خدامراد فولادی
انقلاب با داس ِ برزگر، سوسیالیسم در غیاب ِ کارگر
یکم: راه ِ رشد ِ طبیعی و راه ِ رشد ِ انکوباتوری
یک اصل ِ مهم ِ ماتریالیسم ِ تاریخی آن است که: جامعه مسایلی را پیش ِ روی خود می گذارد که قادر به حل ِ آن ها باشد. همچنان که در سوی دیگر: تئوری به طور عام در زمانی (عصری، دورانی) مطرح می گردد که جامعه ی انسانی نیازمند ِ رهیافت ِ علمی برای فرارفت از یک مرحله به مرحله ی تاریخی ِ برتر از سوی پیشروترین اندیشه ورزان ِ خود باشد. وظیفه ی تئوری در چنین شرایطی تشخیص ِ درست و به موقع ِ آماده ترین جامعه برای گذار به مرحله ی عالی تر است. یعنی تشخیص این که آیا شرایط ِ عینی و به خصوص تضادهای تشکیل دهنده کدام جامعه دارای آنچنان ظرفیت ها و امکان های مادی ِ حاضر و آماده ای است که آن را به مثابه پیشروترین سازمان اجتماعی واجد شرایط گذار به مرحله ی عالی تر نماید.
به طور ِ مشخص تئوری ِ مارکسیستی شناخت ِ سرمایه داری ِ پیشرفته و تضادهای تشکیل دهنده ی آن در تکامل یافته ترین شکل ِ موجودیت ِ آن و از این رو تنها نماینده ی فکری و راهنمای گذار از این نظام به مرحله ی بالاتر ِ سوسیالیسم و کمونیسم است.
مارکس بررسی و نقد ِ سرمایه را از سرمایه داری ِ پیشرفته شروع کرد. چرا؟ چون که روئین تنی ِ نظام ِ سرمایه بر خلاف ِ آشیل ِ افسانه در بالاتنه و در مغزش است و نه در پایین تنه و پاشنه و پاچه اش! آنجاست که طبقه ی کارگر می تواند کاری ترین و نهایی ترین ضربه را به این نظام در کلیت و جهانشمولی اش وارد نماید و آن را یکبار برای همیشه از عرصه ی تاریخ براندازد. آنجاست که سرمایه داری تمام ِ مراحل تکاملی اش را از سر گذرانده و طبقه ی کارگر پر شمار ِ حاضر و آماده زیر ِ یک سقف ِ عظیم تولید ِ متمرکز و انبوه در مقیاس جهانی و مناسبات ِ پیشرفته ی متناسب با آن، رودرروی ِ سرمایه سالاران ِ اندک شمار با مالکیت خصوصی و انحصاری بر کار و تولید ایستاده و به حکم ِ تاریخ باید آن ها را از سریر ِ قدرت براندازد و یکبار برای همیشه بشریت را از مالکیت ِ خصوصی و بهره کشی ِ اقلیت از اکثریت رها سازد.
«تکامل ِ پرولتاریای صنعتی تنها مشروط به تکامل ِ بورژوازی صنعتی است. فقط زیر حاکمیت بورژوازی ِ صنعتی است که پرولتاریای صنعتی موجودیت ِ ملی ِ گسترده ی خود را به دست می آورد. موجودیتی که انقلاب اش را به سطح ِ یک انقلاب ِ ملی [و سپس یک انقلاب جهانی] ارتقا می دهد و وسایل ِ تولید ِ مدرن را تازه به وجود می آورد. وسایلی که همچنین بسیاری از ابزارهای انقلابی را تشکیل می دهند. این حاکمیت ِ بورژوازی صنعتی است که ابتدا ریشه های مادی ِ جامعه ی فئودالی را بیرون می کشد و عرصه ای را هموار می سازد که فقط بر آن عرصه یک انقلاب ِ پرولتاریایی امکان پذیر است.» (گزیده ی نوشته های کارل مارکس. ترجمه ی پرویز بابایی. برگرفته از: مبارزه ی طبقاتی در فرانسه. ص. ٣٣٦. درون کروشه از من است).
اما، نگاه و برخورد ِ مارکس و مارکسیسم بر جامعه های کم توسعه یافته که بخش ِ جدایی ناپذیر ِ وحدت ِ مادی و سیستمی ِ نظام ِ موجود ِ سرمایه اند چیست و مارکسیست ها چه وظیفه و راهکاری در قبال ِ این جامعه ها دارند؟
پاسخ به این پرسش، موکول به شناخت ِ علمی از سازوکارهای تولیدی – اقتصادی و اجتماعی – طبقاتی ِ این جامعه هاست. به طور ِ کلی، سرمایه داری در این کشورها به تعبیر تشبیهی سرمایه داری ِ «انکوباتوری» و مناسبات ِ اجتماعی نیز متناسب با آن، بر فشار ِ بیش از حد سیاسی، یعنی فضای محدود و بسته و شرایط ِ اختناقی ِ ایجاد شده از سوی دستگاه ِ امنیتی – محافظتی ِ کنترل کننده ی تمامی ِ اعمال و رفتارهای حیاتی ِ جامعه ی کم رشدیافته یا «نارس» است.
موجود ِ انکوباتوری که به موقع و به طور عادی از رحم ِ ارگانیسم ِ پیشین (فئودالی) زاده نشده، از یک سو زیر نظارت و هدایت ِ سیستم ِ جهانی، و از سوی دیگر زیر شدیدترین مراقبت و محافظت های مستبدانه ی سیستم ِ نظارتی – اطلاعاتی و پادگانی ِ نظم ِ قیم مآب داخلی (ملی) قرار دارد، به گونه ای که این فشارهای بیرونی و درونی که مکمل یکدیگرند امکان ِ تحرک ِ لازم برای تبدیل شدن به یک نظم ِ نرمال و به هنجار را از جامعه سلب می کند. از این رو، اولن: نخستین و فوری ترین اقدام ِ چنین جامعه ای باید فعالیت و مبارزه برای خارج شدن از وضعیت ِ انکوباتوری ِ تحمیل شده از سوی هم سرمایه ی جهانی و هم استبداد ِ داخلی برای ارتقا به وضعیت ِ نرمال باشد، و ثانین: وظیفه ی مارکسیست ها در همین راستا یاری رسانی ِ تئوریک به جامعه برای رهایی از استبداد ِ سیاسی و دست یابی به شرایطی است که این جامعه را همتراز با دیگرجوامع و کشورهای پیشرفته چه از نظر ِ اقتصادی و به ویژه از نظر مناسبات ِ اجتماعی، یعنی تبدیل ِ جامعه ی انکوباتوری ِ نظامی – پادگانی به جامعه ای به دور از محدودیت و ممنوعیت ِ زیست – اجتماعی و سیاسی و ایجاد ِ آمادگی برای گذار به مرحله ی عالی تر نماید.
هر راهبردی غیر از این، راهبردی غیر تاریخی، و هر رهیافتی جز این، غیر مارکسیستی، ایده آلیستی و خیالبافانه است.
در واقع اختلاف بر سر ِ همین راهبرد و رهیافت است که از یکصد سال قبل بر پلمیک های مارکسیست ها و لنینیست ها سایه افکنده به گونه ای که آن را به مهم ترین چالش ِ نظری ِ دوران ِ سرمایه داری تبدیل نموده است. اختلافی که در یک سوی آن لنین و لنینست ها و الگوی مشهور ِ شکست خورده ی جامعه های انکوباتوری قرار دارند که می خواستند یک شبه ره ِ صد ساله بروند، راه ِ طی نشده را میانبر رفته و سوسیالیسم را از راه ِ رشد ِ غیر سرمایه داری بر پا نمایند، یعنی غوره نشده مویز شوند، و در سوی دیگر مارکس و مارکسیست ها و رهنمون ِ تکامل گرای ِ ماتریالیسم ِ تاریخی که تقدم ِ انقلاب و ساختمان ِ سوسیالیسم را به کشورهای پیشرفته ی صنعتی با اکثریت ِ جمعیت ِ پرولتاریا می دهد.
بیش از صد سال است که مدافعان رشد به شیوه ی انکوباتوری در برابر ِ مدافعان ِ رشد به روش ِ اولوسیونیستی (تکاملی – فرارفتی و انقلابی) ایستاده و اصرار بر گذار به شیوه ی انکوباتوری دارند. اصرار ِ بیهوده ای که تاریخ بر آن مهر شکست زده است.
دوم: انکوباتوریسم یا رولوسیونیسم؟
اکتبر هر سال نارودنیک های همروزگار ِ ما جشن ِ پیروزی ِ «انقلاب ِ سوسیالیستی» در «کشور شوراها» می گیرند. انقلاب و سوسیالیسمی که به گمان ِ برخی از آنها با مرگ ِ لنین و به گمان ِ برخی دیگر با مرگ ِ استالین ناکام ماند و با روی کار آمدن ِ ریویزیونیست ها با کودتا شکست خورد و در نتیجه سرمایه داری در شوروی احیا گردید. رویدادی که بعدتر در چین هم اتفاق افتاد و «انقلاب ِ دموکراتیک» با رویکرد ِ سوسیالیستی و ساختمان ِ سوسیالیسم که با قدرت گیری ِ مائوتسه دون و همرزمان او در چین پیروز شده بود با کودتای دارودسته ی رویزیونیست ها شکست خورد و چین هم به راه ِ سرمایه داری رفت.
تفکر نارودنیکی (خلقی – دهقانی) که بی دلیل خود را به مارکسیسم می چسباند با تمام ادعایی که در شناخت ِ فلسفه ی علمی دارد اما نه می داند و نه می خواهد بداند و بپذیرد که اولن: جامعه ی انسانی یک وحدت ِ همبسته است که هیچ جزیی از آن را نمی توان و نباید به طور مکانیکی از کلیت اش مجزا انگاشت و آن جزء و عضو ِ مجزا را دارای آنچنان استقلال عملی دانست که بی نیاز از کارکرد ِ کلیت ِ همبسته اش باشد، ثانین: در میان ِ اجزای به ظاهر جداگانه اما به واقع انداموار ِ این وحدت ِ تاریخی – تکاملی آن جزء یا اجزایی که دارای پیشرفته ترین و تکامل یافته ترین سازمان و شکل بندی ِ تاریخی باشند – به مثابه ِ موتور پیش برنده – قادر به فرابرد ِ کل ارگانیسم به مرحله ی عالی تر خواهند بود. ثالثن: انقلاب و سوسیالیسم به رغم ِ تصور ِ عامیانه و غیر علمی ِ نارودنیک ها هم قانونمندی دارند و هم پیش شرط که اگر این قانونمندی و پیش شرط در جایی موجود نباشد نمی توان خودسرانه و اراده گرایانه هر رویدادی را انقلاب و هر جامعه ای را در هر موقعیت اقتصادی – اجتماعی واجد ِ شرایط ِ گذار به سوسیالیسم قلمداد نمود. تنها با برداشت ِ علمی – ماتریالیستی از انقلاب و سوسیالیسم است که می توان جمع بندی درستی از رویداد ١٩١٧ در روسیه و بعدتر در چین و یا هر جامعه ی عقب مانده ی دیگری داشت و فهمید آنچه در این کشورها اتفاق افتاد انقلاب سوسیالیستی بود یا نه و اگر چنین نبود آیا مارکسیست ها مجازند خود را در خیال پردازی ها و پلمیک های بی حاصل ِ نارودنیکی غوطه ور سازند و سرانجام هم پاسخ علمی ِ قانع کننده برای چون و چرای شکست ِ سوسیالیسمی که هرگز در هیچ نقطه ای از این سیاره استقرار نیافت پیدا نکنند.
چرا هر رویدادی انقلاب نیست و کدام رویداد ِ اجتماعی انقلاب است:
بر طبق ِ داده های تاریخی و با جمع بندی ِ نظری ِ این داده ها می توان گفت: رویدادهای معطوف به دگرگونی و دگرگونی خواه در جامعه های انسانی بسته به موقعیت ِ تاریخی – تکاملی ِ هر جامعه یا جنبش اند، یا خیزش و یا انقلاب.
این ها عنوان ها و نامگذاری های دلبخواهی و فاقد مضمون و مفهوم ِ تاریخی نیستند که در هر کجا و هر زمان و در هر شرایطی به کار گرفته شوند به طوری که جامعه (متفکران جامعه) از فهم ِ وظیفه و کارکرد ِ متفاوت هریک درمانده شوند.
مهم نیست که افراد یا سازمان ها بنابر درک ِ فردی یا فرقه ای خود بر این رویدادها چه نامی بگذارند، بلکه مهم و تعیین کننده ی نام و عنوان ِ هر حرکت و رویدادی شرایط ِ اقتصادی – اجتماعی ِ حاکم بر جامعه ی معینی است که بنابر وضعیت ِ موجود ِ خود این رویداد ِ مشخص در آنجا به وجود آمده است. رویدادی که هدف ِ آن بسته به همان شرایط ِ موجود، برون برد جامعه از وضعیت اخلال کننده در سازوکار ِ سیاسی یا تاریخی – تکاملی جامعه است.
از این رو، در کنش های سیاسی که به آنها جنبش یا در تراز بالاتر خیزش می گوییم، هدف ایجاد دگرگونی در شکل بندی ِ ساختار ِ هرم ِ طبقاتی نیست و نمی تواند باشد، بلکه بنابر شرایط ِ اقتصادی – اجتماعی ِ موجود ایجاد ِ رفرم و تحول ِ روساختی در حاکمیت و آماده نمودن ِ سازمان ِ اجتماعی در یک محدوده با مرزهای معین برای خیز برداشتن همسو با کلیت ِ سازمان ِ اجتماعی ِ جهانی و جامعه ی بی مرز ِ سرمایه داری به مرحله ی عالی تر، یعنی نظام و جامعه ی سوسیالیستی است.
نمونه های این گونه کنش های سیاسی با هدف های محدود و مشخص پیش چشمان ِ ما در جریان است. به شکل ِ جنبش ِ زنان، معلمان، دانشجویان و جنبش های محدود عمومن غیر متشکل کارگری، و در بُعد ِ گسترده تر و عمومی تر در خیزش ِ دموکراسی خواهی و ضد استبدادی به ویژه از ١٣٥٧ به این سو به طور ِ مکرر و تقریبن همه روزه، اما تا به امروز ناموفق.
در جنبش و خیزش که بنابر ضرورت ِ عمل صرفن جهت گیری ِ سیاسی و غیر طبقاتی دارند برخلاف ِ انقلاب که جهت گیری ِ اجتماعی – طبقاتی ِ مشخص دارد، اراده ی واحد ِ سازمانمند ِ طبقاتی یعنی اراده ی خالص ِ پرولتاریایی حاکم نیست، بلکه اراده ی عام ِ نامتشکل، فاقد ِ رهبری ِ منسجم ِ وحدت دهنده ی خواست ها و اراده ها حاکم است، به گونه ای که حتا اگر شخصیت کاریزماتیکی هم در صدر ِ حرکت قرار گیرد اولن اگر هم بنابر ضرورت ِ حرکت بتواند به طور موقت اراده ها را همشکل و همسو نماید، یا به عبارت ِ دیگر خود را برآیند و نماینده ی تمام ِ اراده ها نشان دهد، در درازمدت، چه حرکت موفق شود چه نشود سرانجام اراده ی فردی – یا فرقه ای – اوست که بر دیگر اراده ها غلبه خواهد کرد. ثانین: این اراده ی فردی یا فرقه ای در صورت پیروزی تمام ِ دستاوردهای سیاسی ِ جنبش و یا خیزش را دیر یا زود پایمال خواهد کرد به طوری که جامعه تقریبن یا تمامن به وضعیت ِ سابق برگشت خواهد نمود. همچنان که تجربه ی خیزش ١٣٥٧ ما نیز نشان داده است.
حرکت ِ عمومی ِ ١٣٥٧ ما – و حرکت ِ مکمل ِ آن و حتا پیشرفته تر از آن در سی و یک سال بعد – نه ضد سرمایه داری بود و نه از این رو یک انقلاب. ضد سرمایه داری نبود زیرا تمام خواست های اعلام شده در تظاهرات های تحصیلکردگان شهری – که ستون های اصلی ِ حرکت و مطالبات بودند – خواست هایی در چارچوب ِ نظام ِ سرمایه بود: مانند ِ آزادی بیان، آزادی تشکل و تجمع، آزادی احزاب سیاسی، آزادی چاپ و انتشار ِ عقیده بدون ِ محدودیت و ممنوعیت، و دیگر آزادی هایی که در همه ی جامعه های سرمایه داری پیشرفته از ده ها سال قبل موجود بوده و تنها جامعه های انکوباتوری (نظامی – پادگانی) از داشتن شان محروم بوده اند.
از این رو، این حرکت نه انقلاب به مفهوم ِ تاریخی و طبقاتی، یا سلبی – اثباتی ِ آن بلکه خیزش به معنای مشارکت ِ عمومی با مطالبات عمومی (غیر طبقاتی)، و در چارچوب ِ نظام ِ سرمایه داری بود. انقلاب در جایی (جامعه ای) اتفاق می افتد که این آزادی ها وجود دارد. یعنی در کشورهای پیشرفته از لحاظ ِ تولید و مناسبات ِ تولیدی. آنجاست که یک حرکت ِ خالص ِ طبقاتی با خواست ِ مشخص ِ ضد سرمایه داری یعنی لغو ِ مالکیت ِ خصوصی و برقراری ِ مالکیت اجتماعی بر ابزار تولید با عنوان ِ انقلاب، آنچنان که بنیانگذاران ِ سوسیالیسم ِ علمی به طور ِ مکرر بیان کرده اند اتفاق خواهد افتاد که هدف ِ بی واسطه ی آن حاکمیت ِ پرولتاریا و برپایی جامعه ی سوسیالیستی خواهد بود.
مارکس و انگلس هیچگاه واقعیت ها و مفهوم های تاریخی – اجتماعی را نابه جا به کار نبرده اند. آنها که اندیشه ورزان ِ پرولتاریا بودند، شرایط و زمان و مکان ِ وقوع ِ انقلاب (پرولتاریایی) را به خوبی می دانستند و آن را با دیگر رویدادهای فرعی و حاشیه ای که در چارچوب ّ نظام سرمایه اتفاق می افتد اشتباه نگرفته اند. مارکس و انگلس انقلاب را مشروط به خواست ِ پائینی ها و نتوانستن ِ بالایی ها، یعنی در واقع مشروط به اراده نکرده اند. اراده ای که خودش مشروط و محدود به شرایط ِ مادی ِ جامعه است و نه مافوق ِ آن.
بنیانگذاران ِ سوسیالیسم ِ علمی به خوبی می دانستند اراده ی فردی و حزبی قادر به نادیده گرفتن ِ قوانین ِ آهنین و ضرورت های حاکم بر پدیده های مادی نیست و تنها در چارچوب ِ این قوانین و ضرورت ها و همراستا با آن ها می تواند کارساز و مؤثر باشد.
اراده در جامعه های عمومن کم رشد یافته نظیر جامعه ی ما تنها در صورتی کارساز و مؤثر است که در چارچوب ِ خواست های عمومی ِ جامعه یعنی همان مطالبات اعلام شده و برآورده نشده ی ١٣٥٧ و بعد از آن و تا زمانی که این جامعه هنوز در محفظه ی مراقبت و کنترل به شیوه ی پادگانی است، باشد.
«چپ» ی که برای جامعه های انکوباتوری نسخه ی انقلاب ی سوسیالیستی می نویسد دانسته یا ندانسته آن را از یک پادگان ِ نظامی به پادگان ِ نظامی ِ دیگری، گیرم با تابلوی نظرفریب ِ هتل ِ پنج ستاره اما با همان مقررات ِ شداد و غلاظ و فرمان های بی چون و چرا، و نبود آزادی های ضروری ِ زیست اجتماعی و سیاسی هدایت می کند.
از این رو، درس آموزی از الگوی روسیه برای جامعه های نارس نظیر ِ جامعه ی ما بسیار لازم و آموزنده است، اما نه درس آموزی به شیوه ی اراده ی گرایان لنینیست، بلکه به شیوه ی قانونمدار ِ مارکسیستی. به این معنا که هرچه آنها (لنینیست ها) می گویند ما تکرار نکنیم و هرچه تاکنون کرده اند به آن عمل نکنیم، و بدانیم آنچه که در اکتبر ١٩١٧ در روسیه اتفاق افتاد نه انقلاب، و آنچه برقرار نشد نه سوسیالیسم بلکه دست به دست شدن ِ حاکمیت ِ سیاسی در یک جامعه ی عقب مانده با اکثریت جمعیت ِ دهقانی، و از طریق ِ یک کودتاواره بود، آنچنان که لنین در اندرزهای کناره نشین درست در آستانه ی به دست گیری ِ قدرت آن را اینگونه توصیف کرده است: «تعرض همزمان و هرچه ناگهانی تر و سریع تر به پتروگراد. تعرض ِ تمام ِ ناوگان دریایی، تمرکز قوایی با تفوق ِ عظیم در مقابل ِ گارد بورژوازی ِ یونکرها و لشکریان واندی (واحدهای قزاق). برگزیدن ِ با عزم ترین عناصر، ضربه کاران ما، جوانان کارگر و بهترین ملوانان. محاصره و قطع ِ رابطه ی پتروگراد و تصرف آن با حمله ی مرکب ناوگان ّ دریایی، کارگران و ارتشیان … با شعار ِ مرگ تا آخرین نفر. …» (مجموعه آثار لنین. ترجمه ی پورهرمزان. ص. ٩٦ – ١٦٩٤).
دستاورد ِ چنین حمله ی برق آسای شبانه ای از سوی نیروهای عمدتن مسلح ِ نظامی (سربازان و ناویان) نه می توانست انقلاب باشد، و نه آنچه بر جامعه حاکم شد و هفتاد سال تمام ِ آزادی های سیاسی را از اکثریت جامعه و از جمله طبقه ی کارگر سلب نمود، سوسیالیسم.
آنچه به سوسیالیسم شورایی مشهور شده است و خودمارکسیست نامان ِ اراده گرا همه ساله در ١٧ اکتبر حسرت از دست رفتن آن را می خورند، نه سوسیالیسم بود و نه شورایی، بلکه بدترین استبداد فردی بود که لنین آن را بهتر از هر لنینیستی توصیف نموده است: «اگر ما آنارشیست نیستیم، باید ضرورت دولت یعنی اجبار را بپذیریم. میان دموکراتیسم شوروی و قدرت ِ دیکتاتور منشانه ی افراد جداگانه مطلقن هیچ گونه تضاد اصولی وجود ندارد. درباره ی اهمیت ِ قدرت ِ دیکتاتوری ِ شخص ِ واحد [یعنی دیکتاتوری فردی] از نقطه نظر ِ وظایف ِ خاص ِ لحظه ی حاضر، اراده ی فرد واحدی را مؤکداً ایجاب می کند که کار ِ مشترک ِ صدها، هزارها و ده ها هزار نفر را [یک تنه!] هدایت می کند. ولی مؤکدترین وحدت ِ اراده را چگونه می توان تامین نمود؟ از راه ِ اطاعت ِ بی چون و چرای هزاران نفر از یک نفر!» (همان کتاب. همان ترجمه. ص. ١٩٨٥ – ١٩٨٤).
چندین نسل از ما این اجبار و اطاعت بی چون و چرا از شخص واحد را همراه با داغ و درفش و چوبه دار با تمام وجود در وضعیتی مشابه احساس و تجربه کرده اند. چرا باید هنوز به دنبال ِ یک حاکمیت داغ و درفش و نظام ِ پادگانی دیگری بود؟