خدامراد فولادی – لنین و فلسفه چرا لنین مارکسیست نبود؟

خدامراد فولادی
لنین و فلسفه
چرا لنین مارکسیست نبود؟
بخش یکم

پیش در آمد:
چرا باید لنین را نقد کرد؟
مارکسیست ها به دلایل ِ تاریخی و نظری، باید لنین و لنینیسم را نه فقط نقد بلکه با آن مرزبندی نمایند. باید نه تنها به دشمنان، حتا به دوستان و دوستداران مارکس و مارکسیسم نشان داده شود آنچه لنین گفت و به آن عمل کرد کم ترین نسبت و همخوانی با آموزش های مارکس ندارد.
مهم ترین دلیل، وجود ِ مشابهت ها در نظام ِ فکری، نظری و عملی ِ حاکمیت های استبدادی از ١٩١٧ در شوروی تا به امروز، و در تمام ِ جامعه های عقب مانده و از جمله جامعه ی ما، و در پیوند با آن، تفکر ِ استبدادگرای غالب بر چپ ِ عمدتن فرقه گرای ما است که نشات گرفته از تفکر لنینی ِ راه ِ رشد ِ غیرسرمایه داری ِ مبتنی بر انقلاب ِ غیر ِ بورژوایی یا خلقی یی است که خود برآمده از تز ِ ضد ِ مارکسیستی ِ انتقال ِ انقلاب ِ سوسیالیستی از کشورهای پیشرفته ی صنعتی به جامعه های کم رشد یافته با اکثریت ِ جمعیت ِ غیر ِ شهری و روستایی است.
نقد ِ لنین از این رو، هدفی جز جداسازی ِ تئوریک ِ مارکسیسم از لنینیسم با تکیه بر آموزش های مارکس و انگلس از یک سو، و لنین از سوی دیگر ندارد. باید مشخص شود آنچه لنین در تمام ِ طول ِ فعالیت ِ سیاسی و نظری اش نوشت و به آن عمل کرد تا چه اندازه با ادعای وی در مورد ِ مارکسیست بودن اش همخوانی دارد، تا معلوم گردد این نظرها و عملکردها نه تنها نسبتی با آموزه های مارکس ندارند، بلکه درست در مقابل ِ آنها قرار گرفته اند، و با این جداسازی دیگر عملکرد ِ لنین – و بلشویسم – به حساب ِ مارکس و مارکسیسم نوشته نخواهد شد. به طور ِ خلاصه، لنینیسم همانگونه که من در «لنین و لنینیسم» نشان دادم و در این جا در دیدگاه های فلسفی او خواهیم دید، یک مانع ِ بزرگ ِ نظری در تحقق ِ سوسیالیسم در کشورهای پیشرفته، و مانعی در برابر ِ تحقق ِ دموکراسی و آزادی های سیاسی در جامعه های کم رشد یافته با حاکمیت ِ استبدادی است. لنین باید نقد شود، چراکه نقد ِ لنین تسویه حساب با آن اندیشه ای است که در پوشش ِ ادبیات ِ مارکسیستی با استفاده از موقعیتی که استبداد ِ حاکم بر جامعه های کم رشد یافته به دلیل ِ مشابهت شان در سرکوب هر نوع اندیشه ی پیشرفت خواه ِ مخالف برای آن به وجود آورده، به طور ِ روزمره سیاه را سفید، غیرواقعی را واقعی و بدل را اصل جا می زند و همه ی این جعلیات را به مثابه آموزش های مارکس و انگلس به خورد ِ علاقه مندان به مارکسیسم می دهد.
نقد ِ لنین از جایگاه و نظرگاه ِ مارکسیستی در عین حال راه بر دو برداشت ِ نادرست از مارکسیسم می بندد: هم برداشت ِ اراده گرایانه ی فرقه گراهای منتظر الحکومه را، و هم بر داشت خصمانه ی کسانی که لنینیسم را معادل ِ مارکسیسم می گیرند و با نقد عملکردهای لنین و جانشینان و پیروان او در شوروی و اروپای شرقی و چین، به زعم خود مارکس و مارکسیسم را نقد می کنند. در «لنین و لنینیسم» من، جهان نگری فلسفی لنین کمتر مورد بررسی و نقد قرار گرفت، در این بررسی اما، توجه را عمدتن و صرفن بر نگرش های فلسفی و تاثیرگذاری ِ این نگرش ها بر عملکرد ِ سیاسی او متمرکز خواهیم کرد.
٭٭٭
لنین را تکامل دهنده ی مارکسیسم یعنی ارتقا دهنده ی آموزه های مارکس لقب داده اند. این ادعای کسانی است که خود را مارکسیست لنینیست میدانند.
اما تکامل و تکامل دادن یعنی چه، و لنین کدام آموزه های مارکس را تکامل داده است؟ تکامل عبارت است از فرارفت ِ یک پدیده ی مادی در دراز زمان از ساده به پیچیده و از پست به عالی در نتیجه ی سازوکارهای درونی ِ خود ِ پدیده و کنش و واکنش های آن با دیگر پدیده های مادی ِ پیرامون.
تکامل نتیجه ی گشوده شدن یا حل شدن ِ گره ِ در هم تنیدگی ِ تضادهای درونی ِ تشکیل دهنده ی پدیده و دگرگشت یا فرارفت ِ آن به مرحله ی برتری از فرایندی که شامل پیدایی، رشد و در نهایت نابودی ِ آن پدیده ی معین است.
در این فرایند ِ نسبتن دراز زمان ِ گره گشایی ِ تضادها، انباشته گی یا روند ِ افزایش ِ کمیت هایی که عاملیت ِ ایجاد آنتاگونیسم (آشتی ناپذیری ِ) تضاد یا تضادهای در هم گره خورده ی فرایند را بر عهده دارند تا درنهایت موجب گذار پدیده به کیفیت ِ نوینی از هستی ِ مادی خویش گردد، نقش ِ بسیار برجسته و تعیین کننده ای دارد. عاملیتی که گذار ِ پدیده از کیفیت پیشین یه کیفیت پسین، یا از کهنه به نو را ضروری کرده و گذار را سهولت می بخشد.
تکامل در طبیعت خود به خودی، اما در جامعه ی انسانی – که بخشی از طبیعت یعنی بخش ِ شعورمند و اندیشه ورز ِ آن است – تا حدودی که سازو کارهای اجتماعی – اقتصادی یعنی نیروهای مولد و مناسبات ِ تولیدی، و نیز بازتاب ِ این سازوکارها در مغز ِ انسان ایجاب و اقتضا می کند آگاهانه است.
تکامل در هر حال در جامعه ی انسانی (تاریخ) هم از ساده به پیچیده و از پست به عالی است.
بازتاب ِ این تکامل که در تاریخ به صورت ِ دوران ها و فرماسیون های اجتماعی – اقتصادی ِ مختلف از جامعه ی بی طبقه ی اولیه آغاز گردیده و تا به امروز در جامعه های برده داری، فئودالی و سرمایه داری ادامه یافته است، در شکل ِ شناخت ِ تئوریک در ماتریالیسم ِ تاریخی ِ مارکس و انگلس و در تراز ِ عالی تر در سوسیالیسم ِ علمی همانان بیان گردیده است.
بر طبق ِ این شناخت، برگذشتن از یک دوران و ورود به دوران ِ تاریخی ِ دیگر به این معنا است که عصر ِ آگاهی ها و شناخت ها و نظریه های آن دوران در کلیات ِ راهبردی ِ شناخت از حدود ِ تاریخی ِ آن فرماسیون فراتر رفته و دوران ِ نوینی با ایده ها، نظریه ها و نظریه پردازی های جهان شناختی ِ نوین فرا رسیده است. همچنان که گذار از دوران ِ فئودالی و ورود به دوران ِ سرمایه داری، نظریه پردازی درباره ی خصوصیات ِ عمومی ِ اجتماعی – اقتصادی ِ این دوران را ایجاب می کرد که مارکسیسم عهده دار ِ چنین وظیفه ای بود. شناخت ِ تئوریک – عملی ِ دوران ِ نوین به دلیل ِ ماهیت ِ علمی ِ مبتنی بر وحدت ِ مادی – سیستمی جهان ِ بازتاب یافته ی در کلیت و جزئیت اش در شناخت ِ مارکسیستی، در بردارنده ی شناخت ِ تئوریک هم از گذشته ی تاریخ و فرماسیون های گذشته، و هم تاریخ و فرماسیون ِ بعد از دوران ِ حاضر است. نظریه پردازی های شناخت شناسانه ی جهانشمول و عام الشمول ِ مارکس و انگلس از گذشته، حال و آینده مورد ِ نمونه وار، بی نظیر و درس آموز ِ این عصر و دوران است.
مساله این است: ورود به مرحله ی عالی تری از تکامل ِ اجتماعی و پدید آمدن ِ قوانین ِ تازه ای در کرد و کارهای اجتماعی – اقتصادی ِ جامعه، نظریه پردازی ِ متناسب با آن مرحله (دوران ِ) عالی تر را ایجاب می کند. به عنوان ِ مثال ِ مشخص، اگر مانند لنین امپریالیسم را دوران جدیدی در تکامل ِ اجتماعی قلمداد نماییم با قوانین ِ خودویژه ی اقتصادی – اجتماعی ِ متفاوت با دوران سرمایه داری ِ عصر ِ مارکس، در این صورت نظریه پرداز موظف است با کشف ِ قوانین ِ جدید ِ خودویژه ی حاکم بر روندها و کرد و کارهای این دوران (امپریالیسم) ، راهکارها و راهبردهای اجتماعی – طبقاتی ِ متناسب با دوران را برای تکامل دادن وفرابردن ِ عملی آن به دوران ِ عالی تر را که خصوصن دربرگیرنده ی تضادهای خاص و خودویژه ی نظام و جامعه ی امپریالیستی است بیان کند. کشف (شناخت) و بیان ِ تضادهای دوران ِ امپریالیسم در این صورت، نخستین شرط ِ نظروری ِ علمی درباره ی این دوران برای برگذشتن ِ آگاهانه از آن است. اما، این که «امپریالیسم» را یک دوران ِ خودویژه جدا از سرمایه داری بدانیم با سازوکارها و تضادهای متفاوت با عصر ِ مارکس که نیازمند ِ راهکار و راهبرد ِ نظرورانه و عملی ِ متفاوت با آن عصر برای گذار به سوسیالیسم و کمونیسم است، اولن از دیدگاه ِ ماتریالیسم ِ تاریخی و سوسیالیسم ِ علمی کاملن غلط است، زیرا که از این هر دو دیدگاه ِ وحدت گرا (مونیستی)، مکان و جایگاه ِ جدا از موقعیت ِ عام ِ سرمایه داری برای امپریالیسم وجود ندارد، وثانین بدتر از آن اینکه بخواهیم حل ِ تضاد ِ جامعه ی پیشرفته ی امپریالیستی را بر عهده ی جامعه ی عقب مانده ی نیمه مستعمره یا مستعمره یا در حال ِ رشد قرار دهیم، یعنی بگوییم حل ِ مشکل (تضاد) تاریخی ِ جامعه ی پیشرفته بر عهده ی جامعه ی عقب مانده ای است که نه چنین دورانی را از سر گذرانده و نه با تضادهای آن درگیر بوده است، و ثالثن بدتر از هر دو، کانون ِ انقلاب ِ پرولتاریایی و ایجاد ِ سوسیالیسم را نه کشور (های) پیشرفته، بلکه جامعه ی نیمه فئودال و عقب مانده با مناسبات ِ پاتریار کال بدانیم. کانون ِ انقلاب را که لنین نباید تعیین کند، تضادهای جامعه تعیین خواهد کرد. مگر کانون ِ زلزله را خواست و اراده و مشیت کسی تعیین می کند؟ چنین درک و تصور و نظری درباره ی انقلاب نه تکامل دادن ِ و ژرفش بخشیدن، بلکه اهانت به مارکس و فروکاستن ِ مارکسیسم به نارودنیسم یعنی ده ها گام به عقب کشاندن ِ نظریه پردازی ِ بدونِ پشتوانه ی مادی و علمی است.
نظریه پرداز ِ مدعی ِ مارکسیسم چگونه می تواند پیوستار ِ تکاملی ِ سرمایه داری ِ پیشرفته و پسا سرمایه داری ( سوسیالیسم و کمونیسم) را از هم بگسلد، و رشته ی قطع شده را خودسرانه و اراده مندانه به ماقبل ِ سرمایه داری وصل نماید. جز این نیست که با این تبیین ِ خودسرانه، با گسست ِ پیوستار ِ تکامل ِ تاریخی ِ دو فرماسیون ِ همبسته و همپیوسته، رشته ی پیوستار ِ شناخت شناسی ِ مرتبط با شکل بندی های مذکور، و بدتر از آن، رشته ی پیوستار ِ تمام ِ شکل بندی ها ( فرماسیون ها) ی تاکنونی ِ تاریخ و دانش و شناخت کسب شده از آنها از ابتدا تا انتها از هم گسسته شده و سنگ ِ روی ِ سنگ ِ تاریخ و جامعه باقی نمانده و به تبع ِ آن تمام ِ تئوری های علمی ِ ماتریالیسم ِ تاریخی و سوسیالیسم علمی دود شده و به هوا خواهد رفت. در این صورت می توان به طور ِ دلخواه هر فرماسیونی را در هرکجای پازل ِ تاریخ قرار داد و مدعی شد و دلیل آورد که مثلن فئودالیسم می توانسته قبل از برده داری، برده داری قبل از کمون ِ اولیه و سوسیالیسم و کمونیسم قبل از سرمایه داری بوده باشند! چرا که هیچ قانونمندی یی بر تاریخ حکمفرما نیست. ذهن و اراده ی فعال ما یشاء خیلی کارها می توانند بکنند که تاریخ واقعی از انجام دادن شان عاجز است.
لنین یا وارد کردن ِ ذهن (ذهنی) یعنی اراده ی فعال ِ مایشاء به تاریخ و نقش و جایگاه و تقدم ِ تعیین کننده دادن به آن، بر فلسفه ی تاریخ یعنی ماتریالیسم ِ تاریخی و سوسیالیسم علمی خط ِ بطلان کشید و اراده ی معطوف به قدرت را بر تارک ِ تاریخ، جامعه ی بشری، تئوری و پراتیک نشاند.
لنین با انکار ِ یکسویه گی و خطی بودن ِ حرکت جامعه ی انسانی، قطار ِ تاریخ را خوش خیالانه از ریل ِ تکامل بیرون کشید و بر دوش ِ اراده ی ناقانونمند ِ فرد و فرقه اش قرار داد. با چنین رویکردی بود که نوشت: «باید درکی دانش آموزی از تاریخ داشت تا تاریخ را به مثابه خطی مستقیم که به تدریج و به طور ِ یکنواخت رو به صعود است در نظر گرفت. یعنی ابتدا باید نوبت ِ بورژوازی باشد، سپس انقلاب ِ دموکراتیک و در خاتمه پرولتاریا و انقلاب ِ سوسیالیسیتی. برای دست زدن به فراهم کردن ِ برنامه ی عمل در یک دوره ی انقلابی از روی این الگو آدم باید در ابتذال گری صاحب قریحه باشد.» (کلاسیک ها و پلمیک ِ مرحله ی انقلاب: پ. بوگادین، ژ. کرایسچیکوف، م. سوزالف. ترجمه ی: م. گیورغیان. ص. ٥٣. برگرفته از: لنین. مجموعه آثار روسی. جلد ٨. ص. ٢٩٢).
این «درک ِ دانش آموزی ِ خطی بودن و مرحله ای – یا نوبتی – بودن ِ گذار ِ رو به صعود ی تاریخ» از کسی نیست جز آموزگاران ِ بزرگ ِ دیالکتیک: هگل و مارکس.
هگل بود که در تبیین ِ فرایند ِ رو به صعود ِ ایده، از دیدگاه ِ دیالکتیک ِ نظام های فلسفی، و فلسفه ی تاریخ، نوشت: «ما مراحل ِ گوناگون ِ ایده ی منطقی را در تاریخ ِ فلسفه در شکل ِ توالی ِ ظهور ِ نظام های فلسفی می یابیم که هر یک از آنها تعریف ِ ویژه ای از مطلق به عنوان ِ بنیاد ِ خود ارایه می کنند. رابطه ی نظام های فلسفی ِ پیشین با پسین به طور کلی همان رابطه ی مرحله ای (نوبتی ِ) قدیم تر با جدیدتر ِ ایده ی منطقی را دارد. به طوری که نظام های پیشین (قدیم تر) ضمن ِ فراروی شدن، درون ِ مرحله های پسین (جدیدتر) دربرگرفته شده اند.» (دانشنامه ی علوم فلسفی. ترجمه ی: حسن مرتضوی.ص. ٢٣٣ – ٢٣٢) و در جای دیگر: «پیشروی ِ مفهوم [در بحث ِ ما تاریخ] دیگر گذار یا فرانمودن نیست، بلکه تکامل است. زیرا مرحله هایی که متمایزند، همزمان بی واسطه به عنوان ِ مرحله هایی همانند با یکدیگر و با کل وضع می شوند. هریک متعین شدگی یی هستند که هستی ِ آزاد ِ کل (کلیت) محسوب می شوند. حرکت ِ مفهوم [بخوان ماده و پدیده ی مادی] همانا تکامل است.» (همان. ص. ٣٦١. درون کروشه از من است.). به گفته ی هگل، حرکت – بر ریل ِ تاریخ – تکامل است، و هر حرکتی هم خطی، یکسویه، به طور ِ یکنواخت – اگرچه با افت و خیز – و رو به صعود است. حرکت ِ رو به صعودی که در تاریخ به صورت ِ مراحل مختلف ِ شکل بندی های اجتماعی – اقتصادی یعنی به صورت ِ نوبتی برای هریک از طبقات ِ تشکیل دهنده ی تاریخ ِ تکامل اتفاق می افتد.
هگل در گفتاری دیگر گویی لنین و لنینیست ها را مخاطب قرار داده و رابطه ی پیوستاری ِ علت و معلول – یا سرمایه داری و سوسیالیسم – را به آنها آموزش می دهد: «هیچ محتوایی در معلول [بخوان سوسیالیسم] وجود ندارد که در علت [سرمایه داری ِ پیشرفته] وجود نداشته باشد. [محتوای] علت در معلول فراروی می شود و در آن خود را به چیزی وضع شده [خاص و مشخص] بدل می سازد، اما این به معنای آن نیست که علت نابود شده و فقط معلول ِ بالفعل باقی می ماند [آنگونه که لنین و لنینیست ها تصور می کنند و از نابودی ِ سرمایه داری به طور کلی سخن می گویند]. تنها در معلول [سوسیالیسم] است که علت [سرمایه داری پیشرفته] بالفعل و به واقع علت است. علت [سرمایه داری ِ پیشرفته] با توجه به صورت در معلول [سوسیالیسم] گم [حل شده، در هم تنیده] شده است، به همین منوال معلول [سوسیالیسم] نیز گم [حل شده، در هم تنیده در محتوای علت ِ خود یعنی سرمایه داری ِ پیشرفته] شده است. زیرا معلول بدون ِ علت چیزی نیست.» (همان. ص. ٣٤٩. توضیحات درون کروشه از من است برای کسانی که خود را به خواب زده اند و قصد ِ بیدار شدن ندارند!).
مارکس، آموزگار ِ بزرگ ِ پرولتاریا و بشریت، «درک ِ دانش آموزی» خود از تاریخ را با درس آموزی از استاد ِ بزرگ ِ دیالکتیک اش هگل با همین مضمون و مفهوم اما از جایگاه ِ ماتریالیستی اینگونه توضیح می دهد: «تکامل ِ تاریخی به این معناست که آخرین شکل ِ جامعه، صورت ِ نهایی ِ جامعه های گذشته است که همه مرحله های مقدماتی ِ آن بوده اند. از همین رو، جامعه های پیشین همواره جامعه هایی یکسویه تلقی می شوند.» مارکس این یکسویه گی یا در خط ِ مستقیم و نوبتی بودن ِ فرایند ِ تکامل را هم در طبیعت و هم در جامعه و به تبع ِ آن در شناخت و تفکر اینگونه توصیف می کند: «تشریح ِ بدن ِ انسان کلیدی برای تشریح ِ بدن ِ میمون است [تکامل ِ خطی و یکسویه از ساده به پیشرفته و از پست به عالی:] خصوصیات ِ بالقوه ی تحول ِ عالی تر در میان ِ انواع ِ حیوانات ِ پست تر را تنها پس از شناخت ِ تاریخی ِ تحول ِ عالی تر می توان فهمید. اقتصاد بورژوایی هم با این حساب کلید ِ اقتصاد ِ باستان و غیره است. از آنجا که جامعه ی بورژوایی خود تنها یک مرحله ی تضادآمیز ِ تکامل ِ اجتماعی است، مناسبات ِ ناشی از مرحله های پیشین را غالبن می توان درون ِ آن یافت، گیرم به شکل ِ پژمرده [رو به زوال] یا حتا لباس ِ مبدل.». (گروندریسه. جلد اول. ترجمه ی: پرهام و تدین. ص. ٣٣ – ٣٢).
مارکس ِ ماتریالیست به ضرورت ِ تحول ِ مرحله به مرحله در خط ِ مستقیم و صعودی چه در طبیعت و چه در جامعه ی انسانی اشراف ِ دیالکتیکی و علمی داشت که نوشت: «ماده در هر یک از مراحل ِ دگرگونی، شکل ِ مفیدتری به خود می گیرد که برای مصرف [کارکرد] در مرحله ی معینی مناسب تر است تا سرانجام به مرحله ای برسد که مستقیمن متناسب با مصرف [کارکرد ِ] خاص ِ [همان مرحله] باشد.» (همان. ص. ٣٣٨ – ٣٣٧).
نه در دیالکتیک ِ ماتریالیستی ِ مارکس و نه در دیالکتیک ِ هگل، هیچ سخنی از و هیچ جایی برای خواست و اراده ی معطوف به قدرت ِ فرد و سازمان و تشکیلاتی نیست. هرچه هست، ضرورت و قانونمندی ِ معطوف به تحول و تکامل بر خطی مستقیم و رو به صعود است. لنین علیه این فلسفه و جهان بینی ِ تکامل منظر بود که در حالی که مارکس را «منشویک ها» می نامید، نوشت: «برای منشویک ها آنچه اهمیت دارد فقط این است که راه برای گسترش و تکامل ِ سرمایه داری باز شود. لاکن بلشویک ها می خواهند این گسترش ِ تکامل ِ سرمایه داری به نحوی صورت گیرد که به نفع ِ متحدان ِ پرولتاریا یعنی دهقانان تمام شود و نه به نفع ِ بورژوازی» (کلاسیک ها و پلمیک… ص. ١٠٥. برگرفته از: لنین. درباره ی برخی خصوصیات ِ تکامل ِ تاریخی ِ مارکسیسم.).
تو گویی تکامل ِ این یا آن فرماسیون ِ تاریخی به خواست و اراده ی این یا آن فرد و فرقه و سازمان یا حتا طبقه بستگی دارد و نه به ضرورت ها و قوانین و کارکردهای خودویژه ی این یا آن فرماسیون. تو گویی سرمایه داری و بورژوازی یک وحدت ِ مادی ِ در هم سرشته و در هم بافته ی جدایی ناپذیر ِ تاریخی نیستند که با هم پدید می آیند و با هم زوال می یابند. درست همانند ِ دیگر فرماسیون ها و طبقات ِ تاکنونی ِ تاریخ. همچنانکه زمانی سوسیالیسم و پرولتاریا نیز آنچنانکه مارکس و انگلس گفتند با هم «زوال می یابند»، تا انسان به دوران ِ کمونیسم وارد گردد.
وقتی لنین گسترش ِ سرمایه داری را جدا از بورژوازی امکان پذیر می داند، معلوم است که معنی ِ نظام و طبقه و تفاوت آنها را به طور ِ عام و نیز معنای رشد و گسترش را نمی داند: نظام وحدت همبسته ی دو طبقه و نظام ِ سرمایه داری وحدت ِ ارگانیک ِ بورژوازی و پرولتاریا است. رشد و گسترش ِ نیروهای مولده در نظام ِ سرمایه داری بر عهده ی هر دو طبقه است و نه یک طبقه (پرولتاریا). اینها الفبای سوسیالیسم ِ علمی است که لنین یا نمی داند یا می داند و خلاف ِ آن می نویسد. در نظام ِ سرمایه داری همانقدر که بورژوازی نقش ِ هژمونیک و راهبردی در سازماندهی و تولید ِ سرمایه دارد، پرولتاریا نقش ِ هژمونیک و راهبردی در تولید ِ کار (نیروی کار) دارد. تضاد این دو نقش ِ راهبردی – هژمونیک است که سرانجام به فروپاشی ِ نظام ِ موجود و فرارفت ِ آن به مرحله ی عالی تر خواهد انجامید که در آن نقش ِ راهبردی هژمونیک ِ کلیت ِ فرماسیون نخست بر عهده ی پرولتاریا – و نه فرقه و سازمان که چرخ پنجم تاریخ است – و در نهایت بر عهده ی کل ِ وحدت ِ اجتماعی ِ سازمانمند ِ خودگردان ِ جامعه ی بشری قرار می گیرد.
لنین نمی داند رشد و گسترش ِ نیروهای مولده وظیفه ی تاریخی ِ یک نظام است نه یک طبقه، یا بدتر از آن یک حزب.
لنین گمان می کرد یک حزب – یا حتا یک طبقه ی از لحاظ ِ کمی و کیفی ضعیف – به تنهایی و بدون ِ قطب (نیروی) آنتاگونیست ِ مکمل ِ خود قادر است فرماسیون ِ هنوز پابرجایی را که کارکرد ِ تاریخی اش را تا به آخر انجام نداده به صرف ِ اراده به میل ِ خود بگرداند و به پیش براند.
واقعیت این است که: سرمایه – و فرماسیون ِ سرمایه داری – تا زمانیکه هست، یعنی تا زمانیکه پتانسیل ِ خودگردانی و خودتنظیم گری ِ آن به پایان نرسیده، خود راه ِ خود را باز می کند و به پیش می رود. تنها، زمانی که آنتاگونیسم ِ کار و سرمایه به تبع ِ تغییرات ِ کمی ایجاد شده در فرماسیون چنان پیش رفته باشد که حکم به تغییر و دگرگشت ِ کیفیت ِ فرماسیون و فرارفت ِ آن به فرماسیون و کیفیت ِ عالی تر را دهد، آنگاه یک انقلاب ِ اجتماعی ِ تاریخساز پرولتاریایی روی داده و سوسیالیسم به جای سرمایه داری خواهد نشست. در تمام این فرایند تعیین کنندگی با نیروهای مولد و مناسبات ِ تولیدی است.

ادامه دارد…