مصاحبه-حسین آقا نگهبانی! سئوال “کارگر کمونیست” از سعید مدانلو  بخش اول

حسین آقا نگهبانی!

سئوال “کارگر کمونیست” از سعید مدانلو

 بخش اول

کارگر کمونیست: از شما دو مطلب در باره تاریخچهٔ جنبش شورائی و خاطراتی از یک تجربهٔ مشخص، تا جایی که من (ناصر اصغری) اطلاع دارم، منتشر شده است. ارزش ثبت اینگونه خاطرات برای جنبش کارگری و بخصوص برای فعالین جوانتر این جنبش را شما در چه می بینید؟

 

سعید مدانلو: ضمن تشکر از نشریه “کارگر کمونیست” برای فرصتی که به من داده است باید عرض کنم که طی نوشته هائی که شما به آن اشاره کردید هم هدف تنها قرار دادن تجربیات یک فعال کارگری و آموخته هایش در طی یکسال فعالیت در شورای کارگری یک کارخانه در بحبوحه تحرکات شورایی کارخانه ها که از اواخر ۵۷ تا رئیس جمهور شدن بنی صدر یعنی تا اواخر ۵۸ و اوایل ۵۹ در جریان بود در اختیار فعالین جوان کارگری که  در سطح شهرها، کارخانه ها و موسسات تولیدی و خدماتی مشغول به کار و فعالیت هستند، بود. ارزشش در همین است. اما اجازه بدهید برای نسل جوانتر و خوانندگان نشریه “کارگر کمونیست” هم تجربه خودم را بازگو کنم.

همانطور که در آن نوشته‌ها هم ملاحظه کردید من در فعالیتم در سطح کارخانه به عنوان یک جوان پرشور با سری پرشعار، اولین آموزگارم یک رهبر کارگری ۵۵ ساله، حسین آقا نگهبانی بود. او در کارخانه به همین نام شناخته می شد. من با اینکه لیست حقوق کارگران را تنظیم میکردم و یکی دو بار هم بخانه اش رفتم، متأسفانه نام فامیلی اش را هر چه فکر میکنم بخاطر نمیاورم. او همسرش را عزیزه صدا میکرد. حسین آقا در یکی از روستاهای نزدیک اراک متولد شد و از دوران نوجوانی در یک کارگاه ساخت چرخ ارابه های بارکش اسبی مشغول بکار شد و رفته رفته در اولین کارگاه تعمیر موتور آسیاب های هندی و تراکتور “مان” در اراک به عنوان مکانیک بکار پرداخت. حسین آقا در جوانی به اتفاق همسرش به تهران آمد و در کارخانه چیت ری استخدام شد و بعد از مدت کوتاهی به عنوان یک مکانیک ماهر ماشینهای بافندگی در کارخانه شناخته شد. او در همان سالهای اول استخدامش در کارخانه چیت ری درگیر مبارزات سالهای ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۲ شد و پس از دستگیری و مدتی حبس از کارخانه نیز اخراج شد. حسین آقا از آنجایی که مکانیک ماهر و مورد نیازی بود با چند سال کار موقت و غیر استخدامی و برای تعلیم مکانیک ها و مهندسان تازه کار از این کارخانه به آن کارخانه میرفت تا توانست با تعهد یک حاج آقای متنفذ شاه عبدالعظیمی در کارخانه ایرانیت مشغول بکار شود. میگفت که تا حالا ده ها مهندس و تکنسین را کنار دستش روی انواع ماشینهای صنعتی تعلیم داده است. بیشتر تعمیرات و تعویض قطعات مهم دستگاه ها با نظارت حسین آقا صورت میگرفت. او دو بار در زمان شاه برای شرکت در مجمع تعمیرکاران ماهر به آلمان دعوت شد و هر دو بار بخاطر داشتن سابقه سیاسی از شرکت در آنها محروم شد. با اینکه ابتلا به سرطان سینه از بابت استنشاق ممتد آزبستوس به لحاظ فیزیکی او را بشدت ضعیف و بدنش را فرسوده کرده بود هنوز اگر اشکال مهمی در ماشینهای کارخانه های دیگر پیش میامد، ماشین شخصی دنبال او میفرستادند. حسین آقا عملا میتوانست بازنشسته شود و کارخانه هم پیشنهاد پرداخت مبلغ  نسبتا خوبی با بیمه به او داده بود. همسرش مدام از او میخواست که خودش را بازنشسته کند. حسین آقا در جوابش با خنده میگفت: آخه من اگه نباشم همه ماشینها میخوابند! حسین آقا به نگهبانی انتقال داده شد تا کارش سبک تر شود. منتها به من میگفت: خودش را به اتاقک نگهبانی دم در انداخته تا بتواند همه کارگران را هر روز یک به یک ببیند و ورود و خروج مواد اولیه و تولیدات را تحت نظر داشته باشد. حسین آقا از سال ۵۶ که مملکت داشت بوی انقلاب میگرفت، مخصوصا خودش را بازنشسته نمیکرد تا با هر چه در توان دارد در کارخانه بماند و با کارگران باشد.

اجازه بدهید ببینیم یک جوان فعال عرصه های اجتماعی و کارگری از حسین آقا نگهبانی چه میتواند بیاموزد!

اواخر سال ۵۷ که همه مملکت را شور انقلاب گرفته بود، بیست و سه سال داشتم و  در سطح کارخانه با هیجانات غیرقابل وصفی هر کجا فرصتی بود برای هر تعداد کارگری که هنگام رفتن به نهار خوری (کانتین) به پستم می خورد، سخنرانی میکردم. بیرون کانتین، داخل کانتین، در صف دریافت حقوق، گوشه، کنار هر کجا بودم و علیه “زمین و زمان” حرف میزدم.

حسین آقا نگهبانی در اولین جلسه مجمع عمومی برای تشکیل شورا کمکم کرد تا میکروفون بگیرم و  نماینده کارکنان دفتری و بعد نماینده همه کارگران در شورا شدم. یک روز که از کانتین بر می گشتم نزدیک اتاقک نگهبانی ایستاده بود. صدایم زد، گفت: بیا اینجا پسرجان، تو هر روز میای وسط کارگرا شور می گیری، تا میتونی اینو اونو دور و برت داغ میکنی، کارتو بکن منتها مواظب باش برا کارگر تکراری نشی که هم از چشمشون میافتی هم از گوش و دهن! گفتم: پس چه کار کنم حسین آقا؟ گفت: تو مگه تو حسابداری کار نمیکنی؟ گفتم: چرا! گفت: خب برو هر چی مدرک تو حسابداری از هر بده بستونی گیرت میاد بیار نشون کارگر بده. گفت: تو اون بالا تو حسابداری چه کار میکنی؟ گفتم: سند میزنم، لیست حقوق تهیه میکنم و توی قیمت تموم شده هم کمک میکنم. گفت: ته رقم قیمت تموم شده چی بهت میده؟ گفتم: منظورت سود ناخالصه کارخونه هست؟ گفت: همونو بیار نشون کارگر بده!  گفتم: اینکه سود ناخالص هست. گفت: اول کار سود ناخالصه. یک سری دزدی گرگی توش میکنند میشه سود خالص! بعد با خیال راحت میشینند رو سفره سود خالص نشخوار میکنند! برو همونو و با هر چی دیگه دستت میرسه بیار نشون کارگر بده. برو حقوق کارمندای ارشد را رو کن، کارگرا ببینند فاصله حقوقهاشون با اونها چقدر هست. گفتم: لیست حقوق کارمندای ارشد رو دست من نمیدن. گفت: خب برو تو جلسه شورا بگو که لیست حقوقهای سکرت، هم کارخونه و هم دفتر مرکزی شرکت باید علنی بشه. همین الان برو لیست حقوق کارمندای ارشد کارخونه رو از تو اتاق فلانی بدزد بیار نشون کارگرا بده. تو که اینقدر جیگر داری! محض خاطر امام! یه دزدی کوچولو هم نمیتونی بکنی؟ حالا زیاد هم دلتو خوش نکن که انقلاب شده! شرکت رو از دست بنیاد پهلوی گرفتند دادند دست بنیاد مستضعفین. آدمهایی مثل عسکراولادی و خاموشی همه کاره اش شدند. خرسها بلند شدند کفتارها جاشونو گرفتند. ارث خرسهای کرواتی رسید به کفتارهای یقه گرد بازاری! اینها جنسشون خیلی جلب تر از اونهای دیگه هست. حالا انگار هنوز مونده که این مردم به یه نوایی برسند. باید طوری بشه که اینها به روز شریف امامی بیافتند. دیدی چطوری مجبور شدند، اِخ کنند؟ نبایستی انقلاب اینجا تموم می شد. حتما یه زد و بند اون بالا صورت گرفته!

مورد دیگر، انتخابات مجدد کارکنان دفتری بود که من در شورا نماینده آنها حساب می شدم. کارکنان دفتری که حدود پنجاه نفر بودند را بشدت از من ترساندند و برنامه انتخابات مجدد گذاشتند که مرا بیاندازند. تا اینکه کارگران ریختند توی جلسه رأی گیری و بدون انتخابات شدم نماینده همه کارگران. اتفاق دیگری که همان روز حدود بیست دقیقه مانده به زمان رای گیری کارکنان دفتری افتاد این بود که همان آدمی که لیست حقوق “کارمندان ارشد” در کارخانه زیر دستش بود به شرکت مرکزی منتقل شده بود بمن تلفن کرد و گفت که از طرف مدیریت شرکت و شخص آقای پاکدامن مدیر عامل، پیشنهاد ۶۰ هزار تومان “پاداش” بمن شده و همین بعدازظهر میتوانم به خیابان تخت طاووس بروم و پول را هر کجای خیابان خواستم تحویل بگیرم. یادآوری میکنم که حقوق خودم با ضریب معروف به ۸۰ به ۹۰ شریف امامی از ۱۸۰۰ تومان به حدود ۳۰۰۰ تومان رسید. من برای اینکه رأی بیاورم فوری ماجرا را در جلسه پیش از رای گیری افشاء کردم. بعد از اینکه ماجرا تمام شد از اینکه نماینده همه کارگران شده بودم در آسمانها پرواز میکردم. بعدازظهر بود که با غرور تمام و سری افراشته رفتم داخل دکه حسین آقا (اتاق نگهبانی دم در را به این اسم صدا میکردیم که بعدا لمپنهای کمیته شابدوالعظیم همه شیشه هایش را خورد کردند) جایزه ام را بگیرم! گفتم: حسین آقا مخلصیم، خوشت اومد برنامه رو؟! دیدی؟! کارگرا یکی دو تا نبودند، همه راهرو و پله ها رو پر کرده بودند. ریختند تو جلسه رای گیری کارمندا، کار رو یکسره کردند! بلافاصله پرسید: این داستان ۶۰ هزار تومن پاداش چیه که این و اون میگن تو جلسه کارمندا گفتی؟ گفتم: آره فلانی از دفترمرکزی زنگ زد اینو گفت. قسم میخورد میگفت همین الان هم بخوای بیای ماشین میفرستم بیارتت اینجا، پوله رو نقد و بی درد سر بگیری! حسین آقا از جایش بلند شد، کف دستهایش را به نشان ملامت روی سرم گذاشت و گفت: ای ببو! گفتم: حسین آقا “فحش ناموسی” نده! گفت: حقا که بهت میگن “بچه محصل” (مخالفین بچه محصل صدایم میکردند). گفتم: فکر کردم الان دست میکنی جیبت یه جایزه برام در میاری! گفت: آخه پسر جان، چرا رو کردی قضیه رو؟ می دویدی یکراست میامدی بمن میگفتی! گفتم: مگه چه کار میخواستی بکنی باهاش؟ گفت: میگفتی، باشه میام میگیرم! من هم فتح الله رو با مینی بوس میفرستادم هر جا هستی بیاد دنبالت با پول برگردید کارخونه! میدونی ۶۰ هزار تومن چقدر قند و چای و برنج و روغن میشه؟ پوله رو میدادیم تعاونی، همه کارگرا بیان هر کی سهم مساوی بگیرند. به اولاد دارها هم  یک کم  بیشتر جنس میدادیم، ببرن بزنند به بدن حال کنند! اونوقت تو هم میشدی یه پا پهلوون کارگرا واسه خودت! اینقدر میگی، کارگر کارگر، یک کاری کن کارگر دوستت داشته باشه، بیشتر بهت اعتماد کنه! به من میگی دیدی کارگرا رو ریختند تو جلسه رای گیری کارمندا؟ آره دیدم! قبل از جنابعالی دیدم! خودم فرستادم شان!

اینجا دیگه خیلی خیطی داشت! فوری گفتم: ای وای، حسین آقا عجب غلطی کردم! اینی که راجع به پوله گفتی به فکر “هفت جدم” هم نمیرسید!

همان اوایل کار شورا، صحبت تنظیم اساسنامه شورا پیش آمد. حسین آقا در انتخابات کاندید نشد و علتش را هم بیماری و ضعف شدید جسمانی عنوان میکرد. منتها بیرون شورا هوای همه چیز را داشت. بمن گفت: که یادت باشه، شورا مثل سندیکا نیست که یک نماینده داشته باشه، یکی هم الکی علی البدلش باشه و هیچ غلطی هم دستش نیاد بکنه! این بابا طالقانی هم که مدام شورا شورا میکنه، فکر کرده شورا هم مثل جلسه آخوندهاست که بنشینند از روی رساله شیخ عبدالله قانون بنویسند! شورا تو کارخونه یعنی اینکه کارگر باید سرش تو همه کارهای کارخونه باشه. کارگر باید بدونه چقدر تو شرکت بده بستون میشه. همه حساب کتابهای شرکت باید یک نسخه اش بیاد دست شورا. کارخونه چقدر در سال اعتبار از بانک میگیره، چقدر تولید داره، چقدر فروش، سود سالانه‌اش چقدره، سهامدارها کی ها هستند. اگر قدیمیها در رفتند کی ها جاشونو گرفتند، مخصوصا استخدام و اخراج کارگرا باید با نظارت شورا انجام بشه. باید شورا علت استخدام و اخراج همه کارکنان شرکت رو روش نظارت داشته باشه. حالا بنشین انشاء شو بنویس این دوتا چیزی که بهت گفتم. پاتم توی یه کفش کن که الّا و لله اینها باید تصویب بشند.

***

اینها که نوشتم خلاصه صحبتها و محتوای گفته های یک رهبر کارگری ارزشمند آن مملکت به یک فعال کارگری جوان است که میدانست کارخانه و جایی که کارگر در آن مستقیما در امر تولید مایحتاج عمومی جامعه مشغول بکار است جای مهمی است؛ منتها نمیدانست دنیای داخل آن چگونه است و چطوری کار میکند و کارگر در شرایط حاضر در چه موقعیت سیاسی و اجتماعی قرار گرفته است. نگاه کلی کارگر شاغل به کل اوضاعی که در آن قرار گرفته چگونه است. حسین آقا میگفت: دیالکتیک حالیش نیست ولی مارکس را تو کله اش دارد! بعد از حسین آقا منصور حکمت بود که نگاهش به مجمع عمومی و شورا مطابق نظر او بود. حسین آقا از همان زمان، آینده مبارزه کارگر جماعت با نظام سرمایه داری را سخت و مخاطره آمیز می دید. میگفت پسرجان، این دعوای کارگر و سرمایه‌دار تازه میشه گفت، شروع شده اینجا. فکر نمیکنم عمر من به اون روز قد بده که ببینم کارگر توی این مملکت دست بالا را گرفته، منتها شما جوونید. شماها نمیدونم چه کار میخواهید بکنید. بالاخره اگر عمرتون قد داد و تونستید کاری انجام بدید، یاد ما هم بکنید! بعد شروع کرد به گفتن سرگذشت خودش که من در فرصت دیگری راجع به آن خواهم نوشت. همینقدر گفته باشم که حسین آقا و عزیزه فرزند دخترشان را در سن ۱۶ سالگی به علت رماتیسم قلبی دو سال قبل از انقلاب از دست داده بودند. آنها فرزندشان را از یکی از آشنایان که در روستای زادگاه حسین آقا، مادرش را بعد زایمان دوم از دست داده بود و چهار انگشت پدر کودک نیز درهمان کارگاه ارابه سازی قطع شده بود، به فرزندی گرفتند. حسین آقا از این بابت غم بزرگی نیز در سینه اش داشت. بعلاوه، او مدام به بیماریش نیز لعنت میکرد.

موضوع دیگری که خیلی حال حسین آقا را گرفته بود این بود که مقرر کردند بعدازظهر پنجشنبه و یا صبح جمعه قبل از شروع شیفت اول شنبه برای جلسات شورا تعیین شود. سرویس گذاشتند که مینی بوس صبح جمعه که کارخانه تقریبا پرنده پر نمیزند ما را برای جلسات هفتگی شورا که اول اصرار داشتند ماهانه باشد و بعد، دو هفته یکبارش کردند و بعد زیر بارش رفتند که هفته ای یکبار باشد و یا در بهترین حالت در شیفت شب برگزار شود. علتش هم این بود که میخواستند “برای کمک به  انقلاب صرفی جویی کنند”. در صورتیکه گذاشتن سرویس ایاب و ذهاب در روز تعطیل و باز گذاشتن بخشی از نگهبانی خیلی خرجش بیشتر از دستمزد ما بود. البته رفته رفته دعوا که داغ شد شورا تقریبا هر روز داخل همان اتاق بغل کانتین جلسه میگذاشت. محل جلسات شورا را در ساختمان اداری که دور از بخشهای تولید بود گذاشتند. همه هدفشان این بود که جلسات شورا در ساعات کاری و دو شیفته روزهای هفته در داخل کارخانه برگزارنشود. حسین آقا گفت: یادت باشه سرِ این موضوع هم بایستی! جلسات شورا باید تو یک روز کاری هفته باشه که کارخونه دو شیفته کار میکنه. محلش هم باید همون اتاق بغل کانتین باشه که میز و صندلی و تخته سیاه هم داره. میترسند جلسه شورا بغل گوش کارگرا باشه! اینها کفتارهایی هستند که شکار رو از چنگ شیر در میارند! حالا بیا بازی اینها رو ببین! فردا که جلسه شورا تشکیل شد، صالحی که رئیس شورا شده بود یک عالمه کاغذ نوشته با خودش آورد و اساسنامه را که گویا سیر تا پیاز نوشته بود روی میز گذاشت. از بسمه تعالی و انقلاب اسلامی و امام خمینی تقریبا هر بند اساسنامه را پر کرد. مفاد اساسنامه صالحی تنها یک بند خوب داشت که تعیین حداقل دستمزد را منوط به اراده و توافق کارگران کلیه کارخانجات کشور نوشته بود.

من متن دوبند خودمان را چند بار نوشتم و حسین آقا ایراد گرفت. می گفت: اینجا رو اینطوری بگی بهتره! دفعه سوم – چهارم گفتم: حسین آقا پس چرا میگی تو انشائت خوبه تو بنویس؟ گفت: تو انشائت خوبه ولی تا حالا آئین نامه و اساسنامه شورا ننوشتی! گفتم حسین آقا، صالحی برداشته هرچی لاطائلات بدرد نخور بوده توی بندهای اساسنامه آورده حالا ما داریم اینجا مته به خشخاش میذاریم! گفت: مهم نیست صالحی و کمک هاش چی تو اساسنامه نوشتند. همینکه باج به کارفرما ندند، کافیه. زیاد مهم نیست چی نوشتند، من خوندمشون، الکی ند! نه سیخ بسوز نه کبابند! منتها این دوتایی که تو میخوای بنویسی مهمند. باید با اونی که اونها نوشتند زمین تا آسمون فرق کنه. همین دو تا بند تو اساسنامه باشه کافیه. از هشت بندی که اونها نوشتند هفتاش بیخوده. این دو بندی که تو اضافه میکنی باید هرکی میخونه چشماش گرد بشه! حالا میدونم کارفرما سرِ این دوتا بند قال وقیل راه میاندازه. اونا زیر بارش نمیرند. از یک طرف کارگرا شبها ( البته شب شیفتیها، روزها میخوابیدند) قبل از اینکه خوابشون ببره تو فکر اضافه دستمزد هستند. حالا ممکنه همین موضوع دست بالا بگیره و زیاد کارگرا تو خیال این دو تابند اساسنامه نباشند منتها تو هر طوری شده باید تصویبش کنی! بگذار باشه اونجا! اون برا آینده هست! حالا باید خودتو آماده کنی برای دستمزد! حالا میری جلوی کارفرما میشینی، یه عده آدمهایی که کوناشون رو صندلی جا نمیشه هر کدوم اوسای هزار فن و فیله جلوت ظاهر میشن! اونجا مثل همین جا که جلوی کارگرا داد و بیداد میکنی! اونجا هم همینطوری کن منتها اینجا طرف کارگرا، اونجا برضد اونها! زیاد گوش نده اونها چی میگن چون دارند دروغ میگن! سرشون داد هم کشیدی، کشیدی! گفتم: حسین آقا، جرشون میدم، هرچندتا میخوان باشن!! گفت: باز که جلوی من شور گرفتی!  جلو کارفرما گفتم! گفت ببین: الان کارگرای کارخونه خودمون رو هزار دویست تومن سوارند. تا اینجاییکه  من از کارخونه سیمان گرفته تا کارگاه حاج فلانی ( اسمی را گفت که بخاطر ندارم) شمع ساز تو شهر ری خبر دارم، همه دارند سرِ حداقل هزار و دویستا ندا میدن. تا هزار ششصدتا هم شنیدم زیاد. تو تهران همه کارخونه ها حرف کارگرای کارخونه های اطراف شهرری را گوش میگیرند. روی این حساب ما از هزار و دویستا پائین نمیایم! حالا بگذار جنگ دستمزد را درست پیش ببریم، اونوقت کارگرا برا اون بندها آماده میشن! تصویب شون کن بزار تو اساسنامه باشند! کارگر تا اضافه دستمزده را نگیره پای این قضیه که ما میگیم نمیاد! حالا بشین این دفعه آخر که گفتم، اون دوتا رو بنویس. قباله هم ننویس! کوتاه، معنی دار! . ناگفته نماند که بعد از صحبتهای زیاد در میان کارگران در بخشهای مختلف کارخانه، کارگران روی هزار و یکصد تومان ایستادگی کردند و تا آنجاییکه بخاطرم میاید در کارخانه های اطراف شهر ری و غنی آباد، مطالبهٔ این رقم حداقل اضافه دستمزد همگانی شد.

و اما متن دوبند اساسنامه ای ما: تا آنجایی که بخاطرم میاید، دوبند ما از این قراربودند:

۱- کلیه فعالیتهای مالی کارخانه و دفتر مرکزی اعم از حقوق کلیهٔ کارکنان، ترازنامه مالی سالیانه و کلیه تعهدات مالی شرکت باید تحت نظارت شورا قرار داشته و شورا میتواند هرزمان که لازم میداند به اوراق مربوط به فعالیتهای مالی شرکت دسترسی داشته باشد.

۲- کلیهٔ امور استخدامی و اخراج کارکنان باید با صلاحدید و موافقت شورا انجام پذیرد.

جلسه شروع شد و همه آمدند. نوبت اول بودم و مقداری اوایل صحبت، دست پاچه! چند ساعت تلاش کردم و دیگر کف کرده بودم و بالاخره ده نفر موافق بعلاوه خودم یازده رای جمع کردم. قبل از جلسه حساب کرده بودم، سه نفر موافق بیشتر نداشتم. صالحی و دو نفر طرفدار سرسختش به انحاء مختلف سعی میکردند این دو بند تصویب نشود. سر استخدام و اخراج کمی شل شدند ولی دخالت در امور مالی و درآمد و سود و زیان کارخانه را زیر بارش نمیرفتند و میگفتند خیلی تند است و شورا را با حکومت درگیر میکند. آنها بیشتر مرا نصیحت میکردند که تندروی میکنم و کار به خرابی خواهد کشید. گفتم: من حرفم تمام نشد در جلسه بعد میخوام باز راجع به این دو بند صحبت کنم.

فردا صبح از مینی بوس سرویس کارکنان که پیاده شدم یکراست رفتم سراغ حسین آقا. شیفتش را به دیگری سپرد و رفتیم داخل دفتر نگهبانی. خیلی حالش گرفته بود! جواب سلامم را نداد. گفت: بشین ببینم! اول اینکه شنیدم رفتی لوله سازی و چدن ریزی به کارگرا گفتی من تو شورا براتون این کار رو میکنم، اون کار رو میکنم! گفتم: حسین آقا چطور مگه؟ گفت: هیچوقت به کارگر وعده نده که من براتون این کار رو میکنم! بهشون بگو به نماینده هاشون فشار بیارند حرف تو رو قبول کنند توی شورا. طوری بگو که اگه قراره چیزی بشه اختیار دست خودشونه! دوم اینکه شنیدم دیروز تو جلسه شورا رو سر نماینده ها داد میزدی! گفتم: حسین آقا، من فقط سر فلانی نماینده انبار داد زدم به بقیه که کاری نداشتم! خودت بهش میگی کدخدا، بهش میگی قاطر! گفت: آره اینو بتو میگم، خودشم بشنوه. تو جلسه شورا که نمیگم اینو. نوزده نفر دیگه تو جلسه نشستند، تو چرا وقتتو میذاری با کدخدا کلنجار میری؟ حرفهای اونو اصلا نشنیده بگیر! حرفهاتو یکی یکی شمرده و سنجیده براشون دو دو تا چهارتا کن! (دو دو تا چهارتا، تکیه کلام حسین آقا بود). تو جلسه شورا اونی که جلوت نشسته نماینده کارگره. اگه یک چیزی رو نمیدونه، میخوای حالیش کنی باید بگردی راهشو پیدا کنی! همه مردم که مثل اون بابا قاطر نیستند حرف حساب رو نفهمند! تو جلسه با کارفرما که نشستی، هرچی داد و بیداد دوست داری بکن، کسی کاری بهت نداره! چون اونها حرف حساب سرشون نمیشه! حالا شش تا رای کم داری؟ گفتم نه، پنج تا! گفت: بهشون گفتی که جلسه بعد هم میخوای موضوع رو دنبال کنی؟ گفتم: آره، دوازده نفر قبول کردند تصویب شد. گفت: کار خوبی کردی، این یکی رو حواست بود. حالا بگذار ببینیم هفته بعد چی میشه! راجع به روز و ساعت جلسات شورا هم حرف زدی؟ گفتم: نه حسین آقا وقت نشد! گفت: میگن یکربع داشتی سر نماینده انبار داد میزدی. این یکربع ساعتو میتونستی راجع به این موضوع حرف بزنی. تو که حرف زدن “الخم دولا” بلدی!

گفتم: حسین آقا، این جناب صالحی و اون دوتا بغل دستیهاش یک کم زیادی ترسو تشریف دارند! هی تو حرفهام میومدند، سه تایشون فقط داشتند منو نصیحت میکردند. حتی میگفتند تو راست میگی ولی الان موقع این حرفها نیست! همه بندهای اساسنامه و آئین نامه را پر اسلام و امام کردند!  شما به من گفتی بگذار صالحی رئیس بشه و تو بشو منشی شورا! گفتی یه چیزایی حالیشه، یه مدت تو کارخونه نختابی بوده، یکی دوتا کشیده هم از ساواک خورده، آدم جربزه داریه! گفت: نه صالحی نه دوتا بغل دستیش هیچکدوم شجاعتشون از تو کمتر نیست. من میشناسمشان، نه با حکومت سر و سر دارند نه با کارفرما. اونا از تو بلکه بیشتر دنبال حق و حقوق کارگر هستند! گفتم: پس چرا اونا اینطوری حرف میزنند؟ خودت گفتی این دو تا بند رو هر طوری شده تصویب کن! خرداد هم داره تموم میشه نگذاشتند اساسنامه شورا رو تصویب کنیم! گفت: پسرجان! اونها ترسشون ترس کارگره، ترس خودشون نیست. تو این ترس رو نداری و هیچوقت هم نداشتی. تو هنوز باید استخون خورد کنی! میترسند کارخونه تعطیل بشه از نون خوردن بیافتند. مگه نمی بینی کارفرما چو انداخته که پول و مواد نداریم، اول کارخونه اصفهان بسته میشه بعدشم اینجا! گفتم: حسین آقا، تو که میدونی دروغ میگن! الان سیزده تا سفارش بزرگ از جهاد سازندگی اومده. قراره تا آخر سال بالای صدتا سفارش بدند. کپی مدارکش رو هم که نشون شورا دادم! گفتم که بهت، رئیس حسابداری جدید که اومده بمن گفته، شرکت برنامه داره ۲۰۰ تا کارگر استخدام کنه و کارخونه رو سه شیفته کنند، فقط موندن با شورا چه بکنند! گفت: این کافی نیست. باید پیدا کنی  پنبه نسوزها رو کجا قایم کردند که تو انبارهای کارخونه انبارشون نمیکنند و هر هفته و یا ده روزی یک کامیون پنبه نسوز، طوری که انگار از انبار باباشون میارند با هزار ناز و اطوار تحویل کارخونه میدن! میگن آلمان دیگه لوازم یدکی هم بما نمیخواد بده! معلوم نیست چرا آلمانیها از پول بدشون میاد؟ مگه چی شده؟ یقه آهاری رفت، یقه گردالی اومد! اون بالا هیچی عوض نشده! این تویی که باید بری مدرک بیاری! پیدا کنی اولا این پنبه نسوزها رو از کجا میارند و چند تن وزنشه! برو پسر جان! ببینم چی دیگه ازت ساخته هست! ببینم میتونی ترس کارگر رو از دلش بیرون بریزی؟! هفته بعد با عطف به سفارشات حسین آقا، خودم را آماده کرده بودم که پنج رای لازم را هر طور شده جور کنم.

شورا مجموعا بیست و یک نفر عضو داشت که برای تصویب هر یک از بندهای اساسنامه و مقررات و آئین نامه شورا حداقل شانزده رای لازم بود. شروع به صحبت کردم، پنچ دقیقه نگذشت که تقریبا همگی اعلام کفایت مذاکرات و رأگیری دادند و هر دو بند پیشنهادی من هر کدام هفده رای آوردند و تصویب شدند. روز و ساعت  جلسات شورا نیز چهارشنبه ها ده صبح به سالن اتاق مجاور کانتین منتقل شد. نگو حسین آقا طی هفته رفته بود با شش نفرشان صحبت کرده بود. برای همین تا به جلسه آمدند، آماده رای دادن به دو بند مزبور بودند.

جلسه دو ساعته تمام شد و فوری رفتم دکه حسین آقا. نشسته بود. گفتم: چه کار کردی؟ چه وردی تو گوش این شش نفر خوندی که فوری نشستند به هر دو تاش رأی دادند؟ گفت: اینو دیگه باید خودت یاد بگیری! گفتم که هنوز باید مشق بنویسی!

بی اختیار روی بدن نحیفش خم شدم و پیشانیش را بوسیدم!

 

ادامه دارد