خدامراد فولادی- خطای تئوریک در «نقد ِ» مارکس و مارکسیسم

خدامراد فولادی
خطای تئوریک در «نقد ِ» مارکس و مارکسیسم
در بحث ِ موردی و نمونه وار ِ من با کسی که مارکس و مارکسیستها را «نقد» کرده بی آنکه یک کتاب از آنها خوانده باشد – در «استبداد خواهی، نسبتی ناروا به اندیشه ی مارکسیستی» – ، به یک خطای تئوریک رایج در میان ِ هم نقدکنندگان ِ مارکس و هم برخی از مدافعان ِ کتابخوان ِ او، که عام تر و بااهمیت تر از بحث ِ موردی و نمونه وار است پرداخته نشد.
خطای تئوریکی که تاکنون به آن اهمیت ِ لازم و درخور داده نشده، و اگر داده شود و لاپوشانی نگردد، آنگاه دست ِ هم نقدکنندگان، و هم مدافعان ِ فرصت طلب و منفعت جویی که با قرار دادن ِ مارکس در چارچوب ِ حقیر ِ منافع سکتاریستی ِ خود او را همقد و قواره ی فرقه ی لی لی پوتی ِ خود می سازند، از بی ربط گویی و مغلطه گری کوتاه خواهد شد.
به طور مشخص و صریح باید به هر دو گروه ِ منتقد و مدافع تبیین نمود که نقد ِ لنین نقد ِ مارکس نیست، همچنانکه دفاع از مارکس نیز دفاع از لنین نیست.
برای پرهیز از این خطای تقریبن عمومیت یافته ی تئوریک، لازم است از یک سو نقد ِ لنین و لنینیسم از موضع مارکسیستی را به عنوان بخشی از دفاع روزآمد از مارکس و مارکسیسم در دستور ِ کار قرار داد، و از سوی دیگر در ترویج ِ جهان بینی ِ متفاوت ِ بنیانگذاران ِ فلسفه و سوسیالیسم ِ علمی با انواع نحله های خودمارکسیست نام ِ دروغین کوشید. تنها با به کارگیری ِ چنین روش ِ مرزبندی کننده ای است که ناقدان خواهند فهمید کدام کس را با کدام جهان بینی نقد می کنند و مدافعان نیز با این فاصله گذاری ِ دقیق و جداکننده ی راستین از دروغین ناگزیرند موضع ِ صریح و غیر التقاطی خود را آشکار ساخته و از همان موضع دفاع کنند.
این تعیین و تعین ِ چارچوب و موضع از آن جهت ضروری است که تاکنون بسیاری با نقد ِ لنین گمان کرده اند مارکس و مارکسیسم را نقد می کنند، در حالی که همچنان که من در «لنین و لنینیسم» به طور ِ مستند و مستدل نشان دادم، لنین با آنکه برخی از کتاب های مارکس و انگلس را خوانده بود و در حرف ادعای مارکسیست بودن داشت، اما مارکسیست نبود. به این دلیل ِ ساده و همه فهم که می گفت: دوران ِ مارکس یعنی دوران ِ سرمایه داری رقابت آزاد گذشته و از ١٩٠٠ جهان وارد عصر امپریالیسم شده که مارکس نه از آن آگاهی داشت و نه می توانست آن را پیش بینی نماید. عصر امپریالیسم نیز سازوکارها و قانون مندی های خاص ِ خود را دارد که با دوران ِ مارکس متفاوت است. مهم ترین یا یکی از مهم ترین خصوصیت های عصر امپریالیسم از دید لنین که آنرا از عصر مارکس متفاوت و متمایز می سازد، راه رشد ِ غیر سرمایه داری، یعنی پرش از روی مهم ترین و عالی ترین مرحله ی تکامل ِ اجتماعی تا به امروز برای گذار به سوسیالیسم است. ادعایی که هنوز ورد ِ زبان و قلم ِ خودمارکسیست نامان ِ نامارکسیست است. با چنین درک و رویکردی بود که بلشویسم در روسیه ی عقب مانده به زعم خود به نمایندگی از طبقه ی کارگری که هنوز در دوران ِ کودکی به سر می برد و نیازمند قیم بالغ و عاقل بود قدرت سیاسی را به چنگ آورد و آنهمه مشکلات تئوریک و عملی برای خود و طبقه ی کارگر و بشریت به وجود آورد.
اهمیت جداسازی «مارکسیسم» لنین یا لنینیسم از مارکسیسم واقعی را در کارکرد و راهبرد و راهکارهای این دوگونه آموزش و نظریه پردازی متفاوت در یک دوران معین که به ادعای لنین دو دوران ِ متفاوت با راهبرد و راهکارهای متفاوت اند می توان دریافت.
نخستین اشتباه تئوریک لنین بی گدار به آب زدن و جامعه ی انسانی – طبقه ی کارگر که جای خود دارد – را غرق کردن بود، در حالی که مارکس گدار و گذرگاه را به وضوح در تئوری به طبقه ی کارگر و بشریت نشان داده است. راهی که لنین نشان داد نه نیازی به راهنما و بلد ِ آگاه به تئوری و عمل ِ مارکسیستی دارد- چرا که کارکرد اصلی و تاریخی ِ مارکسیسم در جامعه های عقب مانده و هنوز کاملن صنعتی نشده نیست – و نه به کارگزار ِ عمل یعنی طبقه ی آگاه و سازمان مند به نام پرولتاریا. در راهبرد لنینی گروهی «فدایی» و از جان گذشته مانند ِ بلشویک ها کافی و بسنده اند، آنهم نه در راه ِ طبقه ی کارگر، بلکه در راه ِ قدرت یابی ِ یک تشکیلات ِ مخفی ِ شبه نظامی با هدف و ابزار کودتاگران اما با نام و اعتبار طبقه ی کارگر. این نخستین اشتباه ِ تئوریک و راهبردی خطاهای نظری ِ باز هم بیش تری را در پی داشت. درک ِ لنین از دولت، دیکتاتوری و دموکراسی به طور کلی، با آنچه مورد ِ نظر ِ مارکس نه فقط در دوران ِ سرمایه داری بلکه در تمام ِ دوران های تاریخی است نه تنها متفاوت بلکه در تضاد است.
یک هدف ِ لنین از جداسازی ِ دوران ِ خود از دوران مارکس باز گذاشتن ِ دست ِ دولت ِ به گفته ی مارکس – در نقد برنامه ی گوتا – سکتاریست برای اعمال ِ استبداد ِ پدرشاهی (فردی) بود. هدفی که مورد نظر لاسالی ها هم بود و مارکس این نوع دولتهای سرکوبگر را که سدی در مقابل آزادی های سیاسی واقعی هستند اینگونه توصیف و محکوم می کند:«آزادی واقعی بدان معناست که دولت را از ارگانی تحمیلی بر جامعه به ارگانی زیر تسلط ِ مطلق ِ جامعه تبدیل کنیم. از این رو امروزه دولت ها تا جایی و تا اندازه ای آزادند که توانسته باشند آزادی دولت را [در سرکوب] محدود نمایند.» (بخش ٤ نقد ِ برنامه ی گوتا. ترجمه ی فارسی. ع.م. تاکید و کروشه از من است.).
در ادامه ی همین نقد بر برنامه مارکس به یک مساله ی مهم و کلیدی در برداشت نادرست لاسالی – و بعدتر لنینی – از دموکراسی و دیکتاتوری انگشت میگذارد. مساله ای که خود مارکسیست نامان ِ اراده گرا هرگز آن را در برداشت و تعریف شان از دموکراسی به حساب نیاورده اند. آنجا که به «جامعه ی موجود به عنوان ِ بنیاد ِ دولت ِ موجود» اشاره می کند و می نویسد: «حزب کارگران ِ آلمان [لاسالیست ها] حداقل با پذیرفتن ِ این برنامه سطحی بودن عقاید سوسیالیستی خود را نشان داده، چرا که به جای بررسی ِ جامعه ی موجود به عنوان بنیاد ِ دولت ِ موجود، و جامعه های آتی به مثابه بنیاد ِ دولت های آینده، دولت را پدیده ای مستقل و متکی بر بنیادهای فکری، اخلاقی و آزاد منشانه ی خاص خود به شمار آورده است.» (همان کتاب. همان بخش). تاکید مارکس بر جامعه ی موجود به عنوان ِ بنیاد ِ دولت ِ موجود و جامعه ی آینده به مثابه دولت ِ آینده بی دلیل نبود. او بر آن بود که: جامعه ی امروزی در کلیت و وحدت اش یک جامعه ی سرمایه داری است اما در جایی پیشرفته و در جایی عقب مانده و کم رشد یافته است و از این رو تقدم ِ گذار به سوسیالیسم با جامعه های پیشرفته است تا دولت های متناسب با این پیشرفت و آمادگی را که هزینه های کم تری به جامعه و طبقه ی کارگر تحمیل می کنند ایجاد گردد. در غیر اینصورت، دولت جز حاکمیت ِ استبداد فردی نخواهد بود.
ببینید چه قدر نقد ِ برنامه ی لاسالی ها به نقد «سوسیالیسم ِ» دهقانی ِ لنین و لنینیست ها شباهت دارد: «قبل از هرچیز باید به خاطر داشت که اکثریت مردم ِ زحمت کش ِ آلمان را دهقانان تشکیل می دهند و نه پرولتاریا.» و از این رو، رویکرد اصلی این برنامه نه در جهت ِ سوسیالیسم بلکه: «برداشتن ِ یک گام ِ عمومی به عقب یعنی بازگشت از خاستگاه ِ یک جنبش طبقاتی [پرولتاریایی] به خاستگاه ِ یک جنبش ِ سکتاریست است.» (همان. بخش ٣).
مشخصه های این «جنبش سکتاریستی» را مارکس در پانویس بخش نخست ِ نقد ِ برنامه چنین توضیح داده است: «مرحله ی اول ِ مبارزه ی پرولتاریا علیه بورژوازی با یک جنبش سکتاریستی همراه است. چنین جنبشی فقط مربوط به زمانی است که پرولتاریا هنوز به عنوان یک طبقه تکامل ِ کافی نیافته است. در چنین مرحله ای متفکرین منزوی، تضادهای اجتماعی را به نقد می کشند و راه حل هایی عرضه می کنند که کارگران صرفن باید آن را پذیرفته و مو به مو به مرحله ی اجرا درآورند… همانگونه که نجوم و کیمیاگری دوران ِ کودکی ِ علم را تشکیل می دهد، اینان [سکتاریست ها و فرقه های جدا از طبقه] نیز کودکی ِ جنبش ِ کارگری را تشکیل می دهند.» (همان. ص. ٢)
لنین در یادداشت هایی که بر نقد ِ برنامه ی گوتا نوشت، صرفن آن فرازها و عبارت هایی گزینش شده را برجسته و تعبیر و تفسیر میکند که در تایید نظر او به ویژه درباره ی سرکوبگری و دولت ِ سرکوبگر ِ مورد نظرش بود، بی آنکه کم ترین اشاره ای به مضمون ِ اصلی ِ بحث ِ مارکس با لاسالی ها که درجه ی رشد نیروهای مولد و مناسبات تولید و رابطه ی ارگانیک ِ فرماسیون ِ اقتصادی – اجتماعی با نهاد ِ دولت و دیکتاتوری و دموکراسی است، نماید. همین روش را چنانکه در «لنین و لنینیسم» نشان دادم، در یادداشت هایی که بر نظرهای مارکس و انگلس درباره ی «کمون پاریس» نوشت هم اعمال نموده است.
آنچه هم در کمون پاریس و هم در نقد ِ برنامه ی گوتا برای لنین مهم بود و بر آن تاکید می کرد فقط دیکتاتوری و سرکوب بود و بس.
در یادداشت اش بر «نامه ی انگلس به ببل» در حاشیه ی نقد برنامه ی گوتا می نویسد: «نامه ی مورخه ی ١٨ تا ٢٨ مارس ١٨٧٥ به ببل حایز اهمیت ِ استثنایی عظیمی در ارتباط با مساله ی دولت است.» این اهمیت ِ استثنایی برای لنین در آن است که: «تا زمانی که پرولتاریا کماکان از دولت استفاده می کند هدف آن نه در خدمتِ آزادی بلکه در جهت ِ سرکوب ِ دشمنان است. … دولت نه برای آزادی که برای در هم کوبیدن ِ دشمنان ِ پرولتاریا مورد نیاز است.».
در اینجا لنین ضمن ِ تحریف و دگرگون سازی ِ مضمون ِ اصلی و محوری ِ بحث انگلس چند خطای مهم ِ تئوریک دیگرعلاوه برخطای پیش گفته مرتکب شده است. خطای یکم: مضمون ِ اصلی ِ بحث ِ انگلس همچون مارکس نقد ِ سکتاریسم ِ حاکم بر برنامه است و مساله ی دولت، دیکتاتوری و دموکراسی در پیوند ِ مستقیم و ارگانیک با یک جامعه ی معین با آنتاگونیسم ِ طبقاتی ِ معین است و نه یک حکم ِ کلی درباره ی همه ی جامعه ها و دولت ها فارغ از موجودیت ِ زمانی و تاریخی و وضعیت ِ تکاملی و تضادهای موجود ِ محرکه ی پیش برنده ی شان.
مارکس و انگلس به خوبی میدانستند که سکتاریسم ِ حاکم بر برنامه ی گوتا مانع ِ عمده و اصلی ِ چنین نگرش ِ تکامل گرایی به مقدرات ِ پرولتاریاست، و این سکتاریسم است که سرانجام دولت ِ خود و دیکتاتوری ِ فرقه ای خود را جایگزین ِ دولت و دموکراسی ِ پرولتاریایی خواهد کرد. لنین با تردستی از روی این نگرش ِ محوری پریده، مساله را به حاشیه برده و به موضوع مورد علاقه خود که دولت و دیکتاتوری ماورای تاریخی و غیر طبقاتی است پرداخته است – دیکتاتوری ِ چند طبقه ای ِ کارگران و دهقانان ِ لنین چیزی جز دیکتاتوری ماورای تاریخی و غیرطبقاتی و در واقع دیکتاتوری یک فرقه نیست.
لنین که به گفته ی خودش نگاهی غیر خطی و غیر تکاملی به روند ِ تحولات اجتماعی داشت – نگرش ِ تکاملی و ضرورت گرا را اکونومیسم و مرحله گرایی می نامید – هر جامعه و هر دولتی در هر مرحله ی تاریخی – تکاملی را واجد ِ شرایط ِ فرارفت به سوسیالیسم می دانست. همین درک ِ غیر خطی و غیر تکاملی است که او آن را راه رشد ِ غیرسرمایه داری نامید و به موجب آن سوسیالیسم در یک کشور نیمه فئودالی عمدتن دهقانی را تحقق پذیر می دانست. راه رشدی که در واقعیت و درعمل ده ها سال جلوی رشد کیفی ِ طبقه ی کارگر و روی پای خود ایستادن ِ او را سد نمود. «سوسیالیسم» دروغینی که حتا با اعمال ِ شدیدترین بگیر و ببندها و اعدام ها نیز هرگز نتوانست تکامل را دور بزند و تاریخ را فریب دهد. (برای آگاهی بیش تر و کامل تر رجوع کنید به: لنین و لنینیسم به همین قلم در همین سایت یا در گوگل).
خطای دوم: در یک جامعه ی عقب مانده ی کاملن صنعتی نشده با جمعیت اکثرن دهقانی ِ فاقد ِ آنتاگونیسم ِ خالص ِ کار و سرمایه، دشمنان ِ طبقه ی کارگر که دیکتاتوری باید علیه آنها به کار گرفته شود کدام طبقه یا طبقات ِ اجتماعی هستند جز همین اکثریت ِ بیش از صد میلیونی ِ جامعه یعنی دهقانان که لنین همانها را متحد ِ طبیعی ِ کارگران در ساختمان ِ سوسیالیسم قلمداد می نمود؟
اساسن چه آنتاگونیسم ِ درون سوز و درون سازی انقلاب ِ مورد ِ نظر ِ لنین را ضرورت می بخشید و موتور محرکه ی آن بود؟ نه لنین و نه لنینیست ها پاسخ قانع کننده ای برای این پرسش ِ ماتریالیستی دیالکتیکی و راهبردی  سوسیالیسم ِ علمی ندارند.
خطای سوم: که از تحریف گفته ی انگلس ناشی می شود آن است که لنین آگاهانه یا ناآگاهانه مرز ِ دموکراسی و آزادی و تفاوت ِ این دو به لحاظ ِ ضرورت و کارکرد را مخدوش می کند تا نتیجه ی دلخواه خود را از گفتاورد ِ تحریف شده بگیرد. به این مفهوم که نخست رابطه ی جامعه ی موجود و دولت ِ موجود و از آنجا مرز ِ دیکتاتوری و دموکراسی را از یک سو، و دموکراسی و آزادی را از سوی دیگر به هم میریزد تا هر آن نتیجه ای که از صغرا کبرای خویش – و نه صغرا و کبرای انگلس – می خواهد بگیرد.
مساله به طور ِ عام چنین است: انگلس – و مارکس – حتا در جایی که از دیکتاتوری سخن می گویند بحث شان بر سر ِ دموکراسی و چشم انداز ِ آن آزادی است. دیکتاتوری ِ مورد ِ نظر ِ آنها باید تضمین کننده و تامین کننده ی دموکراسی باشد. به عبارت دیگر برای آنها – و برای جامعه ی مفروض – دموکراسی یک ضرورت است در حالی که دیکتاتوری ابزار ِ تحقق ِ این ضرورت است و این ضرورت و ابزار ِ تحقق ِ آن در هر جامعه ای و در هر شرایط ِ معینی به طرز ِ خودویژه ای نمود و کارکرد پیدا می کند. در جامعه ی سرمایه داری شرط ِ تحقق و کارکردشان نیروهای مولده و مناسبات ِ تولیدی ِ پیشرفته ی خودویژه ی این نظام ِ اجتماعی است.
از سوی دیگر، چشم انداز دموکراسی و دیکتاتوری ملازم ِ آن، آزادی است. به بیان ِ دیگر گذرگاه ِ آزادی دموکراسی است. بدون ِ دموکراسی، یا تجربه ی تاریخی و عملی ِ دموکراسی، آزادی تحقق نمی یابد. اینها همه به آن معناست که دموکراسی و ابزار تحقق ِ آن دیکتاتوری مضمونی تاریخی – طبقاتی دارد، درحالی که آزادی دارای مضمون ِ تاریخی و غیر طبقاتی است. از این رو باید گفت و بر آن تاکید نمود که دموکراسی بورژوایی و مکمل آن در مرحله ی عالی تر ِ تکامل ِ اجتماعی، یعنی دموکراسی سوسیالیستی با هم وحدتی کارکردی و تکامل گرا میسازند که پیش شرط ِ آزادی ِ انسان است همچنانکه سوسیالیسم فاز ِ کیفیتن برتر و عالی تر ِ نظام سرمایه در پیوستار تکامل اجتماعی برای تحقق آزادی و رهایی انسان است. یعنی همانچه لنین مصرانه بر انکار آن می کوشید.
حال این سؤال مطرح می شود: در یک جامعه ی عقب مانده به لحاظ ِ تاریخی، لنین چگونه می خواهد و می تواند دیکتاتوری ِ پرولتاریا را که ابزار ِ تحقق ِ دموکراسی ِ پرولتاریایی در فاز ِ سوسیالیسم است بر جامعه تطبیق دهد جز آنکه اولن دیکتاتوری راغیرتاریخی و غیرطبقاتی بداند، و ثانین بخواهد آن را به طور ِ مکانیکی و ارادی بر جامعه ی عقب مانده اعمال نماید. یعنی با زور ِ سرکوب به کل ِ جامعه تحمیل کند؟
از این بحث می توان نتیجه گرفت دیکتاتوری مورد نظر لنین و لنینیست ها به دلایل ِ تئوریک و به دلایل ِ تجربی و عملی در شوروی و اروپای شرقی و چین نه ابزاری موقتی و گذرا برای تحقق ِ دموکراسی وچشم انداز آن آزادی، بلکه ابزاری دائمی برای سرکوب مخالفان خود با هدف ِ تحکیم ِ موقعیت ِ خود به عنوان ِ یک فرقه در مقابل فرقه های رقیب برای کسب و تداوم ِ قدرت ِ سیاسی است. چنین است که دموکراسی در گفتمان ِ لنین و لنینیست ها به مثابه یک حق و یک ضرورت ِ تاریخی کم ترین اهمیت و جایگاهی ندارد و دیکتاتوری به معنای ارعاب، سرکوب و ترور (اعدام) مخالفان خود اصلی ترین گفتمان و راهکار است که کم ترین نسبت و مشابهتی با مارکس و مارکسیسم ندارد، و نقد ِ آن از جانب ِ هرکس با هر اندیشه ای نقد ِ لنینیسم است نه نقد ِ مارکسیسم، و مارکسیست ها خود باید ناقد ِ جدی و پیگیر چنین گفتمانی باشند که به دروغ خود را به مارکسیسم می چسباند تا به هزینه ی مارکس برای فرقه ی خود کسب وجهه و اعتبار نماید.