلیارد سال پیش ماده، انرژی، زمان و فضا با انفجار ِ بزرگ به وجود آمد: یعنی چه؟ یعنی پیش از آن انفجار ِ بزرگ نه ماده نه انرژی نه زمان و نه فضا در جایی موجود نبود، و درواقع انفجار ِ بزرگ در «هیچ» یا عدم اتفاق افتاده است! چراکه اگر اینها حتا در مقیاس ِ کوچکی و در گوشه ای از فضا موجود بودند – آنچنان که اغلب دانشمندان ِ فیزیک می گویند که ماده – انرژی در حالت ِ بسیار متراکم و فشرده در نقطه ای از فضا وجود داشت – باز هم انفجار ِ بزرگ در «هیچ» و ناموجود اتفاق نمی افتاد بلکه در «چیزی» هرچند ناچیز – نسبت به فضای ناکرانمند – روی می داد و دیگر لازم نبود میرزا صالح بنویسد: «به وجود آمد» بلکه باید می نوشت: از آن زمان به بعد بسط و گسترش یافت.

از این مقدمه، که مؤخره های آن پر از آمار و ارقام ِ خیالی ِ ضد و نقیض و گاه به افسانه های خنده دار کودکانه شبیه است، تنها نتیجه ای که می شود گرفت و به ضرس ِ قاطع منظور نویسنده ی این مقاله و نویسنده ی کتابی است که این مقاله خلاصه ای از آن است، این است که: جهان در ٥/١٣ میلیارد سال پیش، از هیچ آفریده شده، و تا پیش از آن نه مکان و نه زمان موجود نبوده است. بی آنکه به خواننده – که او را نادان تصور کرده – توضیح دهد چگونه از هیچ چیز پدید می آید. در مورد ِ انسان هم نظری به همان سیاق ِ پیدایش و آفرینش یکباره و ابتدا به ساکن از هیچ ابراز شده است. از نظر ِ نویسنده: «انسان ها مدت ها قبل از تاریخ قدم به عرصه ی وجود گذاشتند»! البته باز هم با ضد و نقیض گویی ها و تلفیق ضد علم با علم تا هم خدا را داشته باشد و هم خرما را!

باید مقاله و ارقام خیالی که هر یک دیگری را نقض و رد می کند خواند تا متوجه شد قصد ِ نویسنده ی مقاله – و مجله ی مهرنامه – از نوشتن وانتشار ِ این مقاله ی به ظاهر علمی چیست. اینجا است که اگر فلسفه ی علمی یعنی ماتریالیسم ِ دیالکتیک پا به پیش نگذارد و حقایق را روشن و آشکار نسازد چه خیالبافی هایی که به نام ِ علم به خورد خواننده داده نخواهد شد. با خواندن ِ این مقاله معلوم می شود که اینهمه ضدیت و خصومت با فلسفه ی علمی با چه هدفی و از سوی چه کسانی با چه منافعی صورت می گیرد. با خواندن ِ این مقاله همچنین ضرورت ِ ترویج ِ جهان بینی ِ علمی هرچه بیش تر از پیش آشکار می گردد. چراکه در غیاب ِ این جهان بینی است که میرزا صالح ها و مهرنامه ها تا آنجا که بتوانند و تخیلات شان یاری کند به اشاعه ی ضد علم در پوشش علم قلمفرسایی خواهند کرد و خرافه را به جای علم و علمی به جامعه ی علاقه مند به دانستن و محروم از علم ِ واقعی و فلسفه ی علمی تحمیل خواهند کرد.

توصیه می کنم علاقه مندان به فلسفه این مقاله را که در شماره ی ٤٥ مهرنامه چاپ شده حتمن بخوانند و آن را با محک ِ علم و فلسفه ی علمی بسنجند.

٭٭٭

می گویند: مارکس هیچگاه فلسفه ی خود را علمی ننامید، همچنان که آن را ماتریالیسم ِ دیالکتیک نیز نامگذاری نکرد. اما مگر درونمایه ی نظرها و استدلال های فلسفی ِ او جز بر علوم ِ طبیعی و تجربی بر هیچ پایه و مایه ی دیگری استوار است؟ فلسفه ی علمی همان روش و رویکرد ِ نظرورانه ی عام الشمولی است که مارکس در تمام ِ بحث ها و نظریه پردازی های فلسفی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی اش به کار گرفته و خاستگاه و تکیه گاه ِ آن علوم ِ اثباتی ِ روزآمد است. این، فلسفه ای است ماتریالیستی و دیالکتیکی. همچنان که او خود همواره بر دیالکتیک ِ غیر ِ هگلی یعنی غیر ِ ایده آلیستی ِ این فلسفه و بر روی پا قرار دادن و ماتریالیستی کردن ِ آن تاکید ورزیده است.

حتا اگر مارکس هیچگاه در نوشته های اش نامی از ماتریالیسم ِ دیالکتیک نبرده بود خود ِ استدلال ها و صغرا کبراهای فلسفی – نظرورانه اش در عرصه های مختلف، هم نشانگر ِ اندیشه ی ماتریالیستی دیالکتیکی ِ او، و هم بیانگر ِ اعتقاد اش به دیالکتیک ِ طبیعت و جامعه و تقدم ِ آن بر دیالکتیک ِ اندیشه و اشکال ِ مختلف ِ اندیشه ورزی به مثابه ِ بازتاب ِ واقعیت در مغز ِ مادی است. همچنان که در نامه ای به پاول واسیلیویچ آننکف به سال ١٨٤٦ بی آنکه نامی از ماتریالیسم ِ دیالکتیک آورده باشد اما می توان آن را از درونمایه ی نقد ِ او بر نظرات ِ پرودون دریافت: «از آنجا که آقای پرودون ایده های ابدی و مفهوم ها و مقوله های عقل ِ محض را در یک جهت، و انسان ها و زندگی ِ عملی شان را – که از دید ِ او محصول ِ کاربرد ِ آن مفهوم ها و مقوله ها است – در جهت ِ دیگر قرار می دهد، از همان آغاز یک دوگرایی میان ِ زندگی و ایده ها و میان ِ روح و تن ِ مادی مشاهده می شود. دوگرایی که شکل های مختلفی به خود می گیرد و چیزی نیست مگر تضادی که باعث می شود پرودون نتواند پیدایش و خاستگاه ِ تاریخی مادی ِ مفهوم ها و مقوله ها را به درستی دریابد.» (خسرو پارسا. درباره ی تکامل ِ مادی ِ تاریخ. ٢ رساله و ٢٨ نامه از کارل مارکس و فریدریش انگلس. ص. ٧٦).

آیا نیازی به توضیح ِ بیش از آنچه خود ِ مارکس اظهر من الشمس بیان کرده و نشانگر ِ اندیشه ی ماتریالیستی دیالکتیکی در چفت و بست ِ استدلال است، وجود دارد؟ فقط ملانقطی های فاقد ِ درک و جهان بینی ِ فلسفی اند که قادر به دریافت ِ کلیت استدلال به مثابه وحدتی همبسته از فرم و محتوای دیالکتیکی – ماتریالیستی نیستند.

«مارکسیست های هگلی» – یا در واقع ایده آلیست های خود مارکسیست نام – ادعا می کنند از دید ِ مارکس همچون هگل – و کانت – مفهوم ها و مقوله ها مقدم بر جهان ِ مادی هستند که «از ازل در سینه ی خدای پدر لمیده اند» و آنها هستند که جهان ِ مادی و عینی را به فرمان ِ روح ِ پدر به حرکت در می آورند – همچنان که کوین آندرسون در مقدمه ی کتاب ِ تازه منتشر شده ی دفترهای فلسفی ِ لنین به ترجمه ی حسن مرتضوی در صفحه ی ٢٧ چنین ادعایی کرده است -. مارکس اما در همان نامه به آننکف و نقد اندیشه ی پرودون به این توهم ِ انجیلی که معتقد است «در ابتدا کلمه – مفهوم، ایده، مقوله – بود و کلمه نزد ِ خدا بود» اینگونه پاسخ داده و آب پاکی روی دست ِ ایده آلیست هایی که پشت ِ نام ِ مارکس پنهان شده و ایده آلیسم ِ مذهبی ِ خود را تبلیغ می کنند ریخته است: «پرودون که نهادهای اجتماعی را پدیده های تاریخی – یعنی تکامل مند – نمی داند و از آغاز ِ انکشاف ِ آنها بی اطلاع است، تنها قادر است از آنها برداشتی جزم گرایانه و خشک اندیشانه ارایه دهد. او گمان می کند نهادهای اجتماعی و پدیده های تاریخی همگی به منظور خدمت به ایده ی غیر قابل ِ تغییر ِ او اختراع شده اند. او این حقیقت را نادیده می گیرد که میان ِ حرکت ِ واقعی ِ – نهادهای اجتماعی و پدیده های تاریخی – و ایده های بی تغییر ِ او تضادی وجود دارد. پرودون به دلیل ِ بدفهمی رازورانه – ایده آلیستی اش به جای آنکه مفهوم ها و مقوله های اقتصادی – سیاسی را بیان ِ انتزاعی و بازتاب ِ روابط ِ اجتماعی ِ واقعی ِ گذرا و تاریخی بداند، برعکس، روابط ِ واقعی – یا واقعیت – را بازتاب ِ مفهوم ها و مقوله های انتزاعی می پندارد. مفهوم ها و مقوله هایی که به زعم ِ او از آغاز ِ خلقت در سینه ی خدای پدر لمیده بوده اند.» (همان . ص. ٧١ – ٧٠).

مارکس با چه زبانی به هگلی های دویست سال دیر به دنیا آمده بفهماند جهان ِ مادی و حقیقی مقدم بر ایده ها و مفاهیم و مقولات است: «پرودون نمی داند انسان ها همچنانکه مناسبات ِ اجتماعی شان را بر پایه ی تولید ِ مادی شان به وجود می آورند، به همان گونه هم ایده ها، مفهوم ها و مقوله ها را که بیان ِ – یا بازتاب ِ – ذهنی و انتزاعی ِ همان مناسبات ِ اجتماعی هستند تولید می کنند.» (همانجا).

با چه زبانی مارکس به روح القدس های دو هزار ساله ی حامل ِ «نطفه ی آگاهی» در کلمه و مفهوم که مدعی اند کارآمدی نظریه های مارکس به پایان رسیده بفهماند که «نطفه» ی ایده های واپس مانده و تاریخ گذشته ی آنهاست که سترون و بی اعتبار شده و نه اندیشه ی روزآمد ِ او – و انگلس – در عرصه های نظروری. روی سخن ِ مارکس با اینها هم هست آنجا که ایده آلیسم ِ پرودون را نقد می کند: «پرودون این مساله را درنیافته است که انسان ها متناسب با نیروهای مولده شان مناسبات ِ اجتماعی ِ لازم برای تولید را نیز به وجود می آورند. چیزی که او اصلن آن را درک نکرده این است که انسان ها مناسبات ِ اجتماعی شان را بر طبق ِ قابلیت ِ تولید ِ مادی شان به وجود می آورند، همچنین ایده ها و مفاهیم را نیز که بازتاب ِ ذهنی و انتزاعی ِ همان مناسبات ِ اجتماعی هستند تولید می نمایند. از این رو، مفهوم ها به همان اندازه ای ابدی ابدی هستند که روابط ِ اجتماعی ِ پدید آورنده شان ابدی است. آنها محصولاتی تاریخی و گذرا هستند، در حالی که به گمان ِ آقای پرودون بر عکس، مفاهیم ِ انتزاعی علت ِ اصلی را تشکیل می دهند. از دیدگاه ِ او مفاهیم ِ انتزاعی سازنده ی تاریخ اند و نه انسان ها. از این دیدگاه هر مفهوم ِ ذهنی بدون ِ در نظر گرفتن ِ انسان ها و فعالیت های مادی آنها پدیده ای است فنا ناپذیر و ثابت و صرفن محصولی از عقل ِ محض. از نظر پرودون مقوله ها و مفاهیم نیروهای محرکه را تشکیل می دهند، و لازم نیست به خاطر ِ تغییر مقولات و مفاهیم زندگی ِ عملی تغییر یابد. بلکه برعکس، انسان ها باید مقوله ها و مفهوم ها را تغییر دهند تا در نتیجه ی آن جهان و جامعه نیز تغییر یابد.» (همان جا).

تمام ِ استدلال های فیلسوفان ِ ایده آلیست به ویژه از کانت به این سو، بر تقدم ِ «کلمه» بر انسان و طبیعت استوار است که درکی کلیسایی از هستی است. بنا بر این درک، کلمه، یا به تعبیر فلسفی مفهوم و مقوله، هم آغاز و هم غایت ِ تاریخ ِ طبیعت و انسان است. در اندیشه ورزی دیالکتیکی ِ هگل، جایگاه ِ مفهوم در ایده ی مطلق و جایگاه ِ ایده ی مطلق در روح – به معنای مسیحایی ِ آن است که به دلیل ِ عام بودن اش می توان با هر نگرش ِ ایده آلیستی ِ دیگری نیز آن را تعبیر و تفسیر نمود. درواقع جاذبه ی هگل و ایده آلیسم ِ او برای پیروان ِ دیگر ادیان و از جمله برخی «روشنفکران ِ دینی» مسلمان عمدتن تقدم قائل شدن ِ ذهنی (عقلی) بر عینی و مادی است و کم تر دیالکتیک او.

همین گرایش به هگل به صورت ِ گرایش به ایده آلیسم ِ دیالکتیکی ِ هگل در «روشنفکران یهودی» اروپا و آمریکا هم وجود دارد با این تفاوت که اینها خود را مارکسیست ِ هگلی می نامند. به این معنی که معتقدند خود ِ مارکس از «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ١٨٤٤» تا پایان عمر در چارچوب فلسفه و دیالکتیک ِ هگل اندیشید و نوشت.

این برداشت ها و تعبیر و تفسیرهای دلبخواهی از هگل به آن دلیل است که دیالکتیک ِ او تنها شامل ِ مفهوم و ایده می شود و دربرگیرنده ی طبیعت و انسان نیست. از دید ِ دنباله روان ِ یاد شده ی هگل، دیالکتیک ِ شدن و تکامل در وجه ِ مفهومی اش که شامل ِ انسان و طبیعت نمی شود دقیقن بر اعتقادات آنها که انسان و طبیعت را خلق الساعه و آفریده ی – هر کدام خدای خویش – می پندارند منطبق است.

در اینجاست، و دقیقن در همین تعبیر ِ به دلخواه ِ غیر علمی و غیر ماتریالیستی است که تفاوت مارکس با هگل و پیروان ِ ایده آلیست ِ او با هر نام و عنوان از هر کیش و مرام و مسلکی آشکار می گردد.

مارکس هیچگاه در نظروری های فلسفی، اقتصادی، جامعه شناختی و سیاسی اش که همگی زیر ِ تاثیر ِ جهان بینی ِ ماتریالیستی – دیالکتیکی ِ او قرار داشتند تقدم را نه به «کلمه» (مفهوم، مقوله، اندیشه) داد و نه به دیالکتیک ِ هگلی ِ دربرگیرنده ی صرفن ایده و مفهوم (ذهنی). بلکه برعکس، همچنان که در نامه به آننکف دیدیم و بعدتر خواهیم دید، تقدم از دیدگاه ِ او با مادیت ِ سیستمی و ارگانیک ِ جهان ِ هستی شامل ِ طبیعت و انسان ِ اجتماعی کارورز ِ اندیشه ورزی است که از دل ِ کرد و کارهای دیالکتیکی ِ خودگردان ِ طبیعت برآمده، و مفهوم و مقوله و ایده بازتاب ِ مناسبات و روابط ِ دوسویه ی او با طبیعت و نوع ِ خویش در مغز ِ او است.

تفاوت ِ مهم ِ مارکس با هگل و هگلیست ها در انجا است که هگل، آگاهی یا خود آگاهی را در اینهمانی و وحدت ِ سوژه با ابژه یا عامل ِ شناخت و شناخت پذیر می داند که به موجب ِ آن سوژه ی شناسا (عامل ِ شناخت) از طریق ِ اندیشه ورزی – نظروری ِ مفهومی – ذهنی با ابژه هم وحدت و هم اینهمانی (همانستی) می یابد و از این طریق به درون ِ قوانین ِ ذاتی ِ آن راه می یابد و از آن شناخت (آگاهی ِ) تدریجی پیدا می کند. این وحدت و همانستی (اینهمانی) از آنجا که از دید ِ هگل مفهومی است، موجب ِ گذارهای متناوب و متداوم ِ مفهوم (مفهوم ها) از ساده یه پیشرفته و عالی، و همسو و متناظر با آن موجب ِ آگاهی ِ سوژه یا روح ِ جزیی شده و در نتیجه موجب ِ تکامل ِ آن و در نهایت فرا روی اش به ایده و روح ِ مطلق می گردد. به طور ِ کلی از دید ِ هگل آگاهی از آنجا که از متعلقات ِ روح و غایت ِ تکامل ِ روح (جزیی) از در خود به برای خود – و تبدیل شدن ِ روح ِ جزیی به روح ِ کلی و مطلق – است، بر هستی ِ مادی – اجتماعی ِ انسان ِ شناسا تقدم دارد و انسان در محدوده ی شناخت ِ سوبژکتیو است که از طریق اندیشه ورزی به آگاهی می رسد و آن را از آن ِ خود می کند. به بیان ِ دیگر: روح است که از طریق ِ خود عینیت بخشی خود را در طبیعت پدیدار می سازد، سپس با خود تکامل یابی ِ مفهومی به خود آگاهی می رسد، و در نهایت به کلیت و مطلقیت ِ ایده ای – مفهومی ِ خویش باز می گردد.

در مورد ِ مارکس اما، فلسفه ورزی به گونه ی دیگر است. مارکس که به وحدت ِ انسان (سوژه) با طبیعت (ابژه) اعتقاد دارد و انسان را محصول ِ تکامل ِ طبیعت می داند، حرکت و تکامل ِ او را برخلاف ِ هگل نه ایده ای – مفهومی بلکه برآمد ِ کار و ابزارسازی ِ مادی – تاریخی می داند، و از این رو، به جدایی ِ فعالانه و کنشگرانه ی عامل ِ شناخت از شناخت پذیر معتقد است. این به آن معنا است که مارکس اگرچه به وحدت ِ انسان و طبیعت معتقد است، اما بر خلاف ِ هگل به اینهمانی ِ انسان و طبیعت اعتقاد ندارد. از این منظر، کسب ِ آگاهی نه در همانستی ِ مفهومی ِ سوژه با ابژه آنچنانکه هگل می پنداشت، بلکه درنتیجه ی دگرگون سازی ِ فعالانه ی ابژه (طبیعت، جامعه) توسط ِ سوژه امکانپذیر می گردد.

«جسم، وجود و ذات تنها اصطلاحات ِ مختلف برای بیان ِ واقعیت ِ واحدی هستند. جدا کردن ِ تفکر (اندیشه ورزی) از ماده ای که می اندیشد غیر ممکن است. این ماده بنیاد ِ تمام ِ تغییراتی است که در جهان واقع می شود.» (مارکس. خانواده ی مقدس. ترجمه ی مرتضا محیط. در: زندگی و دیدگاه های مارکس. جلد اول. ص. ٢٨٣). مارکس در اینجا به طور ِ صریح بر تقدم ِ ماده بر ایده، مفهوم، روح و آگاهی که همه متاخر بر مادیت ِ جهان هستند تاکید دارد. «ماده بنیاد ِ تمام ِ تغییراتی است که در جهان واقع می شود» چیزی جز بیان ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ حقیقت ِ جهان نیست.

مارکس در پیشگفتار بر چاپ دوم جلد اول ِ سرمایه در پاسخی طولانی که به پروفسور کافمن که دیالکتیک ِ او را هگلی خوانده بود، در توضیح ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی ِ خود و تفاوت ِ بنیادی و ماهوی آن با دیالکتیک ِ ایده آلیستی ِ هگل می دهد، پس از نقل ِ فرازهایی از نوشته ی کافمن می نویسد: «دیالکتیک ِ من نه تنها با دیالکتیک ِ هگل و هگلی ها متفاوت است بلکه درست عکس آن است. از دیدگاه هگل فرایند ِ تفکر، فرایندی که او تحت ِ نام ِ ایده به سوژه (مفهوم، مقوله) ی مستقل و خود آیند تبدیل اش می کند آفریننده ی جهان ِ واقعی است و جهان ِ واقعی تنها ظاهر (پدیداری) از آن ایده (مُثل ) است. از دیدگاه من اما، عکس ِ این مساله درست است: آنچه ایده، مفهوم، یا مُثل خوانده می شود چیزی نیست جز بازتاب ِ جهان ِ مادی در مغز ِ انسان. من جنبه ی رازورانه (ایده آلیستی ِ) هگل را سی سال پیش [در ١٨٤٤، یعنی همان زمانی که هگلی های خود مارکسیست نام ادعا می کنند مارکس با نوشتن ِ دستنوشته های اقتصادی و فلسفی ١٨٤٤ هگلی شد و تا پایان عمر بر همان دیالکتیک ِ ایده آلیستی هگل باقی ماند] زمانی که دیالکتیک ِ او مد ِ روز بود مورد نقد قرار داده ام. با اینهمه من ابایی ندارم که خود را شاگرد ِ آن متفکر ِ بزرگ اعلام کنم، و در عین حال بگویم: به رغم ِ ضربه ای که دیالکتیک از راز پردازی های ایده آلیستی ِ هگل خورده او نخستین کسی است که شکل ِ عمومی ِ حرکت را آن هم به شیوه ای قابل ِ فهم و آگاهانه بیان کرده است. دیالکتیک ِ هگل بر روی سر قرار داشت، من با بیرون کشیدن ِ هسته ی عقلانی ِ آن از پوسته ی ایده آلیستی رازورانه اش، آن را وارونه کرده و بر روی پا قرار دادم [ماتریالیستی کردم].» (مرتضا محیط. جلد سوم زندگی و دیدگاه های مارکس. ص. ٣٠٩ – ٣٠٨، و: کارل مارکس، هستی و آگاهی، امیر هوشنگ افتخاری راد و محمد قائدی. ص. ١١١ – ١١٠. داخل کروشه از من است).

موضوع ِ دیالکتیک ِ ماتریالیستی، جدا از نام و عنوان به مثابه فرم ِ ظاهری ِ آن، حقیقت ِ فلسفی یعنی شناخت ِ قوانین ِ عام ِ حاکم بر جهان است که در اینجا مارکس به بهترین وجهی آن را خلاصه کرده است: حرکت و دگرگونی در مادیت ِ جهان، و شکل یا تصویر ِ بازتاب یافته ی این حرکت و دگرگونی در مغز یعنی کارگاه ِ اندیشه ورزی و ایده پردازی ِ انسان. اگر در فلسفه ی هگل، دیالکتیک به معنای حرکت ِ مفهوم از ساده ترین حالت – یعنی هستی و نیستی – است که در تکامل ِ خود به اشکال پیچیده تر فرا می رود، در فلسفه ی مارکس، دیالکتیک عبارت است از: حرکت ِ کمیت های مادی و گذار ِ این کمیت های تجمع یافته و تشکل یافته و سازمان یافته به شکل ِ ارگانیک، به کیفیت ِ مادی ِ نوین متفاوت با کیفیت ِ مادی ِ پیشین – یا اولیه – که به آن تکامل گفته می شود. همچنانکه در هگل هم تکامل صورت می گیرد اما تنها در بُعد مفهومی – ایده ای.

تکامل از دید ِ مارکس هم در طبیعت و جامعه است و هم به تبع ِ آن در اشکال ِ بازتاب یافته ی این تکامل در نظروری و ایده پردازی یا به طور ِ کلی در شناخت ِ جهان. در این انطباق ِ واقعیت و بازتاب یا به بیان ِ دیگر: انطباق بازتاب بر واقعیت، ما شاهد ِ هم وحدت ِ مادی سیستمی ِ جهان هستیم و هم مونیسم ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ واقعیت و شناخت.

مونیسم ِ ماتریالیستی دیالکتیکی دقیقن همان نگرش و روشی است که مارکس در مورد ِ هم جهان و هم شناخت ِ جهان به طور ِ عام، و توضیح و تبیین ِ کرد و کارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ِ تاریخ و جامعه ی انسانی به طور ِ خاص به کار گرفت.

مارکس با بیرون کشیدن ِ «هسته ی عقلانی ِ» دیالکتیک هگل از پوسته ی رازورانه و ایده آلیستی ِ آن و روی پا قرار دادن ِ آن بود که توانست مونیسم ِ ماتریالیستی دیالکتیکی را به مثابه توضیح دهنده ی کلیت ِ یک و بسیار ِ ارگانیک ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود – یعنی طبیعت، جامعه و تفکر – برای نخستین بار در عرصه ی فلسفه و نظروری ارایه دهد.

حقیقت ِ جهان و شناخت ِ آن، چیزی جز این وحدت در کثرت، و بازتاب ِ این وحدت در کثرت در مغز ِ انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز نیست. این وحدت و کثرت ِ مادی – عینی و بازتابی، همان مونیسم ِ ماتریالیستی دیالکتیکی است.

حال، برای آنکه به حقیقت جویی و حقیقت گویی ِ «مارکسیست های هگلی» معروف به مارکسیست های غربی و پیروان شان در ایران در خصوص ِ دیالکتیک و جهان نگری ِ مارکس پی ببرید، به دو نظر از دو تن از آنها یکی ایرانی و یکی اروپایی توجه کنید. حسن مرتضوی در ترجمه ای که به تازه گی از دفترهای فلسفی ِ لنین به عمل آورده، مارکس را از ماتریالیسم دیالکتیکی مبرا دانسته و این جهان بینی را به پلخانف و رهبران ِ بین الملل دوم نسبت داده و می نویسد: «دفترهای فلسفی ِ لنین تسویه حساب فلسفی ِ وی با گذشته است که طی آن به شدت تحت ِ تاثیر ِ دیدگاه های فلسفی ِ رهبران ِ عقیدتی ِ بین الملل دوم به ویژه پلخانف بود، که جهشی است عظیم در اندیشه ی رهبری سیاسی و انقلابی که برای نخستین بار با منطق ِ هگل رو به رو می شود و نقطه نظراتی را بیان می کند که به شدت با نظرات ِ ارتدکسی ِ غالب بر مارکسیست های آن دوره متضاد است.» (حسن مرتضوی. دفترهای فلسفی ِ لنین. ص. ١٤ – ١٣).

کوین آندرسون مقدمه نویس ِ انگلیسی ِ این کتاب نیز در مطلبی که برای توضیح «گذار یا بازگشت ِ لنین از ماتریالیسم ِ دیالکتیکی ِ پیشین خود به دیالکتیک ِ ایده آلیستی ِ هگل» نوشته، ابتدا بحثی درباره ی ماتریالیسم ِ دیالکتیکی و پیدایی ِ آن می کند و چنین می نویسد: «پلخانف مقاله ای در ١٨٩١ نوشت که در آن اصطلاح به نسبت مبهم ماتریالیسم ِ دیالکتیکی را وضع کرده بود. دیدگاهی تحول باور و متکی بر ماتریالیسمی خام اندیشانه از دیالکتیک را مطرح کرد. او هیچ تفاوت ِ بنیادی بین ِ دیالکتیک ِ مارکسی و تحول باوری ِ داروینیستی نمی دید.» (همان کتاب. ص. ٢٣). اشکال و ایراد ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک از دید ِ «مارکسیست ِ غربی» در چیست؟: «در این است که نظریه ی خام ِ بازتاب را مطرح می کند که در آن ماتریالیسم ِ مارکسیستی را نسخه ای، تقریبن نسخه ای از واقعیت ِ عینی می داند.» (همان. ص. ٢٤).

این برداشت ِ غلط از آموزش های مارکس را آندرسون از کجا پیدا کرده؟ اولن: آن شخص که آندرسون پلخانف می نامد مارکس بود که همچنانکه به خصوص در پیشگفتار ِ جلد اول سرمایه دیدیم «اصطلاح به نسبت مبهم ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیکی را وضع کرد» و نه پلخانف. ثانین: باز هم مارکس بود که «نظریه ی خام ِ بازتاب» را همچنانکه تا اینجا بارها دیده ایم مطرح نمود. ثالثن: این مارکس بود که تکامل را برآیند ِ تضادهای دیالکتیکی ِ موجود در پدیده های مادی – طبیعت و جامعه – می دانست، و در هر سه ی این موارد پلخانف از اندیشه ی مارکس پیروی می کرد.

آدم انگشت به دهان می ماند از اینکه «متفکران ِ هگل شناس» – کوین آندرسون و حسن مرتضوی و دیگر مارکسیست های هگلی – نه الفبای علم را می دانند و نه الفبای فلسفه را، به دلایل ِ هم علمی و هم فلسفی:

١.تحول باوری ِ داروینیستی به لحاظ ِ علمی غلط است، زیرا آنچه داروین در زیست شناسی به عنوان یک علم کشف کرد نه یک باور و اعتقاد ِ صرف بلکه تئوری ِ علمی بود که داروین بعد از سال ها تجربه و مقایسه ی انواع ِ گوناگون ِ زیستمندان (جانداران) آن را تدوین نمود و به علوم ِ طبیعی ارائه داد، و امروزه معتبرترین، اثبات شده ترین و یقینی ترین نظریه در پیدایی جانداران ِ مختلف و تکثیر آنها است.

درواقع، تقدم دادن ِ تحول باوری بر پراتیک ِ علمی داروین غلط، و داروین اثبات کننده ی تکامل ِ زیستمندان در خود ِ طبیعت درست است.

«متفکران ِ» ایده آلیست که حتا به همان دیالکتیک ِ تحول و تکامل گرای هگل هم پای بندی ندارند، نمی دانند دیالکتیک حامل ِ مفهوم ِ تکامل است: در هگل تکامل ِ ایده و مفهوم، و در مارکس و مارکسیسم تکامل ِ طبیعت و جامعه و درنتیجه در اندیشه و ایده.

٢.«مارکسیست هگلی» نمی داند تکامل از دیدگاه ِ فلسفی دقیقن به همان معنای تکامل از دیدگاه علمی (پوزی تیویستی) نیست. چراکه تکامل از دیدگاه ِ علمی، مثلن در زیست شناسی، تکامل در یک پدیده و در اینجا یک گونه ی خاص از جانداران است. درحالی که از دیدگاه ِ فلسفی، تکامل مفهومی عام و جهانروا دارد و سنتز تئوری ِ تکامل در پدیده های متنوع و گونه گون ِ ماده ی در حرکت است که علم طبیعت است.

به عبارت ِ دیگر: تکامل در ذات و گوهر ِ دیالکتیک و نتیجه وبرآمد ِ کردوکارهای دیالکتیکی ِ تضادآمیز ِ کلیه ی پدیده های مادی از یک سو، و بازتاب ِ آن درمغز ِ انسان از سوی دیگر است. حتا اگر انسان هم وجود نداشت دیالکتیک و محصول آن تکامل در خود طبیعت و کردوکارهای دگرگون شونده و فرارونده ی از ساده به پیچیده و از پست به عالی ِ آن وجود دارد. این کردوکارهای دگرگون شونده و فرارونده از ساده به پیچیده و از پست به عالی در مغز ِ محصول ِ تکامل ِ طبیعت و کار ِ اجتماعی ِ انسان نیز بازتاب یافته و تا انسان هست بازتاب می یابند. کاری که داروین و دیگر زیست شناسان در علم ِ طبیعت، و مارکس و انگلس در فلسفه کردند، کشف و بیان ِ قوانین ِ حاکم بر کردوکارهای دیالکتیکی در یک پدیده ی خاص و معین در مورد داروین و دیگر دانشمندان ِ علوم ِ طبیعی، و درکلیت ِ ارگانیک ِ جهان ِ مادی در مورد مارکس و انگلس است. آنها این قوانین را اختراع نکردند، بلکه کشف و به صورت ِ علمی و فلسفی بیان کردند.

                                                                        ادامه دارد…