خدامراد فولادی
خیزش ٥٧ و آموزه ی مهم ِ آن
هیچ رویدادی بدون ِ پیش زمینه ی مادی ِ ضرورت دهنده ی آن اتفاق نمی افتد. چراکه برطبق ِ دیالکتیک ِ حاکم بر کرد و کارهای جهان ِ واقعن و حقیقتن موجود «از هیچ چیز پدید نمی آید». پیش شرط یا پیش زمینه ی مادی و قانونمندی ِ حاکم بر هر پدیده ی خاص و از جمله جامعه ی انسانی است که قطعیت ِ این یا آن رویداد را در فرایند ِ تکامل و خود تنظیم گری ِ پدیده و از جمله جامعه ی انسانی ضرورت می بخشد.
قانونمندی، آن ضرورت و قطعیت ِ بی وقفه، پیش رونده و بی بازگشت است که از ابتدا تا انتهای هر وحدت ِ ارگانیک ِ سازمانمندی بر آن حاکمیت ِ مطلق دارد و پدیده از آن گریزی ندارد. مگرآنکه این وحدت ِ ارگانیک را یک تصادف خارج از کرد و کار و فرایند ِ قانونمند ِ پدیده ی مشخص از هم پاشیده و متلاشی سازد.
جامعه ی انسانی به عنوان ِ وحدتی ارگانیک، دارای قانونمندی ِ خودویژه ای است که از هنگام ِ پیدایش، یعنی از آغازگاه ِ ابزار سازی ِ شعورمندانه و هدفمندانه ی انسان و فرارفتن از زندگی ِ گله وار ِ میمونی تا هنگام ِ زوال در راستای آن قانونمندی تکامل می یابد.
مراحل ِ مختلف ِ تکامل ِ اجتماعی از این رو، به ضرورت مراحل ِ مختلف ِ این قانونمندی است. این قانونمندی عام و همه شمول است، زیرا همچنانکه بارها بر آن تاکید کرده ایم، جامعه ی انسانی وحدتی همبسته؛ کثرت در عین وحدت و جدایی ناپذیر است و نه واحدهای دربسته ی محدود به خودهای جدا از یکدیگر.
این مقدمه ی مختصر از این جهت لازم و ضروری بود که رویداد ِ ٥٧ ایران را جدا از تاریخ ِ تکامل ِ جامعه ی انسانی در نظر نگیریم و برای آن حساب و کتاب ِ جداگانه ی بی ارتباط با فرایند ِ عام ِ تاریخ باز نکنیم. یعنی کاری که ایده آلیست های متافیزیک اندیش با تمام ِ پدیده های مادی و تاریخ می کنند.
خیزش ِ اکثریتی – به نسبت جمعیت ِ کشور – ١٣٥٧ در ایران نمونه ی مشخصی از یک رویداد ِ اجتماعی است که در آن بخش و محدوده ی جغرافیایی از جامعه ی انسانی اتفاق افتاد که سرمایه داری در آن نسبت به سرمایه داری در بخش های پیشرفته عقب مانده تر، و در نتیجه حاکمیت ِ سیاسی ِ آن نیز متناسب با این عقب ماندگی ِ تاریخی تکامل نیافته تر و آلوده به بقایای حاکمیت ِ پدر شاهی ِ پیشاسرمایه داری بود.
اگر مارکسیست باشیم و بپذیریم که تئوری علم است و علم به خواست و اراده و تخیلات ِ ما بستگی ندارد و به آنها گردن نمی گذارد، ناگزیر باید به این اصل ِ تئوریک گردن بگذاریم که کارکردها و روابط ِ اجتماعی ِ حاکم بر جامعه ی ما و اصلی ترین رابطه یعنی حاکمیت ِ استبداد ِ پدرشاهی (فردی) بود که خیزش ِ همگانی یا به بیان ِ دقیق تر خیزش ِ اکثریت ِ جامعه علیه استبداد ِ فردی ِ حاکم را ضرورت بخشید. این به آن معناست که رویداد ِ پنجاه و هفت ِ ما در شمول ِ انقلاب به مفهومِ تاریخی و مارکسیستی آن قرار نمی گرفت، و بنابراین انتظار ما از آن نیز انتظاری نبود – یا نبایست می بود – که از یک انقلاب ِ اجتماعی ِ دگرگون ساز ِ تاریخی می رود.
کسانی که خود را به نادرست مارکسیست می نامند و خیزش ٥٧ را انقلاب ارزیابی می کنند، تعمدی یا غیرتعمدی دچار خطای تئوریکی می شوند که آنها را از همان برهه ی تاریخی تا به امروز به بیراهه برده و هنوز هم در بیراهه روی ِ خود – و دیگران را به همراه ِ خود به بیراهه بردن – پافشاری می کنند.
اینها نه تنها درک ِ درستی از آن رویداد ِ به خصوص، بلکه هیچ درک ِ درستی از هیچ رویدادی ندارند. به این دلیل ِ واضحن اثبات شده که شناخت ِ درستی از تاریخ یا به عبارت ِ دقیق تر ماتریالیسم تاریخی و سوسیالیسم علمی تا به امروز نداشته اند.
آنان که رویداد ٥٧ را انقلاب و وظیفه ی آن را ایجاد سوسیالیسم در جامعه ی عقب مانده ی ایران ِ آن زمان – و حتا همین امروز – می دانند، نمی دانند که هر محتوایی فرم ِ مخصوص و منحصر به خودرا دارد، و تا زمانی که محتوای موجود دگرگون نشود و از آنچه هست (بالقوه) به آنچه باید بشود (بالفعل) فراتر نرود، فرم همچنان بر جای خود در خدمت ِ محتوا و نگهدارنده ی آن باقی خواهد ماند.
مساله ی چه دیروز و چه امروز ِ ما این است که هیچگاه نباید رابطه ی عقب ماندگی به عنوان ِ محتوای سازمان ِ اجتماعی، و استبداد ِ سیاسی به مثابه فرم ِ همبسته و نگهدارنده ی موجودیت ِ عقب ماندگی را از نظر دور داشت. همچنان که در سوی دیگر، نباید رابطه ی پیشرفتگی با دموکراسی را به عنوان ِ چشم انداز ِ ناگزیر ِ دگرگونی ِ همزمان ِ محتوا و فرم این جامعه ی پویای تحول طلب در نظر نداشت.
پیوند ِ دوسویه ی محتوای عقب مانده و فرم ِ استبداد و سرکوب پیوندی تنگاتنگ است که در آن هر یک نگهدارنده و تضمین کننده ی بقای دیگری است. عقب ماندگی ایجاب کننده ی فرم ِ نگهدارنده اش استبداد، و استبداد و سرکوب نگهدارنده ی محتوای پدیدآورنده اش عقب ماندگی است. تا زمانی که استبداد و سرکوب حاکم است تمام ِ آزاد راه های پیشرفت ِ اجتماعی و سیاسی مسدود است، مگرآنکه خود ِ جامعه با ساز و کارهای درونی اش و از جمله جنبش ها و خیزش های همگانی در این پیوند و وابستگی خلل و شکاف ایجاد نماید و راه ِ پیشرفت ِ خود را باز نماید.
نادیده گرفتن ِ همبستگی ِ ضروری ِ محتوا و فرم بود – و هنوز هم هست – که بخشی از چپ که به نادرست خود را مارکسیست می نامد و به طور ِ مشخص لنینیست ها را به این تحلیل غلط، غیرعلمی و ضدتاریخی سوق داد که از یکطرف رویداد ِ ٥٧ را انقلاب ارزیابی کنند، و از طرف ِ دیگر اصلی ترین مطالبه ی آن را که نه سوسیالیسم بلکه دموکراسی بود نادیده گرفته و حتا علیه آن موضعگیری نمایند.
اگر از زبان ِ واقعیت ها سخن بگوییم یعنی از آنچه واقعن اتفاق افتاد و نه آنچه ساخته و پرداخته ی ذهن ِ ایده آلیست های «چپ» و راست ِ اراده گرا است، باید آن مطالبه ی اصلی را برجسته و بازگو نماییم که خصوصن از آبان ماه ١٣٥٧ تیتر ِ اصلی ِ روزنامه ها و تظاهرات ِ جسته گریخته ی خیابانی بود و از زبان و قلم ِ تحصیلکردگان ِ شهری بیان می شد. یعنی «مرگ بر دیکتاتور» که درواقع چیزی جز بیان ِ ضمنی ِ مخالفت با استبداد ِ فردی و وخواست ِ دموکراسی و آزادی های همه گیر ِ سیاسی نبود. این خواست و شعار حتا خیلی پیش تر از آن در اعلام ِ موجودیت ِ کانون ِ نویسندگان ِ ایران، و در شعرها، قصه ها، داستان ها و مقالات نویسندگان ِ پیشرو و در فصلنامه ها و جُنگ ها و گاهنامه ها به طور ِ پیگیر، و در جنبش های دانشجویی، و سپس علنی تر و هجومی تر از همه در شب ِ شعر گوته از زبان ِ اندیشه وران ِ آزادیخواه و جمعیت ِ هوادار ِ حاضر در آن بیان شده بود.
می خواهم بر این نکته تاکید کنم که: برخلاف ِ ادعای «چپ خلقی»، خیزش – و نه انقلاب – ٥٧ از حاشیه ی شهرها و به طور ِ مشخص از جنوب ِ شهر ِ تهران نبود که آغاز شد. بلکه جرقه اش از مکان ها و پایگاه های فرهنگی، دانشگاه ها و اندیشه های تحول طلب و پیشرفت خواه بود که زده شد، و زمینه ی اصلی و واقعی وقوع اش نیز تقابل ِ دموکراسیخواهی با استبداد ِ فردی بود که هیچگونه نقد و انتقاد و بیان ِ آزاد ِ اندیشه را چه در گفتار و چه در نوشتار بر نمی تابید و هیچگونه تشکل و تجمع ِ غیرحکومتی را گردن نمی نهاد.
این مطالبه بود که از ١٣٣٢ به اشکال ِ مختلف توسط ِ جامعه ی شهری و اندیشه ورزان ِ فرهنگی، پنهان یا آشکار ابراز و از سوی هم حاکمیت و هم مخالفان ِ پیشرفت گرایی سرکوب و انکار می شده است.
١٣٥٧ برآمد ِ تاحدودی قهرآمیز ِ این مقابله و مطالبه بود، و حاکمیتی که بنابر ذات ِ عقب مانده ی انحصارخواه و استبدادمآب اش قادر نبود بدون ِ سرکوب به حیات اش ادامه دهد، به جای سر فرود آوردن در برابر ِ خواست ِ اکثریت ِ جامعه به سرکوب ِ علنی ِ آن پرداخت.
تعمیق و تداوم ِ خیزش، پای روستاییان ِ شهری و روستانشینان را به خیزشی باز کرد که از آنان نبود و نمی توانست باشد. چراکه در دوران ِ ما، هیچ جنبش و خیزش و انقلابی متعلق به روستاییان و حاشیه نشینان ِ شهرها نیست. آنها که اراده ی واحد و خودسازماندهی ندارند، در برآمدهای تاریخی به ویژه در جامعه های عقب مانده، همواره آلت ِ فعل ِ قدرتِ سیاسی حاکم و منجی ِ سرمایه داری ِ عقب مانده ی دولتی و خصوصن گوشت ِ دم توپ حکومت های بوناپارتیستی ِ عوامفریب هستند، و شعار ِ همیشگی شان این است: «ما همه سرباز ِ توایم فلانی، گوش به فرمان ِ توایم فلانی!» که بسته به هر برآمدی تنها نام ِ «فلانی» را تغییر می دهند که یا فلان شاه است یا فلان شیخ! همچنانکه در برآمد ِ تاریخی ِ ١٣٣٢ و ١٣٥٧ چنین بود!
روستایی – به خصوص در جامعه های عقب مانده – نه میداند دموکراسی چیست، ونه در زندگی ِ جداافتاده ی بی ارتباط اش با پیچیدگی ها و نیازهای زندگی ِ شهری و تمدن، نیازی به آن دارد. به همین دلیل هم هست که عوامفریبان به راحتی و با تحریک ِ غریزه ی ضد ِ تمدن ِ او، و با القای اینکه اینها خواهان ِ بی بند و باری و عیاشی هستند، او را علیه هر جنبش و خیزش ِ دموکراسیخواهی می شورانند و مخالفان ِ خود را با چماق و چاقوی آنان سرکوب می کنند.
در اوج ِ مقابله ی دموکراسیخواهی با استبداد، و در حالی که استبداد حاکم مجبور به امتیازدهی شد و به آزادی های سیاسی ِ بی قید و شرط و حتا آزاد کردن ِ کلیه ی زندانیان ِ سیاسی گردن نهاد، با آمدن ِ حاشیه نشینان شهرها و روستاییان از یک سو، و ورود ِ لنینیست ها در پی ِ آزادی های به دست آمده از سوی دیگر به خیزش ِ شهریان، هدف و مطالبه ی محوری و اصلی ِ جامعه ی شهری که اصلی ترین مطالبه ی خیزش بود یعنی دموکراسی و آزادی های سیاسی، به عقب رانده شد، و در های و هوی «ما همه سرباز توایم فلانی، گوش به فرمان ِ توایم فلانی» روستاییان و دنباله روی ِ ظاهرن تاکتیکی ِ لنینیست ها از روستاییان و تفکر روستایی – البته ظاهرن با هدف ِ به اصطلاح راهبردی ِ متفاوت با آن – گم و ناپدید شد.
بسیار گفته و نوشته اند و بسیار شنیده و خوانده ایم که انقلاب از پایگاه های سنت گرایان آغاز شد، به این دلیل که آنجا آزادی ِ عمل بیشتری برای تحریک به نافرمانی وجود داشت و غیره. اینها تمامن نادرست و خلاف ِ واقعیت است. سنت نه اهل ِ اندیشه ی علمی است و نه اهل ِ انقلاب. چراکه اولن همچنان که گفتیم آنچه اتفاق افتاد انقلاب نبود، ثانین نیروی واپس گرا در برابر هر رویداد تاریخی ِ معطوف به تحولی، به ویژه خیزش ِ معطوف به پیشرفت ِ ١٣٥٧ واکنش منفعلانه و حتا خصمانه نشان داده، و تاثیرگذاری اش بر آن نه پیشروانه و اثباتی، بلکه واپس گرایانه و سلبی بود. علت ِ این برخورد ِ خصمانه و سلبی هم نه در خواست و اراده ی سنت گراها بلکه در خود ِ ساز و کار ِ ساختار ِ (محتوای) عقب مانده ی اقتصادی – اجتماعی و فضای تاکنون اختناق آمیز و سرکوبگرانه ی حاکم بر جامعه بود که فرصت هرگونه آزاداندیشی و ابراز عقیده ی آزاد را از شهروندان ِ پیشرفت خواه سلب کرده بود. سنت گراها در چنین فضایی خود را با شرایط سازگاری داده و آماده ی یورش به هر حرکت ِ تحول خواهی بودند. این بود که دخالت ِ آن ها واکنشی و در واقع غریزی برای مقابله با مطالبات ِ تجدد خواهانه بود.
تاثیر سلبی ِ لنینیست ها بر خیزش کم تر از سنت گرایان نبود. آنها مشترکات زیادی داشتند که به هم پیوندشان میداد، و توانستند تا مدتها این پیوند را چه در گفتار و چه در نوشتار و کردار حفظ کنند و در نهایت این انحصار خواهی ِ سنت گراها بود که بر انحصار گرایی ِ لنینیست ها غلبه نمود و آنها را از میدان ِ رقابت بر سر ِ کسب ِ قدرت ِ سیاسی به در کرد.
مهم ترین مشترکات ِ پیوند دهنده ی تفکر ِ سنتی و تفکر ِ لنینیستی اینها بود – و هنوز هم هست -:
یکم: هر دو ضد ِ سرمایه داری ِ پیشرفته – با نام ِ امپریالیسم – و خواهان ِ رشد ِ نامعمول و نامعقول ِ غیر سرمایه داری هستند.
دوم: هر دو ضد ِ دموکراسی و آزادی های بی قید و شرط ِ سیاسی اند.
سوم: هر دو خواهان برقراری ِ سرمایه داری ِ دولتی هستند. چراکه هر دو درک ِ نادرست، غیر تاریخی و عقب مانده هم از ملی کردن و هم از اجتماعی کردن دارند.
چهارم: هر دو سوار بر گرده ی توده ها به قدرت می رسند. یکی بر گرده ی مستضعفان، و دیگری بر گرده ی خلق، و چون هر دو به قدرت برسند نخستین اقدام شان بیرون انداختن ِ توده ی غیر خودی از عناصر ِ خودی و تقسیم ِ قدرت و ثروت میان ِ اقلیت ِ خودی است.
پنجم: هر دو به رهبری ِ فردی (پیشوا – رهبر) اعتقاد دارند و چون به قدرت برسند همواره حکمیت و قانونگذاری با فرد (شخصیت) فرهمند و بااتوریته است. از این رو تکیه گاه ِ هر دو استبداد فردی است.
ششم: هر دو اعتقاد به حکومت (خلافت) بلافصل موروثی مادام العمری دارند که میان افراد ِ خانواده یا فرقه ی حاکم دست به دست انتقال می یابد.
هفتم: هر دو به معجزه باور دارند. سنتگرایان می خواهند با معجزه جامعه را به عقب، به دوران ِ برده داری و فئودالی برگردانند، لنینیست ها می خواهند سرمایه داری ِ در حال ِ توسعه را با معجزه از راه ِ رشد غیر سرمایه داری به سوسیالیسم فرا ببرند! یعنی هر دو می خواهند نیل ِ خروشان و پرزور تکامل ِ قانونمند ِ اجتماعی را با عصای اراده به دو نیمه کنند: یکی می خواهد از میانه ی راه به عقب برگرداند، و یکی می خواهد از میانه ی راه به آخر راه برسد!
هشتم: بنابر تجربه ی تاریخی، زنان در هیچیک از دو تفکر و نگرش جایگاه ِ رهبری (لیدر – پیشوا) ندارند. چراکه اولن در فرمانفرمایی نظامی – پادگانی گویا زن دارای اقتدار و ابهت ِ دیکتاتورمآبانه ی مرد نیست، و ثانیا به دلیل ِ موروثی بودن ِ حاکمیت، جانشین رهبر باید حتمن از مردان ِ خانواده باشد. تاکنون در هیچ حاکمیت ِ این چنینی (سنتی و لنینیستی) هیچ زنی نه به رهبری گروه و فرقه رسیده و نه رئیس حکومت شده است. هم امروز این اشتراک ِ نظر و عمل را می توان در حکومت های چین، کره ی شمالی، کوبا، روسیه ی میراث دار ِ لنین، و در کشور خودمان مشاهده نمود، آیا می توان تصور کرد تا این حاکمیت ها هستند زنی رئیس و رهبر ِ حکومت شود؟ یا کسی در صدر ِ حکومت قرار گیرد که از خانواده یا فرقه ی رهبر نباشد؟ دست ِ کم لنینیست های مدعی ِ طرفداری از برابری ِ زن و مرد موظف به پاسخگویی ِ صریح و بی ابهام و بدون ِ سفسطه به این پرسش هستند.
نهم: حتا برخی شباهت های فرمال (صوری) در رفتار و آداب هر دو وجود دارد که بیانگر ِ محتوای فکری ِ مشترک ِ آنهاست. مانند ِ تظاهر به ساده زیستی ِ روستایی و خودداری از پوشیدن کراوات، روی زمین و با دست غذا خوردن، یا استفاده از یک واژه ی مشترک برای کشته شدگان در جنگ و مبارزه و غیره.
اگرچه برخی از لنینیست ها یعنی مائوئیست ها دربرآمد ِ خیزش و با روی کار آمدن ِ حاکمیت ِ جدید مخالفت ِ خود با «دیکتاتوری ِ نعلین» و «اعلیحضرت ِ جدید» را اعلام نمودند، اما با توجه به اینکه الگوی حکومتی ِ خودشان مبتنی بر راه ِ رشد ِ غیر سرمایه داری و سرمایه داری ِ بوروکراتیک – دولتی به سبک ِ شوروی و چین بود، برابر نهادشان برای حکومت چیزی جز یک استبداد ِ نوع ِ چینی و روسی نبود.
«چپ ِ خلقی» معتقد به راه ِ رشد ِ غیر سرمایه داری گمان می کرد با ردیف کردن ِ چند واژه ی مارکسیستی حقیقتن مارکسیست شده، اما این را نمی دانست مارکسیست کسی نیست که در جایی بگوید مارکس بنیانگذار سوسیالیسم علمی است یعنی آینده ی فرماسیون ِ اجتماعی – اقتصادی ِ موجود را تا به آخر پیش بینی ِ علمی نموده، و در جایی به پیروی از ضد و نقیض گویی های لنین ادعا کندکه مارکس قادر نبود آینده ی سرمایه داری حتا پانزده سال بعد از مرگ خود یعنی «دوران ِ امپریالیسم و انقلابات پرولتاریایی» را پیش بینی کند!
لنینیست ِ مارکس نشناس نمی دانست و نمی داند مارکسیست کسی است که بداند وقتی مارکس در گروندریسه می گوید: «تشریح بدن ِ انسان کلیدی برای تشریح ِ بدنِ میمون است. خصوصیات ِ بالقوه ی تحول ِ عالی تر در میان ِ انواع ِ جانداران پست تر را تنها پس از شناخت ِ تاریخی ِ تحول ِ عالی تر می توان فهمید. و … تکامل ِ تاریخی به این معناست که آخرین شکل ِ جامعه صورت ِ نهایی جامعه های گذشته است که همه مراحل ِ مقدماتی ِ آن بوده اند.» مفهومی غیر از این ندارد که او توانسته تمام مراحل ِ تکاملی ِ دوران ِ سرمایه داری را تا به آخر یعنی تا دوران ِ سوسیالیسم و کمونیسم به طریق ِ علمی تشریح نماید و از آن شناخت ِ کاملن علمی ِ دقیق به دست دهد. مارکس حتا جزئیات ِ این گذار ِ مرحله ای از یک دوران ِ تاریخی به دوران ِ تاریخی ِ عالی تر را با دقت ِ علوم ِ طبیعی بیان نموده به گونه ای که هیچ جای خالی برای پر شدن به دست ِ ندانمگرایان ِ ایده آلیست ِ مدعی مارکسیسم باقی نگذاشته است. گروندریسه عالی ترین نمونه ی پیش بینی علمی ِ با دقت ِ علوم ِ طبیعی ِ مارکس برای گذار کلیت نظام سرمایه و ایجاد نظام ِ پس از آن است.
تمام ِ تحلیل های لنینیستی از خیزش ِ به غلط انقلاب نامگذاری شده ی ٥٧ از این درک ِ نادرست و ضدمارکسیستی ناشی می شود که عصر نوبتی و مرحله ای ِ انقلاب که نوبت را به کشورهای پیشرفته می دهد تمام شده – چون عصر ِ مارکسیسم به سر آمده! – و اکنون عصر ِ انقلاب پرولتاریایی در کشورهای عقب مانده ی مستعمره یا نیمه مستعمره است. ایران هم به زعم ِ آنان در ١٣٥٧ نه بخش ِ همبسته و عقب مانده ای از سرمایه داری جهانی بلکه نیمه مستعمره و رژیم ِ حاکم بر آن «سگ زنجیری» امپریالیسم بود. از این رو الگوگیری نعل به نعل از روسیه و چین حکم می کرد که یا از حاکمیت ِ خرده بورژوازی ِ تازه به قدرت رسیده ی ضد امپریالیست حمایت شود و زیر ِ چتر ِ حمایت ِ آن رفت، یا درغیراینصورت، به شیوه ی بلانکیستی در مقابل ِ آن ایستاد و با چند ده یا حداکثر چندصدنفر آن را برانداخت و حاکمیت ِ «خلقی» و «دموکراسی ِ نوین» مبتنی بر اراده ی خود را جایگزین آن نمود. لنینیست ها به این اصل ِ مهم ِ دیالکتیکی – ماتریالیستی اعتنایی نداشتند که محتوای عقب مانده یعنی ساختار ِ اقتصادی – اجتماعی ِ موجود خواه ناخواه فرم ِ مطلوب ِ خود را در نبود ِ فرم ِ از هم پاشیده ی پیشین با همان کردوکار ِ سابق پیدا کرده و به پشتگرمی ِ آن به بازسازی وحدت ِ آسیب دیده خواهد پرداخت و کلیت همچنان به بقای خود ادامه خواهد داد.
لنینیست ها نمی دانستند و هنوز نمی دانند و نمی خواهند بپذیرند که: اصرار بر راه ِ رشد ِ غیرسرمایه داری که ضدیت با دموکراسی و آزادی های بی قید و شرط ِ سیاسی ستون ِ نگهدارنده ی آن است، مستلزم ِ حفظ ِ کارکردهای عقب ماندگی و درنتیجه اعمال بدترین استبداد و سرکوب و خفقان در عرصه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. لنینیست ها با تمام ِ ادعای شان در فلسفه دانی نمی دانند پیش بینی ِ آینده ی کل ِ پیشرفته، شامل ِ جزء عقب مانده هم می شود، در حالی که جدا انگاری ِ اجزای عقب مانده از کلیت ِ شامل ِ پیشرفته، و تقدم ِ تکامل را به اجزای عقب مانده دادن نه تنها علمی و مارکسیستی نیست، بلکه ذهنگرایی ایده آلیستی و نشانگر ِ درک ِ عقب مانده ی فلسفی – تاریخی آنها از تکامل است.
لنینیست این حکم مبتنی بر واقعیت و حقیقت ِ ریاضی را نمی داند که «چون که صد آید نود هم پیش ِ ماست» به این مفهوم ِ منطقی و علمی است که صد ِ پیشرفته دربرگیرنده و فرابرنده ی نود ِ عقب مانده هم هست، درحالی که نود ِ عقب مانده هنوز به درجه ای از پیشرفت نرسیده که هم خود را ارتقا دهد و هم قادر باشد صد ِ پیشرفته تر از خود را به مرحله ی عالی تر فرا ببرد. این نمونه وارها همه به آن معناست که تا محتوای عقب مانده به مرحله ای از پیشرفت نرسد که فرم ِ پیشرفته و فرابرنده ی مطلوب ِ خود را – که در شعارها و مطالبات ِ از ١٣٥٧ تا به امروز به اشکال ِ مختلف بیان گردیده و بسیار قربانی داده است – از درون ِ سازوکارهای قانونمند ِ دیالکتیکی خود پیدا کند، در همچنان با حکم ِ چکمه پوشان ِ پادگانی خواهد چرخید، و هرچه قدر فرم ِ سیاسی هم تعویض شود باز همان راهبرد ِ کلیشه شده ی خدایگانی – بندگی بر پیشانی ِ فریب خوردگان تاریخی تعیین کننده خواهد بود.
جامعه ی درس آموخته ی ما از خیزش ِ ٥٧ و پیامدهای تاکنونی آن، چه باید کرد ِ خود را از بلانکیست های منتظرالحکومه ای نمی آموزد که قصد دارند حکومت ِ پادگانی ِ مشرف به موت را با حاکمیت ِ نظامی – پادگانی ِ بیش از صدسال امتحان داده ی دیگر تعویض نمایند. این جامعه ی آگاه به مقدرات خود می داند چه می خواهد و این بار برخلاف ِ ٥٧ بد ِ فعال مایشاء را با بد ِ منتظرالحکومه تاخت نخواهد زد! مارکسیست ها در تشخیص ِ رهیافت ِ تاریخی ِ چه باید کرد یاری رسان ِ جامعه ی خویش خواهند بود.