خدامراد فولادی – غلامحسین میرزا صالح و آنجا که جهل دلیل می شود

خدامراد فولادی
غلامحسین میرزا صالح و آنجا که جهل دلیل می شود

گفته اند: جهل دلیل نمی شود. به این معنا که «چون من چیزی را نخوانده ام، یا خوانده و نفهمیده ام» یعنی «نسبت به آن جهل دارم»، پس آن چیز (مطلب، نظر، ایده) نادرست است. این را غلامحسین میرزاصالح نامی در مقاله ای با عنوان ِ «مارکس، شاعری ویرانگر» در شماره ی ٤٢ مجله ی مهرنامه اظهار داشته است. میرزاصالح نه صریح و مستقیم، بلکه غیر مستقیم و در مضمون به چنین جهلی اعتراف کرده است. وقتی چهار صفحه در یک مجله سیاه بر سفید علیه مارکس ردیه بنویسی و نتوانی حتا یک جمله از مارکس به عنوان دلیل برای اثبات ِ ردیه نویسی ات شاهد بیاوری معنایی جز این ندارد که از نظر ِ تو جهل هم می تواند دلیل باشد.
اعتبار و کارآیی ِ جهل در جایی که میرزاصالح زندگی می کند و مهرنامه انتشار می یابد مساله ای تازه و مختص به آنها نیست. تقریبن همه ی کسانی که در این مملکت ردیه بر دیدگاه های مارکس نوشته یا از این پس خواهند نوشت استدلال های شان همچون «دلایل» میرزاصالح جز بر پایه ی جهل نسبت به موضوع نیست و یقینن نخواهد بود. جهل به معنای ناآگاهی و به زبان ِ ساده تر بی دانشی نسبت به آنچه که می خواهد نقد یا رد شود و در اینجا به معنای فقدان آگاهی و شناخت از جهان بینی ِ علمی ِ مارکس.
میرزاصالح از موقعیتی که حاکمیت در اختیار او و مهرنامه قرار داده یعنی از موقعیت ِ « سنگ را بستن و … را گشودن» استفاده کرده و تا آنجا که توانسته دن کیشوت وار بر مارکسی که در خیال ِ خود ساخته – و نه مارکسی که در واقعیت و در نوشته های تئوریک اش هست – تاخته و در این تاخت و تاز ِ دن کیشوتی تنها چنته ی خالی از دانش ِ خود به طور ِ کلی و نادانی نسبت به مارکسیسم به طور ِ خاص را نشان داده است. نمونه هایی از آن نافهمی و جهلی که برای او می تواند دلیل باشد از این قراراند: با یک مقایسه ی جاهلانه
می نویسد: «اگر به گفته ی آن مجتهد آفریقایی (آگوستین)، شهر خدا به انسان هایی چون هابیل تعلق دارد و شهر انسان به کسانی چون قابیل، روبنای مارکس از آن ِ بورژوازی ِ زالو صفت است و زیربنای آن متعلق به پرولتاریای چون پرومته در زنجیر».
سؤال: این جمله که مبتدا و خبرش کمترین ربط و نسبتی با اندیشه ی علمی ِ مارکس ندارد از کدام نوشته ی مارکس برداشت و نقل شده است؟ میرزاصالح با ساده سازی ِ درک ِ علمی – تاریخی و ماتریالیستی – دیالکتیکی مارکس از نظام ِ سرمایه و سرمایه داری و فروکاستن ِ آن تا حد ِ یک افسانه ی مذهبی، از یک سو درک ِ نازل ِ خود از پدیده های مادی و تاریخ، و از سوی دیگر میزان ِ شناخت ِ خود از مارکسیسم را به نمایش می گذارد.
مارکس با دلایل و مستندات ِ علمی نظام ِ سرمایه را از هنگام ِ سلب ِ مالکیت از مالکان ِ خرد توسط ِ مالکان ِ بزرگ، تا تبدیل شدن ِ آن مالکان ِ خرد به فروشندگان ِ نیروی کار آغاز و تا فروپاشی ِ نظام در اثر ِ تضاد ِ اصلی و درونی ِ خود ِ نظام یعنی تضاد ِ مالکیت ِ خصوصی ِ بورژوازی بر ابزار ِ تولید و کار ِ اجتماعی ِ پرولتاریا ادامه می دهد. این فرآیندی است طولانی که در نهایت به سلب ِ مالکیت از سلب ِ مالکیت کنندگان می انجامد و ساده سازی ِ آن در یک جمله ی ناکامل با هدف ِ تحریک ِ احساسات ِ «انسان دوستانه» ی ساده اندیشان تنزل دادن ِ علم به حکایت و افسانه و مصداق ِ گنجاندن ِ دریا در کوزه است.
این درک و برداشت ناشی از همان جهلی است که می تواند برای دشمنان ِ مارکس و مارکسیسم حکم ِ دلیل داشته باشد. نوشته است: «(مارکس) فلسفه ی خود را برای دور کردن از مقولات ِ فکری ِ دیگر [؟] به غلط علمی می خواند».
سؤال: در کجا، کی و چگونه مارکس برای دور کردن ِ فلسفه ی خود از مقولات ِ فکری دیگر فلسفه اش را علمی خواند؟ آن مقولات ِ فکری دیگر که مارکس نمی خواست به آنها نزدیک شود، چه مقولاتی بودند؟ روی تان نمی شود آنها را نام ببرید، چون مچ ِ ایده آلیسم و خرافه پرستی تان باز می شود؟ آیا میرزاصالح معنا و مفهوم ِ فلسفه ی علمی را می داند؟ می داند چرا به فلسفه ای علمی یا غیرعلمی گفته میشود؟
اولن، عنوان ِ علمی را مارکس به فلسفه ی خود نداد، بلکه علمی بودن در ذات و ماهیت ِ ضدجهل ِ فلسفه ی اوست و این عنوانی بیانگر ِ حقیقت است که ما مارکسیست ها به این فلسفه داده ایم. دلیل اش را بعدتر خواهم گفت. شکی نیست که دشمنی شما با این فلسفه هم مانند ِ دیگر ردیه نویسان بر جهان بینی مارکسیستی نشات گرفته از ضدیت تان با علمیت و ماهیت ِ ضد جهل ِ آن است.
ثانین: برای آگاهی ِ این کسی که سخنی می گوید که خودش هم معنای آن را نمی داند، می گوییم: فلسفه ی علمی برخلاف ِ فلسفه ی ایده آلیستی – متافیزیکی، به فلسفه ای گفته می شود با نام ِ ماتریالیسم ِ دیالکتیک. فلسفه ای که تمام ِ آموزه های آن متکی و مستند به داده های علوم ِ طبیعی است، که یا در تجربه ی عملی به اثبات رسیده، یا به طور تئوریک با جمع بندی ِ این داده ها اثبات شدنی ِ تجربی اند. میرزاصالح نمی گوید از نظر ِ او فلسفه به طور ِ کلی نمی تواند علمی باشد، یا فلسفه ی مارکس این خصوصیت را ندارد، اما منظور او هریک از این دو نظر باشد او نمی داند فلسفه می تواند و باید علمی باشد، و فلسفه ای که علمی نباشد، جز ذهنگرایی و خیالبافی ِ ناشی از جهل و مروج ِ جهل چیزی دیگر نیست.
برای مارکس و مارکسیست ها، فلسفه استدلال ِ صرفن عقلی نیست که سرانجامی جز ندانمگرایی ندارد. یعنی همانچه که به طرز ِ دیگری بر استدلال ِ «چون من نمی دانم پس جهل درست می گوید» استوار است. این فلسفه، فلسفه ی می دانم های تجربی یا تئوریکی است که در تجربه ی علمی و عملی قابل اثبات اند. می دانم های تئوریکی که قادر است از هر پدیده ی مادی و از جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود شناخت ِ کاملی ارایه دهد. بی آنکه پای ناشناختنی ای را به میان بیاورد که اثبات اش بر جهل ِ از شناختنی های هنوز به شناخت در نیامده استوار باشد. اثباتی که درواقع نه اثبات ِ ناشناختنی بلکه اثبات ِ جهل ِ استدلال کننده است. اینکه ندانمگرایان – که نام ِ فلسفی ِ جهل گرایان است – نخواهند فلسفه ی مارکسیستی را به عنوان علم ِ شناخت ِ جهان به رسمیت بشناسند ایراد بر این فلسفه نیست و دلالت بر اعتبار آن دارد، بلکه ایراد بر اصرار آنان بر باقی ماندن در ندانمگرایی و بدتر از آن تعمیم و تسری دادن ِ این «عقلانیت ِ» واپس مانده و متحجر به دیگران از طریق ِ رسانه های «کارگزار ِ» سرمایه است.
زیر ِ عنوان ِ «روزنامه نگاری شاعر مسلک» می نویسد: «(مارکس) عالم و دانشمند نبود. محقق روزنامه نگاری بود شاعر مسلک» و تلاش کرده مارکس را شاعری رمانتیک و تا به آخر ِ عمر عاشق پیشه و حتا فاسد معرفی کند.
دو گانه ی خصومت و جهل وقتی با هم در آمیزند چه مصیبت هایی برای خود ِ شخص و برای بشریت به وجود نمی آورند. عین ِ آنچه جهل و خصومت در هم آمیخته ی داعشی ها با جهان ِ متمدن و تفکر علمی می کند: تخریب و ویرانگری. با هدف ِ جایگزین کردن ِ ضد ِ علم و خرافه پرستی به جای آن.
میرزاصالح که معنای دانش و دانش مندی را نمی داند گمان می کند دانش مند فقط به کسانی گفته می شود که در آزمایشگاه ها کار می کنند و یا با ابزار ِ کارگاهی سر و کار دارند. نمی داند دانش مند می تواند با اندیشه هم سر و کار داشته باشد و کار و فعالیت ِ نظری انجام دهد. جز جهل و تعصب ِ داعشی به علاوه ی «کارگزاری ِ» سرمایه آنهم واپس مانده ترین و جاهل ترین شکل ِ آن، چه انگیزه ای می تواند اینهمه خصومت به پیشرفته ترین اندیشه ی بشری را توجیه نماید؟ آیا میرزاصالح فقط گروندریسه ی مارکس را خوانده، یا اگر خوانده چیزی از آن درک کرده، یا اگر درک کرده، می تواند بر اینهمه اندیشه ی علمی، فلسفی، جامعه شناختی، اقتصادی یکجا خط بطلان بکشد و کلنگ ِ قلم بردارد و داعش وار این ساختمان ِ عظیم و بی نظیر ِ اندیشه ی بشری را تخریب نماید؟
چرا به جای اینهمه رطب و یابس که به هم بافته که هرجمله اش ناقض ِ جمله ی دیگر است، نه تمام ِ آثار ِ مارکس، بلکه فقط گروندریسه را که دانشنامه ی بزرگ ِ شناخت ِ بشری است نقد نکرده است؟ بدون شک نمی توانسته این کار را بکند، چون نقد ِ اندیشه ی مارکس در توان ِ «دانشمند» تر از او هم نیست، چه رسد به داعشی هایی چون او که هنرشان فقط تخریب ِ هر آن چیزی است که نشان از توانایی ِ انسان در شناخت ِ علمی ِ جهان ِ واقعن موجود دارد. به علاوه، جناب ِ «کارگزار ِ» عقب مانده ترین شکل ِ سرمایه! خوب بود در همین ردیه نویسی ات بر اندیشه ی مارکس برای خواننده ات معلوم می کردی فلسفه و دانش از نظر تو دارای چه خصوصیاتی هستند که مارکس فاقد ِ آنها بوده است. نقد و ردیه نویسی تنها تکذیب نیست، بلکه تعریف و اثبات هم هست. در تمام ِ چهار صفحه نوشتاری که روی کاغذ را سیاه کرده است، فقط نفی و انکار کرده ای و حتا یک کلمه به عنوان ِ برابر نهاد ِ آنچه انکار و تخریب کرده ای ننوشته ای. ننوشته ای فلسفه چیست و فیلسوف کیست. دانش چیست و دانشمند کیست. چرا و به چه دلیل فلان نوشته فلسفه است و بهمان نوشته فلسفه نیست. جز اینکه به همان منطق ِ «هرچه را من در نیابم فلسفه نیست» عوامانه بسنده کنی.
در تمام ِ چهار صفحه در هم بر هم گویی های اش، میرزاصالح حتا یک مورد ارجاع یا منبع به دست نداده که خواننده بداند مطلب مربوط به کدام نوشته ی مارکس است، و یا اساسن از آن ِ مارکس است یا آنکه نویسنده خود به هم بافته و به مارکس نسبت داده و همان خود بافته ها را هم فسخ و رد کرده است. مثلن در بخشی از نوشته ی سراسر دروغ اش – چرا که اگر دروغ نبود منبع نقل ِ قول و یا حتا نقل به مضمون را ذکر می کرد – با عنوان ِ «مارکس به کمونیسم پای بند نبود» دو نمونه از این عدم ِ پای بندی به کمونیسم را هم ذکر می کند بدون آنکه اولن منبع را اعلام کند، وثانین تمام ِ نوشته را نقل کند یا به آن ارجاع دهد تا خواننده خود بداند کل ِ بحث ِ مارکس درباره ی چه موضوع ِ مشخصی است، و نتیجه گیری ِ مارکس از کل ِ بحث چه بوده است. می نویسد: «مارکس در موقع مقتضی با دیدگاه های لیبرال های همعصر خود هم همصدا می شد و می گفت کمونیسم به رغم ِ همه ی دستاوردهای اش برای بشر زیانبار است». یا: «در سخنرانی برای جامعه ی دموکراتیک ِ کلن در اوت ِ ١٨٤٨ با دیکتاتوری انقلابی از طرف ِ یک طبقه مخالف ورزید و آن را احمقانه دانست». آقای دروغپردازی که به گفته ی خودت در ابتدای مقاله ات «نگاهی غیر مارکسیستی به مارکس انداخته ای». مارکسیست نیستی نباش، اما مارکس ِ سی ساله ی ١٨٤٨ را به زور ِ تحریف و تقلب به مارکس ِ ٢٤ ساله ی ١٨٤٢ نچسبان. هرچند این دو مارکس به لحاظ ِ فیزیکی یعنی ظاهر ِ اندامی یکی و اینهمان هستند، اما مارکس در همان شش سال بیش از تمام ِ سال های عمر ِ امثال ِ تو تکامل یافت و دگرگون شد. عامل ِ دگرگونی ِ او هم نه نیرویی متافیزیکی بلکه دیالکتیک ِ حاکم بر ساز و کارهای جامعه ی سرمایه داری ِ رو به رشد و تکامل یابنده و تضادهای تکامل یافته ی آن بود. درک ِ این مساله برای متافیزیک اندیشی چون تو بسیار دشوار بلکه ناممکن است. به علاوه، مارکسیست نیستی نباش، اما ذکر ِ منبع ِ نقل ِ قول یک وظیفه ی علمی است. چرا به این وظیفه ی علمی پای بندی نداری؟
مطالب ِ بی ربط و در هم برهمی هم که در ارتباط با پوزیتیویسم ِ فلان و بهمان برای اظهار معلومات نوشته ای مثل آنچه پیش تر گفته ای کم ترین اعتبار ِ علمی و شناخت شناسی ندارد و چیزی در حد ِ همان اتهام ها و ناسزا گویی های یک آدم ِ درمانده در مقابل ِ عظمت ِ مارکس است. آدم مگر از شدت عصبانیت درمانده باشد که مسایل ِ خصوصی و خانوادگی و فقر ِ مارکس را به حساب نقطه ضعف و مفت خوری ِ او بگذارد، . چشم بر عظمت اندیشه ای ببندد که کلیت ِ جهان را آنچنانکه در واقعیت و حقیقت هست به انسان شناساند و راه دگرگون ساختن ِ آن را به او نشان داد.
سواد و دانش اش را داشته باش و یک نوشته از مارکس را بدون تحریف و تقلب در بازگفت نقد کن. ما هم استقبال خواهیم کرد. در غیر اینصورت، نخوانده ها و شنیده های افواهی را به شیوه ی «اصول ِ فلسفه و روش ِ رئالیسم» رد کردن تنها به درد ِ فلان حوزه ی علمیه و تفکر ِ داعشی می خورد نه به درد ِ انسان ِ فرهیخته ی همروزگار ِ ما.