ایرج فرزاد-مختصری در باره پایه های شکل گیری جهان دوقطبی

مختصری در باره پایه های شکل گیری جهان دوقطبی

در مورد سقوط و فروپاشی اردوگاه و بلوک سابق شوروی، مطالب و تحقیقات و پژوهشهای فراوان نوشته و انجام شده است. قبل از پایان جهان دو قطبی نیز مباحث بسیاری در باره آنچه که در پی انقلاب اکتبر، حاکم شد صورت گرفت. از نظر من ارزیابیهائی که بویژه منصور حکمت، در باره علل شکست انقلاب اکتبر در سمینارها و نوشته های تحلیلی و با رویکرد نقد سوسیالیستی در تقابل با نقد دموکراتیک انجام داده است، کلید راهنما است. آن مباحت پایه ای در نشریه بسوی سوسیالیسم، نشریه تئوریک حزب کمونیست ایران و نیز بولتنهای مباحث مربوط به شوروی مکتوب اند و قابل رجوع.

آن نقدها در دورانی به عمل آمد که بلوک مذکور پا بر جا بود. اما اکنون ما شاهد این هستیم که کل شیرازه آن اردوگاه از هم فروپاشیده است. به این معنی راه بازبینی انتقادی بر کل دورانی که به دوره جنگ سرد معروف است، ساده تر شده است. من در این نوشته به زوایائی از این مساله مهم که به حقیقت یک زلزله سیاسی بود، میپردازم. دوره سرآغاز “جنگ سرد” که پایان آن با فروپاشی اردوگاه شوروی سابق مشخص شده است، بر مبنای شکل گیری و قد برفراشتن یک بلوک موسوم به سوسیالیستی و حتی کمونیستی در برابر جهان غرب و باصطلاح اردوی سرمایه داری تبلور عینی و مادی یافت. از این نظر باید برگشت و چگونگی شکل گیری بلوک شوروی را بررسی و مورد بازبینی قرار داد.

شوروی دوران استالین، هر چه بود، و سوسیالیسم حاکم در آن کشور هر اندازه غیر “دموکراتیک” و “توتالیتر” و “تک حزبی”، اما حقیقت این بود که مهمترین فاکتور و نیروی سیاسی و نظامی در شکست دادن فاشیسم بود. شوروی و ارتش آن کشور با دادن قربانی ۲۵ میلیونی، اولین کشوری بود که پرچم خود را بر فراز مقر فرماندهی هیتلر در برلین به اهتزاز در آورد. اما اگر به معنی واقعی شوروی یک کشور سوسیالیستی بود، میبایست آن پیروزی بر فاشیسم را نیز در خدمت تقویت سوسیالیسم در غرب قرار بدهد. اما چنین نشد و معلوم شد که حاکمیت سرمایه داری دولتی بر شوروی در ازاء نقش مهم و تعیین کننده ای که در شکست دادن فاشیسم  بر عهده گرفته بود، “سهم” و “غنیمت جنگی” طلب میکرد. برلین را تقسیم کرد و بسیاری از کشورهای اروپای شرقی را به خود مُنضم ساخت. در این میان اتفاقات بسیار غریب روی دادند. بلغارستان و کروات و بخشی از اوکراین و لتوانی و استونی علنا متحد فاشیسم هیتلری و یا موسولولینی بودند. دولت بلغارستان، تا روزهای پایان جنگ، در یونان چنان جنایاتی مرتکب شد که دست کمی از ارتش هیتلر نداشت. در کروات اردوگاه کار اجباری وکوره آدم سوزی وحشتناکتر از اشویتس بود. با اینحال، در پس ادعای غرامت و سهم خواهی، شوروی اکثر آن کشورها را در بلوک جدید “سوسیالیستی” به خود ملحق ساخت.

این “بلوکه” کردن جهان، تاثیرات بسیار مخرب بر سیر واقعی تحولات و بر تصویر از “سوسیالیسم” را بر جای گذاشت. هر حرکت در هر گوشه جهان و بویژه در کشورهای تحت نفوذ “سرمایه داری” غرب، به عنوان تلاش برای ضمیمه شدن به بلوک متقابل شدیدا سرکوب شد. در ایران، حزب توده، که حتی در برنامه خود را کمونیست تعریف نکرده بود، مُهر و برجسپ “توده نفتی” را خورد و متعاقبا هر اپوزیسیون برانداز و مخالف، با ادعای جاسوسی برای شوروی یا به زندان و یا به مرگ محکوم شدند. آن تقسیم جهان بر سیر واقعی روندهای تاریخ و مبارزه طبقاتی تاثیرات بسیار ویران کننده و مُهلک باقی گذاشت. تصور میکنم رمز بقاء کوبا، در همین نکته اساسی است که شالوده قدرت خود را با جاذبه ای که در میان شهروندان غرب و آمریکا بوجود آورده است، بنا کرده است. باور من این است که اگر شوروی واقعا یک کشور سوسیالیستی بود، پس از پیروزی بر فاشیسم، کشورها را به اراده و تصمیم نیروهای سیاسی خودشان وامیگذاشت و در مقابل، بجای ایجاد یک بلوک، از جاذبه ایجاد شده در جهان برای بازسازی واقعی ساختمان سوسیالیبسم استفاده میکرد. توجیهی که از همان استیلاگری و الحاق طلبی سرمایه دارانه ناشی میشد، این بود که گویا با تشکیل آن بلوک و ایجاد یک کمپ سرتا پا مسلح و مشغول به تولید سلاحهای مرگبار، قصد “تجاوز” برای شکست دادن “مهد سوسیالیسم” را پس میزنند. واقعیت فروپاشی بلوک مذکور نشان داد که آن زرّادخانه و با انبوه موشکهای بالستیکی و سلاح اتمی و پیمان ورشو کذائی، فقط زندگی شهروندان را به تیرگی کشاند و اوضاع زندگیشان را بهم ریخت. نگاهی اجمالی به آنچه که در پی ویرانی بلوک سرمایه داری دولتی بجای مانده است، بروشنی نشان میدهد که چگونه به درازای دوران جنگ سرد، استاندارد زندگی مردم و کارگران پائین، عقب مانده و غیر مدرن بود. نشان میدهد که وقتی آن “زور” بر افتاد، چگونه از عمق “مهد سوسیالیسم” بورژوائی، مذهب، قوم گرائی، عقب ماندگی فکری، فاشیسم و بیگانه ستیزی و ناسیونالیسم عریان و نفرت ضد کمونیستی “فوران” کرد.

اما عواقب زیانبار و مُخّرب ظهور یک بلوک “کمونیستی” به عنوان اردوگاهی با داعیه گسترش و ضمیمه کردن کشورها و قلمرو نفوذ، فقط سیما و نقشه سیاسی جهان را بر پایه گسترش پیمانهای نظامی ناتو و ورشو و سلطه نظامیگری و کودتا و ضد کودتا در آن جنگ بر سر تقسیم حوزه نفوذ، زیر و رو نکرد. بلوکه شدن جهان بین دو قطب بر آمده پس از پایان جنگ دوم جهانی، با رویاروئی و جنگ و جدال در عرصه فکری و ایدئولوژیک و نظری نیز توام بود. “سوسیالیسم” و تئوری های سوسیالیسم علمی در انبوه و زرادخانه تقریبا مجانی انتشارات “پروگرس” ضرب شد و تبیینی از سوسیالیسم “پیروز شده” در همه ابعاد آن ارائه و مهندسی شد، که تماما اس اساس مبانی کمونیسم مارکس، مانیفست کمونیست، ایدئولوژی آلمانی، کاپیتال و تزهای فوئر باخ را به حاشیه راند. بجای تشکیل انترناسیونال کمونیستی و حزب واقعی طبقه کارگر صنعتی، و صدرات فکر و اندیشه سوسیالیسم علمی، توطئه و کودتا و سهم داشتن در ضمیمه بلوک بر پا شده، نشست. در اروپای غربی و آمریکا که سنتا و بویژه در دوران انترناسیونال اول، مهد و بستر واقعی سوسیالیسم مارکس و انگلس بود، جریاناتی پرو بلوک و یا شبه پرو بلوک شکل گرفت که به نوبه خود زمینه واقعی کمونیسم مدرن و غربی و کمونیسم کارگر آچار بدست کارخانه های بزرگ صنعتی را زیر ضرب بردند و به این معنی کمونیسم را از چشم طبقه کارگر صنعتی و روشنفکران و آکادمیسین های پیشرو انداختند. در مقابل، بلوک و قطب دیگر؛ “دمکراسی” را در برابر “دیکتاتوری” بلوک پیمان ورشو به عنوان بدیل ضد کمونیسم بسادگی در اذهان چسپاند. کمونیسم به تبع ادبیات سوسیالیسم اردوگاهی میدان قدرت خود را به “شرق” انتقال داد، “خلق و توده پابرهنه”، “دهقان محروم از تکه زمین”، “قومیتها و اتنیکهای قومی و مذاهب اقلیتها”، “استقلال ملی” و به یک عبارت ناسیونالیسم در پرده چپ و سوسیالیسم، جای سوسیالیسم کارگری و سوسیالیسم تمدن غربی و سوسیالیسم طبقه کارگر صنعتی را گرفت. خسارات و لطمات ویرانگر این “انتقال” کمونیسم، چنان دامنه دار و گسترده و “داده” بود، که برای اکثر فعالان انقلابی که نیت کمونیستی داشتند، هیچ لزومی به بازنگری محتوای ناسیونالیستی نگرش خود نمیدیدند. میتوان به جرات گفت که در طول این دوران هفتاد ساله” “کاپیتال” مارکس این مهمترین سند تحلیل انتقادی سرمایه داری یا بکلی بایگانی و “غیر ضروری” اعلام شد و یا در بهترین حالت با تعابیر مهندسی شده در انتشارات پروگرس به عنوان حاشیه و تزئینات سوسیالیسم بورژوائی قلمداد شد. در برخی کشورهای غربی، به عنوان بحثی آکادمیک و “بی ضرر و بی ربط به سیاست روزدر لوکال و یا زیرزمینی پرت برای تعدادی معدود با تعابیر و تفاسیر تروتسکیستی،کمونیسم اردوگاهی و یا “دمکراتیک” “ترویج” شد. ادبیات این دوره هفتاد ساله، کل شیرزاه مبانی کمونیسم مارکس را “نامربوط” و “کلی” و در بهترین حالت به عنوان زیورآلات “سوسیالیسم واقعا موجود” مهندسی کرد. خود کتاب کاپیتال به ندرت مرجع و مبنای تشکیل احزاب مختلف “خلقی”، “ملی” و یا “یوروکمونیسم” بود. بلوک بندی کردن جهان توسط شوروی دوران استالین و پس از پایان جنگ دوم، مبانی فکری و سیاسی و تحلیلی و انتقادی مارکسیسم را نیز “بلوکه” کرد. به جای بحثهای عمیق جدلی با مدافعان سرمایه داری و سوسیالیستهای بورژوائی و خرده بورژوائی و تخیلی، “از توده ها بیاموزیم” نشست و به جای تلاشهای بزرگ و خستگی ناپذیر تئوریک، “رفتن به میان توده خلق” و “کار بدنی” به آموزشگاه تبدیل شدند. “کمونیستها”ی این دوره “فدائیان” و یا شاگردان صادق “توده ها” هستند که این توده ها هر اندازه در مناطق دور از تمدن شهر و فقیر تر و بی سواد تر و با علم و دانش بیگانه تر، هر اندازه عقب مانده و مذهبی و “سنتی”تر و “اصیل” تر بودند، جایگاه و منزلت “آموزگاری”شان بالا و بالاتر میرفت. تاثیرات مُخرب آن تغییر مکان کمونیسم چنان دامنه دار بود که حتی پس از فروپاشی بلوک مذکور، اکثر قریب به اتفاق جریانات موسوم به کمونیسم موجود، سقوط خود کمونیسم را باور کردند.

این هقتاد سال جنگ سرد، درسهای بزرگی دارد که باید بارها آنها را مرور و مورد بازبینی انتقادی قرار داد.

سوسیالیسم انقلابی، سوسیالیسم متکی بر نقد مارکس در “کاپیتال”، سوسیالیسم انترناسیونال اول، سوسیالیسم مبانی کمونیسم کارگری، “بلوک” نخواهد ساخت و نباید بسازد، بخاطر “مترقی” بودنش و نقش اش و فداکاری اش در آزادی انسان، سهم و زمین و غنیمت طلب نخواهد کرد. سوسیالیسم قرن ۲۱ باید دست به ریشه ببرد. دوران سوسیالیسم بورژوائی و الحاق طلبی و بر پا کردن دستگاههای عریض و طویل سیاسی و بوروکراتیک و نظامی و جاسوسی و ضد جاسوسی، بجای تلاش برای فراهم کردن الغاء و حذف دولت، به پایان رسید و فروپاشید. سوسیالیسم قرن ۲۱ هیچ راه دیگری برای “فتح جهان” جز چیرگی فکر و اندیشه سوسیالیستی بر اذهان شهروندان جهان و طبقه کارگر صنعت بزرگ ندارد. دورنمای “دولت”، در این سوسیالیسم بر مبنای تلاش برای الغاء و محو هر نوع دولت بر فراز زندگی شهروند، استوار خواهد بود. معلوم است نوعی از سیستم مدیریت برای سازماندهی اصل کمونیسم مارکس: “از هر کس به اندازه توان و بهرکس به اندازه نیاز”، وجود خواهد داشت.

تاریخ عروج و افول سوسیالیسم بورژوائی و بلوک سرمایه داری دولتی را باید بازبینی کرد. نقد سوسیالیستی این عروج و افول و فروپاشی، هموار کننده پیروزی برگشت ناپذیر سوسیالیسم کارگری است. این سوسیالیسم باید به راه از قبل تعیین شده زندگی شهروندان توسط طبقه حاکم پایان بدهد و زمان و وجود و ماده و حتی فضا را از دست طبقه حاکم رها سازد. پیش شرط این تحول، ایجاد احزابی بر اساس مبانی کمونیسم کارگری است. رجعت به مارکس و بویژه به کاپیتال او، علیرغم هر شائبه ای که هنوز از عواقب فروپاشی سوسیالیسم بورژوائی است و علیرغم هر تفسیر “دموکراتیک” که در ترجمه و رجوع به کاپیتال و گروندریسه ملحق شده است، نفس در دسترس گذاشتن این مانیفست جنبش کمونیسم کارگری، را باید به فال نیک گرفت. و اگر این تئوری به میان طبقه کارگر برود و با جنبش طبقاتی آن عجین شود، تفاسیر عاریه ای و حتی ترجمه های نارسا و نامانوس از کاپیتال، توسط فعالان جنبش طبقه، کارائی و فلسفه وجودی اش را از دست خواهد داد. مهم این است که اهمیت کتاب کاپیتال در دوران پسا فروپاشی دیوار برلین، برجسته و برجسته تر شده است.

ایرج فرزاد

نیمه دوم مه ۲۰۱۷