ایرج فرزاد-کاپیتال مارکس زیر هجوم نقد مدافعان سرمایه داری “دمکراتیک”

کاپیتال مارکس زیر هجوم نقد مدافعان سرمایه داری “دمکراتیک”

 

مارکس در “تزهای فوئر باخ” چنین نوشت:

“فلاسفه تاکنون جهان را به شیوه های مختلف تفسیر کرده اند، در حالی که مساله بر تغییر جهان و نه تحلیل و تعبیر  آن است”.

این جمله که بر مجسمه مارکس در هاید پارک لندن نیز، حک شده است، اکنون خود نیز مشمول “تفسیر” شده است!

“بازگشت به مارکس”، حتی پس از آن دوره هجوم سازمانیافته به عقاید و بینش ماتریالیسم پراتیک او در پی فروپاشی “سوسیالیسم موجود”، و اعلام “پایان تاریخ”، چنان خیره کننده بود که “پایان” آن دوره تاخت و تاز ایدئولوگهای جهان سرمایه داری، نه در مباحث آکادمیک و یا در دنیای مهجور انزواهای کمونیستی، که توسط اشراف جامعه سوئد و در مراسم اعطای جایزه نوبل، اعلام شد. و باید بسیار خوشحال بود هنگامی که در نتیجه نظر سنجی توسط بنگاهی چون بی بی سی، مارکس در صدر متفکران “هزاره” قرار میگیرد، معلوم بود در متن جامعه و در جهان سرمایه داری غرب، سوسیالیسم او و انقلاب اجتماعی سوسیالیستی، پاسخ به معضلات است.

با اینحال، طی همه آن سالهای پس از پایان آن دوره “فترت”،  روشنفکران و آکادمیسین هائی که به افکار مارکس نه چون ابزاری برای تغییر، که در بهترین حالت روایتی برای جدل “نظری” در کنجی پرت نگاه میکردند، از تغییرات در دنیای مادی و اجتماعی عقب ماندند، چنان که در طنزی تلخ، از نظر نشان دادن اهمیت فشار انتقاد مارکس به نظام کاپیتالیستی، در میدان سیاست و “تفسیر” از مصائبی که سرمایه داری گریبان بشریت را گرفته بود، به عقبه اشراف سوئد و بنگاه بی بی سی، تبدیل شدند.

طی همه این سالهای پس از خوابیدن سروصدای پایان کمونیسم، آکادمیسین ها و شبه سوسیالیستهائی که تیز ترین نقد آنها به سوسیالیسم اردوگاهی، “دموکراتیک” و نه سوسیالیستی بود، بار دیگر و ناچار از کنج انزوا در جامعه به مارکس بازگشتند. اما، آن بازگشت، حرکت تازه ای نبود، قبلا هم و در دوره استقرار سرمایه داری دولتی در اردوگاه شوروی سابق، نقد آنها، به رابطه دموکراتیک و یا غیر دموکراتیک دولت با شهروندان و طبقه بود. رگه ترتسکیستی آن انتقاد که با چاشنی تفاسیر “سوسیالیستی” امثال سویزی و مندل، نوعی چپ نو را حول نشریاتی چون “مانتلی ریویوو” و “ نیولفت ریویوو” و پیروان پراکنده “انترناسیونال چهار” گرد آورده بود، دامنه انتقاد دموکراتیک خود به تجربه انقلاب اکتبر را تا آنجا گسترش دادند، که گفتند و نوشتند، خود حزب بلشویک، که رهبری انقلاب اکتبر را در دست داشت، “بافت کارگری” نداشت و انقلاب اکتبر نه از جانب طبقه، که از جانب حزب و از “بالا” و توسط “حزب نیابتی” انجام شد. آن انتقاد دموکراتیک، البته در کشوری چون ایران، که طبقه کارگر آن به اندازه کشورهای غرب، در صنایع بزرگ متشکل نیست و هر تلاش برای ایجاد تشکلهای صنفی ̵ اتحادیه ای و سندیکائی با سرکوب و اختناق و کودتا پاسخ گرفته است، همواره بر ذهن روشنفکران مدعی سوسیالیسم و کمونیسم سنگینی کرده است. با یک تفاوت پایه ای:

 کمونیسم نوین ایران، که با عروج مارکسیسم انقلابی به صحنه سیاست وارد شده بود، محصول  تکامل دیالکتیک دو روند بود: شکل گیری طبقه کارگر صنعتی و شهری پس از اصلاحات ارضی و تحرک سیاسی این طبقه در دوره بحران انقلابی سالهای ۱۳۵۷؛ و انتقاد بر بنیادهای سوسیالیسم خلقی و کمونیسم مشروطه چی و ناسیونالیسم چپ، به اتکاء کمونیسم مارکس و کاپیتال او. بر این زمینه است که صف آرائی انواع سوسیالیسمهای پسا دیوار برلین و بعدها نیرو گرفته از جریان دو خرداد علیه بنیانهای کمونیسم کارگری، نمی تواند و نتوانست مدت زیادی در سطح “نظری” گرد و خاک بپا کند. این صف اکنون متفرق و محدود به محافل کوچک دست در گردنی،  پس از نشان دادن ماهیت طبقاتی تئوری بافی های خود و نا امید و سرخورده از “متعارف” نشدن رژیم اسلامی، نمی تواند و نتوانست با چراغ خاموش دوباره بر گردد و به صندلی مدافع “سوسیالیسم مارکسی” لم بدهد. مدافعان تازه نفس تعبیر دموکراتیک از کاپیتال مارکس، که متاسفانه باید گفت ماتریال انسانی زیادی را هم از کمونیسم کارگری با خود همراه ساخت، پس از یک دوره زتدگی در فضای تب آلود و آکنده از وسوسه های خرافی،  از تک و تا افتادند. مصافهای فکری، جنگ مکاتب و صف آرائی بین آنها در بستر تاریخی جامعه ایران و  مشخصا در دوران پس از اصلاحات ارضی دهه ۴۰ شمسی و در متن بحران انقلابی ۵۷ به این سو، به معنای صف بندی طبقات و سیاستها و گرایشهای طبقاتی آنها؛ تقابل و تخاصم کمونیسم کارگری با انواع ناسیونالیسم، و سوسیالیسمهای ملی از جمله نوع کارگر پناه یا خلقی آن، ترجمه شدند و ترجمه میشوند.

در غرب، که تفاوتها پیرامون درک  و برداشت از کاپیتال مارکس، بلافاصله به تفاوتها و انشعابها و انشقاق ها و صف آرائی در سطح سیاست، نیانجامیده است، وجه آکادمیک مساله، دوام بیشتری داشته است. به چند مورد فقط به عنوان نمونه اشاره میکنم:

“هال دریپر”*( Hal Draper) چهار جلد کتاب را با عنوان “تئوری انقلاب مارکس” نوشته است.

 ریچارد هانت**  (Richard Hunt)، دو جلد کتاب را با تیتر: “عقاید سیاسی مارکس و انگلس” نوشته و؛

 اگوست نیمتز***(August H. Nimtz) کتابی با عنوان “سهم مارکس و انگلس در عبور به موضع دموکراتیک”  را نگاشته است.

تم و جوهر همه این کتابها، تدوین سنگ بنای یک رابطه دموکراتیک “دولت”، از جمله دولت سوسیالیستی با شهروندان و طبقه کارگر است. این طیف جناح “چپ” و “راست” نیز دارد.

دیوید هاروی، استاد دانشگاه، که انصافا کلاسهای درس کاپیتال او، پر محتوا هستند، و حتی از نظر انتقاد به کاپیتالیسم معتقد است که باید “ارزش مصرف” را در زندگی جامعه از حیطه “ارزش مبادله” خارج ساخت، اما در رابطه با “دولت” و موضع مارکس و لنین که بر امحاء طبقات و برچیده شدن هر گونه دولت و “الغاء” آن در جهان سوسیالیستی و پس از انقلاب اجتماعی علیه سرمایه داری، تاکید دارند، به موضع نقد دموکراتیک و رفرمیستی در می غلطد. هاروی، در سطح سیاسی انتقاد مارکس بر سرمایه داری را اساسا در بُعد اقتصادی آن و در چهارچوب پیشنهاداتی برای اصلاح وضع موجود، البته به نفع مردم و کارگران می بیند. شاید به همین دلیل است که هر جا، از نظر او، دولتها، با هر ماهیتی، رابطه ای “بوروکراتیک” با شهروندان ندارند، سپر می اندازد. یکی از علل پذیرش دعوت “سردار قالیباف” از او برای ایراد سخنرانی در تهران را باید از این رویکرد و نگرش غیر سیاسی به کاپیتال نتیجه گرفت. در هر حال کتاب کاپیتال، با عنوان “نقد اقتصاد سیاسی” معروف شده است. اگر از وجه انقلابی و سیاسی نقد مارکس در کاپیتال بتوان صرفنظر کرد، آنگاه جهان بورژوائی مشکلی با مارکس نخواهد داشت. کما اینکه “یونسکو” وابسته به سازمان ملل، جلد اول کاپیتال و مانیفست را در کنار “انجیل مُقّدس” به عنوان آثار مانگار، در “موزه تاریخ” به ثبت رساند.

“سون اریک لیدمن” ( Sven-Eric Liedman)  در اواخر سال ۲۰۱۶ کتابی ۸۰۰ صفحه ای با عنوان: “کارل مارکس، یک بیوگرافی” به زبان سوئدی نوشته است. من در یکی از جلساتی که ایشان کتاب خود را معرفی کردند، حضور داشتم. لیدمن، سیر شکل گیری افکار مارکس را بروشنی و فاکچوال توضیح داده است. او در کتاب خود نشان داده است که مارکس چگونه از نقد فلسفه و هگل و نوهگلی ها فاصله میگیرد و بر روی نقد اقتصاد کاپیتالیستی و نوشتن کاپیتال خم میشود. مقولات و مفاهیمی چون “دیالکتیک” و “از خودبیگانگی” را نسبتا خوب شکافته است. از این نظر کتاب او غنی است. اما لیدمن در کنار نوعی ستایش از مارکس، به شدت و به نظر من ناروا و غیر منصف و تا حدی مُغرض نیز، به انگلس میتازد. او در کتاب مذکور نوشته است آنچه که در شوروی فروپاشید، مارکسیسم نبود، بلکه باید گفت “انگلس” یسم بود. و البته تلاش برای جدا کردن انگلس از مارکس و او را “نظامیگر” و “سیاسی کار” نامیدن در تقابل با “فیلسوف” و “دانشمند” تحلیلگر خواندن مارکس، در غرب، بویژه در همان ایام فروپاشی دیوار برلین، مسبوق به سابقه بود. موضعی که بعد ها از جانب طرفداران قرائت مارکس “غیر سیاسی” و “بی اشتها” به دخالت در سیاست، در ایران نیز تکرار شد. این تصویر، حتی در مقایسه آثار سیاسی که مارکس و انگلس نوشته اند، غیر واقعی و دروغین است. کافی است به “هیجدهم برومر لوئی بناپارت” و “جنگ داخلی در فرانسه” که توسط مارکس نوشته شدند اشاره کنم، که به نظرم نمونه شاهکارهای نقد سیاسی و نشان دهنده زاویه نگرش انقلابی مارکس به سیاست و تاریخ اند.  به انبوه نوشته های عمیق، سیاسی  و ادبی مارکس که در نامه ها و مکاتبات با دیگران  موجود اند، لازم نیست اشاره کنم. بهر حال به نظر میرسد باب شدن این نوع برداشت و تصویر سازی از مارکس آکادمیکِ صرف و بی تفاوت به دخالتگری در سیاست و فعالیتهای انقلابی، در دوره عدم تحرک  سیاسی طبقه کارگر، خاصه در اروپا و آمریکا،  برو بیائی گذرا دارد. به محض تکان خوردن طبقه کارگر صنعتی، که به نسبت دوره مارکس و انگلس بسیار تکامل یافته تر هم شده است، مارکس سیاسی و انقلابی و بنیانگذار ستاد حزبی طبقه کارگر، انترناسیونال اول، نیز دوباره به صحنه بازخواهد گشت. در این حقیقت نباید شک کرد.

بنابراین باید بسیار روشن باشد، که در دوره های انقلابی، چون دوره انقلاب ۱۸۴۸ در اروپا و یا کمون پاریس در فرانسه، و انقلاب  ۱۹۰۵ و انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه، و نیز انقلاب ۱۳۵۷ در ایران، این نوع تعبیر و انتقاد از زاویه دموکراتیک به رابطه دولت و جامعه و طبقه، یک شبه دود میشوند و به هوا میروند.

از این نظر، برداشت عمیق از کاپیتال، و اینکه خواندن و مراجعه به کاپیتال با چه روشی و در راستای چه نوع سیاست، انقلابی و یا رفرمیستی قرار دارد، برای جامعه ایران که در آستانه تکانهای سیاسی مهمی قرار گرفته است، اهمیت زیادی دارد. اینکه فعالان جنبش طبقه کارگر و نُخبگان روشنفکری و انقلابیون با چه برداشتی از کاپیتال مارکس به مصاف تحولات پیش رو می روند، اینکه چگونه نباید طبقه کارگر به “هواداران” دروغین خود برای بایگانی کردن لنین و “غیر سیاسی کردن” مارکس گوش بدهند، اینکه کارگران مراکز صنعتی این بار، برخلاف انقلاب ۵۷ نباید به نیروی ذخیره طبقات دیگر تبدیل شوند، دیگر نه یک فراخوان که یک ضرورت عاجل است. از این نظر، من، به عنوان خط راهنما برای خواندن و بازخوانی کاپیتال و مارکس، بحث منصور حکمت با همین عنوان را در این شماره بستر اصلی، بار دیگر منتشر میکنم. فعالان سوسیالیست جنبش کارگری و مدافعان صدیق سوسیالیسم، لازم است خود را با این سلاح تفکر و سیاست و دورنما مسلح کنند. و آنگاه که تئوری انقلابی به میان مردم و صفوف طبقه کارگر رفته باشد، هیچ نیروئی را یارای مقاومت نخواهد بود.

ایرج فرزاد، مارس ۲۰۱۷

*. هال دریپر(۱۹۹۰ ̵ ۱۹۱۴) یک آکتیویست سوسیالیست آمریکائی بود که با “جنبش آزادی بیان در کالیفرنیا” معروف شد. در تمام دوره زندگی فعال سیاسی، او مدافع پیگیر “سوسیالیسم از پائین” بود و در برابر “بوروکراسی استالینی” به مبارزه “خود رهائی” طبقه کارگر علیه سرمایه داری باور داشت.

**. ریچارد هانت بیشتر با کتاب “دمکراسی توتالیتر” معروف است. در این کتاب، او به بررسی و نقد چند مقوله که گویا از ارکانهای مارکسیسم اند، رفته است. “انقلاب اقلیت”، “دیکتاتوری اقلیت”، “دمکراسی درون حزبی”، “دیکتاتوری پرولتاریا هموار کننده حکوکت توتالیتر”. او در این کتاب مینویسد گرچه، افکار مارکس بسیار “درخشان” بودند، اما او و انگلس بنیان “دیکتاتوری تک حزبی” را پی گذاشتند و در راس یک قطب جهان دو قطبی در دوره “جنگ سرد” ، مدافعان واقعی افکار مارکس و انگلس نشسته بودند!

*** . اوگوست نیمتز، در برابر این باور که عقاید مارکس و انگلس در محتوا، “ضد دمکراتیک” بوده اند، می ایستد. او حتی در مورد عقاید لنین که حزب بلشویک با رهبری او، انقلاب اکتبر را به پیروزی رساند، نظر مثبت دارد. اما، با وجود این، نیمتز، در مورد شیوه های رسیدن به قدرت، یا از طریق تصمیم اقلیت و یا به اتکاء خیابان، بحث و ملاحظه جدی دارد. در هر حال “رای” از نظر او جایگاه مهمی دارد و بی توجهی به آن را چه از خیابان باشد و یا جابجائی قدرت توسط احزاب سیاسی، چه چپ و یا راست، رد میکند.

لینک به متن کتبی و ورژن پی دی اف سمینار بازخوانی کاپیتال