خدامراد فولادی
پیش اندیشیده های مارکس در فلسفه ی علمی
(جهانشمولی و زوال ناپذیری ِ اندیشه ی مارکس)
بخش ٢
مارکس نظروری ِ خود در فلسفه را از همان ابتدا و نخست بر تضاد و آنتاگونیسم، و حل ِ آنتاگونیسم می گذارد که یک وجه و رکن ِ مهم ِ دیالکتیک است. آنجا که می نویسد: «انعطاف ناپذیرترین شکل ِ تقابل میان یهودیان و مسیحیان، تضاد ِ مذهبی است. چنین تضادی را چگونه می توان حل کرد؟ با الغای مذهب. هنگامی که یهودیان و مسیحیان تشخیص دهند مذهب شان چیزی بیش از مراحل ِ مختلف ِ تکوین ِ اندیشه ی بشر نیست – یعنی پوست های ماری که تاریخ کنار می گذارد و انسان آن ماری است که این پوست را کنار می گذارد – رابطه ی یهودیان و مسیحیان دیگر رابطه ای مذهبی نخواهد بود، بلکه تنها رابطه ای نقادانه، علمی و انسانی خواهد بود. از آن پس علم عامل ِ وحدت ِ آنها [یهودیان و مسیحیان] می شود. تضادهای درونی ِ علم را نیز خود ِ علم حل می کند.» (درباره ی مساله ی یهود. گامی در نقد فلسفه ی حق هگل. ترجمه ی مرتضا محیط. ص. ١٣). این گزاره نشان می دهد تفکر مارکس از همان ١٨٤٣ و آغازگاه ِ فلسفه ورزی، تفکری ماتریالیستی و دیالکتیکی بود. تمام مقدمات و مؤلفه های فلسفه ی علمی در این گزاره جمع و به خوبی مشهود است.
این مؤلفه ها عبارت اند از: یکم – تقدم ِ ماده بر ایده، آگاهی، ذهن و هر آنچه محصول ِ فعالیت ِ مغز ِ مادی ِ انسان که خود محصول ِ حرکت ِ تکاملی ماده از ساده به پیچیده است؛ دوم – خود ِ حرکت و دگرگونی ِ ماده در اشکال ِ گونه گون ِ آن، نتیجه ی تضادهای درونی ِ این شکل های مادی و آنتاگونیستی شدن شان است که در نهایت به حل و رفع ِ تضاد می انجامد؛
سوم – وحدت ِ مادی و سیستمی ِ جهان که اثبات ِ آن برعهده ی علوم ِ طبیعی است؛
چهارم – تکامل از ساده به پیچیده و از پست به عالی که نتیجه و برآمد ِ گذار از تغییرات ِ کمی به تغییر کیفی و نفی و نفی نفی است.
یک یک ِ این مؤلفه ها را به طور ِ مشخص در گزاره ی فوق از نظر می گذرانیم: از دید ِ مارکس، مذهب شکلی از آگاهی ِ انسان – و شکل ِ ناراستین آن – است. شناخت و رفع ِ این آگاهی ِ ناراستین – که در تضاد با آگاهی ِ راستین است – بر عهده ی علم است. شناخت و رفع ِ آگاهی ناراستین (مذهب) به معنای گذار ِ کمی ِ آگاهی به دگرگونی ِ کیفی ِ آن از ناراستین به راستین یا از آگاهی ِ مذهبی به شناخت ِ علمی است. این گذار را مارکس تعبیر به پوست اندازی ِ تاریخی ِ انسان می کند. در این پوست اندازی، فاعل انسان ِ مادی است که پوست اندازی ِ او مقدم بر و بستر ِ مراحل ِ مختلف ِ تکوین ِ اندیشه ی او است.
به بیان ِ دیگر: پوست اندازی در هستی ِ مادی ِ انسان روی می دهد که مقوّم ِ ایده، ذهن و آگاهی است. یعنی تغییر ابتدا در فرایند ِ تکاملی ِ دگرگشت های جسم ِ مادی ِ انسان ِ نوعی روی می دهد، تا سپس این دگرگشت مبنایی گردد برای تکوین یا دگرگشت ِ اندیشه او.
مارکس به خوبی به این مساله ی علمی آگاهی داشت که تکامل یا به تعبیر او پوست اندازی، در نوع و وحدت ِ ارگانیک ِ سازمانیافته روی می دهد و نه در فرد و جزء.
در اینجا مارکس به یک اصل ِ مهم و محوری ِ فلسفه ی علمی نظر دارد و آن مونیسم ِ ماتریالیستی است که به موجب ِ آن جهان در کلیت و جزئیت اش وحدتی است مادی. عالی ترین شکل ِ این وحدت ِ مادی در انسان ِ اندیشه ورز نظرورز تجسم یافته که در آن وحدت ِ مادی به وحدت ِ عینی و ذهنی تبدیل شده است. از دید ِ علمی – فلسفی ِ مارکس و به دلیل ِ باورمندی ِ او به تکامل، انسان برخلاف ِ دیگر جانداران که با طبیعت هم وحدت دارند، هم اینهمانی (همانستی)، وحدت دارد اما اینهمانی ندارد. چراکه انسان اگرچه جزیی و جزء جدایی ناپذیری از طبیعت است – به این دلیل که محصول ِ تکامل ِ آن است – اما همچون جانوران با آن اینهمان نیست. یعنی تابع ِ بی اراده ی کرد و کارهای ضرورت مند ِ طبیعت نیست، بلکه با شناخت قوانین و ضرورت های آن می تواند بر این قوانین و ضرورت ها و کرد و کارهای قانونمند و ضرورت مند، طبیعت را با کار و فعالیت ِ اجتماعی و اندیشه ورزی به خدمت ِ خود درآورد.
اگر در فلسفه ی ایده آلیستی موضوع ِ اندیشه از موضوع ِ عمل جدا است و با آن پیوند ِ ارگانیک و دوسویه ندارد – و این خود ناشی از جدا انگاری ِ اندیشه از ماده ی در حرکت ِ تکامل یافته در جسمیت ِ انسان است -، در فلسفه ی علمی ِ ماتریالیستی دیالکتیکی اما، موضوع ِ اندیشه همان موضوع ِ عمل است – یا می تواند باشد – و این دو از هم جدایی نا پذیرند. مارکس در گزاره ی بالا، آگاهی را صرفن موضوع ِ اندیشه نمی داند، بلکه موضوع ِ عمل و علم ِ دگرگون ساز ِ انسان یعنی تابعی از تکامل ِ تاریخی ِ او هم می داند. از دید ِ مارکس آگاهی محصول ِ هستی ِ مادی و اجتماعی ِ انسان است.
جهان بینی ِ مادی – دیالکتیکی و علمی ِ مارکس در آن است که تضاد ِ ناراستین یا غیر حقیقی با راستین و حقیقی در اندیشه ورزی را از طریق ِ علمی و با علم قابل ِ حل و رفع می داند که تابعی است از رشد و تکامل ِ مادی ِ انسان، درحالی که تضادهای علم را – اگر در آن تضادی موجود باشد – خود ِ علم باید حل کند نه ضد علم یا همان ناراستین. در اینجا نیز مارکس به تفکر و جهان بینی ِ علمی ِ خود وفادار و پای بند است، چراکه علم را تابع ِ اندیشه ورزی ِ ناراستین نمی سازد بلکه می گوید اندیشه ورزی و آگاهی اگر می خواهد راستین باشد باید به تبعیت ِ علم درآید و در قلمرو ِ علم باشد.
به اعتقاد ِ مارکس، علم موجب ِ وحدت ِ انسان ها می شود – برخلاف ِ مذهب که عامل ِ تفرقه و پراکندگی ِ انسان ها است – آنجا که می گوید: «هنگامی که یهودیان و مسیحیان تشخیص دهند مذهب شان چیزی بیش از مراحل ِ مختلف تکوین ِ اندیشه ی بشر نیست… رابطه ی آنها دیگر رابطه ای مذهبی نخواهد بود بلکه رابطه ای علمی و انسانی خواهد بود. علم از آن پس موجب ِ وحدت ِ آن ها می شود.» مارکس می داند علم، . از این رو فلسفه ی علمی، مونیست و وحدت گرا است. چراکه از دید ِ علمی ِ ماتریالیستی دیالکتیکی تنها یک حقیقت وجود دارد و آن ماده ی در حرکت است که به اشکال مختلف و متنوع هستی ِ عینی دارد و در ظاهر و به چشم ِ افراد ِ ظاهربین ایجاد ِ اختلاف ِ نظر و نگرش و تفسیر و تعلیل می کند، و تنها علم و جهان بینی ِ علمی است که کثرت آن را در وحدت و وحدت اش را در کثرت می بیند و توضیح می دهد، و این حقیقت ِ واحد و یگانه یعنی مونیسم ِ ماتریالیستی را بر انسان آشکار می سازد.
تنها علم و علوم طبیعی به مثابه تنها ابزار ِ روشمند شناخت ِ جهان در جزئیت و کلیت ِ آن است که به انسان هم وحدت در کثرت ِ طبیعت را نشان می دهد، هم وحدت ِ انسان با طبیعت را، و هم هنگامی که این علوم در مغز ِ اندیشه ورز جمع بندی شده و به صورت ِ فلسفه درآید، وحدت ِ مادی سیستمی جهان را در نظروری ِ فلسفی اش دخالت داده و در نتیجه بازتاب ِ دقیقی از کرد و کارهای جهان ِ موجود و طبیعت در کلیت و جزئیت اش در ذهن ایجاد خواهد کرد. با این نگرش به علم و شناخت ِ علمی بود که مارکس در دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ١٨٤٤ نوشت: «زمانی که علم از طبیعت آغاز نماید، به علمی راستین تبدیل می شود. [گویی] تمام ِ تاریخ [= طبیعت و جامعه] دست اندرکار بوده که برای انسان به عین یا ابژه ی آگاهی حسی، و برای نیازهای انسان به عنوان ِ انسان به نیازهای طبیعی – حسی تبدیل گردد. تاریخ ِ [انسان] خود بخشی واقعی از تاریخ ِ طبیعی و از جمله طبیعتی است که تبدیل به انسان شده است. علوم ِ طبیعی زمانی در علوم ِ انسانی ادغام می گردند، چنانکه علوم انسانی نیز در علوم ِ طبیعی، و آنگاه تنها یک علم خواهد بود.»
این ایده ی وحدت گرا را مارکس در تمام ِ دوران ِ نظریه پردازی اش در هر عرصه ای که نظرورزی کرد حفظ نمود و بسط و گسترش داد. یعنی در هر عرصه ای که نظروری نمود، ماتریالیسم ِ دیالکتیک به مثابه جوهر و اصل ِ واحد ِ پدیده های گونه گون ِ جهان حضور داشت و در اندیشه ی ماتریالیستی دیالکتیکی ِ او بازتاب یافت. به عنوان ِ نمونه، در عرصه ی تاریخ ِ جامعه ی بشری، وحدت ِ ارگانیک و مادی – سیستمی ِ جهان را به وحدت ِ ارگانیک ِ جامعه ی انسانی تعمیم می دهد، با تقدم دادن ِ نظرورانه و شناخت شناسانه ی کلیت ِ مادی- سیستمی به جزئیت ِ گونه گون و متنوع ِ نظام مند در عرصه ی خاص ِ تاریخ ِ انسان: «اعتقاد به این که کشوری به طور ِ درونی – جدا از دیگر کشورها- مسیر ِ تحول را طی خواهد کرد به همان اندازه نابخردانه است که اعتقاد داشته باشیم همه ی کشورها ناچارند از مسیری جدا از تکامل ِ سیاسی فرانسه یا تکامل ِ فلسفی ِ آلمان بگذرند. آنچه ملت ها چون ملت انجام داده اند از آن ِ جامعه ی بشری بوده است. تمام ِ ارزش و اعتبار ِ این تکامل تنها در این واقعیت نهفته است که هر یک از ملت ها یکی از وجوه ِ تاریخی ِ این تکامل را برای بهره مندی ِ دیگر کشورها به ثمر رسانده اند. در چارچوب ِ این تحولات – به ظاهر جداگانه – است که تکامل بشریت صورت گرفته است، و بنابراین پس از آنکه صنعت در انگلیس، سیاست در فرانسه و فلسفه در آلمان تکامل یافت، درواقع برای همه ی جهان تکامل یافته اند و اهمیت ِ تاریخی – جهانی شان به همراه ِ اهمیت ِ تاریخی جهانی ِ این کشورها صورت گرفته است [قابل ِ توجه لنینیست ها].» (مارکس. درباره ی کتاب ِ نظام ملی ِ اقتصاد سیاسی. برگرفته از: مرتضا محیط. زندگی و دیدگاه های کارل مارکس. جلد یکم. ص. ٣٠١. درون کروشه از من است).
گزاره ی نقل شده ی بالا دربردارنده ی هم پیش اندیشیده ی عام ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک است، و هم وجه خاص و مشخص ِ هم اکنون در دست رس ِ حواس و دقت ِ علمی ِ یک پدیده ی معین و سازمان مند. از دید ِ مارکس، جامعه ی انسانی یک ارگانیسم ِ واحد است، همچون منظومه ای خورشیدی متشکل از ده ها یا صدها سیاره و سیارک (ملت – کشور) در گوشه ای از این جهان ِ بیکران. مارکس برخلاف ِ اندیشه ورزان ِ تک بُعدی که چیزها و پدیده ها را «این» یا «آن» بدون ِ پیوند ِ ارگانیک و سیستمی شان با یکدیگر می بینند، هر چیز و پدیده ی مشخصی را حالت ِ خاصی از موجودیت ِ عام ِ ماده ی در حرکت می دید، که هم این است و هم آن. یعنی عام و عامیت را در خاص و خاصیت مشاهده می کرد و توضیح می داد، همچنان که خاص را حالت یا موجودیت ِ خودویژه ی عام می دانست و به طور ِ عینی و علمی توضیح می داد. این ویژگی ِ علم و فلسفه ی علمی است که چیزها و پدیده ها را هم آن و هم این یعنی هم در پیوند ِ ارگانیک با کلیت ِ عام، و هم دارای خودویژگی های خاص و خصوصیت های منحصر به خود مشاهده می کند.
در هیچ گفتار و گزاره ای نیست که مارکس انسان و جامعه ی انسانی را جزیی از طبیعت به حساب نیاورده و کرد و کارها و قوانین ِ خاص و خودویژه ی آن را ادامه ی کرد و کار و قوانین ِ عام ِ حاکم بر طبیعت ندانسته، یا این قوانین و کارکردها را بیرون از قلمروی ماده ی در حرکت قلمداد کرده باشد. انسان در این کرد و کارهای قانونمند هم در طبیعت است و هم بر طبیعت. در طبیعت است چون جزء جدایی ناپذیر و برآمده از تکامل ِ آن است، بر طبیعت است چون با شناخت ِ قوانین ِ آن قادر است آن را به سود ِ خویش دگرگون سازد. همچنانکه هم در تاریخ است و هم بر تاریخ. چراکه هم جزء جدایی ناپذیر تاریخ – یا جامعه – است، و هم با شناخت ِ قوانین ِ حاکم بر آن، دگرگون کننده ی آن است.
از این جایگاه ِ نظرورانه و شناخت شناسانه ی متکی بر علم ِ دگرگون ساز است که مارکس در یازدهمین تز از تزهایی درباره ی فویر باخ نوشت: «فیلسوفان فقط جهان را به انحای مختلف تعبیر و تفسیر کرده اند، در حالی که مساله ی اصلی دگرگون کردن ِ آن است.». این تز به چه معناست؟ به این معناست که از این پس مارکس فلسفه را بوسید و کنار گذاشت و فقط به کار ِ سیاست و اقتصاد ِ سیاسی پرداخت، آنچنان که «مارکس شناسان ِ» بیگانه با مارکس و فلسفه ی علمی ِ او ادعا می کنند، یا به همان معنایی که خود ِ مارکس در نظر داشت و تا کنون در گزاره های مختلفی که از او در برهه های مختلف ِ نظریه پردازی اش نقل کرده ایم و بعدتر نقل خواهیم کرد؟
مارکس در این تز می گوید: فیلسوفان تاکنون در خلوتگاه ِ خود نشسته و جهان ِ عینی ِ بیرون از ذهن ِ خود را به طور ِ ذهنی تعبیر و تفسیر کرده اند، بدون آنکه کوچک ترین گام یا تلاشی برای شناخت ِ واقعیت و حقیقت ِ آن به عمل آورند. نتیجه و حاصل این تعبیر و تفسیر ِ ذهنی ِ منفعلانه نیز نه فهم و شناخت ِ علمی، بلکه درکی رازورانه، غیرواقعی و غیرحقیقی از کرد و کارهای جهان است. در حالی که تنها راه ِ شناخت ِ جهان مشارکت ِ فعال ِ عملی – نظری در کار دگرگون ساز ِ جهان است. مشارکت ِ فعال و تلاش ورزانه در شناخت ِ جهان می تواند علاوه بر پراتیک ِ اجتماعی، فعالیت ِ نظرورانه ی متکی بر و همسو با پراتیک ِ تولیدی – علمی ِ انسان هم باشد. کارورزی ِ نظری که شکل ِ آگاهانه تر و آزموده تر ِ پراتیک اجتماعی است اگرچه به طور ِ فردی انجام می شود، اما از آنجا که مبتنی بر کارورزی ِ تاریخی ِ تولیدی – علمی انسان ِ اجتماعی است می تواند در بازدهی ِ مطمئن تر و قابل اعتمادتر ِ پراتیک ِ اجتماعی در تمام ِ عرصه های عملی و اندیشه ورزانه ی دگرگون سازی ِ جهان تاثیرگذاری نماید. این دقیقن همان کاری است که خود ِ مارکس با همراهی و همکنشی ِ انگلس در تمام ِ دوران ِ فعالیت ی نظری – تئوریک خود انجام داد. او با نوشتن و نظریه پردازی با بهره گیری از تازه ترین دستآوردهای علمی – نظری ِ بشریت و به ویژه دانشمندان ِ علوم ِ طبیعی و اجتماعی بود که توانست ماتریالیسم ِ دیالکتیک ِ جهان شناس و تغییر دهنده ی جهان را بر تارک ِ فلسفه ورزی ِ تاکنونی بنشاند.
به بیان دیگر: از آنجا که نظریه پردازی نیز شکل ِ خاصی از تولید ِ اجتماعی است، مارکس با نظرداشت ِ فرآمدهای تولید ِ فکری – نظری و علمی ِ بشریت، هم در فرآیند ِ شناخت ِ جهان و هم در فرآیند ِ دگرگون سازی ِ آن فعالانه مشارکت نمود. مارکس نظروری و فلسفه ورزی ِ راهگشا به شناخت و تغییر ِ جهان را هرگز رها نکرد بلکه فلسفه ورزی ِ مدرسی ِ سرمشق گرفته از آموزش های ایده آلیستی – رازورانه ی توجیه گر ِ ناشناخت گرایی و ندانمگرایی را که راه به جایی جز هیچستان نمی برد شناساند و نقد کرد.
تز ِ یازدهم درباره ی فویر باخ در بهار ِ ١٨٤٥ نوشته شد، اما آیا پس از آن مارکس نه فلسفی اندیشید و نه فلسفی نوشت؟ به سخن ِ دیگر: مارکس در ١٨٤٥ تعبیر و تفسیر ِ منفعلانه ی جهان را نفی نمود، اما آیا این بدان معنا است که دست از تلاش ِ فکری – نظری ِ اثباتی برای شناخت ِ جهان با هدف ِ دگرگون سازی ِ آن هم برداشت؟
وقتی مارکس گفت: فیلسوفان نباید فقط به تعبیر و تفسیر ِ جهان بسنده کنند، منظورش این نبود که انسان ها فقط فعالیت ِ بدنی کنند و کاری به شناخت ِ جهان نداشته باشند. این، تعبیر و تفسیر ِ ایده آلیست هایی است که گمان می کنند اندیشیدن به جهان و کرد و کارهای آن در انحصار ِ آنان و وظیفه ی اختصاصی ِ آنان است. منظور مارکس این بود که انسان هم از طریق ِ کارورزی و هم از طریق ِ اندیشه ورزی و نظرورزی قادر است جهان را آنچنانکه هست بشناسد و با این شناخت آنرا تغییر دهد. این ایده ی دو منظوره ی مارکس، چیزی جز فلسفه ی علمی نیست. فلسفه ی علمی یعنی شناخت ِ علمی ِ جهان از طریق ِ دگرگون سازی آن، و دگرگون سازی ِ آن از طریق ِ شناخت ِ آن. دو منظوره یا دو رویکردی بودن ِ فلسفه ی علمی ِ مارکس به این معنا است.
اما، فلسفه ی علمی چیست، و چرا فلسفه و فلسفه ورزی اگر علمی نباشد کم ترین اعتبار ِ شناخت شناسانه و دگرگون سازنده که باید هدف ِ اصلی و راهبردی ِ فلسفه باشد ندارد؟ پاسخ ِ این پرسش را از پاسخ به یک پرسش ِ نمونه وار ِ مهم ِ فلسفی می توان بیرون کشید: روح چیست؟ انسان ها چه پاسخی به این پرسش دارند؟ پاسخ به این پرسش – یا دیگر پرسش های شناخت شناسانه – است که نقش و اهمیت ِ یگانه ی شناخت ِ علمی در فلسفه ورزی را ثابت می کند. به این معنا که: اگر پاسخ داده شود روح آنچنانکه علم ِ فیزیولوژی ِ تن ِ انسان می گوید و ثابت می کند نتیجه و محصول ِ کرد و کار ِ مغز است، پاسخ دهنده درست گفته و ماتریالیست است، و اگر غیر از این بگوید و روح را جدا و مستقل از مغز ِ مادی بداند، نادرست گفته و ایده آلیست است.
حال اگر کسی بگوید: روح مقدم بر طبیعت و انسان است، آیا درست گفته، و چه کسی و معیار و داوری هست که درستی و نادرستی ِ سخن و ادعای او را تعیین کند جز علم؟ آنان که روح را مفهوم – یا وجودی – جدا از تن، جدا از طبیعت و نامادی می دانند، ایده و تصور ِ روح را از کجا آورده اند؟ جز آن است که این ایده و تصور و مفهوم از آنجا پیدا شده که آنان دلیل ِ علمی ِ پیدایی ِ ایده و مفهوم ِ روح را به مثابه کارکرد ِ مغز مادی که فیزیولوژیست هایی چون پاولوف آنرا از طریق ِ آزمایش های علمی ثابت کرده اند نمی دانسته و نمی دانند؟ وقتی علم ثابت کند روح و مفهوم ِ آن نتیجه و محصول ِ فعالیت ِ مغز ِ مادی است، و ثابت کند خود ِ این مغز ِ مادی نتیجه و محصول ِ تکامل ِ طبیعت ِ ارگانیک در طول ِ میلیاردها سال است، انگاه دیگر جایی و دلیلی برای انواع ِ باورها و فلسفه های ایده آلیستی که روح ِ نامادی و هر ایده و تصور و مفهوم نامادی ِ دیگر را مقدم بر طبیعت بداند باقی می ماند؟ وقتی داروین و دیگر دانشمندان ِ علم ِ تکامل ِ انواع با کنار ِ هم قرار دادن ِ بقایای اندام های جانوران به این شناخت ِ علمی دست یابند که انسان ِ نتیجه ی تکامل ِ دیگر جانداران از تک یاخته به پُر یاخته، و از نا اندیشه ورز به اندیشه ورز بوده، وقتی پاولوف و دیگر فیزیولوژیست های مغز و اعصاب ثابت کنند اندیشه بازتاب ِ واقعیت، و مفاهیم و مقولات محصول ِ تکامل ِ دراز زمان واکنش های غیر شرطی به شرطی، و شرطی ِ ساده به شرطی ِ پیچیده و عالی، یعنی ساخته و پرداخته ی مغز ِ انسان ِ کارورز ِ اندیشه ورز است، آنگاه دیگر جایی برای پنداربافی ِ فیلسوفان ِ ایده آلیست باقی می ماند؟ وقتی ثابت شود بیماری های روحی – روانی نتیجه ی سوءتغذیه، یا ژنتیک یا دیگر عوامل مادی – اجتماعی است که با داروی مادی – شیمیایی بهبود می یابند – مانند بیماری مننژیت در کودکان که بر مغز ِ آنها تاثیر می گذارد و اگر با دارو درمان نشوند تا پایان عمر به بیماری روحی – روانی و «کم عقلی» مبتلا خواهند بود -، یا بیماری آلزایمر که در نتیجه ی تخریب بخشی از بافت های مغز توان روحی – روانی و ذهنی ِ انسان تحلیل رفته و دچار ِ ضعف ِ حافظه و فراموشی می گردد، یا وضعیت ِ «کُما» که در آن ذهن، روح و روان به تبعیت ِ از مغز دچار ِ آسیب جدی می شوند، جایی برای جدا پنداشتن ِ روح و روان از جسم مادی و جاودانه پنداشتن ِ آن باقی می ماند؟ عقل، شعور، آگاهی چیستند و منشا شان چیست و کجاست؟ پاسخ به چیستی ِ این ویژگی های مغز ِ انسان ِ اجتماعی ِ کارورز ِ اندیشه ورز، کار ِ علوم ِ طبیعی و تجربی و پاسخ به تقدم و تاخرشان نسبت به وجود ِ مادی و خود ِ ماده کار ِ فلسفه و آنهم فلسفه ی علمی است. فیلسوف ِ ماتریالیست داده های علوم ِ طبیعی و تجربی را در کارگاه ِ مغز ِ خود جمع بندی کرده و تبدیل به تئوری ِ شناخت می کند. اگر این علوم و ارتباط ِ ارگانیک شان با یکدیگر نبود – که خود ِ این ارتباط ِ ارگانیک ِ علوم ِ طبیعی بیانگر ِ وحدت ِ نظام مند و ارگانیک ِ کل ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود ِ مادی است -، همه چیز اسرارآمیز، ابتدا به ساکن و خلق الساعه در کنار ِ هم و بی ارتباط ِ ارگانیک با یکدیگر به نظر می رسید و همینگونه توضیح داده می شد. همچنانکه هنوز هم متفکران ِ ایده آلیست با انکار علمیت ِ فلسفه چنین پنداشت ِ متافیزیکی ِ ناوحدت گرایی از کرد و کارهای پدیده ها دارند و بر جدا انگاری ِ روح و ایده و شعور و عقل از تن ِ مادی پای می فشارند.
اما، ارتباط ِ این مسائل و توضیحات با مارکس چیست؟ پاسخ این است که: برای نخستین بار در فلسفه و اندیشه ورزی ِ فلسفی، مارکس بود که جایگاه و نقش ِ علوم ِ طبیعی در شناخت جهان و جامعه ی انسانی را کشف و بیان کرد. این نوشتار در توضیح ِ فلسفه ی علمی ِ مارکس تا اینجا هنوز کل ِ مطلب را ادا نکرده است. من نوشته های مستقل او را بررسی کرده ام و نه آثار مشترک او با انگلس را، و تا پایان این بررسی همچنان بر نظریه پردازی های مستقل و جدا از انگلس ِ او تمرکز خواهم داشت، تا به انکارکنندگان ِ فیلسوفی ِ مارکس نشان دهم مارکس بنیانگذار پیگیر ِ فلسفه ی علمی و ماتریالیسم ِ دیالکتیکی بود.
ادامه دارد…