خسرو-برگی از روزهای سپری شده سی و چهار سال از مرگ مسعود صوفی گذشت!

برگی از روزهای سپری شده

سی و چهار سال از مرگ مسعود صوفی گذشت!

 

 

به خاطرِ یک سرود

به خاطرِ یک قصه در سردترینِ شب‌ها، تاریک‌ترینِ شب‌ها

به خاطرِ تو

به خاطرِ هر چیزِ کوچک، هر چیزِ پاک بر خاک افتادند

به یاد آر

عموهایت را می‌گویم…

( احمد شاملو )

 

بهار سال 1358 بود و چند ماهی از انقلاب بهمن 57 گذشته بود. یکی از دستاوردهای انقلاب، چاپ، انتشار و توزیع گسترده کتاب، روزنامه و نشریه های بی شمار بود. از کتاب فروشی و دکه های روزنامه فروشی گرفته تا کنار پیاده روها و دانشگاه ها مملو از مطبوعات و کتاب های مختلف بود. بسیاری از کتاب ها بسرعت نایاب می شدند، مانند رمان مادر گورکی و نینا نوشته ثابت رحمان و یا اصول مقدماتی فلسفه اثر ژرژ پلیتسر و صدها کتاب فلسفی، اقتصادی و سیاسی و امثال آن. واقعیت این بود که بخش های مختلف جامعه تشنه آگاهی، دانش و مطالعه بودند. به راحتی می شد با چند ریال روزنامه هایی مانند آیندگان، آهنگر و یا پیغام امروز و نشریات مختلف را خریداری کرد.

 

در این میان، افراد زیادی هم بودند که بدون هیچ چشمداشتی روزنامه و نشریات را توزیع می کردند. یک هم محله ای داشتیم که چند کوچه آن طرف تر از ما زندگی می کرد. او هم مثل من دانش آموز بود. البته من در دبیرستان بودم و او در هنرستان فنی درس می خواند. او را از نزدیک نمی شناختم، اما چند بار که از کوچه ما رد می شد، زیر پیراهن و کاپشن بهاری اش، باد کرده بود و معلوم بود که نشریه توزیع می کند. تا اینکه با او دوست شدم و یک بار پرسیدم: ” چکار می کنی؟ نمی ترسی این همه نشریه جورواجور زیر پیراهن ات قایم کردی؟ ” خندید و گفت: ” نه! ترس برای چی؟! ” یک بار برای ام تعریف کرد که توی مدرسه همیشه اهل دعوا و درگیری با بچه ها بوده است. می گفت که روزهای اول انقلاب با تعدادی دیگر از همکلاسی هایش می رفتند و تجمع های چپ ها را با ضرب و شتم به هم می ریختند و از این کار لذت می برده! تا اینکه یک هم کلاسی دوران ابتدایی اش او را می بیند و مفصل با او صحبت می کند و می گوید که ” این کارا چی می کنی؟ تو باز هم که دعوا راه می اندازی؟! ” تعریف کرد که بعد از آشنایی با این دوست قدیمی، متوجه اشتباه خودش شده و دارای نگرش های تازه تری می شود.

اسم اش مسعود بود. تا نیمه سال 60، گاهی اوقات، اینجا و آنجا همدیگر را می دیدیم. تازه دیپلم گرفته بود که اوضاع سیاسی جامعه بحرانی تر شد و بگیر و به بند شدیدی بود. ظهر یک روز گرم اوایل تابستان همین سال بود که پیاده از میدان ” گاراژ ”  عبور می کردم که مسعود را دیدم با یکی از دوستان مدرسه اش می خواست سوار مینی بوس سنندج بشود. گفت که می خواهد به کردستان برود.

 

دیگر مسعود را ندیدم و اطلاعی هم از او نداشتم. تا اینکه یکی از روزهای مهر یا آبان سال 61 بود که در هواخوری بند 25 زندان قدم می زدم که ناگهان میخکوب شدم؛ مسعود برای لحظه ای از جلوی چشمان ام گذشت و از روبروی یکی از اتاق ها، خارج شد. متوجه همدیگر شدیم، اما این امکان نبود که از نزدیک او را ببینم و با نگاه ناباورانه من، دور شد. پس از آن بود که روزها و شب های زیادی، نگران و بی خبر از او، بسر بردم. تا اینکه مدتی بعد، یعنی شب اول دی ماه، اولین شب زمستان سال 61 بود که مرا به همراه تعداد دیگری از زندانیان به بند 28 انتقال دادند. در حین ورودم، اولین چهره آشنا در آنجا برای من، مسعود بود. همان شب فرصتی پیش آمد که در باره دستگیری اش از او سئوال کنم؛ گفت که اطلاع یافته که مادراش سخت بیمار بوده و به این خاطر از کردستان به کرمانشاه بازگشته و پس از یکی دو روز هم دستگیر و زندانی می شود.

مسعود چهره دوست داشتنی بین بچه های زندان بود. شب ها تا پاسی از شب در میان آنها می نشست و با چهره ای خندان از هر دری سخن می گفت. زمستان 61 و بهار 62 را پشت سر گذاشتیم و فصل گرمای تابستان از راه رسید. روز 11 ماه مرداد سال 62 بود. نهار خورده بودیم و طبق برنامه ریزی بچه ها، یک ساعت پیاده روی توی حیاط داشتیم و پس از آن، ساعت 2، فوتبالیست ها بازی می کردند. با مسعود در هواخوری، مشغول قدم زدن بودم که کنار میله بسکتبال ایستاد و مثل همیشه سریع بالا رفت و بالای یکی از میله ها نشست و به کوه های اطراف خیره شد.

ساعت 2 وقت پیاده روی پایان یافت و نوبت بازی فوتبالیست ها بود. مسعود بازی فوتبال اش عالی بود. نوبت بازی که رسید از میله ها پایین آمد و از من خواست که ساعت ام را برای گرفتن وقت به او بدهم. یک ساعت اورینت صفحه بزرگ داشتم. نوبت تیم او نبود که بازی کنند، به این خاطر او داوری را به عهده گرفت و من هم کنار دیوار سایه ای را پیدا کردم و به تماشا نشستم. چند دقیقه ای از فوتبال نگذشت که صدایی از درب ورودی بلند شد: ” مسعود صوفی! ” با شنیدن صدا، او به طرف خروجی حیاط رفت و من هم به دنبال اش راهی شدم. چهره ای نا آشنا از او خواست که همراه او بیاید. برای لحظه ای توانستم به او برسم و سئوال کنم که او را کجا می برند؟ گفت که نمی داند و برای آخرین بار، لحظه ای نگاه مان با هم یکی شد و دست ام با دست های اش تلاقی گشت.

 

یک ساعت گذشت و خبری از بازگشت مسعود نبود. فوتبال تعطیل شده بود. حوالی ساعت چهار بعداظهر، سکوتی عجیب بند را فرا گرفت. سکوتی آشنا بود. پچ پچ بچه ها و این سکوت برای ام زجرآور بود. تحمل اش سخت بود و نمی خواستم باور کنم. ناباورانه روی تخت ام دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. طولی نکشید اصغر که یکی از هم تختی های مسعود بود را بالای سرم دیدم. دست ام را گرفت و فشار داد و گفت: ” مسعود هم رفت، یادش گرامی! ” گویی آسمان را روی سرم خراب کرده بودند. سرم را بین دست های ام گرفتم و مثل همین حالا که این سطور را می نویسم زار زار گریستم. شب ساک لباس های اش و ساعت مچی ام را برای ام آوردند.

 

سال بعد و در یکمین سال مرگ اش، بر سر مزار مسعود و در کنار مادرش بودم که در غم از دست دادن فرزند عزیزش، ناله و فغان می کرد. مادری که تا آخرین روزهای زندگی اش با غم و اندوه از دست دادن مسعود گریست و با اشک بسر برد.

 

امروز سی و چهار سال از مرگ مسعود صوفی می گذرد؛ جوانی که در بیست و دو سالگی، به خاطر فعالیت ها و باورهای سوسیالیستی اش در بعداظهر 11 مرداد 1362 در زندان دیزل آباد کرمانشاه به دار آویخته شد.

من اما در این سی و چهار سال، نه در هیچ شبکه رادیویی و تلویزیونی و نه در هیچ سایت و رسانه ی، در باره زنده یاد مسعود صوفی نه مطلبی و نه عکسی دیدم. یادم می آید که آن روزها که در زندان بود، می گفت وقتی در مناطق آزاد کردستان بوده، رفقای زیادی پیدا کرده بود و آرزو داشت برای یک روز هم شده یکبار دیگر در کنار آنها باشد و آن یک سال را بهترین دوران زندگی اش می دانست. یادمان باشد که با یادآوری با او بودن، یادش را گرامی بداریم. جایگاه انسان هائی که با بالاترین صداقت و صمیمیت و بیشترین جسارت و شهامت؛ بی دریغ و بدون هیچ چشمداشتی، بر خاک افتادند را از یاد نبریم و فراموش نکنیم. خاطره این انسان ها در حافظه تاریخ ماندگار است و لازم است که با زدودن هاله های تقدس، یاد فداکاری ها و خودگذشتگی های آنها را زنده نگه بداریم.

 

آغاز سخن با احمد شاملو بود و پایان هم از اوست:

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بودند.

خسرو —  یازدهم مرداد یکهزار و سیصد و نود و شش