کمونيسم کارگرى و ادبيات
حزب، فرد، هنر و سياست
سياوش دانشور
حضار محترم،
مقدمتا برگزارى کنگره اول منصور حکمت را به بنياد منصور حکمت، شما و تمام کسانى که افق تغيير جهان را دنبال ميکنند تبريک ميگويم و خوشحالم که بعنوان يکى از سخنرانان اين کنگره با شما صحبت ميکنم. من براى اين کنگره علاقه داشتم روى چند موضوع صحبت کنم؛ از جمله استراتژى و تاکتيک در کمونيسم کارگرى، مرورى به تئورى سازمان و تحزب کمونيستى، و بالاخره کمونيسم کارکرى و ادبيات. ترجیح دادم که موضوع “کمونيسم کارگرى و ادبيات، حزب، فرد، هنر و سياست” را انتخاب کنم چون موضوعات ديگر کمابيش در مورد آنها صحبت شده و اين يکى باتوجه به سوالات و بحثهائى که هر از چندگاه در مورد برخورد حزب به هنر و ادبيات مطرح ميشود، کمتر راجع به آن بحث و همفکری شده است.
منصور حکمت در اين زمينه، شايد بدلايل اولويتهاى يک حزب سياسى کمتر نوشته و بحث دارد. اسنادى که هست، مقاله “ماهواره و آل احمدهاى پلاستيکى”، “نامه اى در مورد مرگ شاملو” که شیوه برخورد یک حزب کمونیستی را به این واقعه توضیح میدهد، و همینطور اظهار نظر در باره برخی مسائل کلیدی و مورد بحث و جدل در یک گفتگوى راديوئى است. بحث امروز، هرچند فشرده و در این فرصت کوتاه، متکى به تزها و متد اين مباحث و تلاشى براى بسط و استنتاج از اين ديدگاه معین است.
در ابتدا مایلم بگویم که شخصا در زمينه ادبيات بطور کلى و يا قلمروهاى مختلف هنرى، نه تخصصى دارم و نه قصد دارم به جدالهاى رگه هاى هنرى در دوره های مختلف بپردازم. جنبه اى که مد نظر من است و بحث محدود به آن ميشود، ترسيم خطوط کلى يک تفاوت بنيادى کمونيسم کارگرى بعنوان يک جنبش سياسى و حزبی و برخورد آن با هنر و ادبيات با خطوط و جنبشهاى سياسى ديگر در برخورد به همين موضوع و قلمرو است. شیوه برخورد ما بعنوان يک حزب سياسى به هنر و ادبيات، درک روشنتری به جامعه از تفاوتهاى کمونيسم کارگری ميدهد.
تفاوت قلمرو هنر و سياست
اولين مسئله به تبئین پایه ای تر از رابطه هنر و سياست برمیگردد. این دو عرصه در عین رابطه با هم در سطوح خاصی و تاثیرگذاری برهمدیگر در جدال اجتماعی و فکری و سیاسی، دو قلمرو جدا هستند. اگر فعلا به شکل عرضه هنری در جامعه و رابطه ای که با اقتصاد و سیاست و فرهنگ و جامعه برقرار میکند انتزاع کنیم، در پایه ای ترین سطح، از نظر ما هنر و بيان هنرى يک برداشت فردى است. اينکه يک حزب سياسى کمونیستی و فردا یک حکومت کارگری چگونه به موضوع برداشت فردی و متنوع انسانها برخورد ميکند، موضوعى است بسيار مهم و از خود بحث هنر فراتر ميرود. اين بحثى است که بايد در چهارچوب يک ساختار سياسى و حکومتی و مسئله تبئين آزادى فرد و جامعه بطور کلى مورد بررسى قرار گيرد و نه بعنوان يک بحث مجرد و مستقل.
یک اصل اساسی اینست که کمونيسم کارگرى بعنوان يک حزب سياسى، و نه لزوما تلقی و تمایل افراد کمونیست کارگری و یا عضو و فعال این جنبش، در مورد هنر و جايگاه هنرى افراد، موضع رسمى ندارد. حزب نمیتواند و نباید مانند نکات برنامه ای و اسناد سیاسی اش مثلا چهارچوبی را برای هنر بطور کلی و عرصه های هنری بطور مشخص تبئین و ترویج کند. حزب نمی تواند مستقیما و یا بطور ضمنی جایگاه هنری افراد هنرمند را تبئین کند و یا در این زمینه موضع داشته باشد. بنا براين تفاوت ما با ديگاه هائى که دهه هاى پيش در ايران با عنوان “ادبيات و هنر متعهد” مطرح ميشد و امروز نیز بخشا رایج است، يعنى هنر بطور کلى “سياسى” باشد و يا “تعهدى” داشته باشد، و حتى مشخص تر، هنرمند سياسى باشد و از مجراى آثار هنرى اش به روند سياست خدمت کند، روشن ميشود. اين بحث “هنر و ادبيات متعهد” در ايران و کشورهاى ديگر با همين مظامين، ميراثى است که سوسياليسم بورژوائى و غير کارگرى در روسیه و چین در سطح جهانى بدست داد و جز لاينفک ساختار سياسى – فرهنگى حکومتهای تک حزبی و دولتهاى ايدئولوژيک بوده است. این چهارچوب هنر را ایدئولوژیک و حکومتی کرد و بناچار به “هنر رسمی و دولتی” تبدیل شد.
تمایز و اصل پایه ای دیگر اینست که کمونيسم کارگرى هنر را ايدئولوژيزه نميکند. نه حزب میتواند چهارچوبی حزبی برای هنر تعریف کند و نه قرار است فردا ئر حکومت کارگرى و جمهورى سوسياليستى، هنر و عرصه هاى متنوع بيان هنرى قالب ايدئولوژيک بگيرد. به نظر من “ادبيات و هنر پرولترى” بعنوان هنر “رسمى”، نشان از پيشرفت هنر و يا راديکال شدن آن نيست، بلکه آغاز مرگ هنر است، آغاز مرگ فرديت است، و به اين معنا آغاز مرگ آزادى و رهائى است.
همانطور که گفتم هنر و بيان هنرى، مستقل از مضمون آن و مستقل از اينکه در هر دوره از کدام روندهاى سياسى و اجتماعى پايه اى ترى تاثير ميپذيرد، يک برداشت کاملا فردى است. لذا مسئله اساسى اينست که اين برداشت فردى، هرچه باشد، بايد بتواند بروز پيدا کند و نبايد در چهارچوب و مرز خاصى تعريف و يا محدود شود. چرا؟ چون يکى از مفاهيم محورى کمونيسم کارگرى، آزادى و برابرى انسانها و تضمين امکان مادى ابراز وجود فردى و اجتماعى و شکوفائى استعدادها و توانائى هاى بشر است. کمونیسم ما نه فقط به تقابل با فرد نمیرود بلکه جای مهمی به فردیت میدهد. چون تقابل با فرد نهایتا به تقابل با افراد منتهی میشود. بقول مارکس: “ما بايد از استقرار مجدد “جامعه اى” که در مقابل فرد است برحذر باشيم، چون فرد هستى اجتماعى است”.
در کمونيسم کارگرى اين “فرد” به معنى اصالت انسان بکار ميرود و نه اصالت فرد و فرديت منکوب شده و بى تاثير ليبراليسم و جامعه بورژوائى. در کمونيسم اين فرد محور جامعه انسانى است. جامعه بدون فرد قابل توضيح و تعريف نيست. بنابراين قالب زدن و مشروط کردن اين موضوع، يعنى تجلى هنرى و آزادى فردى به سياست دولتى، يا به “ايدئولوژى حاکم”، يا به سنتهاى و تعصبات رايج، و به اين اعتبار کرديت دادن و رسميت دادن به يکى و نفى ديگرى و يا “قانونى” شدن يکى و زير زمينى شدن ديگرى، اصل اساسى کمونيسم ما يعنى برابرى انسانها را زير سوال ميبرد.
بنا براين بحثهائى که “هنر سياسى و تعهد سياسى هنر” را عنوان ميکنند، ريشه در نگرشهائى دارد که در چين و شوروى سابق و اردوگاههاى سرمايه دارى دولتى رايج بوده است. جنبش ما با نفس اين نگرش و کل سيستم فکرى و سياسى و نظامى را که روى آن بنا شده اختلاف طبقاتى دارد. بحث ما در مورد هنر گوشه اى از اين اختلاف و تفاوت طبقاتى است. اين سوال که “آيا هنر نبايد سياسى باشد و يا در پروسه سياست نقشى بعهده بگيرد”، هيچوقت سوال کمونيسم ما و صورت مسئله ما نبوده است.
همانطور که گفتم سياسى کردن هنر لزوما به معنى پيشرفت آن نيست بلکه قالب زدن و اسارت آن است. چون شما اگر از زاويه صرف هنرى و رشد قالبها و فرم هم به هنر نگاه کنيد، يک اثر هنرى معين مثل يک سمفونى يا فيلم و غيره، مستقل از مضمون آن ميتواند يک کار ماندگار باشد و برعکس آن هم صادق است.
اما مسئله به اينجا ختم نميشود. منصور حکمت بدرست معتقد است که سياسى کردن هنر، اولا رابطه هنر و سياست را محدود ميکند، يعنى درک تقليل گرايانه اى از رابطه ايندو بدست ميدهد. ثانيا ايندو را هم ارز ميکند. دنياى هنر و سياست، دو دنياى متفاوت هستند. بالاخره هنر هنر است و سياست سياست. نه هنر ميتواند جاى سياست را بگيرد و نه سياست ميتواند جاى هنر را. فعاليت سياسى تلاشى است مستقيم و بلاواسطه براى امر تغيير. در صورتى که هنر چنين نقشى را ايفا نميکند. تاريخ جامعه بشرى سند اين ادعا است که هر کسى که تغيير خواسته و دردى داشته دست به سياست و کار سياسى زده است. سازمان و حزب سياسى تشکيل داده، برنامه سياسى مطرح کرده و براى قانع کردن جامعه و جذب نيرو به فعاليت سياسى و کار آگاهگرانه رو آورده، و در مقابل قدرت حاکم و ارتجاع و فاشيسم دست به مبارزه متشکل سياسى و حتى نظامى زده است. بنا براين عرصه سياست عرصه مشخصى است که هر کدام از ما، مستقل از اينکه چه هنرى داريم، بايد براى امر تغيير وارد آن شويم و واقعيات زندگى اجتماعى ما را وادار کرده که وارد آن شديم.
پيش شرط ورود به اين مبارزه هنرمند بودن من و شما و يا شاعر بودن اين يکى و طنز نوشتن آن ديگرى نيست. ميخواهم اين را تصريح کنم که هنرمند بودن و در عين حال سياسى کردن هنر، جاى مبارزه مستقيم سياسى را نميگيرد. بحث اين نيست که ارزش کار کسى را پائين آورد و يا مخدوش کرد، مسئله برسر تعريف جايگاه هنر و سياست بعنوان دو عرصه مجزا است.
من از يک کاريکاتور و يا موزيک و يا فيلم که پيام و انتقاد تيزى دارد لذت ميبرم و مکان آنرا در تعميق نقد اجتماعى مردم به وضع موجود کاملا ميفهمم. اما اين را هم ميدانم که رژيم اسلامى را در ايران يا مثلا رژيم آپارتايد را در آفريقاى جنوبى نميتوان با کاريکاتور و فيلم و موزيک انداخت و مردم را آزاد کرد. در هيچ جاى دنيا فرهنگ بطور کلى و کار فرهنگى و ادبى به تنهائى منشا تغييرات زير و رو کننده اجتماعى نبوده است. اگر اينطور بود بايد پديده قيام و انقلاب بعنوان مکانيسمهاى اجتماعى تغيير منقرض ميشدند.
درنتيجه جنبش کمونيسم کارگرى مجاز نيست عرصه جداگانه اى را که در آن هنر و هنرمندان از طريق هنرشان به امر سياست خدمت ميکنند تعريف کند و برسميت بشناسد. اين برسميت شناسى نوعى “اليتيسم فرهنگى” و راستش عمدتا جهان سومى و از محصولات اختناق سياسى است. بالاخره اگر مردم ايران وقت و امکانات و کاغذ و قلم و غيره داشته باشند، هر کدام هنرى دارند که بروز دهند، اما درعين حال مجبورند که براى پيشروى بجنگند. ما فکر نميکنيم فرهنگ ورزان و هنرمندان از مبارزه سياسى معاف هستند. بلکه آنها بايد در قلمرو مشخص سياست مثل من و شما شرکت کنند و اگر خواستند از ابزار هنرشان نيز در خدمت جنبش اجتماعى اى که به آن تعلق دارند استفاده کنند.
فرد هنرمند و جنبشهاى اجتماعى
يک مسئله ديگر رابطه فرد هنرمند با جنبشهاى اجتماعى است. اين بحث ما که سياسى کردن هنر پيشرفت محسوب نميشود، ما را به اين نتيجه نميرساند که “پس هنر براى هنر است و اصولا ربطى به سياست ندارد”. اين ديدگاه هم پشت سکه ديدگاه “هنر سياسى” است. برعکس، فاصله گرفتن از اين نوع هنر سياسى و ديد محدود از رابطه هنر و سياست بحث را جاى واقعى اش ميگذارد.
يک فرض مهم تئوريک کمونيسم کارگرى اينست که جامعه صحنه کشاکش و نبرد جنبشهاى اجتماعى است. طبقات متخاصم در جامعه از طريق جنبشهاى اجتماعى و احزاب شان در مقابل هم قرار ميگيرند. جنبشهائى که آرمانها، افق ها و راه حل هاى سياسى متفاوتى را در مقابل کل جامعه قرار ميدهند.
هنر بطور کلى، قالبها و مضامين هنرى، تابعى از زمان و هر دوره مشخص تاريخى است. هنر در يک رابطه عميق تر اجتماعى با سياست قرار دارد. اين روشن است که افکار حاکم در هر جامعه افکار طبقه حاکم است و همينطور سلايق هنرى و ادبى و روشهاى بيان فردى، تابعى از ديدگاههاى طبقه حاکم در جامعه و دامنه نفوذ آنست. آنهم نه لزوما در سطح کشورى بلکه در سطح جهانى. بعنوان مثال اگر در جامعه ايدئولوژى و آرا ناسيوناليسم و ايران پرستى و يا مذهب و گذشته پرستى در موقعيت قدرت حاکم باشد، آنوقت ديگاههاى حاکم در قلمرو ادبيات و هنر هم مهر فرهنگ و ايدئولوژى و اخلاقيات مسلط را برخود دارند.
اينکه رابطه فرد هنرمند با يک جریان حکومتی امروز چگونه است، دور است يا نزديک، که ما مايليم دور باشد، چيزى در مورد تعلق واقعى اجتماعى و طبقاتى فرد هنرمند نميگويد. قطعا دور بودن يک هنرمند از رژيم ارتجاعى و جنبش های ارتجاعى بسيار خوب است، اما اگر آن هنرمند همان چهارچوبهاى فکرى و فرهنگى را بعنوان “محصولات فرهنگى” بازتاب دهد، تنها دارد همان منش و اصول و ضد ارزشها را منعکس ميکند که فی الحال در خدمت اسارت فکرى و فرهنگى مردم بکار میرود.
روشن است که حتما يک فيلمساز يا خواننده يا نويسنده مشهور که به جنبش سياسى خاصى تعلق دارد، با اتکا به توانائى فردى و نفوذ اجتماعى اش، مثلا در يک کنسرت يا فيلم يا اثر هنرى، که بنوعى عقايد جنبش اش در آن بيان شده، در اشاعه افکار و آرا آن جنبش معين موثر است. و جامعه هم همينطور اين هنرمند فرضى را ميشناسد؛ بعنوان فيلمساز کمونيست، يا موزيسين راسيست و يا کمدين طرفدار آزادى زنان.
حکومت طبقاتى، حکومت ايدئولوژيک
بعنوان نکته پايانى و اشاره اى که به تفاوتهاى کمونيسم کارگرى بعنوان يک حزب سياسى در زمينه نگاه به هنر و ادبيات داشتم، بايد تصريح کرد که حکومت کارگرى و جمهورى سوسياليستى فرداى ايران يک حکومت ايدئولوژيک نيست، يک حکومت طبقاتى است. آزادى بيقيد و شرط بيان و کليه روشهاى ابراز وجود فردى و همينطور تامين شرايط مادى و برابر تحقق اين آزاديها، جزئى از برنامه فرداى دولت کارگرى براى کليه شهروندان جامعه است.
دولت کارگرى ايدئولوژى رسمى و غير رسمى ندارد. مارکسيسم حتما پرچم سیاسی و انتقادی حزب کمونيست کارگرى خواهد بود اما “ايدئولوژى” حکومت کارگرى و جمهورى سوسياليستى نخواهد بود. دولت کارگری “ملک الشعرا” و “هنر مجاز و غير مجاز و رسمى و غير رسمى” ندارد. برعکس، هنر و ادبيات از قيد ايدئولوژى رها ميشود. اساسا مسير اين جامعه اينست که نفس ايدئولوژى و نفس دولت را پشت سر بگذارد.
آنچه که قرار است در اين نظام اجتماعى متحقق بشود، لغو کليه اشکال ستم و تبعيض و استثمار و تامين شرايط برابر براى برخوردارى از نعمات و ثروت اجتماعى، براى رفع نيازهاى فردى و جمعى و تحقق خوشبختى فرد و جامعه است. جامعه اى که آزادى و شکوفائى هر فرد شرط آزادى و شکوفائى همگان باشد.
خيلى متشکرم!
این سخنرانى خلاصه سخنرانی در کنگره اول منصور حکمت است که در تاریخ ١٤ آوريل ٢٠٠٦ در سوئد برگزار شد.