خدامراد فولادی
پیش اندیشیده های مارکس در فلسفه ی علمی
(جهانشمولی و زوال ناپذیری ِ اندیشه ی مارکس)
بخش ١
پیش درآمد:
بخش ِ یکم ِ این نوشتار را به پایان برده بودم که «شاهد از غیب رسید» و دفترهای فلسفی ِ لنین ترجمه ی حسن مرتضوی توسط ِ انتشارات روزبهان انتشار یافت و در صدر ِ کتاب های پرفروش ِ هفته قرار گرفت. حسن مرتضوی مترجم پرکاری است و کتاب هایی از هگل و درباره ی هگل به فارسی برگردانده است. اما، اصرار ِ واپس گرایانه ی او بر ضدیت با ماتریالیسم ِ دیالکتیکی ِ مارکس – انگلس یعنی انکار ِ حقیقت ِ جهانشمول و زوال ناپذیر فلسفه ورزی ِ مارکسیستی بیانگر ِ چیزی جز پافشاری بر اندیشه ورزی ِ ضد علمی – ضد تکاملی – به مفهوم ماتریالیستی – نیست که باعث ِ تاسف است. ترجمه ی دفترهای فلسفی ِ لنین نیز در راستای همین ضدیت صورت گرفته است. نوشتار ِ حاضر را که قبل از انتشار ترجمه ی مرتضوی از دفترهای فلسفی صورت گرفته می توان پاسخی هم به کل ِ اندیشه ی ضد ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ امثال ِ مرتضوی و هم به واپس گرایی ِ پست مدرنیستی که تئوری های عام الشمول مارکس را تاریخ گذشته می پندارند تلقی کرد. با این توضیح که نقد دفترهای فلسفی ِ لنین را به آینده وامی گذارم.
٭٭٭
مارکس فیلسوف است یا نه؟ اگر فیلسوف است ماتریالیست است یا ایده آلیست؟ اگر ماتریالیست است ماتریالیسم ِ او دیالکتیکی است یا مکانیکی؟ این ها پرسش ها و در واقع «چیستان» هایی است که از سوی شک کنندگان در فیلسوفی ِ مارکس و رواج دهندگان ِ این شک در به اصطلاح بحث های نظری و فلسفی شان هر از چند گاهی مطرح می شود و تا آنجا که من در جریان ِ موضوع هستم تاکنون پاسخی که مستقیمن و ارجاعن مستند به نوشته های مارکس باشد دریافت نکرده است.
تقریبن تمام ِ مخالفان ِ فیلسوفی ِ مارکس معتقدند که او پس از نگارش ِ یازده تز درباره ی فویرباخ – به ویژه یازدهمین تز – فلسفه و فلسفیدن را برای همیشه بوسید و کنار گذاشت و دیگر هرگز به این نگرش و تفکر بازنگشت. یعنی از ٢٦ ساله گی تا پایان ِ عمر در ٦٥ ساله گی نه فلسفی اندیشید و نه اساسن تفکر ِ فلسفی داشت. دلیل شان هم این تز است که می گوید: «فیلسوفان جهان را فقط به شیوه های گوناگون تعبیر و تفسیر کرده اند، درحالی که مساله ی اصلی دگرگون کردن ِ آن است.» و نتیجه می گیرند که: از آن به بعد بود که مارکس به دنبال ِ تغییر ِ جهان یعنی عمل ِ سیاسی و سیاست رفت نه تعبیر و تفسیر ِ فلسفی ِ آن که کاری است صرفن ذهنی – و از دیدگاه ِ آنان – به دور از کار ِ عملی و پراتیک.
آیا واقعن و حقیقتن چنین است و مارکس بعد از آن تز دیگر نه فلسفه خواند و نه فلسفی اندیشید و نه کار ِ فلسفی کرد، و فقط به کار ِ عملی در سیاست و سیاست ورزی پرداخت؟ اگر چنین است، پس آنهمه کتاب بعد از آن یازده تز کار ِ بیهوده و سرگرمی بوده اند؟ اگر چنین است که مارکس بعد از آن یازده تز ِ دو – سه صفحه ای دیگر به دنبال ِ فلسفه و فلسفیدن نرفت، پس آنهمه سال که صرف ِ نوشتن ِ گروند ریسه و سرمایه کرد – جدا از کارهای ِ فلسفی ِ مشترک اش با انگلس – عمر تلف کردن بود؟
چرا باید برای اثبات ِ ذهنیات ِ خود به وارونه بینی و وارونه گویی پرداخت. چرا برای جا انداختن ِ ایده آلیسم ِ فلسفی – متافیزیکی ِ خود باید واقعیت و حقیقت آنهم در مورد ِ مارکس را کتمان نمود؟
واقعیت این است که از سده ی نوزدهم به این سو، ایده آلیست ها که پی به اعتبار ِ علمی ِ اندیشه و تئوری های مارکس برده اند، پیش از آنکه مخالف و نگران ِ فیلسوفی ِ مارکس باشند، نگران ِ بی اعتبار شدن ِ ایده های غیر علمی و خرافه های متافیزیکی خود و از این رو، مخالف ِ فلسفه ی علمی و ماتریالیسم ِ دیالکتیکی باشند که مارکس بنیانگذار و ترویج دهنده ی آن در تمام ِ نظریه پردازی های فلسفی و حتا اقتصادی و سیاسی اش بود. مشکل ِ انکار کنندگان ِ فیلسوفی و فیلسوف ِ ماتریالیست ِ دیالکتیکی بودن ِ مارکس تنها انکار ِ فیلسوفی ِ او نیست، بلکه مقدم بر آن، درک ِ نادرست آنها از فلسفه و به خصوص فلسفه ی علمی و ماتریالیسم ِ دیالکتیک است.
آنانکه مدعی اند مارکس بعد از آن یازده تز درباره ی فویر باخ دیگر گرد ِ فلسفه نگردید، گمان می کنند فلسفی اندیشی و فلسفیدن فقط مختص ِ ایده آلیست ها و متافیزیک – به معنای ما بعد الطبیعه – اندیشان است، و اگر کسی به جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود مادی بیاندیشد و شناخت ِ آن را در کلیت و جزئیت ِ مادی اش وجهه ی فعالیت ِ نظری – عملی خود قرار دهد نه فلسفی اندیش است و نه می تواند فیلسوف باشد. به عبارت ِ دیگر، از دید ِ اینها – که بعضن به غلط خود را مارکسیست هم می دانند – تنها ذهنگرایان ِ معتقد به ما بعد الطبیعه یا آنچه کانت آنرا ترانسندنت (فرا باشنده) می نامد سزاوار ِ نام ِ فیلسوف اند و نه هر کسی.
اما، نهادن ِ پی و بنیاد ِ فلسفه و فلسفیدن بر «فرا باشنده» نقض ِ غرض ِ فلسفی است، چراکه فلسفیدن را بر آن چیزی بنیاد می نهد که وجود یا باشندگی اش نه تنها اثبات شده نیست، بلکه نه در نظر اثبات شونده است و نه به فرض ِ این تصور که اثبات شدنی است، در پراتیک ِ انسان ها نقشی دارد و نه اثبات شدنی در پراتیک است.
بدون ِ استثنا تمام فلسفه های ایده آلیستی ِ ندانمگرا و ناشناخت گرا، فرا باشنده (ترانسندنت) را پیش فرض یا آغازگاه ِ حرکت ِ نظری خود قرار می دهند. حال آنکه پیش فرض ِ هرگونه نظروری ِ معطوف به شناخت – که هدف ِ اصلی ِ فلسفه است – ضرورتن باید جهان ِ واقعن و حقیقتن موجودی باشد که خود دلیل ِ هستی ِ غیر قابل ِ انکار خود است. به بیان دیگر، فلسفه از هیچ نمی دانم و ناشناختنی آغاز نمی کند، بلکه از آنجا که هدف اش شناخت ِ جهان در کلیت و جزئیت آن و کرد و کارهای متنوع به شناخت درآمده و به شناخت در نیامده ی آن است، از چیزی محسوس، عینی و دارای قابلیت ِ شناخت یا شناخت پذیر در تجربه ی علمی – نظری آغاز می کند.
فلسفه تلاشی است اندیشه ورانه و نظرورزانه برای شناخت ِ جهان در کلیت ِ گونه گون ِ آن.
فلسفه به بیانی، تعمیم مشاهده شده های به شناخت در آمده است به مشاهده نشده های دور از دیدرس ِ عینی و تاریخی، هم در طبیعت و هم در جامعه یا به عبارت ِ دیگر، فلسفه تعمیم ِ شناخت ِ مشاهده شده ها است به مشاهده نشده ها در طبیعت و در جامعه ی انسانی، یعنی به کلیت ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود ِ بالفعل و بالقوه ی ازلی و ابدی، یا آنچه هست و آنچه در حرکت ِ بی آغاز و پایان اش در عرض و طول ِ فضا – زمان (یا زمانمکان) می شود و خواهد شد. شناخت نیز عبارت است از کشف و بیان ِ قوانین ِ حاکم بر کرد و کارهای این جهان در کلیت و جزئیت ِ غیر ارگانیک و ارگانیک، نا زیست مند و زیست مند، نا شعور مند و شعور مند و نا اندیشه ورز و اندیشه ورز.
فلسفه از این رو تلاشی است عمدتن و صرفن نظرورانه و شناخت شناسانه از سوی انسان در جهت ِ توضیح و تعلیل ِ ساز و کارهای جهان. شناختی که از پراتیک ِ کارورزانه – اندیشه ورزانه ی تولیدی – علمی برآمده و به نوبه ی خود در فرایند ِ دراز زمان ِ پراتیک – نظر بر پراتیک ِ علمی – تولیدی تاثیر می گذارد و رابطه ی پراتیک را در این فرایند به طور ِ مداوم تبدیل به نظر – پراتیک و پراتیک – نظر می کند و موجب تکامل ِ هم تجربه ی عملی (پراتیک) و هم دانش ِ علمی و نظری (شناخت) می گردد.
بنابر آنچه گفته شد، فلسفی اندیشی و فلسفیدن به اینجا و اکنون ِ در دیدرس و دست رس بسنده نمی کند و قانع نمی شود بلکه به هرکجا و همیشه ی یقینی و محتمل هم نظر دارد، چه در دیدرس و دست رس ِ عینی و بی واسطه باشد، چه در نظرگاه ِ با واسطه ی علم و تئوری ِ شناخت. چرا که عینی ِ بی واسطه (مستقیم) به شناخت درآمده ی بالفعل، جزیی از کلیت و تمامیت هنوز به شناخت در نیامده ای است که به دلیل ِ وحدت ِ مادی و سیستمی ِ جهان، بالقوه شناخت پذیر است.
از آنجا که شناخت، تنها به شناخت ِ قوانین و کرد و کارهای مستقیم و غیر مستقیم در دیدرس، یقینی و محتمل، بالفعل و بالقوه ی جهان ِ هستی تعلق می گیرد، از این رو، آنچه در حیطه و حدود ِ نهایت پذیر و نهایت ناپذیر یا بیکران و کرانمند ِ این جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود قرار نگیرد نه ارزش فلسفیدن دارد و نه از این رو نظروری درباره ی آن ارزش و اعتبار ِ شناخت شناسانه به آن می دهد. «آن ِ» به شناخت درنیامده و درنیامدنی، همان ترانسندنت یا فراباشنده ی دور از دیدرس و دست رس ِ عقل است که جز در ذهن فلاسفه ی ایده آلیست نیست و موجودیت خارج از ذهن ندارد.
در اینجا باید به یک ناسازواره گی یا تناقض در فلسفیدن ِ ایده آلیست ها از هر کیش و مرام و مسلک یعنی معتقدان به فراباشنده اشاره نمایم و آن اینکه: آنها در اندیشه به هستی، به فراباشنده ای همیشه و در همه جا می اندیشند فراتر و برتر از باشنده ی مادی – عینی، در حالی که در استدلال های به اصطلاح فلسفی شان از باشنده ی اینجا و اکنون، یعنی طبیعت – انسان ِ در دیدرس و دست رس فراتر نمی روند، و حتا می گویند عقل ِ ضعیف ِ انسان قادر به درک و فهم ِ فراباشنده ی نامادی و حتا مادی ِ دور از دیدرس و دست رس ُ علم نیست. در حالی که ماتریالیست ها و به خصوص ماتریالیست های دیالکتیکی هم به اینجا و اکنون و هم به همه جا و همیشه ی جهان ِ هستی می اندیشند و به نظروری می پردازند. اینجا و اکنون ِ صرف بیانگر ِ محدودیت ِ بینش و نظروری ِ ایده آلیست ها، و همه جا و همیشه بیانگر ِ بیکرانه گی و حد ناپذیری ِ فضا – زمانی جهان و نظروری ِ ماتریالیست های دیالکتیکی است. همه جا و همیشه، در ذات شناخت ِ فلسفی ِ متکی بر ماده ی در حرکت و وحدت ِ مادی – سیستمی جهان واقعن و حقیقتن موجود است. این به آن معنا است که تنها فلسفه ای که جهان هستی را ماده ی در حرکت می داند و آن را در یگانه گی ِ مادی – سیستمی اش مشاهده می کند و توضیح می دهد قادر است تبیینی کامل و بسنده از آن به دست دهد که شامل ِ همه ی ابعاد وجودی ِ آن باشد.
همه جا و همیشه ی مستند به «نه آفریده شده و نه نابود می شود ِ» فلسفه ی علمی ِ ماتریالیست ها، همان ماده ی در حرکتی است که وحدت ِ خود بودی و خود حرکتی اش متضمن ِ در همه جا بودگی و همیشه بودگی ِ آن در اشکال ِ گونه گون ِ کمی و کیفی و بی نهایت اثبات و نفی ِ دیالکتیکی بی آغاز و پایان است.
فلسفه ورزی و نظروری ِ ماتریالیستی دیالکتیکی درباره ی همه جا بودگی (بیکرانه گی) و همیشه بودگی (ازلیت و ابدیت) جهان به دلیل ِ گستره ی موضوعی و مضمونی ِ این فلسفه، شامل ِ اندیشیده های تاکنونی ِ انسان ِ اندیشه ورز و نظرورز از ابتدای تاریخ تاکنون است. این اندیشیده ها در بردارنده ی تمامی ِ فعالیت های علمی و نظرورانه ای می شود که هر یک بی آن دیگری فاقد ِ اعتبار ِ علمی – نظری و کاربردی است. تنها، جهانروایی است که اعتبار و ارزش ِ عام به هر اندیشه و پیش اندیشیده ی علمی – نظرورانه و بالعکس می دهد. جهانروایی چیزی غیر از کشف و بیان ِ قوانین ِ عام ِ حاکم بر کلیت ِ همه جا بود و همیشه بود ِ جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود یعنی ماده ی در حرکت نیست که وحدتی است مادی – سیستمی از بی نهایت کمیت های گذار کننده و فرا رونده به بی نهایت کیفیت های گونه گون ِ این وحدت در کثرت.
پیش اندیشیده های فلسفی – نظری در هر زمان ِ معین شامل ِ موضوع ها و مسائل ِ مطرح شده و به شناخت درآمده ی پیشین اند که خود نتیجه ی جمع بست ِ داده های علمی تاکنونی و به روز شده اند، به علاوه ی موضوع ها و مسائل ِ نوینی که به دلیل تازهگی شان در کرد و کارهای جهان (طبیعت – جامعه) باید هم موضوع ِ شناخت ِ علمی و هم موضوع ِ شناخت ِ فلسفی قرار گیرند. این مسائل ِ نوین که بنیادشان به طور مسلّم از جنس ِ همان مسائل پیشین اند – چرا که خارج از قلمروی جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود و از این رو خارج از قلمروی شناخت ِ علمی و فلسفی نیستند – بر آن پیش اندیشیده ها بنا شده و خود به پیش اندیشیده های موضوع ها و مسائل ِ آتی تبدیل می شوند. همچون طبقه ای تازه ساز از ساختمانی حاضر و آماده که بر روی طبقه یا طبقات ِ پیشین بنا می شود.
پیش اندیشیده های ماتریالیستی دیالکتیکی عبارت است از گذارهای تئوریک – اثباتی در مراحل ِ مختلف ِ شناخت ِ فلسفی – نظرورانه ی مبتنی و متکی بر علوم ِ طبیعی و تجربی از آغاز تا به امروز.
مارکس، جهان بینی ِ نظرورانه ی خود به ویژه در گروندریسه را برد و پایه ی شناخت فلسفی ِ تا زمان ِ خود، یعنی دیالکتیک که اوج ِ آن دیالکتیک ِ هگل بود، و ماتریالیسم که اوج ِ آن تا پیش از او ماتریالیسم ِ فویر باخ بود بنا می نهد و استوار می سازد. به عبارت ِ دیگر، پیش اندیشیده های نظرورانه ی او عمدتن همان پیش اندیشیده های هگل در دیالکتیک، و فویر باخ در ماتریالیسم بود. از جمع بست ِ این دو پیش اندیشیده بود که ماتریالیسم ِ دیالکتیکی ِ خود را به مثابه شناختی نوین از جهان آنچنان که در واقعیت و حقیقت هست در عرصه ی فلسفه پدید آورد. شناختی که عبارت از کشف ِ حقیقت و بیرون کشیدن ِ نظرورانه ی آن از درون ِ کرد و کارهای به ظاهر اسرارآمیز و معماوار ِ پدیده ها یعنی اشکال ِ وجودی ِ ماده ی در حرکت است.
با این کشف و شناخت ِ مبتنی بر پیش اندیشیده ها، مارکس نیازی به تکرار و بازگفت ِ آنچه اندیشه ورزان و فیلسوفان ِ پیش از او بدان اندیشیده و کشف و بیان کرده بودند نداشت، به ویژه که دیالکتیک ِ غیر ماتریالیستی و ماتریالیسم ِ غیر دیالکتیکی ِ پیشینیان ظرفیت و توانش ِ علمی – نظری این کرد و کارهای ظاهرن ابتدا به ساکن و خلق الساعه و در کنار هم و بی ارتباط با هم را نداشت. اهمیت ِ خود ویژه ی شناخت شناسی ِ علمی مارکس در تاریخ اندیشه ورزی و فلسفه این است که جهان ِ هستی را هم در کلیت مادی آن شناخت پذیر می داند، و هم این شناخت پذیری را به تمام ابعاد و اجزای وجودی ِ مکان – زمانی و تاریخی ِ آن یعنی به همه ی اشکال و نمودهای عینی و بازتابی اش در عالی ترین و تکامل یافته ترین شکل ِ ماده ی در حرکت یعنی مغز ِ انسان تعمیم می دهد و شمولیت می بخشد.
ادامه دارد…