خدامراد فولادی – مارکسیسم محصول ِ دموکراسی است و در دموکراسی رشد می کند

خدامراد فولادی
مارکسیسم محصول ِ دموکراسی است و در دموکراسی رشد می کند
مارکسیسم نه محصول ِ تصادف است نه عقب ماندگی و روابط ِ پیشاسرمایه داری و پدرشاهی، بلکه فرآمد ِ ضرورت ِ پیشرفته ترین روابط ِ تاکنونی ِ تاریخ یعنی روابط ِ سرمایه داری است.
اروپای غربی در سده ی نوزدهم دارای آنچنان شرایط ِ مادی ِ پیشرفته ای بود که پیدایش ِ مارکسیسم را ضرورت بخشد: هم فرماسیون ِ اقتصادی – اجتماعی ِ سرمایه داری را داشت و هم دو طبقه ی کارگزار ِ این فرماسیون یعنی بورژوازی و پرولتاریا را.
از یک لحاظ، صنعت (ابزار سازی) هم علت و هم معلول ِ رشد و توسعه ی علوم تجربی و طبیعی است که پایه و تکیه گاه ِ شناخت ِ انسان از جهان ِ پیرامون است، و از لحاظ ِ دیگر، دو طبقه ی اجتماعی ِ کارگزار این رشد و توسعه هر یک به اقتضای موقعیت و منافع ِ خویش نیازمند و خواهان تئوری ِ راهنما در شناخت ِ جهان (طبیعت، جامعه) چه برای دگرگون سازی ِ آن، و چه برای بقای خویش است. به طور عام بقای انسان به مثابه موجود اندیشه ورز وابسته به شناخت ِ او از کرد و کار ِ جهان یا به عبارت دیگر وابسته به شناخت ِ قوانین ِ عام ِ حاکم بر طبیعت و جامعه است.
شناخت ِ انسان از طبیعت را علوم تجربی و طبیعی برآورده می سازد که این شناخت برای هر دو طبقه ی همدوران ِ ما یکسان است، چرا که یافته های علوم تجربی و طبیعی تعلق ویژه و انحصاری به هیچ یک از طبقات ِ اجتماعی ندارند بلکه متعلق به عموم ِ انسان ها هستند. همچنانکه بهره وری از این علوم مختص یک طبقه نیست، یعنی بر روی یک فراورد ِ علمی – صنعتی نوشته نشده مخصوص ِ سرمایه دار یا کارگر. آنچه فراورده های علم و صنعت را به این یا آن فرد، به این یا آن طبقه محدود و منحصر می سازد و موجب ِ بهره وری ِ اختصاصی و یا افزون بر نیاز فردی و جمعی از آن می گردد، مناسبات اجتماعی و میزان ِ سهم بری ِ فرد و طبقه از ثروت های اجتماعی است که این هم تابعی از حاکمیت سیاسی طبقه ای است که این یا آن فرد به آن تعلق دارند، و تنها طبقه ی سهم بر از حاکمیت و منافع آن در دوران ِ ما بورژوازی است.
اما – و این مهم است – نتایج ِ کاربردی علم و تکنولوژی در عرصه ی شناخت و نظریه پردازی درست به طور وارونه وارد مناسبات ِ اجتماعی شده و عمل می کنند: مهم ترین و پیشرفته ترین نتایج در کاربرد نظری نصیب ِ طبقه ی کارگر شده، در حالی که عقب مانده ترین درک و نتیجه گیری تئوریک در نظرورزی های نحله های مختلف جهان بینی بورژوایی، انعکاس می یابد.
این کارکرد ِ وارونه و درک ِ دوگانه از دستاوردهای علمی در یک فرماسیون اجتماعی – اقتصادی بی دلیل هم نیست، بلکه آنتاگونیسم ِ دو طبقه ی اجتماعی است که در آنتاگونیسم ِ شناخت ِ فلسفی و نظریه پردازی های مدافعان و متفکران دو طبقه بازتاب می یابد به گونه ای که هر درک و برداشت و نظریه ای بیانگر ِ موقعیت و منافع ِ تاریخی – طبقاتی یکی از طرفین ِ آنتاگونیسم است.
در حقیقت می توان گفت: همچنانکه درک ِ ایستانگر و واپس گرای بورژوازی از جهان (طبیعت و جامعه) که در نظریه پردازی های متفکران ایده آلیست بیان می شود بیانگر ِ موقعیت ِ تاریخی ِ این طبقه ی زوال یابنده است، جهان بینی ِ علمی ِ آینده نگر و تحول خواه ِ پرولتاریا نیز که در فلسفه ی علمی بیان می گردد، بیانگر ِ موقعیت ِ تاریخی – تکاملی ِ نوع ِ انسان به طور عام است.
تا پیش از حاکمیت بورژوازی، تقابل ِ طبقاتی در عرصه ی شناخت و نظروری چنان صراحت و علنیتی نداشته که در این دوران دارد. تنها در عصر حاکمیت بورژوازی است که رودررویی دو طبقه در عرصه ی نظر و ایدئولوژی به صورت گفتمان ِ دوسویه از همان آغازگاه ِ نظام سرمایه وجود داشته و همین امروز هم در پیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری وجود دارد.
چنین گفتمان و رو در رویی ِ دو سویه ای در هیچ مقطع تاریخی نه وجود داشته و نه به دلیل فقدان ِ خصلت ِ دموکراتیک در حاکمیت های پیش از فرماسیون سرمایه داری وجود داشته است.
بورژوازی از آغازگاه زایش ِ تاریخی اش در جامعه های مادر دو خصوصیت و خصلت ِ نهادی داشته است: دموکراسی و دیکتاتوری. دو خصوصیت و خصلتی که هنوز هم در همان جامعه های مادر برقرار و برجاست، و اگر کسی آن را کتمان نماید آگاهانه یا ناآگاهانه چشم بر حقیقت بسته است.
بهترین شاهد و نمونه ی مثال زدنی ِ این واقعیت – و حقیقت – پیدایش و ترویج مارکسیسم به مثابه منتقد و ضد ِ این نظام در درون ِ خود ِ نظام است.
اگر نبود دموکراسی بورژوایی در کشورهای پیشرفته ی صنعتی نظیر سوییس و انگلیس، نه مارکس و نه انگلس یعنی اندیشه ورزان اصلی و پایه گذاران مارکسیسم هرگز قادر به ارائه ی نظرات و جهان بینی خود نبودند. انکار این واقعیت انکار حقیقت است.
مارکس و انگلس تنها با استفاده از فضای دموکراتیک ِ موجود در چند کشور اروپایی – به ویژه انگلیس – بود که ده ها جلد کتاب در نقد اقتصاد، سیاست، فلسفه و ایدئولوژی – یعنی کلیت هستی ِ مادی و فکری بورژوازی نوشتند و منتشر نمودند.
پرسش ِ مهم در پیوند با این موضوع این است: آیا اگر دموکراسی بورژوایی نبود، مارکسیسم می توانست پدید آید و مهم تر از آن ترویج و گسترش یابد؟
آنانکه فقط دیکتاتوری بورژوایی را عمده می کنند – که هست و صرفن به هنگامی که سلطه وبقای بورژوازی عملن در معرض ِ تهدید ِ فروپاشی قرار می گیرد به کار گرفته می شود – باید این سؤال را پیش روی خود قرار دهند که هم اکنون در کدام کشورها و دولت ها – که همگی بورژوایی اند و دیکتاتوری و دموکراسی در آنها به نسبت پیشرفته گی شان شدت و ضعف دارد، مارکسیست ها فعالیت ِ علنی بدون ِ مزاحمت ِ حاکمیت در بیان نوشتار و انتشار دارند، و طبقه ی کارگر در کدام یک از این کشورها آزادند تئوری های مارکسیستی را بیاموزند و در عمل آن را تبلیغ کنند و گسترش دهند، یا به آموزه های آن در خصوص سازمانیابی و سازماندهی ِ طبقاتی خود عمل نمایند.
هر دو نمونه ی کشورهای دارای دموکراسی و فاقد آن را هم مارکسیست ها و هم طبقه ی کارگر ِ ما در برونمرز و درونمرز تجربه می کنند. کدامیک از این دو گونه کشورها و حاکمیت ها مکان و موقعیت ِ مناسب و مساعدی برای رشد و اشاعه ی جهان بینی ِ مارکسیستی و عمل ِ مترتب بر آن است؟
با چنین درک و برداشتی از دموکراسی درعمل است که چه در درونمرز و چه در برونمرز نمی توان ادعای مارکسیست بودن داشت اما با دموکراسی موافق نبود.
دود ِ فقدان ِ دموکراسی مستقیمن به چشم ِ کارگران و از آنجا به چشم مارکسیست ها می رود. به این دلیل که در نبود ِ دموکراسی ِ و آزادی بیان، بیش ترین فشارهای سیاسی و اقتصادی بر کارگران وارد شده و مارکسیست ها نیز که مدافع موجودیت و منافع ِ تاریخی کارگران اند نیز قادر نخواهند بود به وظیفه ی واقعی (تاریخی) خود عمل کنند. در نبود ِ دموکراسی حقایق به راحتی کتمان می شوند و تشخیص حقیقت از شبه حقیقت بسیار دشوار و بلکه ناممکن می گردد. در چنین شرایطی است که شبه مارکسیست ها یا مارکسیست های بدلی، یعنی مارکسیست های در ظاهر و نامارکسیست های در باطن، فرصت ِ خودنمایی می یابند و با تحریف تئوری های مارکس و انگلس یا آنها را به خدمت ِ استبداد و سرکوب در می آورند و در تحمیق جامعه و بهره کشی از کارگران با سرکوبگران همدست و همسفره می شوند، یا با تبلیغ آموزش های فرقه گرایانه به جای تئوری های عام الشمول ِمارکسیستی تلاش می کنند فرقه ی خود را هم جایگزین مارکسیسم و هم جایگزین طبقه ی کارگر نموده و با این دگرگون سازی ِ تعمدی خود را واجد ِ شرایط ِ کسب قدرت ِ سیاسی وانمود سازند.
این ها تمامن داده های تجربی است از جامعه های موجود از زمان ِ مارکس و انگلس به این سو، به ویژه از نخستین سال های سده ی بیستم تا به امروز که بیانگر ِ این واقعیت اند که اولن: تا زمانی که دموکراسی پرولتاریایی تحقق نیافته، دموکراسی ِ بورژوایی بهترین و کارآمدترین شکل دموکراسی است نه فقط برای بورژوازی بلکه برای مارکسیست ها و طبقه ی کارگر به دلایلی که در بالا گفته شد، ثانین در کشورهای استبدادی و حاکمیت های نظامی – پادگانی، مارکسیست ها برای جداسازی سره ِ تئوری خود ار ناسره ِ شبه تئوری های مارکسیست های بدلی، و طبقه ی کارگر برای بیرون راندن ِ ناسره ِ فرقه گرایی ِ فرقه گرایان از سره ِ طبقاتی خود، باید کسب دموکراسی یعنی آزادی های بی قید و شرط ِ سیاسی را در اولویت ِ فعالیت و مطالبات ِ خود قرار دهند تا ابتدا خود را از طبقه ی در خود (فاقد تئوری ِ راهنما و ناسازمانمند) به طبقه برای خود ( دارای تئوری راهنما و سازمانمند) فرابرده تا در آن صورت قادر شوند سوسیالیسم خود را در جامعه متحقق نمایند. چراکه در غیر این صورت در همچنان بر پاشنه ی یکصد و چند سال ِ گذشته خواهد چرخید و این فرقه سازان اراده گرای اند که با کسب قدرت سیاسی «سوسیالیسم» جعلی شان را به طبقه ی کارگر و جامعه تحمیل نموده به سرکوبگران ِ تازه از راه رسیده ای با نام جعلی ِ مارکسیست تبدیل خواهند شد.