سيف خدايارى – مرگى جادويى براى حياتى جادويى ادواردو گاليانو

مرگى جادويى براى حياتى جادويى
ادواردو گاليانو
سيف خدايارى
مقدمه مترجم: ادواردو گاليانو يكى از محبوبترين نويسندگان معاصر آمريكاى لاتين چندى پيش درگذشت. شاهكار گاليانو به نام رگهاى باز آمريكاى لاتين منتشر شده به سال ١٩٧١، تاريخ مردم اين سرزمين را از زمان ” فتح” آن توسط اروپاييها، سلطه سياسى و اقتصادى اروپا و بعد امپرياليسم آمريكا به نگارش در آورده است. به تعبير برخى از صاحبنظران اين اثر گاليانو كتاب مقدس آمريكاى لاتين است. سال ٢٠٠٩ هنگام ديدار هوگو چاوز با اوباما برسم مبادله هدايا بين مقامات سياسى، چاوز نسخه اى از اين كتاب را به اوباما داد! حافظه آتش روايت داستانى تاريخ نيمكره غربى است كه در سه جلد به رشته تحرير در آورده است. علاوه بر اينها مجموعه داستانهاى گاليانو مانند روزها و شبهاى عشق و جنگ و آينه ها او را در رديف نويسندگانى چون گابريل گارسيا ماركز و خوان دوس پاسوس از همان قاره مى گذارد.
گاليانو اما علاوه بر مبارزه در عرصه نوشتن، مبارز پيگير صلح، آزادى و برابرى بود كه رويدادهاى دنيا را با دقت ذره بين و از زاويه منفعت طبقه كارگر، محرومان و پابرهنگان زمين دنبال مى كرد.گاليانو در سال ١٩٧٣ پس از كودتاى نظامى در آرژانتين از كشور گريخت. سال ١٩٧٦ نام گاليانو در ليست محكومين به جوخه هاى اعدام ديده شد و باز از آن كشور گريخت و بيشتر عمرش را در تبعيد- اما در ميان همسرنوشتان خويش گذراند. .در يك گفتگوى تلويزيونى دنياى كنونى را كارخانه ى توليد هراس مى نامد كه در آن همسايه ى تو ديگر همسايه نيست، ممكن است قاتلى زنجيره اى و يا آدم پدوفيلى باشد و در رأس هراسهاى توليد شده در اين كارخانه، بيكارى را بر مى شمرد كه از مشخصه هاى سرمايه دارى عصر كنونى است.
نوشته ى زير سوگنامه اى است كه گاليانو در سال ١٩٦٧ و در واكنشى به مرگ چه گوارا نوشته است. اين نوشته اندكى بعد از مرگ چه نوشته شده و در آن زمان قاتل چه به نام ستوان پرا معروف بود در حاليكه طبق تحقيقات بعدى و تأييد شده ، قاتل فردى به نام ماريو تران است. در آستانه چهل سالگى قتل چه گوارا، روزنامه ى گرانما ارگان حزب كمونيست كوبا خبرى منتشر كرد كه در نوع خود حيرت انگيز بود” چهار دهه بعد از اينكه ماريو تران تلاش كرد كه يك رؤيا و يك انديشه را از بين ببرد، چه در نبرد ديگرى ظفرمندانه بازمى گردد. اكنون پيرمرد بار ديگر مى تواند به لذت تماشاى رنگ آسمان و جنگلها بنشيند و از مشاهده خنده هاى نوه هايش و بازى فوتبال لذت ببرد” ماريو تران چهل سال بعد از قتل چه گوارا، در بيمارستانى در كوبا تحت عمل جراحى رايگان قرار گرفت و بينايى اش را بازيافت! همين نكته براى تفاوت ارزشهاى نظام بورژوايى با نظامى كه عشق الفباى زندگى است را نشان مى دهد.

من به مبارزه مسلحانه به مثابه ى تنها راه حل براى مردمى كه براى رهايى خود مبارزه مى كنند، باور دارم و در باورهايم ثابت قدم هستم. بسيارى مرا ماجراجو خواهند ناميد و ماجراجو هستم: اما از جنسى ديگر- از جنس كسانيكه براى كشف حقايق، تن خود را به خطر مى اندازند. ممكن است اين كار[ براى عده اى] به هدف تبديل شود. من دنبال اين نيستم. اما كار من هم در چنبره ى محاسبات منطقى احتمالات قرار دارد. اگر چنين شد، براى آخرين بار تو را در آغوش مى گيرم. تو را خيلى دوست داشته ام، اما ياد نگرفته ام چطور احساسم را ابراز كنم. بى نهايت در كارهايم سختگيرم و فكر مى كنم كه گاهى مرا درك نمى كردى. البته درك من هم آسان نبود، اما الان به من باور كن. اكنون اراده اى كه آن را با دقت و ظرافت عاشقانه يك هنرمند صيقل داده ام، ششهاى خسته و پاهاى نحيف مرا نگهداشته است. جلو خواهم رفت ….. هر از چند گاهى به اين سرباز كوچك قرن بيستم كمى فكر كن.
وقتى اين سطور، كه از سوى چه گوارا و اندكى بعد از ناپديد شدن وى به بوئنوس آيرس رسيد، مادرش، چليا، مرده بود. او قبل از اينكه بتواند با پسرش تماس بگيرد، مرده بود. چليا اين ” آخرين بغل” فرزندش را دريافت نكرد. اين وداع نامه به ضميمه ى خبرى تبديل شد كه به تازگى كل جهان را تكان داده است. چه يكبار به مناسبت مرگ يكى از دوستان نزديكش نوشته بود” در امردشوار انقلابى بودن ما، مرگ رويدادى هميشگى است”. نامه ى چه به سه قاره با استقبال از مرگى كه در راه است پايان مى يابد،مرگى كه منجر به خيزش” غرش نوين جنگ و پيروزى ” مى شود.هزاران بار گفته بود كه مرگ بسيار محتمل است و برغم آن خيلى سرسخت بود. چه اين را به خوبى مى دانست . وى با يادآورى پياپى مرگها و زنده شدنهايش، به خودش اطمينان مى داد كه هفت جان در تن دارد.
آخرين جان، همانگونه كه حدس زده بود از تن اش جدا شد. او خود را در مسير مرگ گذاشت بى آنكه اجازه بخواهد و يا بهانه ى داشته باشد. چه در سرزمين غباراندود و رنجورتن يورو به ملاقات مرگ نشست. در رأس جنگاورانى كه در محاصره ارتش بودند: پاهايش تير خورده بود و او به نبرد ادامه مى داد. چند ساعتى گذشت تا اينكه ( م – ل )ضارب از بغلش جهيد و چه با شليكى از نزديك از پاى در آمد. عليرغم جسارت چند تن از گريلاها كه از دم ظهر تا سايه سار غروب در دفاع از مرد زخمى نبرد كرده بودند، چه زنده از سوى انبوهى از سربازان دستگير شد.اجساد رفقاى چه، كه در نبرد تن به تن جنگيده بودند، بعدها كنار جسد او به نمايش گذاشته شد. سرها خرد شده با ته قنداق و تن ها پر از زخمهاى سرنيزه.
بيست و چهار ساعت پس از درگيرى،انتظار در اردوگاه نظامى واقع در عمق دره هاى هوگيراس تحمل ناپذير مى نمود. ستوان پرا ديگر تاب تحمل خنده ى موذيانه و نگاه فتح ناپذير و بخشاً مالخوليايى چه را نداشت: نوك تپانچه ىكاليبر٣٨ خود را بر سمت چپ سينه ى چه نهاد و با يك گلوله قلبش را از كار انداخت. دولت بارينتوس هنوز اعلام نكرده بود كه به نشان سپاس هديه ى ٥ هزار دلارى را به ستوان وطن پرست خواهد داد. چند ساعت بعد، جسد هنوز گرم چه، بسته به پايه هاى فرود يك هليكوپتر بر فراز سرزمين متروك و آفتاب سوخته، جاييكه كوهها آغوش به سرچشمه رود آمازون مى گشايند، به پرواز در آمد.
در بيمارستان سنور مالتا واقع در شهر كوچك واله گرانده، چه در معرض ديد گروهى از روزنامه نگاران و عكاسان قرار گرفت. بعد، در معيت مردى كله تاس و چاق كه به زبان انگليسى هم دستور مى داد، ناپديد شد. يك ليتر فورماليد به نعش تزريق شده بود. بارينتوس گفت كه چه دفن شده است، در حاليكه اوواندو اعلام كرد كه جسد سوزانده شده است- در جاييكه از نظر فنى امكان سوزاندن جسد وجود ندارد. آنها اعلام كردند كه دستان چه را قطع كرده اند. در پايان، حكومت بوليوى بود و دو انگشت موميايى شده و عكسهايى از دستنوشته ى روزنگار چه. سرنوشت جسد و اصل روزنگار جزو اسرار سازمان سيا است.
افسانه هاى بيشمارى پيرامون زندگى و مرگ چه به هم بافته شده اند كه سرشار از رازها و تناقضات درباره ى قهرمان عصر ما هستند. شمار كمى، محصول ظرفيت نامحدود تعداد مشخصى وحشى در بدنام كردن چه هستند. افرادى كه مانند كلاغ بر لاشه ى مرده ى چه فرود آمده اند، هر چند جرأت اين را نداشتند كه زنده نگاههاى وى را بنگرند. برخى ديگر و تقريباً ساير افسانه ها حاصل تصورات مردمى است كه در حال حاضر جشن ناميرايى قهرمان بر زمين خفته را در پيشگاه محرابهاى بى پايان و نامرئى آمريكاى لاتين برگزار مى كنند.
” در حال حاضر به بهترين شيوه ى مرگ در زمانى فكر مى كنم كه همه چيز از دست رفته به نظر مى رسد. يكى از داستانهاى قديم جك لندن را به خاطر مى آورم كه قهرمان داستان به تنه ى درختى تكيه داد و خودش را براى مرگى افتخارآميز آماده كرد” چه با يادآورى لحظه ى خطيرى در يك مقتلگاه، پس از فرود آمدن آنها در گرانما واقع در كناره ى شرقى غرب كوبا چنين نوشت. يازده سال از نخستين رويارويى با مرگ مى گذرد. اكنون، به تصاويرى كه از هر زاويه از بدن راكد وى گرفته شد، يك به يك دقت مى كنم. به حفره هايى كه با رخنه ى سرب در گوشت ايجاد شده اند، خنده هاى طعنه آميز و شكننده، مغرور و سرشار از دلسوزى كه آدم ناچيزتر از كودنى آن خنده ها را با پوزخند سنگدلان اشتباه گرفته بود. من ماندم و نگاههاى خيره به چهره گويرّيلّرو، چهره ى پرشكوه مسيح ريو پلاتا و حس تحسين او.
روزى كه چه از كوره آتش بيرون آمد، در جايى در كوبا به نام آلگريا دى پيو، تصميمى گرفت كه دقيقاً سرنوشت وى را رقم زد: ” پيش رويم جعبه اى پر از دارو و يك جعبه فشنگ بود. حمل هر دو سنگين بود. گلوله ها را برداشتم و جعبه ى دارو را ول كردم و به اين ترتيب از خلوتگه خود در آن نيزار عبور كردم”. در وداع نامه اى كه قبلاً از آن صحبت شد، چه به والدين اش مى گويد: ” تقريباً ده سال پيش، وداع نامه اى ديگر برايتان نوشتم. تا جاييكه يادم مانده، در آن نامه گله داشتم كه نه سرباز خوبى شدم و نه پزشكى حسابى. اين دومى ديگر نزد من اهميتى ندارد. الان سرباز چندان بدى نيستم”.
چه در خط مقدم انقلاب، سنگرى را انتخاب كرد و آن سنگر را براى هميشه انتخاب كرد، بى آنكه به خود فرصت ترديد و يا حق تغيير عقيده بدهد. او فرد منحصر بفردى است كه انقلابى را، كه در واقع به همت وى و چند تن از رفقايش به ثمر نشسته بود، رها كرده تا خود را به دامنگه انقلابى ديگر بيفكند.او نه براى پيروزى بل براى مبارزه زندگى مى كرد. نبردى همّاره لازم و پايان ناپذير عليه بى حرمتى و فقر. او حتا به خود اجازه نداد از موهبت نگاه كردن به شعله آتش برخاسته از پلهايى كه پشت سر خود سوزانده بود بهره اى ببرد. چه هرگز اهل از دست دادن زمان نبود.
[ انتخاب ] ارنستو نه نتيجه ى آسم بود، آنگونه كه روزنامه اى در بوئنوس آيرس ادعا مى كند و نه محصول خشم مبهم و قابل مشاهده ى يك ” بچه اعيان ” آنگونه كه مجله اى پرتيراژ به هم بافته است. كارورزى چه در همبستگى را به آسانى مى توان در طول حيات اش ردگيرى كرد و واژه ى همبستگى تنها يك كليدواژه در شناخت چه است، هر چند چنين واژه اى در دايره واژگان اونگانيا يافت نمى شود.
احتمالات بيشمارى مى توانست قبل از اينكه چشمان ارنستوى جوان از كوههاى كوردوبا به آسفالت بوئنوس آيرس منتهى شود، سرنوشت وى را رقم بزند. او روزانه ١٢ ساعت كار مى كرد، شش ساعت براى تأمين زندگى خود و شش ساعت مطالعه. چه دانشجوى باهوش پزشكى بود، اما در عين حال معادلات پيچيده ى رياضيات سطح عالى را مى خواند، شعر مى نوشت و هواى اكتشافات باستان شناسى در سر داشت. در سن ١٧ سالگى، شروع به ويرايش” فرهنگ لغت فلسفى” نمود، چون متوجه شد كه دانشجويان و خود وى نيز بدان نياز دارند.
در سال ١٩٥٠، تصويرى از چه كه در حال امضاى نامشارنستو گوارا سرنا بود، همراه با نامه اى كه به نمايندگى موتورسيكلت” ميكرون” نوشته بود، بر صفحه تبليغات روزنامه ى ال گرافيكو ظاهر شد. در اين نامه، چه گفته بود كه ٤ هزار كيلومتر، مسير ١٢ استان آرژانتين را با موتور كوچك پيموده و [ موتور] به خوبى از عهده آن بر آمده است.
رهبر اتحاديه ى كارگرى، آرماندو مارچ، دوست دوران جوانى چه، مى گويد كه وقتى چه دانشجو بود، مادر آرماندو يك عمل جراحى در ناحيه سينه كرده بود؛ بيم آن مى رفت كه تومور داشته باشد. ارنستو در خانه ى آرماندو آزمايشگاه كوچكى بر پا كرد تا آزمايشات عجولانه اى با خوكچه گينه، نمونه هاى اسلايد و استفاده از روغن براى نجات جان مادر آرماندو انجام دهد. چه مى خواست با آرماندو به پاراگوئه برود تا عليه مورينيگو نبرد كند. فردى باهوش با علايق بسيار با قدرت درونى و ستيزه جو كه حيات بعدى اش فقط آن را اثبات و تقويت كرد. ارنستو گواراى جوان به هيچ وجه بچه فكلى خشمناكى نبود، بلكه جوانى بود پذيراى ماجراجويى، بدون ايده هاى روشن سياسى و تمايلى بارز تا به خود ثابت كند كه مى تواند غير ممكن را ممكن كند: حملات پى در پى آسم- كه سالها پدر چه را ناچار كرده بود شبانه كنار بستر وى بخوابد تا پسرش شب را غنوده بر سينه پدر بسر كند، مانع از فوتبال و راگبى نشد، هر چند در پايان بازيها، دوستانش اغلب ناچار مى شدند بدن نيمه جانش را از زمين بازى بيرون كشند. آسم مانع از رفتن ارنستو به مدرسه پس از پايان ٤ سال تحصيلات[ متوسطه] شد، اما ترتيباتى داده شد كه خود وى آزمونها را انجام دهد تا بعدها به عنوان دانش آموزى ممتاز از دبيرستان فارغ التحصيل شود. جنگ عليه آسم اولين نبردى بود كه چه با آن درگير شد و پيروز شد. پيروز از اين نظر كه هرگز به آسم اجازه نداد براى وى تصميم بگيرد.
به اين رزمنده ى بزرگ آمريكاى لاتين گفته شد كه براى خدمت سربازى در ارتش آرژانتين صلاحيت ندارد. به دنبال آن، چه با موتورسيكلت كوههاى آند را در هم نورديد و پياده وارد پرو شد، در حاليكه مجذوب افسانه ى ماچوپيچو شده بود. بيماران جذام خانه اى در برزيل براى ارنستو و دوست اش آلبرتو گرانادوس از الوار قايقى ساختند تا با هم از قلب جنگلهاى برزيل پاروزنان به كلمبيا بروند. در اكويتوس ارنستو و آلبرتو مربى فوتبال شدند. از بوگوتا دپورت شدند و نهايتاً چه با هواپيمايى كه اسبهاى مسابقه حمل مى كرد به ميامى رسيد.
در سفر دوم ارنستو به آمريكاى لاتين، سر از بوليوى در آورد- در خيابانهاى لاپاز كه معدنچيان با كتكهايى در دست و ديناميت بر كمر، فاتحانه رژه مى رفتند. كمى بعد به گواتمالا رسيد. برخى از انقلابيون گواتمالا كه در اين سفر چه را ديده بودند، چند سال بعد به من گفتند” ما نتوانستيم در ارنستو گوارا وجود چه را تشخيص دهيم”. در آن دوران چه فقط يك مأمور در اصلاحات دهقانى بود و يا يك آرژانتينى محدود به يك تختخواب در خوابگاهى پر از تبعيديان آپرا از پرو( آپرا، ائتلاف مردم انقلابى آمريكا). از سوى ديگر، ارنستو گوارا، ال چه را در گواتمالا كشف كرد: او خود را در پيروزى و شكست انقلاب گواتمالا پيدا كرد.در پيروزيها و اشتباهات پروسه اصلاحاتى كه در حال وقوع بود و در خشم خروشانى كه با سقوط رژيم آربنز شاهدش بود.تناقض را ببينيد كه قايقى از شركت يونايتد فروت وايت فليت بود كه گوارا را به كشورى رساند كه شور بارز سوسياليستى اش در آن شكوفا شد.
او مى توانست پزشك ممتازى از دانشگاه نورث اند و يا متخصص معروفى در بيماريهاى پوست و خون باشد؛ مى توانست سياستمدارى حرفه اى و يا تكنوكراتى نازپرورده باشد؛ مى توانست يك بزن بهادر در قهوه خانه ها باشد. چنان باهوش و در عين حال بى پروا و استهزاگر. و مى توانست ماجراجويى باشد كه ماجرا را براى خود ماجرا مى خواهد. سالها بعد، مى توانست رهبر بت وار انقلابى بماند كه با تلاش خود وى به ثمر رسيده بود.
راستها هميشه تمايل دارند انقلابيون را به سمت داورى روانكاوانه سوق دهند تا عصيان آنها را درچارچوب آزمايشگاهى به چند مورد ناكامى ساده تقليل دهند. گو اينكه جسارت و تعهد فقط نتيجه ى يك ستيزه جويى انحراف يافته است و يا محصول يك شخصيت منحرف. چه نمونه ى گوياى انقلاب در ناب ترين شكل برادرى و در عين حال دشوارترين و مطلوبترين آن بود. جوان نخبه اى از يك ” خانواده ى نخبه” نبود كه روزهاى بهترى ديده بود بلكه عنصرى پايدار در عشق و سخاوت كه بى اهميت به نفع شخصى اش آن را ابراز مى كرد. افراد كمى در تاريخ عصر ما توانسته اند چنين بزرگ و چنين مكرر براى تحقق يكى يا دو تا از آرزوهايش و بدون هيچ خواسته ى شخصى [ دنيا را] به جنگ دنيا برود.
او به هيچ چيز به جز قرار گرفتن در مكان اول به وقت فداكارى و خطر و قرار گرفتن در مكان آخر به وقت پاداش و امنيت رضايت نمى داد. مردان اندكى در دوران ما چنان بهانه زيادى در ضمير خود داشته اند. حملات بى وقفه ى آسم و يا نقش به غايت مهمى كه در ساختمان سوسياليسم در كوبا بر عهده داشت. خودش نقل كرده است كه چگونه پاره اى اوقات بالا رفتن از كوههاى سيئرا مائسترا برايش دشوار بوده است: ” تلاشهاى گواييرو كرسپو را فراموش نمى كنم كه در آن لحظات به من كمك مى كرد تا به راه ادامه دهم . در حاليكه نمى توانستم قدمى بيش بردارم و از آنها خواستم مرا رها كنند. گواييرو از همان واژگانى كه در ميان چريكها رايج بود استفاده كرد و گفت” تو فضله ى يك آرژانتينى! يا به راه ادامه ميدى و يا مهمان قنداق تفنگم ميشى”.
عليرغم چالش دائمى آسم، چه بهترين دانش آموز مدرسه ى كلنل بايو در مكزيك بود، همزمان مردان فيدل كاسترو خود را براى انقلاب آماده مى كردند. آن روزها در مكزيك، چه روزگار خود را با عكاسى از كودكان در ميادين و فروش تصاوير كوچك قديسه ى گوادلوپ مى گذراند. توسط دولت ديپورت شد. از فرودگاه گريخت و باز با رفقايش رابطه برقرار كرد.
قبل از رفتن به مكزيك، چه جنگى مخفيانه شروع كرده بود، جنگ عليه كلبى مسلكى و فقدان باور[ به تغيير] كه به نظر مى رسيد ريشه در روحيه ى استهزاجوى مردم ريو پلاتا دارد، بويژه كسانيكه اهل بوئنوس آيرس هستند.دفعه اى در كافه اى در كوستاريكا نشسته بود و به جمعى از كوبائيهاى جوان و پر سر وصدا گوش مى داد كه درباره حمله به مونكادا و انقلابى كه عليه باتيستا در شرف وقوع بود حرف مى زدند. چه وسط حرف آنها پريد: ” چرا يك داستان ديگر كابوى تعريف نمى كنيد؟” چندى بعد در مكزيك همان [ تيپ از] جوانان او را به غولى معرفى كردند كه تازه از زندان خليج خوكها آزاد شده بود. اسم او فيدل كاسترو بود.
به تازگى در بوئنوس آيرس توفيق تاكنون دست نيافته ى خواندن نامه اى را پيدا كردم كه مادر چه اندكى قبل از مرگ وى نوشته بود و البته نامه ايكه هرگز به مقصد نرسيد. گوارا زمانش را از دست داده بود. انگار كه مادر چه مرگ واقع شده ى وى را حس كرده باشد، در اين نامه مى گويد آنچه را كه بايد به ارنستو بگويد به طبيعى ترين و سرراست ترين شيوه ى ممكن خواهد گفت و از ارنستو مى خواهد به نوبه ى خود جواب اين پرسش را بدهد:” نمى دانم كه آيا ما صراحتى را كه عادت داشتيم با هم رفتار كنيم از دست داده ايم و يا اينكه اصلاً آن را نداشته ايم؛ ما هميشه با همان لحن نسبتاً كنايه آميز با هم حرف زده ايم كه عادت ساكنان منطقه ى لاپلاتا است كه با كدهاى خاص خانوادگى ما حتى طعن آميزتر شده است…” چه بايد به مادرش اندكى قبل از واقعه خبر سرنوشت محتوم خود را داده باشد. چون در پاراگراف ديگرى چليا مى گويد :” تو هميشه يك غريبه اى. گويى كه اين سرنوشت ابدى توست.”
يكى از دوستان نزديك چليا ماجرا را اينگونه برايم تعريف كرد: آن زمان حلقه ى اطرافيان چه در كوردوبا خيلى وسيع بود و دوست دخترهايش يك لشكر. اگر حرف اين دوست چليا را باور كنيم، زندگى وى قد نمى داد كه به هر يك از دوست دخترهايش دو بوسه ى سر راهى هم بدهد. اما واقعيت اين است كه او جاذبه مغناطيسى عظيمى داشت. آيا مى دانيد اين پسر كه به ويوالدى گوش مى داد، هايدگر مى خواند و تمام قاره را گشته بود عملاً مى توانست هر يك ازين گزينه ها را انتخاب كند؟ فكر مى كنم تروتسكى يا كسى ديگر گفته است كه قابل تحسين ترين فرد انقلابى كسى است كه در موقعيت انتخاب ديگرى قرار گيرد اما انقلاب را ترجيح دهد. از آن زمان به بعد، تنهايى بر وى چيره شد و به گونه اى مى توان گفت به عنوان يك ضرورت. او نمى توانست رابطه اى به محكمى خود انقلاب بپذيرد. چه هميشه نياز عميقى به كليت و خلوص داشت.
و در واقع اين آدم كه همه ى درهاى موفقيت مادى و حرفه اى برويش باز بود به مخلص ترين رهبر انقلابى در نيمكره ى غربى تبديل شد. در كوبا او ژاكوبين انقلاب بود.كوباييها البته نيمه شوخى، نيمه جدى هشدار مى دادند كه : ” مواظب باشيد، چه دارد مى آيد!” ترجمان اين نياز به كليت و خلوص، ظرفيت نامحدود چه در فداكارى شخصى بود. او آنچنان با خودش سختگير بود كه اجازه يك ضعف، يك آسايش به خود نمى داد تا از رهگذر آن پايه هاى محكمى براى توقعى كه پيش پاى ديگران مى گذاشت بسازد. او فاقد انعطاف فيدل كاسترو بود كه از زمانى كه ناچار بود به منظور كسب قدرت با خير و شر در كوهها و دشتها بسازد، هزاران نمونه مهارت در پيشبرد مذاكرات سياسى از خود نشان داده بود. به نظر مى رسد كه چه، از وقتيكه به جنگجوى چريك تبديل شد، با اين شعار زندگى كرده بود:” همه يا هيچ!” تصور نبردهاى ناگوارى كه اين روشنفكر تصفيه شده بايد عليه آگاهى اى كه از نيمرخ ترديد وجودش با آن روبرو مى شد دشوار نيست. نبردى كه نهايتاً براى رسيدن به قطعيت پولادين و قدرت حيرت انگيز ايدئولوژيكى انجام مى شد.
لندن تايمز نوشت ” شايد چه حيرت انگيزترين افسانه ى آمريكاى لاتين از زمان الدورادو است” در مادريد يك روزنامه فالانژيست به خاطر عظمت خارق العاده ى اقدام [ انقلابى ] او را با كونكويستادورس ( فاتحان) مقايسه كرد ونشريه ى آزول يه بلانكو، ارگان جناح راست ناسيوناليسم آرژانتين تصديق نمود كه او ” قهرمان قرن بيستم” است. فيدل كاسترو گفت كه هرگز نمى تواند از چه با زمان گذشته ى فعل سخن بگويد و حتى ژنرال اوواندو تأييد كرد كه ” او در هر جاى دنيا يك قهرمان است”. پرزيدنت رنه بارينتوس در خاطرات دوران جنگ با اعلام اينكه ” يك ايده آليست از بين رفت” چه را با منطق خود يك ” ابله” ناميد. راهب هرنان بنيتز كه اعتراف بگير اويتا پرون بوده، قهرمان افتاده را بدين شيوه توصيف كرده است” آنگونه كه يهوديان در عهد عتيق به ناميرايى الياس پيامبر ايمان دارند، يا اسپانيايى ها به ال سيد كامپيادور ( يكى از قهرمانان قرن ١١ ميلادى در اسپانيا) و ولزها به شاه آرتور، محتمل خواهد بود كه در سالهاى آينده، سربازان جهان سوم به حضور درخشان چه گوارا در روح انتقامجوى جنگهاى چريكى ايمان داشته باشند.
عبارت خاصى از پل نيزان را به خاطر مى آورم:” هيچ كار عظيمى بدون متهم كردن دنيا صورت نمى گيرد”. زندگى چه گوارا كه با مرگ اش چنين خالصانه تأييد شد، همانند همه ى كارهاى عظيم يك اتهام است و در اين مورد مشخص اتهامى كه متوجه دنيا مى شود: دنيايى كه اكثريت آدمها را به خونخوارانى در خدمت اقليتى از آدمها مى كشاند و و اكثريت كشورها را به بردگى و فلاكت به نفع اقليتى از كشورها مى راند. مرگ چه همچنين اتهامى عليه خودخواهان،بزدلان، وزغ صفتان و محافظه كارانى است كه خود را در مسير ماجراجويى براى تغيير دنيا نمى كشند.